آوش کمی بدخلق پاسخ داد :
– من اصلاً خوشم نمیاد صرف اینکه وقت ندارم جایی سر بزنم … اونجا رو به امان خدا رها کنن ! من به این مرد پول می دم تا از خونه ی پدریم مراقبت کنه … حالا برو ببین چی تحویلم داده ! … درخت کاج هشتاد ساله ریشه اش پوسیده !
ابروهای آوش بالا پرید … و آوش نگاهش به سمت چشم های پروانه جلب شد :
– تو چطوری ؟!
پروانه دستپاچه از اینکه مستقیم مورد خطاب واقع شده … پاسخ تندی داد :
– خوبم ! … صبح بخیر !
و روشو از آوش برگردوند و نگاهش رو به میز صبحانه داد . در لحن آوش خنده ای احساس میشد :
– صبح شما هم بخیر !
آهو گفت :
– بشین صبحانه بخوریم، آوش !
آوش به سرعت پاسخ داد :
– نه، اول باید دوش بگیرم ! شما راحت باشید !
اما دستش درست از روی شونه ی پروانه و از کنار صورتش رد شد … بیسکوئیتی از درون ظرف کریستال برداشت و به دهان برد .
نزدیکیش به پروانه … بی پروایی که در این نزدیک بودن از خود نشون می داد … رایحه ی گرم بدنش که پروانه رو یاد دیشب می انداخت …
نفس های پروانه تند شد و حرارت از زیر پیراهنش بالا زد . دسته ی فنجون رو میون انگشتانش گرفت و جرعه ای چای نوشید . امیدوار بود بتونه حال عجیب و منقلبش رو از چشم دیگران پنهان نگه داره … .
آهو زیر چشمی به پروانه نگاه کرد … به خیال اینکه لطفی بهش بکنه، گفت :
– آوش جان … پروانه کِی برمی گرده چهار برجی ؟
آوش با لحنی عادی پاسخش رو داد :
– هر وقتی که بخواد ! … اصلاً همین امشب هر دوتون رو می برم … .
برای پروانه این خبر خوبی بود … اما ابروهای آهو با ناراحتی بهم نزدیک شد .
– چی داری میگی ؟ منم باید برگردم ؟!
– اینجا کاری داری مگه ؟!
با چنان لحنی صحبت می کرد … انگار پاک فراموش کرده بود آهو همسر فرخه … و فرخ حالا با چه وضعیتی دست و پنجه نرم می کنه ! …
آهو نفس عمیقی کشید … گفت :
– آوش جان … من که نمی تونم فرخ رو اینجا تنها بذارم !
– چرا نمی تونی ؟!
مکثی بین کلماتش افتاد … بعد قدمی به آهو نزدیک شد . چشم هاشو با حالتی اخطار گونه ریز کرد … و ادامه داد :
– ببینمت آهو … نکنه تو فکر کردی من اجازه میدم تو زن فرخ باقی بمونی و تا آخر عمرت پرستاریشو بکنی ؟! … هووم ؟!
آهو برای پاسخ دادن مکثی کرد … .
برای اون، فرخ هیچوقت یک شوهر نبود ! با گذشت بیشتر از یک سال از ازدواجشون … هنوز حتی یک بار همدیگه رو نبوسیده بودند ! فرخ هیچ عشقی برای اون قائل نبود … و هیچ احترامی !
برای آهو فکر طلاق و جدایی از این مرد … شبیه خیالِ خوشِ آزادی بود ! … اما اینقدر به تنهایی و بیچارگی خودش ایمان داشت … که باور نمی کرد روزی آزاد بشه ! …
– میخوای … من از فرخ طلاق بگیرم ؟ …
– من میخوام ؟!
چهره ی آوش حالتی گرفت … انگار چیز عجیبی شنیده بود ! …
– تو خودت چی میخوای ؟!