رمان پناهم باش پارت 19

 

عجيب بود اين دخترى كه تا ديروز از نزديك شدن به من مى ترسيد الان تموم وجودش رو در اختيارم گذاشته ؛ هيچ! با من همراهى هم مى كرد.

دستش رو روى سينه هام گذاشته بود و آروم نوازشم مى كرد و وقتى اون رو بلند كردم و در آغوش كشيدم روى كمرم نشست و دستهاش رو دور گردنم حلقه كرد.

لعنتى!… ديوانه بودم ديوانه ترم كرد. دستم روى كمرش نشست و نوازش وار پايين رفت و روى باسن گردش فرود اومد و چنگى از روى حرص زدم. لعنتى!… داشت منو به جنون مى رسوند.

تو يه حركت جاهامون رو عوض كردم. اون پايين رفت و من روش قرار گرفتم.چشمهاش كنجكاو و جستجوگر روى تنم خيره مونده بود و من در حاليكه به نگاهش لبخند مى زدم روى گردنش خم شدم و لبهام رو روش گذاشتم.

چشمهاش رو بست و گردنش رو در اختيارم قرار داد. بدون فكر به چيزى زير گردنش رو كبود كردم و با لذت به كارم خيره شدم.

نگاهم از روى گردنش به روى سينه هاش سر خورد و همزمان خم شدم و لبهام رو روشون قرار دادم كه آهى كشيد. چنگى بهشون زدم و نگاهمو تو چشمهاش زوم كردم كه گوشه ى لبهاش رو به دندون گرفته بود و نگاهم مى كرد.

لعنتى!… چرا هرچى بيشتر پيش مى رفتم تشنه تر مى شدم. سلول به سلول تنم اونو صدا مى كرد اما باز يه جايى كم بود. باز يه جاى كار مى لنگيد! باز اون حس لعنتى اعصاب خرد كن پيش اومده بود. اما نبايد ميزاشتم رويسا اذيت شه!

حالا كه حسهاى اون بيدار شده بود بايد باهاش مدارا مى كردم تا خودم خوب شم!

دستهام رو روى تنش به حركت دراوردم و نوازش وار روى تموم تنش دست كشيدم. چشمها رو بسته بود و آروم ناله مى كرد.

هنوز حالش زياد روبراه و مساعد نبود. نمى دونستم بايد پيش روى كنم يا به همين بسنده كنم.

لبهام كه روى شكمش نشست. ابروهاش نامحسوس در هم شد.

فورى از جام بلند شدم و اونو تو بغلم گرفتم.

هنوز درد دارى؟!

لبهاش رو به دندون گرفت و گفت: نه!

چرا!… درد دارى!…

از جام بلند شدم و اونو هم بلند كردم و گفتم: يادت باشه ديگه حتى به خاطر من هم مراعات چيزى رو نكنى! اگه مشكلى دارى بگو!

سر به زير انداخت و دوش رو روى سرش گزفتم و گفتم: بريم كمى استراحت كنيم !

و بعد اينكه يه دوش سرپايى گرفتيم با هم بيرون اومديم.

روى تخت نشسته بود و من داشتم سشوار رو در مياوردم كه در زدند.

به خيال مادر يا يكى از خدمتكارها با همون حوله ى تنم درو وا كردم. اما ترنم بود!

 

بهتر!… يكى از ابروهامو بالا دادم و نگاهش كردم.

مات و ميهوت به يقه ام خيره شده بود. براى اينكه خيلي چيزهارو ثابتش كنم با دست بهش اشاره زدم وارد اتاقمون بشه و اون هم با يك قدم خودش رو به داخل رسوند.

به محض ورودش رويسا ازجاش پريد و حوله اى رو كه به صورت لنگى دورش پيچيده بودم رو بالاتر كشيد و با خجالت سربزير انداخت.

ترنم چند ثانيه اى رو همونطور متعجب به اون خيره شد و بعد با خوردن تكونى به سمت من برگشت.

خيلي سعى داشت صداش نلرزه اما نمى تونست. با صداى لرزونى گفت: يكى زنگ زد و خودش رو فاميل رويسا معرفى كرد و گفت كه ازتون بپرسم امشب براى شام به منزلشون ميرين يا نه!…

اى واى بر من!… مهمونى رو به طور كل از ياد برده بوديم!… به سمت رويسا برگشتم كه طبق معمول لب پايينش رو به دندون گرفته بود و به من نگاه مى كرد.

باز اون افكار مزاحم به سرم هجوم آوردند اما با تكون دادن سرم اون هارو از سرم بيرون انداختم و رو به رويسا سرى به عنوان تاسف تكون دادم و همزمان دستمو دراز كردم و بدون كوچيكترين برخوردى با دست ترنم گوشي رو از دستش گرفتم و خودم رو منتظر اين نشون دادم كه از اتاق بيرون بره!

اما اون با چشمهاى حسرتبارش به رويسا خيره شده بود و اصلا حواسش به من نبود و چون به خودش اومد و چشمهاش به سمت من برگشت و نگاه منتطر و كلافه ى من رو ديد با خجالت سربزير انداخت و از اتاق بيرون رفت. ترديد رو توى قدمهاش مى فهميدم اما ديگه مهم نبود!

درو پشت سرش بستم و به رويسا نگاه كردم كه هنوز لب به دندون داشت و در حاليكه ابروهامو در هم مى كردم به سمتش رفتم و لبشو از لاى دندونش بيرون كشيدم و گفتم: با لبهاى من اين كارو نكن!…

باز سرخ شد و سر بزير انداخت و گفت: خيلي بد شد! اونها بخاطر ما مهمونى گرفته بودند!

آره!… اما از خجالتشون در ميايم!…

لب و لوچه اش رو جمع كرد كه من ديگه نتونستم طاقت بيارم و اونو تو حصار دستهام گرفتم. نمى خواستم به اين فكر كنم اون بخاطر امير اينهمه ناراحته و در حاليكه اونو به خودم مى فشردم ، گفتم: حالا بزار ببينم خانومم چى تو چنته داره براى آقاش رو كنه… و شروع به باز كردن حوله ى دورش كردم كه رويسا همونطور كه مى خنديد دستمو گرفت و سرش رو تو گودى گردنم فرو برد.

خنده ام اوج گرفت وقتى اون لبخند و لپهاى گل انداخته از شرمش رو ديدم و اون محكمتر به خودم فشردم: رويسا تو دنيامى!… و من….

با صداى زنگ تلفن حرفم نيمه كاره موند و با نگاه به شماره اش گوشي رو جواب دادم: الو؟!

سلام عرض شد داماد عزيز!

لبخند تلخى روى لبهام نشست: سلام امير جان!

حال شما چطوره؟!

شكر بدنيستيم! شما خوبين؟!… بابت بدقولى شام هم عذر منو پذيرا باشيد. من به طور كل فراموش كردم…

احساس كردم اون هم تلخ لبخند زد: دروغ چرا؟ از شما ناراحت نيستم اما رويسا چرا از ياد برد رو نمى دوتم!…

يه اتفاق ناخواسته جفتمونو فراموش كار كرد باز هم بابتش شرمنده!

انشاءالله هر چى كه بود رفع شده باشه !… امشب تشريف ميارين؟!

حتما!… مزاحمتون مى شيم!…

مراحمين!… روز خوش!

 

گوشي رو كه گذاشتم، رويسا با تموم علاقه اش به من خيره شده بود. لبخند تلخى زدم و گفتم: امشب ميريم!

و اون با دوق سرى تكون داد. افكار مزاحم مثل مور و ملخ هجوم آوردند. سرمو به شدت تكان دادم تا از شرشون نجات پيدا كنم و از جام بلند شدم.

لباستو بپوش يخ نكنى!

باشه آرومى گفت و از جاش بلند شد. زير چشمى نگاهش مى كردم كه با چه ذوقى لباس مى پوشيد. لبخندى زدم و خودم هم مشغول لباس پوشيدن شدم. امير بهش مى خورد. اگه همسن هم نبودند اما تفاوت سنى شون نرمال بود. مادر من با آوردن اين دختر در حق جفتمون ظلم كرد و حالا من وسط يك مثلث عشقى افتاده بودم!…. اه لعنت به من!… اين چه افكار مزخرفى بود كه داشتم براى خودم اثبات مى كردم.

لباسمو كه پوشيدم روى تخت دراز كشيدم و به اون نگاه كردم كه با آرامش هميشگيش مشغول پوشيدن لباس بود و بعد اينكه پوشيد، لبخندى زد و به سمتم اومد و با خجالت كنارم نشست و به محض اينكه آغوشم رو به روش باز كردم خودش رو تو بغلم جا كرد و سرش رو تو سينه ام پنهون!…

سرم رو روى موهاش گذاشتم و عطر موهاشو به جون خريدم. موهاش عجيب بهم آرامش مى داد. چشمهام رو بستم و دوباره بو كشيدم: رويسا خيلى دوستت دارم!

متوجه بوسه هاى ريزش روى سينه ام شدم و منم پيشونيش رو بوسيدم و اونو به خودم چسبوندم. نمى دونم چقدر اينطورى بوديم كه بالاخره خوابمون برد و با صداى تقه ى آرومى كه به در مى خورد از خواب بيدار شدم.

رويسا هنوز روى دستهام و تو بغلم بود. آروم اون رو روى تخت گذاشتم و به سمت در رفتم.

مادر بود. با نگرانى به صورتم خيره شد: چى شده مادر چرا بيرون نمياين؟!

با تعجب نگاهش كردم: خواب بوديم!…

اى واى ببخشيد!… مى گم چرا بيرون نميان!… خوب پس برو بخواب خوابتون تكميل شد ناهار حاضره!… اون دختر هم بخوره جون بگيره(و با دوق ادامه داد)فرداى روز مى خواد مادر دوتا بچه بشه!…

لبخندى زدم و آغوشم رو وا كردم و مادر هميشه سرد و مغرورم رو بغل كردم. دمى آروم گرفت اما بعدش درست مثل عادتش شونه اى تكون داد و گفت: اع مرد گنده رو ببينا!… برو بخواب خوابت تكميل شد بياين ناهارتون رو بخورين و بعد غرغر كنان ازم دور شد.

به اتاق برگشتم. رويسا روى تخت نشسته بود و چشمهاش رو مى ماليد: عصربخير خانوم جوان!

چشمهاى گرد و خوشگلشو به من دوخت و با ذوق گفت: غروب شده؟!

لبخندم كمرنگ شد و نگاهش كردم.

__ آره جونم پاشو ناهار بخوريم و حاضر شيم!…

و اون با ذوق از جاش بلند شد.

وقتى اشتياقش رو مى ديدم ، ديوانه مى شدم. يعنى عشق من رو اينقدر حسود كرده بود كه اوينى كه اينقدر عاقل بود و درك و شعور همه چيز رو داشت الان به ذوق و شوق يك دختر بچه سيزده ساله براى مهمونى حسادت مى كرد؟!

چطور ممكن بود عشق اون دختر تو اين مدت كم اينطور به دلم بشينه؟!

وارد سالن كه شديم مادر پشت ميز نشسته بود و مجله اى رو مطالعه مى كرد. با سلامى كه گفتيم سرش رو بلند كرد و به ما نگاه كرد.

حتى اون هم متوجه ذوق و شوق رويسا شد و وقتى پشت ميز نشستيم نگاه كوتاهى اول به اون و بعد به من انداخت و گفت: جايى ميرين؟!

__ امشب خونه ى عموى رويسا شام دعوتيم!

__ خوب به سلامتى!

و بعد طعنه وار رو به رويسا گفت: كاملا معلوم بود.

به رويسا نگاه كردم كه با خجالت سربزير انداخت و رومو برگردوندم.

از طعنه ى مادر خوشم نيومد اما بدم نيومد كه رويسا متوجه ى رفتارش بشه!… اه لعنت به من كه دارم از كاه كوه مى سازم!…

سلام ترنم نگاهمو كوتاه و گذرى بهش انداخت و تو دلم گفتم: لعنت به تو كه اينطور بذر خيانت رو تو دلم كاشتى و الان به سايه ى خودم هم اعتماد ندارم.

رويسا جواب داد اما من سعى كردم ديگه حتى بهش نگاه هم نكنم. بايد از مادر بخوام سايه ى منحوسش رو از زندگيم كم كنه! من و اون نبايد زير يك سقف زندگى مى كرديم چون هنوز به هم محرم بوديم.

نتونستم غذامو بخورم اما رويسا كامل غذاش رو خورد و بعد منتظر به من نگاه كرد. لبخند مجوى زدم و از جام بلند شدم و گفتم: تا من با مادر چند كلمه حرف بزنم شما حاضر شو!

اگه وقتهاى عادى بود نگرانى فورى تو چشمهاش موج مى زد اما الان مثل بچه هاى حرف گوش كن فقط سرى تكون داد و به سمت اتاقمون رفت.

مادر با تعجب نگاهم كرد كه به اتاقش اشاره كردم و اون هم از جاش بلند شد و جلوتر از من به سمت اتاقش رفت.

وقتى درو پشت سر خودم بستم به نگاه پراز سوال مادر لبخندى زدم و گفتم: تا كى مى خراى ترنم رو اينجا نگه دارى؟!

كمى جا خورد اما به روى خودش نياورد و در حاليكه گردنى تكون مى داد گفت: به اون چيكار دارى؟!

روبروش نشستم و دقايقى بهش خيره شدم: مادر ميدونم كه مى دونى اون هنوز زن منه! پس لطفا منو تو معذوريات قرار ندين!

ابروهاشو در هم كرد و گفت: بود!

__ هنوزم هست!

__ الان تو خودت زن دارى!

__اين توجيح وابطه ى ما نيست!… اون هنوز زن شرعى منه!

 

__ توجيح براى چى؟! تو ازدواج كردى چند وقت ديگه هم بچه دار مى شي!… به نظرت ترنم اين رو نميفهمه؟!

__ نه!

__ وا! يعنى چى؟!

__ مادر خودتم مى دونى ترنم به يه اميدى اينجا موندگار شده!… چه اميدى، من نميدونم اما ميدونم كه يه چيزى هست! وگرنه من ازدواج كردم و اون اين موضوع رو ميدونه اما بى توجه به اين موضوع اينجاست!…

مادر ناراضى و ناراحت از حرفى كه من زدم چشم و ابرويى بالا داد و گفت: مثلا چى؟! اينكه تو نتونى سلامتتو به دست بيارى و اون بهت كمك كنه و يا رويسا نتونه بچه بياره و اون جاش اين كارو بكنه؟!

گفت و يكه اى خورد.
گفت و از گفته ى خودش پشيمون شد. اما آبى بود كه ريخته شد و حرفى بود كه زده شد ديگه نمى تونست حرفش رو پس بگيره!

با ناباورى نگاهش كردم. تا لحظاتى نميدونستم چى بايد بگم؟!…. واقعا اونها پيش خودشون راحع به من چه فكرى مى كردند؟!…سرى تكون دادم تا معزم از هجوم اونهمه فكر اروم بگيره و تموم سعى ام رو كردم تا زبونم به حرف بياد!

__چى؟!….

مادر دستپاچه از جاش بلند شد:اوين تو الان از من چى مى خواى؟!… منتظرى چى بشنوى؟!

دست پيش رو گرفته بود پس نيفته!

__ شما چى گفتى؟!

__ من چيزى نگفتم… داشتم حدس و گمانهارو مى …

انگشت اشاره ام رو بالا گرفتم و گفتم: ديگه حتى به اين حدس و گمانهاتون فكر هم نكنيد چه برسه به اينكه اونهارو زبون بياريد!

و بعد روبروش قرار گرفتم: مادررررر!!!!!! يادت رفته؟!… يادت رفت وصله ى تنت با پسرت چيكار كرد؟!… مثل اينكه يادت رفت!… اون ديوانگى هارو! … اون جنون رو!… اون شبهاي تموم نشدنى رو!… (و به خودم اشاره كردم) بيمارى لعنتى منو!… يادتون رفته؟!…آره؟!… مثل اينكه يادتون رفته!… ولى مادر اينو يادت نرفته كه من بعد ترنم مردم… حالا يكى اومده داره از سر ترميمم ميكنه!… دستمو گرفته داره بلندم ميكنه!… داره منو از نو مى سازه!… فكر نكن اجازه مى دم كه ترنم يا هركس ديگه اى بخواد دوباره بياد و وارد زندگيم بشه و بخواد باز هم بهم صربه بزنه!… من با رويسا بلند شدم من با رويسا پرواز كردم و با اون به اوج مى رسم و اين اجازه رو به هييييچچ كس نميدم كه بخواد به زندگيم لطمه اى وارد كنه يا رويسا رو اديت كنه!… اين رو به هركسي كه دور و ور ما زندگى ميكنه تفهيم كنيد!… كوچيكترين مساله اى بخواد زندگيمو تحريك كنه دست زن و بچه امو مى گيرم و براى هميشه از ايران ميرم!…

(دست روى نقطه ضعفش گذاشتم.)ميدونستم به هيچ عنوان همچين ريسكى رو قبول نميكنه، پس بايد با تهديد كارمو پيش مي بردم. طبق انتظارم اول هول كرد اما بعد از يه مدت سعى كرد خودش رو نبازه و مثلا مى خولست بخث رو عوض كنه!

__ مگه رويسا بارداره؟!

نگاه عاقل اندر سفيهى بهش انداختم و گفتم: ميشه!… خيلي زودتر از اون چيزى كه انتظارشو دارى!

و از جام بلند شدم و محض محكم كارى گفتم: فقط حواستون باشه دوست دارم بچه ام اينحا بزرگ شه نه كشور غريب!

آخرين تيرمم رها كردم و درو وا كردم و از اتاق بيرون رفتم كه سينه به سينه ى….

سينه به سينه ى ترنم ايستادم. خدارو شكر بهش نخوردم. ابروهامو در هم كردم و گفتم: اينجا چيكار مى كنى؟!

اونم ابروهاشو درهم كرد و گفت: با عمه كار داشتم،بايد جواب پس بدم؟!

تو صورتش خيره شدم. هنوز هم مثل سابق زيبا بود اما نمى دونم چرا ديگه به دل من نمى نشست.

متوجه نگاهم شد و اونم تو صورتم خيره سد اما ابروهام رو درهم كردم و خودم رو كج كردم و گفتم: ميتونى برى تو!

و از كنارش رد شدم كه دستم رو گرفت و منم به شدت دستش رو پس زدم و در حاليكه انگشت اشاره ام رو به سمتش مى گرفتم گفتم: دست از سرم بردار!…. بار اخريه كه دارم بهت گوشزد ميكنم!… پاتو از زندگيم بكش بيرون!…

پوزخندى زد و گفت: من بيرونم! نميدونم تو چه اصرارى دارى منو داخل بدونى!

انگشتم هنوز روبروى صورتش يود: بخاطر اينكه
مى شناسمت و ميدونم كه ميتونى بخاطر منافع خودت چكارها كنى!… يادت كه نرفته؟!

ابروهاشو در هم كرد و گفت: اشتباه بچگى هامونو انقدر بزرگش نكن!

با تعجب نگاهش كردم: اشتباه دوران بچگى؟! خراب كردن يك زندگى رو گذاشتى پاى بچه بازى هات؟!… منو چى فرض كردى؟!…. زندگيمو نابود كردى، خودمو به فنا دادى الان ميگى اشتباه بچگانه؟!… واقعا نظرت درباره ى زندگى كه به باد رفت اينه؟! اگه اينه كه بهتر شد از زندگيم بيرون رفتى!

__ همه ى تقصيرها با من نبود!

__ ترنم اشتباه نكن! ما الان دنبال مقصر نمى گرديم. زندگى من و تو هرچى بود و هركى مقصر بود تموم شد و رفت اما بهتره يكم به خودت بياى… بياى و بيينى كه چى هارو از دست دادى تا در عوضش چى به دست بيارى!… ببينى ارزششو داشت؟!… اگه داشت كه خوشا بحالت اما اگه نداشت سعى كن خودتو به دست بيارى و تو زندگى جديدت بهتر از اينها باشي كه فرداى روز حسرتشو نخورى!

نگاهش رو ريز كرده بود و بهم خيره شده بود. وقتى حرفم تموم شد به سمت اتاقم راه افتادم كه صداشو از پشت سرم شنيدم: من چيزى رو از دست ندادم!فقط تو خوشبختى ام يكم خلل وارد شد كه اونم درستش ميكنم… نگران من نباش!

حالا نوبت من بود پوزخند بزنم. سرجام ايستادم و درحاليكه درو وا مى كردم، نگاه كوتاهى بهش انداختم و بعد وارد شدم.

چطور فكر مى كرد پيش من هنوز جايى براى برگشت داره؟!… حتى فكرشم مسخره بود!

رويسا حاضر شده بود و روى تخت نشسته و منتظر من بود.با ديدن من از جاش بلند شد و به سمت من اومد و من هم در حاليكه بهش لبخند مى زدم و بوسه كوتاهى روى پيشونيش مى گذاشتم به سمت كمد رفتم: الان لباس مى پوشم!

و كت و شلوارمو از كمد درآوردم كه صداى فرياد ترنم منو سرجام ميخكوب كرد.

 

4.4/5 - (18 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x