رمان پناهم باش پارت 21

 

گفت خدارو مى شناسي؟! گفتم آره!
گفت به همون خدا دلمو شكستى!

حالا من ميگم ؛ خدارو مى شناسي؟! به همون خدا نفهميدم!… دل شكستم اما نفهميدم!

آخه چطور ممكنه؟! تو گل من بودى!… يه گل كه خودم با عشق چيده بودم ! خودم داشتم آب و كودش مى دادم.

دير فهميدم خيلي دير؛ اما وقتى فهميدم شاخه ات شكسته است؛ وقتى فهميدم كمرت شكسته است؛ بهت قول دادم درستت كنم يادته؟!

تموم حواسم مال تو بود. به آبت…به نورت… به عشقى كه بايد بهت بدم. اما …منم منتظر بودم برام گل بدى ، برام جوونه بزنى … اما يادم رفته بود گل من قهر كنه؛ نوازش ببينه خودشو جمع ميكنه! نازش كنم تو پيله اش فرو ميره!.. خاصيت گل قهر كن همينه ناز و نوازشاى صاحبش رو ميگيره اما فقط لطافتشو نشون مى ده!… اما من منتظر بودم وقتى منو ميبينه مثل گلاى ديگه قد بكشه و خودى نشون بده… با اينكه خودشو هيچ وقت نشونم نداد اما هنوزم تموم توجهم مال اون بود… همه ى حسرتم مال اون بود… وفتى مى ديدم همه فقط توجه شون به گل منه از حسودى مي مردم… اما … خدا ميدونه و خدا… همونى كه شاهدمه!… هيچ گلى رو بيشتر از تو نخواستم… هيچ گلى رو اصلا قابل قياس با تو ندونستم… گل من تك بود… گل من خاص بود… گل من خدام شده بود… چطور مى تونستم اونو با بقيه طراز كنم؟!

همه ى توجهم مال گلم بود. همه ى عشقم مال گلم بود… واقعا نديدى؟!

قبول دارم… اين ميون چندتا طوفان به كمرش زد … بال و پرشو شكست… من نبودم!… اما باغبونتم كمرش شكسته بود!… تو اتاقش تنها و بى كس افتاده بود!… اونم مثل تو بال و پر شكسته بود. گلايه نكن گللللل!… اونم مثل تو بى كس بود!…دستگيرى نداشت… تو گلاى ديگه كنارت بودن اما اون حتى يه تو رو هم نداشت.

باغبونت كه از جا پا شد اول از همه سراغ تو رو گرفت يادت رفت؟!… كمرت رو گرفت… يادت رفت؟!…بال و پرتو گرفت… يادت رفت؟!…قهرو كنار گذاشتى گفتى دستمو بگير دستتو گرفت و بلندت كرد… يادت رفت؟!…گفتى دارم بلند ميشما!… يادت رفت؟!… گفتى پيشم باش قهر كنم ناز كنم اما تو باش!… يادت رفت؟!…

باغبون خودش زخمى بود…. خودش خسته ى روزگار!…اما داشت ترميمت مى كرد… چى شد وسط راه جا زدى؟!… چى شد كمرشو شكستى؟!

تو كه قصد بلند شدن نداشتى چرا گفتى بلندم كن؟!… چرا دل شكسته ى باغيونو اميدوار كردى؟!…چى شد يهووو جا زدى؟!…تو كه مرد عمل نبودى اصلا چرا دست دراز كردى؟!

باغبونت هنوز هست… هنوز كنارته!… هنوز مراقبته!… كمرش شكسته اما هنوزم چشمش به توئه!…

خدارو مى شناسي؟!… باغبونتم دلش شكسته اما منتظر توئه!…

 

مثل بچه اى كه از ترس كتكهاى مادرش به مادرش پناه ببره دستم رو كه گرفت، محكم به خودش چسبوند و تو بغلم فرو رفت و منم مثل ديازپامى كه باهاش ارامش بگيرم اونو به خودم چسبوندم و سرمو تو موهاش فرو بردم و چشمهامو بستم و نفس عميقى كشيدم و عطر موهاشو به جونم خريدم و كمى اروم گرفتم.

بعد از مدتى سرشو بلند كرد و با چشمهاى بارونيش تو چشمهام نگاه كرد. لبخند تلخى زدم و بوسه اى روى چشمهاش نشوندم.

دست لعنتى ام خونى بود نمى تونستم اشكهاش رو پاك كنم.

__ نبينم چشمهاى قشنگت گريه كنه!

سرشو روى سينه ام گذاشت و خودشو بهم فشرد. لبخندى زدم: اومدم برم يه دوش بگيرم برم بيمارستان!… به طور كل بادم رفت!…

دستشو گرفتم و به سمت خونه رفتيم. از دستم خون ميچكيد. يك دستمو زير اون دستم گذاشتم و به سمت حمام رفتم.

لعنتى بد مى سوخت! اما دهن بيمارمو درگير نمى كرد. داشتم ديوانه مى شدم. دوشمو كه گرفتم بيرون اومدم.

با ديدن رويسا كه روى تخت نشسته بود و با گوشي بازى مى كرد باز ديوانه شدم. اى خدااا!
لعنت به من!… لعنت به من كه اين فكر زودتر به مغز خودم نيفتاده بود و الان بايد مثل خوره خودم رو ميخوردم.

سعى كردم به روى خودم نيارم، ولى نتونستم و در حاليكه سعى مى كردم لحنم عصبى نباشه ، به رويسا نگاه كردم و گفتم: عزيزم از پرى باند و بتادين ميگيرى برام بيارى؟!

فورى از جاش پريد و گوشي رو روى تخت گذاشت و رفت. دلم مى خواست گوشي رو روى زمين خورد و خاكشيرش كنم. اما به زور جلوى خودمو گرفتم.

به سمت لباسهام رفتم و به زور اونهارو پوشيدم كه رويسا با وسايل بهداشتى برگشت و به سمتم اومد.

وسايلو از دستش گرفتم و روى صندلى ميز توالت نشستم كه ديدم رويسا به سمت تخت رفت و باز گوشي رو برداشت.

لا اله الا الله!… چرا نزدم بشكنم؟!… نفس عميقى كشيدم و سعى كردم خودم رو به بستن دستم سرگرم كنم.

كارم رو به زور تموم كردم چون تنهايى اين كارو انجام دادم طول كشيد.بايد كمكم مى كرد اما انقدرى مشغول بازى بود كه حتى متوجه هم نشد.

اگه اينجا مى موندم ديوونه مى شدم. از جام بلند شدم و گفتم: خانومم من ميرم بيمارستان مادر امروز ازمايش و يه سرى سيتى اسكن و ام ار اى داره! كارش كه تموم شد ميام خونه با هم پيش دكتر بريم

فورى از جاش بلند شد و به سمتم اومد. دست دراز كردم و گوشي رو ازش گرفتم و يه تك زنگ به گوشي خودم زدم و گفتم: اين هم شماره ى منه كارى داشتى بهم زنگ بزن!…

و بعد دوبار بغلش كردم بوسه اى روى موهاش نشوندم و گفتم: لباست رو عوض كن بشين بازى كن!…

واى كه وقتى متوجه شدم تازه به ياد آورده لباسهاش كثيفه ؛ دلم مى خواست دوباره يك بلا سر خودم بيارم اما به زور جلوى خودمو نگه داشتم و فقط لبخندى زدم و از خونه بيرون اومدم!…

 

وقتى شماره اشو داد از خوشحالى بال دراوردم. فقط نفهميدم چرا اونطور پريشون بود؟! فكر كنم بخاطر مادرش اونطور عصبى شده بود!… واى اصلا يادم رفت از مادر بپرسم.

هنوز چند دقيقه از رفتنش نگذشته بود. گوشي رو برداشتم و بهش زنگ زدم. اولين بوق جواب داد: جونم عشقم؟

__ سلام

__ سلام به روى ماهت!

__ اممم…مامان چطور بود؟! چى شد؟!

انگار خنده اش گرفته بود. گفت: نميدونم جواب درست و حسابى كه نميدن اما مى خوان ازمايش بگيرند ببينند چخبره!

__ چرا؟!

__ نميدونم! فقط خدا كنه حاد نباشه!

__ يعنى چى؟!

__ هيچى!… فقط دعا كن خوب شه!….

__ انشاءالله!

__ خوب كارى ندارى عزيزم؟!… من پشت فرمونم!…

__ نه خداحافظ!

__ مراقب خودت باش عزيزم!

چقدر حرف زدن با تلفن جالب بود. حيف كه شماره اى از كسي نداستم تا باهاش حرف بزنم.

باز بازى هاش رو باز كردم و مشغول شدم و نميدونم چقدر بازى كردم كه خوابم برد و با صداى زنگ تلفن بيدار شدم. شماره ناشناس بود! نميخواستم بردارم اما كنجكاوى امونم نداد و گوشي رو حواب دادم.

__ الو؟!

__ سلام عزيزم…

__ سلام مامان؟!… اين شماره ى كيه؟!

__ اميره مادر… خوبى؟

__ آره مامان خوبم…

__ مادرشوهرت چطوره؟!

__ نميدونم اما اوين مى گفت دارند ازش عكس و ازمايش ميگيرند ببينند چطوره؟!

__ تو پيشش نرفتى؟!

__ نه!

__ زشته مادر از اوين بخواه كه تو رو پيشش ببره!

__ باشه چشم!… داداش و بابا خوبن؟!

__ همه ى ما خوبيم . مراقب خودت باش! به اقا اوين سلام برسون. شماره ى داداشم سيو كن!

__ باشه چشم

__ خداحافظ!

گوشي رو قطع كردم اما سيو كردن شماره رو بلد نبودم. شونه اى بالا انداختم. اوين سيو مى كنه و دوباره روى تخت دراز كشيدم. انقدرى بازى كرده بودم كه خيلي زود خوابم برد و با صداى زنگ تلفنم از خواب بيدار شدم. اوين بود!

 

#اوين

ميون اينهمه فكر و خيال كار اين پسره رو كجاى دلم مى گذاشتم!عصبى سوار ماشين شدم. وقتى رويسا به همراهم زنگ زد با خوشحالى گوشي رو برداشتم اما با فكر و خيال اينكه نكنه به اميرم زنگ بزنه باز عصبى شدم و زود قطع كردم.

مى دونستم اين فكر و خيال لعنتى آخرش گند مى زنه به تموم باورهام!… ترنم لعنت به تو كه اين باور بيمارو برام به ارث گذاشتى!… وارد حياط بيمارستان شدم و ماشين رو پارك كردم و همين كه خواستم به سمت سالن بيمارستان برم صداى فرياد آشنايى توجهمو جلب كرد.

به سمت صدا برگشتم. ترنم ايستاده بود و سر كسي فرياد مى كشيد و كم كم دورشون داشت شلوغ مى شد.

بى توجه بهش مى خواستم وارد سالن بشم كه اون حس تعصب لعنتى نزاشت اون هم فقط به خاطر اينكه اسمش هنوز تو شناسنامه ى لعنتى من بود! به سمتشون رفتم و كمى مكث كردم: مرتيكه مزخرف ديشب تابحال دارم بهت ميگم من شوهر دارم…

بى اراده پوزخندى روى لبهام نشست و قدمهام رو آروم تر كردم.

__ چرا دست از سرم بر نمى دارى!…

يكى از حضار گفت: آقا خجالت بكش اينجا محيط بيمارستانه…

بهشون رسيدم.

__ اينجا چخبره؟!

تا چشمش به من افتاد در حاليكه مثل تمساح اشك مى ريخت به سمت من اومد: اوين جان كجا بودى اين آقا مزاحمم شده…

خيلي عادى به سمت مرد جوون برگشتم و گفتم: حتما اشتباه شده!… اين خانوم همراه منن!…

و بعد قبل اينكه اجازه بدم به آغوشم پناه بياره دستش رو گرفتم و به دنبال خودم كشيدم و نگاه متعجب و حراف مردمو به جون خريدم.

به سالن كه رسيديم دستشو از تو دستم بيرون كشيد و گفت: اوى دستمو شكستى… چخبرته؟

به سمتش برگشتم و گفتم: اين نمايش درامت براى چى بود؟!

__ نمايش چيه؟!… مرتيكه بهم پيشنهادداد!

__ خوب كولى بازى ها چى بود يا اره يا نه!

مات و مبهوت نگاهم كرد: اوين؟؟؟؟

__ زهرمار…

__ انقدر بى غيرت شدى؟!

پوزخندى زدم و گفتم:براى كى و بهتر بگم براى چى بايد غيرت داشته باشم؟!… تو يك زن مجردى كه ميتونى دوباره ازدواج كنى چرا بايد از ديدن خواستگارت عصبى و يا غيرتى بشم؟!

دندونهاش رو روى هم فشرد و گفت: حيف كه اينجا بيمارستانه وگرنه…

خنده ى تمسخرآميزى كردم و از كنارش رد شدم و تو دلم گفتم: اگه بيمارستان نبود كه دندونات تو دهنت خرد شده بود…. دختره ى ميمون نمايش ده!….

به سمت اتاق رامين رفتم و بدون در زدن وارد شدم كه طبق معمول با صحنه ى دراماتيكى روبرو شدم و راه اومده رو برگشتم و پشت در ايستادم تا پرستار بيچاره با عجله از اتاق بيرون بره!

وقتى وارد شدم صورتمو جمع كردم: خاك برسر پيرمردت كنن چند سال ازت كوچيكتره؟!

بدون اينكه اصلا به روى خودش بياره و اظهار شرمندگى كنه گفت: مهم تفاهمه!

حوصله ى جر و بحث نداشتم وگرنه مى گفتم اگر فصد خواستن باشه نه استفاده ى جنسي؛

__ جواب آزمايش مادرم چى شد؟!

روبروم نشست و گفت: بشين ببينم چخبرته اينطور سگ شدى؟!

__ ترنم باز يه نمايشنامه درام اجرا كرد…

__ رويسا چيكار كرد؟!

متعجب نگاهش كردم: رويسا اصلا نبود.

__ ميدونم!… اما اعصاب خرابت هيچ ربطى به ترنم نداره در رابطه با رويساست…

مرتيكه ى مزخرف الحق كه پزشكى برازنده اش بود!

 

ابروهامو در هم كردم و گفتم: جفتمون خوبيم!

__ آهان پس براى اينه كه من دارم از اينجا رگ گردنت رو ميبينم!

__ اون دختره ى احمق…

ميون حرفم پريد: اوينننننن! منو نميتونى گول بزنى!… بگو رفتى خونه چه اتفاقى افتاد و چى ديدى؟ تو از اينجا مى رفتى مثل دامادهايى بودى كه به حجله مى رفتن… يهو چى شد؟! رفتى اومدى داغونى!…

آهى كشيدم. خودم هم متوجه ى رفتارهام نمى شدم.

__ من الانشم خوبم!

__ باشه اصرارى نميكنم… اما با توجه به بيمارى ات نبايد مشكلاتتو تو خودت بريزى استرس براى بيمارى تو مثل سم ميمونه!…

از جام بلند شدم: مادر چطوره؟

نگاه عاقل اندر سفيهى بهم انداخت و گفت: منتظر جواب آزمايششيم!

سرمو تكون دادم و خواستم از اتاقش بيرون برم كه گفت: تكليف اين دختره رو هم زودتر معلوم كن!…

سر جام ايستادم و به سمتش برگشتم: رامين لطفا تو بفهم من يه زن دارم اونم رويساست! ترنم توى زندگى من هيچ نقشي نداره…

__ نميگم نقش داره!… طلاقش رو زودتر بده بره پى كارش…

__ از نظر من كسي كه اينهمه سال رفته طلاق خدايى شده!… به خدا كه خدا و پيغمبرشم همينو ميگن!… بعد يه مدت كه از زن يا مرد خبرى نيست خدا طلاقشونو ميبنده!… شما ها كه ديگه از اون خدا بالاتر نيستين؟!

__ همينه كه دارم بهت ميگم!… آدما عقلشون تو چشمشونه!… ميبينن يكى هنوز به نامت سند خورده است ميگن اوه حتما يچيزى اين ميون هست!…

__ حواسم هست خودم هم ميخوام زودتر خلاص شم!…

و از اتاق بيرون اومدم و به سراغ مادر رفتم. ترنم كنارش نشسته بود و با هم حرف مي زدند. با ورود من ايروهاشو در هم كرد و روشو گرفت. چقدر هم براى من مهم بود!

__ سلام مامان!

__ سلام عزيزم… خوبى؟!… به رامين نگفتى كى مرخصم ميكنند؟!

__ كفته بايد يكسرى ديگه آزمايش و عكس ازت بگيرند.

__ چرا مادر خداى نكرده بيماريه خاصيه؟!

__ نه مادر من !… فقط محض اطمينان خاطر من!…

__ آخه جز يه سرگيجه ساده چيزى نيست!

كنارش نشستم: مامان تو چشم اميد منى نميخوام بابت تو دل نگرونى داشته باشم!

نگاه كوتاهى به ترنم انداختم و گفتم: مخصوصا كه الان ميخوام برات بچه بيارم!…

رنگش به وضوح پريد و زودى نگاه پر از اشكش رو به زمين دوخت. بايد صربه ى اخرم مي زدم.

__ ترنم مياى بيرون دو دقيقه صحبت كنيم؟!

از جاش بلند شد و بدون اينكه به من نگاه بكنه به سمت در رفت و منم به دنبالش رفتم.

درو بستم و پشت در روبروش ايستادم: ترنم؟!

نگاهم نكرد.

__ كى براى طلاق مي ريم؟!….

مدتى مات و مبهوت نگاهم كرد. شوكه شده بود. دهنش رو مثل ماهى چند بار باز و بسته كرد. اما حرفى نزد. ناگهان سست شده به ديوار تكيه داد و به من نگاه كرد.

خيلي راحت نگاهش كردم: هوم؟!… چيزى شده؟!

اروم زمزمه كرد: نه!…

__ خوبه!… كى ميريم؟!

__ نميدونم…

__ هرچه زودتر بهتر!…

سكوت كرد و من بدون اينكه نگاهش كنم به سمت اتاق مادر رفتم. كنار تختش نشستم تا رامين بياد. بايد يسرى ديگه ازمايش و عكس و كوفت و زهرمار مى گرفتند تا بفهمند كه چخبره!…

مادر نگران نگاهم كرد: ترنم كو؟!

__ نميدونم.

__ چيكارش داشتى؟!

__ هيچ

__ مادر يخرده با دلش راه بيا!

با تعجب نگاهش كردم: يعنى چى؟!

__ اون الان پشيمونه…

حرفشو قطع كردم: ماماننننن!… بار آخره دارم اين حرف رو ميزنم!… من الان زن دارم و فقط هم زنم رويساست!… متوجه شديد؟!

مادر ابروهاش رو در هم كرد و روشو برگردوند. مى خواستم دوباره حرف بزنم كه در باز شد و رامين وارد شد. لب به سكوت گرفتم و به مادر كمك كردم.

جسمم اينجا و تموم فكر و ذهنم پيش رويسا بود. هرچه زودتر مى خواستم تموم بشه و برگردم. اعصابم بد بهم ريخته بود و فقط مى خواستم از اونجا خلاص شم.

خيلي طول كشيد تا كارشون تموم شد. به محض تموم شدن مادرو به اتاقش رسوندم و به خونه برگشتم.

نزديك خونه بودم كه به رويسا زنگ زدم.

__ الو؟!

__ سلام عزيزم خواب بودى؟!

__ اوهوم

__ حاضر باش دارم ميام دنبالت!…

__ چشم!

__ فداى تو!..

لبخندى روى لبهام نشست و چتد دقيقه بعد جلوى خونه بودم و يه بوق زدم. بلافاصله از خونه خارج شد و….

گوشي اش هم تو دستش بود!…

 

وارد شد و سلام كرد.

سلام عزيزم! گوشيتو چرا اوردى؟! من همرات بودم ديگه به اون احتياجى نبود…

مات و مبهوت نگاهم كرد. جوابى نداشت بده والا خودم هم از سوال خودم تعجب كردم و به دنبالش اضافه كردم.

الان بايد تموم هواست به اين باشه كه گوشي تو كجا ميزارى ؟ گرفتى؟!… نگرفتى…

در حاليكه گوشي رو تو كيفش مى انداخت ، آروم زمزمه كرد: هواسم هست!…

سعى كردم لبخند بزنم اما نميدونم موفق بودم يا نه!… حركت كردم.

مدتى در سكوت گذشت . مرتب منتظر اين بودم تا گوشي رو در بياره و شروع به بازى كنه تا كلا سيستم اعصابمو بهم بريزه ، اما خوشبختانه در نياورد ولى بالاخره سكوت رو شكست و گفت: مامان چطور بود؟!

خوبه!بهت خيلي سلام رسوند!

ميخوام برم پيشش!

امشب با هم ميريم.

و بعد دوباره سكوت!… چرا انقدر از اين سكوت بدم ميومد؟!… چرا احساس مى كردم تنفر بر انگيره!…داشتم بهونه ى چى رو مى گرفتم؟!… ما كلا همينطورى بوديم…

به مطب رسيديم. وارد شديم و دكتر ازمون خواست تنهايى با هركدوممون صحبت كنه!

خيلي طول كشيد تا كارمون تموم شد. كاملا معلوم بود رويسا خسته شده اما دكتر رضايت كامل داشت. وقتى از مطب خارج شديم رو بهش كردم و گفتم: با شام چطورى؟!

ذوق زده تو چشمهام نگاه كرد: آره!

خنديدم و دستشو گرفتم و پشت دستش رو بوسيدم: بريم كه از گرسنگى مرديم. فست فود يا رست؟

با تعجب نگاهم كرد. خنديدم: ساندويچ ميخورى يا كباب؟!

ذوق زده گفت: ساندويچ… نه… نه…كباب!

قهقهه ى آرومى زدم: امشب كباب مى خوريم فردا مى ريم فست فود…

به رستوران هميشگى رفتيم و گارسون مارو به جاى هميشگيمون برد و تازه داشتيم پشت ميز مى نشستيم كه رويسا دستش رو تو كيفش كرد و گوشي شو دراورد.

رويسا جان پاشو دستتو بشور ديگه هم به گوشي دست نزن تا بعد شام!…

سرى به عنوان تاييد تكون داد و گفت: باشه اما قبلش بيا اسم اميرو سيو كن!…

تنم يخ كرد: چى؟!

__ اسم اميرو!…

گيج شده بودم باز پرسيدم: چى؟!

صفحه ى موبايلش رو باز كرد و شماره اى رو نشونم داد: اين شماره ى اميره!…

از دستش گرفتم. رو شماره اش زدم؛ پنج مين مكالمه؟!…..

 

3.9/5 - (13 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x