رمان پناهم باش پارت 31

 

به اتاقم رفتم و سرمو تو بالشتم فرو بردم و هق هقم رو خفه كردم.
اما لعنتى تموم شدنى نبود. اوين كى بر مى گرده؟!..
من از اين دوتا زن مى ترسم. اتقدرى گريه كردم تا خوابم برد و يك مرتبه از خواب پريدم. اى واى بر من ساعت يازده شده بود. در عرض چند ثانيه دست و صورتمو شستم و موهامو شونه كردم و به سمت پذيرايى رفتم. وقتى از دور خانوم جون رو ديدم تنم از ترس سست شد و زير لبى سلام كردم.

نگاهى بهم انداخت. اما رنگ نگاهش پر از سر زنش بود. با سر جواب سلامم رو داد و من سر به زير كنار سالن ايستادم كه صداش رو شنيدم: برو توى آشپزخونه صبحونه ات رو بخور… از فردا به خدمتكارها ميگم بيدارت كنند…
و من سر به زير به سمت آشپزخونه رفتم. پوفففف به همين راحتى از زير دينش فرار كردم؟! باورم نمى شد؟! پس انقدرها هم وحشتناك نيست! پشت ميز نشستم و صبحونه ام رو خوردم و بعد بلند شدم و از آشپزخونه بيرون رفتم.

ترنم هم به جمعشون اصافه شد. سلام كردم اما ابروهاش رو در هم كرد و فقط به گفتن سلام زير لبى اكتفا كرد
. باز كنار سالن ايستادم كه خانوم جون گفت: بيا بشين! چشمى گفتم و به نزديكترين صندلى نشستم و سر به زير انداختم.

امروز نورا به اينجا مياد!

هم من و هم ترنم با هم سر بلند كرديم و به خانوم جون خيره شديم تا ادامه بده.

قراره بياد يك چيزايى رو براى تو توضيح بده!

ترنم گفت: مثلا چى؟!

خانوم جون سرد تو چشمهاى ترنم نگاه كرد و گفت: همون چيزايى رو كه تو ازش گرفتى!… مردونگيشو!…

ترنم براى لحظاتى يخ كرد و به خانوم جون خيره شد. بعد پىزخندى روى لبهاش نشست و گفت: من يا شما؟!

ابروهاى خانوم جون به شدت در هم شد و عصاش رو روى زمين كوبيدو گفت: دختره ى گستاخ!…
من بودم كه براى چند غاز معشوقه ى خودمو ول كردم و رفتم؟! ترنم هم ايروهاش حسابى در هم شد: نه من بودم اما يادتون رفته چى ها گفتين؟!

خانوم جون شيطانى خنديد و گفت: آره يادمه چطور با شنيدن چهار تا جمله سست شدى و آب دهنت راه افتاد…
دختر جون من اگه تموم دنيارو بهت پيشنهاد مى دادم تو نبايد از عشقت مى گذشتى!… چه برسه به وعده و وعيد!…
شما گولم زدين…

نه عزيزم من گولت نزدم فقط همونقدر سهمى رو كه از زندگى پسرم مى بردى رو بهت
دادم… واقعا انتظار داشتى بابت اون چند ماه زندگى ات نصف سرمايه امو به نامت كنم؟!… اونم وقتى بچه ى منو پس زدى؟!…

و با تمسخر به ترنم نگاه كرد. ترنم از جاش بلند شد.
دستهاش رو مشت كرد و به خانوم جون خيره شد و بعد زير لبى چيزى زمزمه كرد واز سالن خارج شد و من فقط با تعجب به جفتشون خيره نگاه مى كردم.

راجع به كى حرف مى زدند؟!

چرا من چیزی از حرفهاشون درک نمیکردم؟!

با تعجب به رفتن ترنم نگاه کردم.
دم آخر جلوی سالن ایستاد و به سمت ما برگشت. نفسی تازه کرد و احساس کردم با آهی که کشید بغضش رو هم فرو داد،طوری که حرف میزد،صداش میلرزید:
_ من برگشتم که جبران کنم!

به سمت خانوم جون برگشتم و نگاهش کردم که با تمسخر بهش نگاه میکرد:
+ الان؟!…بعد اینهمه سال؟!…به نظرت جایی برات هست؟

دوباره به ترنم نگاه کردم.
لبهاش رو روی هم می فشرد تا اشکی که توی چشماش حلقه زده بیرون نیاد و هم زمان پوزخندی روی لبهاش نشست و یک نگاه کوتاه به من انداخت وگفت:به نظرتون این دختر میتونه؟!

خانوم جون بدون هیچ تغییری توی صورتش گفت:حتی اگه نتونه هم تو دیگه جایگاهی نداری!…
پسر من بازیچه دست تو نیست که هر وقت عشق و حال خواستی بری و هر وقت ویارش رو کردی برگردی!…
من این اجازه رو بهت نمیدم!

_ دیگه گول شمارو نمیخورم!…
مهم پسرتونه که منو میخواد!… الباقیش یه مشت مزخرفاته که ذهن پیر و بیمار شمارو احاطه کرده!

من به جای اون سه متر از جا پریدم
وقتی خانوم جون با عصاش به زمین کوبید و صداش بلند شد:
+ دختره گستاخ!…
چطور جرعت میکنی با من اینطوری حرف بزنی؟!کی این اجازه رو بهت میده؟!…
یادت رفت تو طول این چند سال کی خرج قر و فرت رو داده؟!…من نبودم تو الان باید نون خشک سق میزدی…

پوزخندی روی لبهای ترنم نشست و گفت:
مطمئنید؟!ا
اگه شما نبودین من تو این خونه نشسته بودم و فرمانروایی میکردم…چرا این اشتباه رو کردم و گوش به حرف شما دادم؟!
سرمایه عمه برای هفت جد من کافی بود!…حرص چی رو زدم خودم هم نمیفهمم!…

خانوم جون خندید:
+ تنوع طلبی ربطی به حرص نداره!…فکر میکردی از پسر من بهتر هم نصیبت میشه!…

رفتی تست کردی دیدی نه بهتر از اون پیدا نمیشه نادم و پشیمون برگشتی‌…اما دیدی چه خاکی تو سرت شد…یکی بهتر از تو رو جات نشسته!…

ترنم با تمسخر به من نگاه کرد و بعد به خاله خانوم نگاه کرد و گفت:
_ امیدوارم سر حرفتون بمونین اما مطمئنم چند وقت دیگه التماسم رو میکنید رو تخت پسرتون بخوابم و اونو براتون زنده کنم!..

خودتون هم میدونید من تنها کسی ام که میتونم برای امپراطوری تون وارث بیارم …

و بعد نگاه تحقیر آمیزی که به من انداخت به سمت اتاقش رفت و صدای زیر لبی خانوم جون رو شنیدم که میگفت :
+ تو برای تنها جایی که میتونی وارث بیاری
لونه سگ های این خونه است!
حاضرم بمیرم اما برای من وارثی نیاری!

با تعجب بهشون نگاه میکردم.
اول به رفتن ترنم و بعد به
خانوم جون که با ابروهایی درهم به میز جلوش خیره شده بود!..
خانوم جون پسر داشت؟!…
وارث اون چه ربطی به عمارت
ما داشت؟!…
چرا نگاه ترنم مرتب روی من
میچرخید؟!..

اونقدری خیره به خانوم جون
خیره شدم که نگاهم رو حس کرد و سرش رو بلند کرد و به من نگاه کرد.

فوری نگاهم رو دزدیدم اما
دیگه غافلگیر شده بودم و با خجالت با انگشتهای دستم بازی میکردم.

_ شنیدی دختر؟!

با تعجب سر بلند کردم و نگاهش کردم.

_ سر من منت وارث رو میزاره!..اگه تو نتونی برای این عمارت وارث بیاری تا آخر عمرمون منت این دختر روی سرمونه!…
من براتون بهترین دکتر هارو انتخاب میکنم… شما هم به من گوش بدین و بزارین کمکتون کنم…
من تنها هدفم خوشبختی شماست…
اگه حرفی میزنم یا کاری میکنم فقط میخوام که شما خوش باشید و خوب زندگی کنید!

نمی فهمیدم چی میگه و منظورش چیه اما از روی ترس سر تکون میدادم.
ترس از اینکه حرصی رو که نتونست سر ترنم خالی کنه ، سر من در نیاره!…
من از این دونفر می ترسیدم.

چرا اوین منو با این دوتا تنها
گذاشته بود؟!

_ خوب میتونی بری استراحت کنی تا ناهار حاضربشه و بعد از اون هم نورا میاد اینجا تا باهم حرف بزنیم!

فوری و از خدا خواسته از جام
بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم.

وارد اتاق که شدم، تلفن همراهم زنگ میخورد اما تا خواستم بردارم قطع شد.
اوین بود. دلم براش تنگ شده بود.
هنوز چند روز هم از رفتنش
نگذشته بود اما دل من حسابی بی قراری میکرد.
اخه اون تنها پناهم شده بود.
روی تخت دراز کشیدم وشمارشو گرفتم اما در دسترس نبود.
لب ورچیدم و گوشی رو روی تخت گذاشتم و غلتی زدم که چشمم به ترنم خورد که دست به سینه
روبروی من ایستاده بود.

اینقدر بی سرو صدا و آروم
وارد شده بود که من اونو ندیدم و با دیدنش هینی کردم و در حالیکه دستم و روی قلبم گذاشته بودم
از جام بلند شدم. زهره ترک شده بودم.
با دیدن ترس من پوزخندی زد و به سمتم اومد و کنارم روی تخت نشست.

بهش نگاه کردم که به روبروش
خیره شده بود و بعد از چند ثانیه سرش رو بلند کرد و به من نگاه کرد.
+ به خانوم جون اعتماد نکن!

بروبر نگاهش کردم

+ اون نمیخواد که تو از اوین وارث بیاری…‌
همه این کارهاشم یک نقشه است
تا بعد ها خودش رو موجه جلوه بده که من هرکاری از دستم بر می اومد کردم اما نشد…

و من بدون اینکه بفهمم چی میگه بهش خیره شدم.

#پارت223

اصلا تصور همچين چيزى برام وحشتناك بود. با تعجب به رفتنش خيره شدم و بعد خودم رو جمع كردم و كنار تخت مچاله شدم. يعنى اوين خبر داشت كه قراره چه بلايى به سرم بيارند؟! نمى دونستم بايد بهش زنگ بزنم يا نه؛ اما گوشى رو دست گرفتم و شماره اش رو گرفتم. بلافاصله جواب داد.

__سلام عزيز دلم…

__سلام…

__خوبى قربونت برم؟

__ مرسى

__دلم برات يه ريزه شده… چقد هواتو كردم…
خوبى؟!

__مرسى..

__چخبر؟!

نمى دونستم بايد بگم يا نه؛ اما گفتم: خانوم جون داره دكتر مياره…

مكثى كرد و بعد آهى كشيد و گفت: ميدونم عزيزم…

__بهت گفت؟!

__آره جونم… نترس چيزى نيست… فقط مى خواد مشاوره بده…

__مطمئنى؟!

__اى جون عزيزم مى ترسى؟! قربونت برم… مى خواى بگم نياد؟!

فورى گفتم : آره!

مكثى كرد و گفت: قشنگم؟ چرا مى ترسى ؟ اونا فقط قصد كمك دارند… چرا دارى خودتو اذيت مى كنى؟! نورا مى خواد بياد چند تا جمله راجع به من و تو صحبت كنه و بره…

__كارى نداره؟

__چه كارى عزيزم؟!

__من نمى خوام حامله بشم…

خنديد: آخه بدون من كه امكان نداره جونم…

__پس چيكارم داره؟!

__رويسا عزيزم… چرا اينقدر ترسيدى؟! چيزى شده؟!

__ تو كى مى اى؟

__ من؟!… عزيزم من به خانوم جون زنگ مى زنم و ميگم كه نورا امروز نياد…

مكث كردم. اگه اينطورى مى گفت خانوم جون حتما ناراحت مى شد و شر به پا مى كرد. خدايا!…

__مطمئنى كاريم نداره؟!

__ اره جونم… اگه خواست كارى بكنه بيا تو اتاق و به من زنگ بزن…

__اگه بيهوشم كنند چى؟

__چى؟؟؟؟؟؟؟؟! بيهوش چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟

__نميدونم… همينطورى…

خنديد اما احساس كردم خيلى تلخ!…

__به من اطمينان دارى؟!

__اوهوم…

__قول مى دم جز صحبت كارى نكنند… باشه؟

__باشه..

__خوب من يه زنگ به خانوم جون بزنم ببينم چخبره…

__باشه…

__غروب كه نورا رفت بهم زنگ بزن…

__باشه…

قطع كه كردم در زده شد و پشت بندش گفتند ناهار حاضره!… از جام بلند شدم و به سالن رفتم كه خانوم جون نگاهم كرد.

__بيا ناهارت رو بخور كه الانهاست نورا سر برسه!…

چشمى گفتم و پشت ميز نشستم. ترنم قهر كرده بود و نيومده بود. تازه ناهارم تموم شده بود كه زنگ خونه به صدا دراومد.

4.4/5 - (14 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سلما
سلما
4 سال قبل

ببخشیدسایت رماندونی چرابازنمیشه؟؟؟؟

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x