رمان پناهم باش پارت 32

3.5
(24)

 

با وحشت به خانوم جون نگاه کردم. انگار نگاهمو خوند. در حالیکه از جاش بلند مى شد گفت: چته دختر؟
جن دیدى؟ نوراست… همون دکترى که پیشش رفتیم…

سکوت کردم اما احساس مى کردم به تنم لرز افتاده!
نمیدونم از سر ترس بود یا نورا واقعا زود از حیاط به اون بلندى گذشت و وارد خونه شد. من هم از جام بلند شدم و کنار خانوم جون ایستادم و بهتره بگم پشتش پناه گرفتم.
طورى که خانوم جون دستمو گرفت و در حالیکه به جلو مى کشید گفت: دخترم خجالت نداره ما همه امون خانومیم!…

و با این حرفش اولتیماتوم داد که آدم باشم. اما دست خودم نبود.
تو باور یک دختر سیزده ساله نشسته بود که این زن قصد آزار و اذیت داره و حتى اگه به باور نرسیده بود اما ترس رو نشونده بود. نورا لبخندى زد و احوالپرسى کرد و نشست.

من از روى ترس سر به زیر انداختم و کنارشون نشستم.
انگار اگه سرم رو بلند مى کردم و با اون چشم تو چشم مى شدم ممکن بود بلایى به سرم بیاره!

بعد احوالپرسى، خانوم جون از جاش بلند شد و گفت: من تنهاتون مى زارم..

نورا لبخند زد اما من آب دهنمو قورت دادم و به رفتنش خیره شدم که نورا پیشم نشست و دستمو گرفت: دختر چرا دستهات یخ کرده؟!
فقط نگاهش کردم و اون با تعجب ادامه داد: از من مى ترسى؟
فورى سرى به عنوان نفى تکون دادم و اون با لبخند ادامه داد: آفرین عزیزم.. درسته…
من فقط براى کمک به تو اینجام…
اگه اشتباه نکرده باشم تو و اوین تحت نظر دکتر هم بودین درسته؟!

آروم زمزمه کردم: بله!

_خوب این خیلى عالیه… اینطورى روند کارمون خیلى بهتر مى شه… پس تو مى دونى که ما الان دنبال چى هستیم!… ایطورى خیلى بهتر به نتیجه مى رسیم.

ببین عزیزم… اوین بخاطر اون اتفاق هاى بد گذشته توانایى اش رو از دست داده و الان تنها کسى که مى تونه کمکش کنه تویى… درسته که ما باید درمانمون رو با اوین شروع کنیم اما تو اولین داروى اونى…
تو باید بدونى که چى حال اونو خوب و چى بد مى کنه…

+ من حامله بشم؟!

با تعجب نگاهم کرد: چى؟

+من حامله بشم اون خوب مى شه؟؟؟؟

آروم خندید اما نمى دونم چرا تو نظر من اونطور شیطانى شد.

_آره عزیزم… اون هم مى تونه کمکت باشه… اما قبلش باید بتونى توانایى اوین رو بهش برگردونى… یعنى قدرت نعوظش رو…

+اگه نشه؟؟؟

_امکان نداره…

+ولى اگه نشه؟؟؟

_خیلى کم اینطورى پیش میاد… اما اگه پیش بیاد یک راه دیگه رو باید در پیش بگیریم…

+چى؟

چند دقیقه اى نگاهم کرد و بعد گفت: اینطورى پیش نمیره… اما اگه شد … سعى مى کنیم یک طور دیگه بارورت کنیم…
و همین باعث شد دوباره تنم به لرز بیفته….

آب دهنم و قورت دادم و گفتم:چطوری؟
نورا برای دقایقی بهم خیره شده و بعد خودشو جلو کشید و دقیق تر نگاهم کرد…

دختر تو از چی میترسی…؟
مکث کردم اگه می گفتم که همه چیزو میدونم شاید سعی می کرد گولم بزنه و یا از طریق دیگه ای وارد بشن.پس حرف نمی زدم بهتر بود.دستمو تو دستهاش گرفت و گفت:
_ببین عزیزم،بیماری اوین بخاطر یک سری مسائل روحی و عاطفی ایجاد شده،و حتما با کمک تو صد در صد حل میشه،اما اگه اینطوری نشه ما بهتون کمک میـکنیم..

فوری گفتم:چطوری؟؟!
_ببین ما اول باید مطمئن بشیم که اینطور نمیشه بعد راه حل های دیگه رو امتحان می کنیم…
+کدوم راه حل؟!
پوفی کرد و نگام کرد…

_اول اینکه ببینم اسپرم های اوین توانایی بارور کردن داره یا نه!…بعد از اون فریز کردن اسپرم ها و تزریق تو رحم تو…
+من چی؟؟!!
_تو مشکلی نداری اما قبلش باید یکسری ازمایش و سونو ازت بگیرم که خیال خودم راحت بشه…
+بعد؟!!…

متعجب نگاهم کرد و گفت:بعد چی عزیزم؟؟!
+بعدش چی می کنین؟؟
_هیچی وقتی رحمت اوک باشه و اسپرم اوینم مشکلی نداشته باشه اسپرم رو تزریق می کنیم و منتظر می شیم تا شما باردار بشی…
+چطوری؟؟
_چطوری منتظر می شیم شما باردار شی؟!
+چطوری تزریق میکنین؟؟!

مدتی نگاهم کرد
_منظورت با چه وسیله ای؟!نترس عزیزم،یه لوله ظریف و قابل ارتجاعه ک حتی درد رابطه رو هم نداره…
+اما من دخترم…
_خب بعد پاره شدن پرده ی بکارتت این کارو می کنیم
+وقتی اوین نباشه؟!
_صبر می کنیم تا بیاد…
+اگه نتونه…؟!
_خب راهکار های دیگه مثل نعوظ مصنوعی…
+ینی چی…؟؟!

مکث کرد.لبخندی زد و گفت:از این ترسیدی…؟!خب ما به اوین کمک می کنیم تا به طور مصنوعی بتونه تحریک بشه و بتونه پرده ی بکارتت رو پاره کنه…

+چطوری میتونین؟!
_ژل…کرم…هر ماده ای که نعوظ مصنوعی بده…
مکثی کردم تا حرفاشو هضم کنم و گفتم ینی در هر صورت شما با من کاری ندارین؟؟

سکوت کرد تا حرفامو هضم کنه…
_چطور؟!
+اینکه بخواین بکارت منو بگیرین
_من؟؟؟{خندید و گفت} من ک نمیتونم اخه چطوری؟؟!
+با تیغ یا…حرفمو با جیغ قطع کرد…

نهههه…مگه میخوایم کشتار راه بندازیم…کی این اراجیفو تو سرت انداخته؟!
سکوت کردم،چی میتونسم بگم.و اون خودش ادامه داد:همش اون چیزایی بود که برات توضیح دادم اما اینا در صورتیه که شما یک درصد خودتون نتونین به نتیجه برسین…
نه الان….

 

دستمو گرفت و با مهربونی توضیح داد: من یه خبر خوش هم برات دارم و اون اینه که اوین داره اونجا درمانشو ادامه میده..
و همون جلسه ی اول بهش گفتن که صد در صد جواب میگیره
الان فقط به کمک تو احتیاج داریم که بتونیم این روند درمانی رو تکمیل کنیم..

و من ناباور به حرفاش گوش دادم، حرفاش منطقی بود اما برای دختر سیزده ساله ای که با حرفهای یکی دیگه ترسیده بود، ترس جای منطق رو گرفته بود و الان هیچی نمیتونست آرومش کنه…

نورا که سکوت منو دید به هوای اینکه تونسته منو قانع کنه شروع به توضیح دادن کرد. همون توضیحاتی که که دکتر قبلی بعد از کلی آزمایش و سونو و غیره داده بود.

سعی کردم به حرفاش گوش بدم اما نمیتونستم ذهنمو رو حرفاش متمرکز کنمو گَهگاه فقط سری تکون میدادم که فکر کنه به حرفاش توجه میکنم..

حدود چهل دقیقه توضیح داد و من فقط سر تکون دادم.
بعد استراحتی داد و خانوم جون واردع سالن شد

_خب اوضاع از چه قرارع؟
نورا با لبخند جواب داد: همه چیز خوب و عالی پیش میرع
_خوبه دخترم توهم برو کمی استراحت کن.

پوفف خداروشکر بالاخره رضایت دادن..فوری از جام بلند شدم و با گفتن فعلا با اجازه از جمعشون خارج شدم و به سمت اتاقم رفتمو همین ک درو باز کردم ترنم رو دیدم که روی تخت ما نشسته بود…

اون قدری با خودم بکن نکن داشتم که جایی برا اون نداشتم. فقط نگاهش کردم که فوری از جاش بلند شد و اومد دستمو گرفتو گفت: به اراجیف نورا دل نبند..

بیا ببین برات چی اوردم..
گوشیشو از تو جیبش در اوردو شروع به گشتن کرد و بعد گوشیو به سمت من گرفت و ویسی رو پلی کرد و صدای خانوم جون بلند شد…

_من نمیدونم هرطوری شده و به هر روشی که بلدیو میتونی و سراغ داری نرمش کن…راضیش کن که باهات همکاری کنع…وگرنه من مجبورم طبق روش خودم تا کنم..

اینم بگم این دختر اگه بدونه میخوایم چیکار کنیم باهامون همکاری نمیکنه..
حالا تو هرطوری که تو توانت هست باهاش صحبت کن تا راضی بشع.

گوشیو از جلو چشام برداشتو گفت دیدی؟..من یکبار از اینها رو دست خوردم…
میدونم چطوری بلدن ادمارو بازی بدن،الانم فقط دارن تورو توجیه میکنن که نفهمی میخان چه بلایی سرت بیارن

بعد هرکاری که از دستشون بر اومد انجام بدن.
فکراتو بکن اگه کمک خواستی خبرم کن
و بعد از اتاق خارج شد…

خدایا
دیگه باید کیو باور کنم‌؟؟؟؟

رمان

 

رمان

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان قلب دیوار

    خلاصه: پری که در آستانه ۳۲سالگی در یک رابطه‌ی بی‌ سروته و عشقی ده ساله گرفتار شده، تصمیم می‌گیرد تغییری در زندگیش…
رمان کامل

دانلود رمان عسل تلخ

خلاصه: شرح حال زنی است که پس از ازدواجی ناموفق براثر سهلانگاری به زندان میافتد و از تنها فرزند خود دور میماند. او وقتی…
رمان کامل

دانلود رمان کافه آگات

خلاصه: زندگی کیارش کامیاب به دنبال حرکت انتقام جویانه ی هومن، سرایدار ویلای پدرش با زندگی هانیه، خواهر هومن گره می خوره.
رمان کامل

دانلود رمان گندم

    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت…
رمان کامل

دانلود رمان ارباب_سالار

خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نسیم
5 سال قبل

سلام پارت بعدی رو کی میذارین؟؟؟

دخی
5 سال قبل

چرا پارت نمیزارین اه

Maryam
5 سال قبل

تورو خدا پارت بزار ادمین خواهش میکنم خمار نگهمون داشتی!

Maryam
5 سال قبل

ینی هنوز تو پارت ۳۷‌مونده نمیخواد پارت بزاره دیگه؟رمان جای حساسشه به خدا😨😩

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x