رمان پناهم باش پارت 8

 

دوباره روی تخت دراز کشید و آروم چشمهاش رو بست. خسته بود.

لبخندی روی لبهام نشست و از اتاق خارج شدم و به سمت سالن رفتم.

مادر روی مبل نشسته بود و به صفحه ی تلویزیون خیره بود.

کنارش نشستم:مامان چه خبر؟!

به سمتم برگشت و نگاهم کرد: خبرها دست شماست چیکارها کردید؟!

بهش نگاه کردم:ما میریم لباس عروس رو انتخاب کنیم و کارهای مربوط به اون رو انجام بدیم.شمام هرکاری دارید بگید که من کمکتون کنم!

مادر به سمتم برگشت و لحظاتی با لبخندی تلخ و غمگین بهم نگاه کرد و بعد درحالیکه به آسمون نگاه میکرد: همینطور خداروشکر میکنم که فقط زنده ام و میتونی عروسی تنها پسرم رو ببینم!

و بعد پوزخندی زد و به درو دیوار نگاه کرد:بالاخره هم از این خونه صدای بچه بلند میشه اونوقته که دنیا به کام من میشه!

و بعد به سمت من برگشت :دختر خوبیه میتونه به پات بشینه و برات یه زندگی خوب بسازه سعی کن خودت تربیتش کنی و اون چیزی رو که خودت میخوای ازش دربیاری اشتباه بار قبلت رو تکرار نکن!

ناخودآگاه ابروهام درهم شد و از جام بلند شدم :با اجازتون

متوجه شد که ناراحت شدم اما طبق معمول توجیحم نکرد.

به سمت اتاق خواب رفتم و‌کنار روویسا نشستم

بهش خیره شدم و دست هام رو دراز کردم. شروع به نوازش موهاش کردم. خم شدم، روی موهاش رو ببوسم، اما عطر موهاش دیوونه ام کرد.

سرم رو تو‌موهاش فرو بردم و‌نفس عمیقی کشیدم. آخ که این بو داشت دیوونه ام میکرد.

بوسه ای روی موهاش نشوندم و همینکه خواستم بلندشم ،چشم هام به چشم های باز روویسا افتاد.

با محبت بهش خیره شدم:بلند شو بریم لباس عروس بگیریم!

با ذوق از جاش بلند شد و لبخندی روی لب هاش نشست.

همه ی بچه ها لباس عروس رو دوست دارند!…

خدای من خودم هم میدونستم این دختر سیزده ساله برای من خیلی بچه است!…. اما دیگه نمیشد کاریش کرد!

به سمت اتاق خواب رفتم و در کمد رو باز کردم از توی لباس ها یکی رو انتخاب کردم به دستش دادم تا بپوشه!

بعد خودم هم لباس هام رو برداشتم به اتاق بغلی رفتم و عوض کردم و برگشتم.

روویسا حاضر و آماده روی تخت نشسته بود و پاهاش رو تکون میداد لبخندی روی لب هام نشست:خوبی عزیزم؟!

و اون با لبخند بهم نگاه کرد:ممنون!

__ جایی ات درد نمیکنه؟!…..بدنت نمیسوزه؟!

از خجالت سرخ و سفید شد. سرش رو پایین انداخت:نه من خوبم!

و من درحالیکه بهش لبخند میزدم:پس بلند شو بریم که لباس عروست رو بگیریم…

اونقدری ذوق زده بود که از شور و شوق اون من هم دستپاچه و هول شده بودم.

لبخندی روی لبهام نشست و بهش نگاه کردم که انگار با تموم وجودش چشم شده بود و به لباس عروس ها خیره شده بود .

بیشتر خوشحالى ام بابت این بود که دقیقا مثل بچه هایی که به لباس عروس نگاه می کنند بهشون خیره شده بود !

دست مادر من هم درد نکنه با این عروس آوردنش!

شرمنده بودم از اینکه دست یه دختر سیزده ساله رو که با اصلاح پونزده سال نشون مى داد؛ گرفته بودم و توی اون پاساژ راه می رفتم.

خوبیه اصلاح این بود که سنش رو بالاتر نشون داده بود و حالا کم تر کسی به این فکر می کرد که اون ممکنه دختر من باشه!

درست سی و پنج سالم بود اما من هم کمتر از سنم نشون می دادم!

به هر حال جلوی یک لباس عروس فروشی به یک پیراهن پوشیده خیره شد.

پیراهن دکلته بود اما روی قسمت جناغ سینه و يقه و آستينهاش تور کار شده بود که روی تور ها با گل های ریز و درشتی گلدوزی شده بود.

به نظر من هم ساده بود و هم زیبا!

نگاهش کردم و گفتم :خوشت اومده؟

با ذوق به من نگاه کرد و چند بار سرش رو به عنوان تایید تکون داد و بعد من دستش رو گرفتم و با هم وارد مغازه شدیم و از فروشنده خواستم ؛ اون رو برای پرو بده!

وارد اتاق پرو شد و لباس رو پوشید و من پشت
در اتاق پرو منتظر شدم تا لباسش رو به تن کنه!

وقتی لباسش رو به تن کرد خانم فروشنده بیرون
اومد و ازم خواست که وارد بشم وقتی وارد شدم
موهاش باز بود و پشت به من کرده بود و داشت پایین لباسش رو درست می کرد .

خانم فروشنده صداش کرد و گفت:رویسا جان روت رو به سمت ما می کنی آقات شما رو ببینه؟

و رویسا لحظاتی رو مکث کرد و بعد با خجالت به
سمت من برگشت.

سرش رو پایین انداخت و به دست هاش خیره شد آروم زمزمه کردم :رویسا!

و چون سرش رو بلند کرد و تو چشمهام نگاه کرد لبخندی روی لبهام نشست.

این رویسای من بود که تو لباس عروس اونقدر زیبا و قشنگ و خانم شده بود؟!

لبخندی روی لبهام نشست و بهش نگاه کردم.

آخ که از دیدنش سیر نمی شدم دلم می خواست همین جا اون رو در آغوش بگیرم و ببوسم اما حیف که تو انظار بودیم.

رو به رویسا گفتم:از این لباس خوشت اومد؟

و رویسا با خجالت سری به عنوان تایید تکون داد.
من هم با سر تاییدش کردم و دوباره گفتم:میخوای باز هم بگردیم؟

اما این بار رویسا سری به عنوان نفی تکون داد و من درحالیکه لبخندی روی لبهام نشسته بود به سمت خانم فروشنده برگشتم و گفتم:همین رو می بریم!

و بعد دوباره با لبخند به رویسا خیره شدم ؛اگر لباسش اینقدر پف نداشت اصلا نمی گفتم از تنش در بیاره!

دلم میخواست فقط بشینم و تو این لباس تماشاش کنم اما حیف…….

 

بعد ازینکه یه تاج ظریف و زیبا برا موهاش انتخاب کردیم؛ سمت کفش فروشی رفتیم و یه کفش سفید پاشنه بلند براش گرفتیم!

بعد از کفش فروشی به سمت گل فروشی رفتیم و یه دست گل زيبا برای رویسا سفارش دادیم.

بعد از البوم گل فروشی شروع به ديدن مدلهای ماشین عروس كرديم!

یه مدل خیلی ساده و در عین حال شیک رو انتخاب کردیم.

انقدر که رویسا شور و شوق داشت که رو منهم تاثیر میذاشت و منم به سر وجد میاورد!

دقیقا مثله بچه ای که تو تصوراتش خودش رو تو لباس عروس میبینند و ذوق میکنند از دیدن لباس عروس و ماشین عروس و دسته گلش گل از لبهاش شکفته بود و به شدت خوشحال بود و مرتب با
لبخندی ذوق زده به من و لباس و مغازه نگاه میکرد.

بعد ازینکه کارمون تموم شد سمت خونه برگشتیم وبه محض ورود به عمارت با ديدن شلوغی ازدهام جمعیت تو خونه اه از نهادم بلند شد.

طبق معمول قوم و خویش بومراسم به مشامشون خورده بود و رو سرمون اوار شده بودند ازینکه باید پیششون با رویسا وارد میشدم کمی معذب بودم!

اما سعی کردم به روم نیارم و در حاليكه لبخند ميزدم در ماشینو باز کردم و وسایلهارو از ماشین دراودم و دستم رو دوره شونه های رویسا حلقه کردم و باهم وارد خونه شدیم!

به محض دیدنمون صدای کل و جیغ و دست زدنهای خانماى فاميل و سوت زدن جونها بلند شد.

میتونستم خجالت و کمی ترس رو تو چشمهای رویسا بخونم.

یکباره با کلی ار اقوام ما بدون مقدمه اشنا شدن براش قابل هضم نبود!

کلا معذب رفتار میکرد و ناخواسته خودشو بیشتر بهم چسبوند.

اصلا دوس نداشتنم رویسارو معذب ببینم ولی خوب از این که این هم بهونه ای شده بود براى نزدیکتر شدنش به خودم حسابی خوشحال شدم.

اون هم يك دستش رو کمرم نشست و دست دیگه اش رو سینه ام اروم گرفت.

حس دلنشینی داشتم که بهم میگفت بعد از این همه سال دارم مالک یک دختر میشم که داره بهم تکیه میکنه!

من تمام چشم و امید این دختر شده بودم! چیزی که با نامردی ازم گرفته شده بود!

لبخندی از شدت ذوق زدم و دستم رو دور کمرش حلقه كردم و اونو به سینه خودم فشردم.

دقیقا مثله ادمهای عقده ای رفتار میکردم! عین ندید بدیدها!

خوب بود که سي و پنج سال ازدواج نکرده بودم و دربند ازدواجم نشد بودم.

حالا با وجود این این دختر داشتم تمام اقتدار و مردانگیمو بدست میاوردم.

طوری که تمام حسهای به خواب رفته من داشتند برا بودن باهاش سر باز میکردند و شکوفه میزدند.

این احساس انقدر سرکش بود كه داشت واقعا کار دستم میداد.

ناخودآگاه با لب خندون شروع کردم به احوالپرسی با اقوام و بعد وسایل رو به دست ملیجه خانم دادم که به اتاقمون ببره!

من و رویسا هم وارد سالن پذیرایی شدیم.

 

با رویسا رو مبل نشستیم و به تکاپوی فامیل خیره بودیم.

هم گرسنه بودم هم خسته! ولی با چیزی که تو عمارت میدیدم حالا حالا ها خبری از شام نبود.

به رویسا گفتم:من برم اتاق لباسامو عوض کنم!

رویسا هم مثل بچه ای که از جمعیت ترسیده باشه و دست به دامن مادرش میشه فورا از جاش بلند شدو گفت: من هم میام!

سرمو به نشون تایید تکون دادم و باهم سمت اتاق رفتیم.

وارد اتاق که شدیم خودمو رو تخت پرت کردم و دست و پامو از هم باز کردم و به سقف خیره موندم.

رویسا با لبخندی شرمگين رو لبه تخت کنار من نشست و با شرم و حیای دخترونه اش بهم نگاه میکرد.

لبخندی رو لبم نشست و روی ارنجم بلند شدم و گفتم: دارم از خستگی میمیرم! مادر مارو ببین تورو خدا!…آخه الان چه وقته مهمونى دادنه؟!

رویسا لب به دندون گرفت و به سمت در برگشت.

بیچاره فکر میکرد صدای مارو میشنوند.

بهش گفتم: نترس کسی این دورو ور نیست!

و بعد دستهامو از هم باز کردمو بهش اشاره کردم به سمتم بیاد.

اول مکث کرد ؛ ولی بعد از چند ثانیه با خجالت خودشو رو به سمتم کشید.

بازوش رو گرفتم و كشيدم و اون رو در اغوش گرفتم.

رویسا هم از شدت خجالت سرشو روسینه هام گذاشت و چشمهاشو بست.

انقدر که این دختره خجالتی بود؛ هر بار برا اذیت کردنش اون رو در اغوش میگرفتم به صورتش نگاه میکردم تا خجالتش رو ببینم و حض ببرم.

بوسه ای رو موهاش گذاشتم و مثل همیشه عطر موهاش رو به جون خریدم.

اخ که این عطرو بو بهم زندگی میداد.

از فکر اینکه این دختر قراره فردا عروس بشه و لباس عروس تنش کن و بشه خانمه خونه من! دلم غنج میرفت !

ازینکه قراره که یک روزی از سره کار برگردم و رویسا رو چشم انتظار خودم ببینم قندتو دلم اب میکردند!

اخ که عقده چه چیزهای ساده اى تو دلم نشسته بود!

یك استراحت دو نفره ؛ یک صبحونه دو نفره ؛ یه شبگردی دو نفره !….

استقبال خانوم خونه از شوهرش بعد از برگشت از محل کارش؛

دلنگرونی های یک زن به خاطره دیر کردن شوهرش و تماسهای پی در پی خانم براى اون!

اصلا داشتن دو تا گوش شنوا که براش بشینی و صحبت کنی!

چیزهای ساده ای که از نظر خیلی ها یه روزمرگی عادی به حساب میاد و شاید اصلا به چشمشون هم نميومد؛ برا من بزرگترین حسرت و عقده ای شده بود که روم سنگینی میکرد!…

ازینکه میدیدم به زودی به همه اینها میخوام برسم واقعا خوشحال بودم و در پوست خودم نمیگنجیدم!….

 

به روویسا خیره شدم که درحالیکه به یقه ی لباسم خیره شده بود؛ با دکمه ی لباسم بای میکرد و صورتش از خجالت گر گرفته بود!

در زده شد و به دنبال اون مادر وارد شد.رویسای بیچاره سه متر از جای خودش پرید و سر جاش سیخ ایستاد و زیر لب سلامی زمزمه کرد.

لبخندی روی لبهام نشست و روی آرتج تکیه دادم و به مادر نگاه کردم که با لبخندی شیطنت آمیز به روویسا نگاه میکرد.

بیچاره از اینکه کسی تونسته بود پسر عقیمش رو به راه بیاره خوشحال بود و تند و تند زمزمه کرد:
راحت باش عزیزم ببیخشید من نباید یکدفعه ای مزاحم میشدم اما شام حاضره بیایید شام بخورید

لبخندی زدم و سری به عنوان تایید تکون دادم و از جام بلند شدم و‌درحالیکه دست هام رو‌دور شونه ی روویسا حلقه میکردم به سمت در رفتیم.

مادر هم با خوشحالی به همراه ما راه افتاد و با هم وارد سالن شدیم.

یک سفره ی بزرگ از این سر تا اون سر سالن چیده بودن و همه به روی سفره نشسته بودن که ما وارد شدیم.

مادر خطاب به همه گفت:خواهر و برادرهای عزیز خیلی خوش اومدید! قدم رنجه فرمودین!… فردا جشن عقد اوین و رویساست!…خواستم از همینجا از همتون تشکر کنم و روویسا رو بهتون معرفی کنم

و بعد دست روویسا رو‌گرفت و درحالیکه دستش رو به دور شونه اش حلقه میکرد ؛ بوسه ای روی گونه اش گذاشت:روویسا عروس گلم

و بعد یکی یکی شروع به معرفی کرد،دوتا عمه هام یکدونه زنعموم که مثلا روابط خیلی خوبی با مادرم داشت؛اما این روابط خوب فقط بخاطر نمایش بخت و اقبال خوبى بود که تو زندگیش داشت!

یک خاله و دایی خودم که بخاطر ما از اهواز اومده بودند.

همه همونطور که نشسته بودن تک به تک معرفی شدند و بعد ما هم سر سفره نشستیم و شام سرو شد.

رویسای بیچاره که از بس زیر نگاههای خیره ى فک و فامیل بود فکر نکنم پنج تا لقمه هم تونسته باشه خورده باشه!

اونقدری سرخ شده بود که من رو هم معذب کرده بود.

این دختر خیلی خجالت تعارفی بود. شاید به این خاطر که هنوز به اون سنی نرسیده بود که راحت بتونه با این چیزا برخورد کنه!

بعد از صرف شام مجلس بزن و برقصی بپا شد و همه چه در ظاهر و واقعیت چه در باطن و از روی ریا خوشحالی خودشون رو بابت ازدواج من نشون دادند.

اونقدری زدند و رقصیدند تا بالاخره شب از نیمه گذشت و همه به خونه های خودشون رفتند.

فردا روز عقد من و روویسا بود …

 

وقتى وارد اتاق خوابمون شديم،سعى كردم رويسا رو اذیت نکنم تا هرچه زودتر به خواب بره و فردا سرحال تر بيدار بشه!

به هرحال فردا عروسيمون بود!

رويسا هم مثل هميشه حرف گوش کن به روی تخته رفت و خيلي زود به خواب رفت.

صبر كردم تا خوابش ببره و بعد کنارش روی تخت دراز کشیدم و به او خیره شدم.

هرچی بهش نگاه می‌کردم سیر نمیشدم.

یک احساس آرامش روی دلم نشسته بود که این دختر فردا مال من میشد.

با این احساس کنارش دراز کشیدم و من هم به خواب رفتم.

تو این چندسال امکان نداشت زودتر از چهار و یا پنج صبح بخوابم اما از وقتی این دختره اومده بود روی اعصاب و روانم انقدرى تاثیر گذاشته بود که شب‌ها همراه با اون می‌خوابیدم.

صبح با صدای مادر از خواب بیدار شدم و از جام بلند شدم و رفتم درو باز کردم؛ مادر لبخندی زد و به من نگاه کرد و گفت: آرایشگر اومده تا رويسارو آماده کنه اگر میتونی بیدارش کن که زودتر صبحانه اش رو بخوره!

سری به عنوان تایید تکون دادم و به سمت رويسا رفتم و آروم صداش كردم و اون چشمهاش رو باز کرد و به من نگاه کرد.

لبخندی زدم و به اون نگاه کردم :عزیزم بلندشو که آرایشگرت اومده!

با ذوق از جا بلند شد و زمزمه كرد: سلام!

__ سلام عزيزم! آرايشگر منتظر توئه زودتر حاضر شو و يه دوش بگير و به سالن برو و صبحانه ات را بخور که زودتر آماده ات كنند.

فوری از جاش بلند شد و با خوشحالی تمام به سمت حمام رفت.

باید هم خوشحال می بود؛من هم خوشحال بودم.

امروز روز عروسی ما بود و از این به بعد رویسا خانوم عمارت من محسوب می‌شد.

به رفتنش خیره شدم و بعد لبخند روی لبم نشست و خودم هم به سمت حمام توی اتاق کارم رفتم و دوش گرفتم.

وقتی برگشتم رویسا روبه روی میز توالت نشسته بود و موهاش رو سشوار مى کشید.

به سمتش رفتم و سشوار را از دستش گرفتم و مشغول خشک کردن موهاش شدم.

با خوشحالی رویسا من هم خوشحال بودم و مثل اون منتظر بودم تا اون رو تو لباس عروس ببینم.

وقتی کارم تموم شد دستشو گرفتم باهم به سمت سالن غذاخوری رفتیم و کنارش نشستم تا صبحانه اش رو کامل بخوره.

هرچند اینقدر ذوق زده بود که بیشتر از یکی دو لقمه نتونست بخوره!

وقتی صبحانه اش تموم شد اون رو به سمت اتاق مادر بردم تا آرایشگر اون رو حاضر کنه!

به مادرم سپردم که حواسش به آرایش رويساباشه تا بیش از اندازه غليظش نكنند.

به هر حال اون یک دختر سيزده ساله ساله بود!

اما راستش خودم بیشتر از همه ذوق زده بودم تا بلاخره خانوم خونه ام رو توی لباس عروس ببینم.

اینقدری که دیرم بود بعد از ظهر بشه و رویسا حاضر بشه!

اصلا دل تو دلم نبود!….

 

برای دیدن رویسا دل تو دلم نبود! به آرایشگاه رفتم بعداز اون به خونه ویلایی خودم رفتم واونجا لباس پوشیدم و حاضر شدم و بعد از اینکه حاضر شدم به سمت گل فروشی رفتم و ماشین عروس و دسته گل رو گرفتم و به سمت خونه رفتم!

دیگه رویسا باید حاضر می شد.به سمت خونه
رفتم خونه کمی شلوغ بود و همه مشغول کار بودند.

وقتی وارد شدم صدای ساز و دهل و سوت و جیغ
جوون ها بلند شد.لبخندی روی لب هام نشست هیچ وقت فکر نمی کردم بتونم کسی رو به عنوان همسر انتخاب کنم و بخوام ازدواج کنم!

توی فکرم هم نمی گنجید اما الان از اینکه این اتفاق افتاده بود ناخودآگاه لبخندی روی لبهام نشسته بود.

اونقدری ذوق و شوق داشتم که دیرم بود تا به اتاق رویسا برسم،

دلم می خواست هر چه زودتر رویسا رو بینم. کیفم رو درآوردم و شروع به شاباش دادن کردم .

مادرم از سالن خارج شد و به سمت من اومد.یک دست لباس مجلسی پوشیده بود و چهره اش از همیشه شاداب تر بود!

به سمت من اومد ودرحالی که تو چشمهاش قطره اشکی موج می زد؛دست هاش رو از هم باز کرد من به سمتش رفتم و در آغوشش کشیدم.

مادرم تنها همدم روز های سختی بود که گذرونده بودم.پا به پای من زجر کشیده بود و پا به پای من گریه کرده بود حتی بیشتر از من شکسته بود !

تنها کسی که مرحم زخم هام بود و هیچ وقت
بابت گذشته تلخم منتم نکرد!

روی موهای رنگ شده اش رو بوسیدم و بعد خطاب بهش گفتم:حاضر شده؟

درحالی که با چشم هایى كه قطره اشکی توش برق می زد به من نگاه می کرد سری به عنوان تایید تکون داد و گفت:اگر بدونی چه عروسکی شده آدم دلش نمی خواد نگاه ازش بگیره!

راستش از اینکه اینقدر زیبا شده بود خوش حال نشدم ؛هیچ دلم نمی خواست زیبایی طبیعی که اون داشت کسی ببینه چه برسه به اینکه الان با اون همه آرایش جلوی چشم های هر محرم و نامحرمی بره !

هنوز چيزى نشده اونقدری حسود شدم که دلم نمیخواست حتی محرم ها هم بهش نگاه کنند اما لبخندی زدم و گفتم:بریم؟

و مادر دستم رو گرفت و با هم به سمت سالن رفتیم.

وارد سالن که شدم احساس می کردم دسته گل قراره از دستم بیفته!

لبخندی روی لبهام نشست و به سمت اتاق آرایشگر رفتم.

وقتی در رو باز کردم رویسا پشت به من و رو به آینه ایستاده بود……

 

از پشت که اندامش رو تو لباس عروس دیدم دلم ضعف رفت.

در حالی که احساس مى كردم دستهام بی حس شده بود و دسته گل تو دستهام در حال افتادنه به سمت رویسا رفتم و دستم رو روی بازوش گذاشتم.

کاملا معلوم بود که از خجالت سرش رو پایین انداخته بود.

آروم زمزمه کردم :رویسا

و اون در حالی که از خجالت هفت تا رنگ عوض كرده بود آروم به سمت من چرخید و سرش رو پایین انداخت.

دست زیر چونه اش بردم و سرش رو بلند کردم و وقتی نگاهم بهش افتاد ناخودآگاه لبخندی از ذوق روی لبهام نشست.

آرایشگر اونقدر ماهرانه آرایشش کرده بود که اصلا آرایشش توی چشم نمیومد.

انگار فقط دستی روی صورتش کشیده بود و تاج کوچکی که روی موهاش بود زیبایی اش رو صد چندان کرده بود و تور بلندش از اون یک عروسک باربی ساخته بود!

ناخودآگاه دست هام رو باز کردم و اون با خجالت خودش رو به آغوشم سپرد و درحالی که صورتش رو کج می کرد سرش رو روی سینه تم گذاشت و من سرم رو روی موهاش گذاشتم.

بوسه آرومی روی موهای تافت زده اش گذاشتم و عطرشو بجون خريدم و با صدای دستهایی که زده شد به خودم اومدم و درحالی که از خجالت رنگ به رنگ می شدم؛رویسا رو عقب کشیدم و دسته گل رو به سمتش گرفتم.

تازه متوجه حضور فیلمبردار شده بودم ولی نگاه رویسا اونقدر گیرا و جذاب بود که دوباره همه چیز رو از یاد بردم و درحالی که دسته گل رو به دستش می دادم خم شدم و روی پیشونیش رو بوسیدم و بعد دستم رو دراز کردم دستهاى لاک قرمز زده اش رو گرفتم و با هم به سمت بیرون از اتاق رفتیم.

وقتی وارد سالن شدیم مادر به سمتمون اومد و شنلی رو روی سر رویسا گذاشت و خطاب به جفتمون گفت: انشالله که تا آخر عمر خوب و خوشبخت زندگی کنید و به هر چی دلتون می خواد برسید!

و دوباره جلو اومد و با من و رویسا روبوسی کرد و بعد با هم به سمت بیرون از سالن رفتیم.

باید به باغ و آتلیه می رفتیم تا عکس بگیریم و بعد از اون به سالن بریم.

وقتی وارد باغ شدیم؛ دوباره صدای ساز و دهل و کرنا از هر سمتی بلند شد و رویسا با علاقه به دور و ور خودش نگاه کرد!

از ذوق و شوق اون من هم به وجد اومده بودم.

مادر و پدرش به سمتمون اومدند و ما با هم روبوسى كرديم.

اشك صورت هردو رو پر كرده بود و تاسف رو مى شد تو نگاهشون خوند.

دست پدرش رو تو دستهام فشردم و گفتم: قول ميدم دخترتونو خوشبخت كنم.

لبخند تلخى زد و خم شد دست من رو ببوسه اما من پيش دستى كردم و دستشو بوسيدم.

از اينكه اينطور نگران رويسا بودند، دركشون ميكردم.

دست مادرو گرفتم و گفتم: قول ميدم رويسا رو خوشبخت كنم!

مادر با اشك لبخندى زد و گفت: مطمئنم!…

خواستم دست مادرو ببوسم اما اجازه نداد و رومو بوسيد و بعد من دست رويسارو گرفتم و به سمت ماشينمون رفتيم!

هرچى بهش نگاه ميكردم،سير نمى شدم و اون با خجالت سرش رو پايين انداخته بود.

دست خودم نبود نميتونستم نگاه ازش بگيرم و تو هر فرصتى استفاده ميكردم تا نگاهش كنم.

يك جا كه طاقت نياوردم و ماشينو كنار زدم و شنلش رو كشيدم و گفتم: شيشه ماشين دوديه!… راحت باش!…

و با ديدن صورت مليحش ناخودآگاه باز لبخندى روى لبهام نشست و اون در حاليكه هفت رنگ عوض ميكرد؛ به دستهاش خيره شد. خم شدم و بوسه اى روى گونه اش گذاشتم.

ماشينو به حركت دراوردم و اول به آتليه رفتيم. با اينكه سن و سالى ازم گذشته بود، اما براى عكس گرفتن با رويسا ذوق داشتم و بى قرار بودم.

درست مثل پسرهاى هجده ساله براى بودن با رويسا خوشحال بودم و هر مدلى رو كه عكاس مى گفت با جون و دل انجام ميدادم.

من و اينهمه ذوق و هيجان؟!… خودم هم باورم نمى شد.بعد اينكه عكس آتليه تمام شد به باغ رفتيم و اونجاهم كلى فيلم و عكس گرفتيم و به باغ و تالار رفتيم.

وقتى وارد باغ شديم خودم از ديدن اونهمه جمعيت وا موندم.

دستهاى رويسا تو دستهام يخ بسته بود.

دستهاش رو به گرمى فشردم و گفتم : نگران نباش! من باهاتم!…

معلوم بود كاملا مصنوعى لبخندى مى زنه و به همراه من قدم برداشت و از روى سنگفرش رد شديم و جلوى جمعيت ايستاديم.

دستهاى رويسا رو گرفتم و وارد جمعيت شدم و با همه فك و فاميل و دوست و آشنا سلام و احوالپرسي كرديم و به اتاق عقد رفتيم.

توجايگاهمون نشستيم و عاقد اومد و خطبه ى عقدرو خوند.وقتى براى بار دوم از رويسا اجازه خواست سرويس طلايى رو تو بغلش گذاشتم كه اون با خجالت زمزمه كرد؛ بله!

سرو صداى فك و فاميل بلند شد و بعد از خطبه عقد دومى كه عاقد براى ما حوند هديه و طلا بود كه به سمتمون سرريز شد.

بعد از اون وارد باغ شديم و هنوز چند دقيقه اى هم از ورودمون نگذشته بود كه ديجى صدامون كرد و مارو به وسط سالن براى رقص دعوت كرد.

رويسا متعجب به من نگاه كرد، وحشت رو مى شد از نگاهش خوند اما من لبخندى زدم و گفتم: اگه بلد نيستى نريم!

آروم و با خجالت گفت: بلدم!

لبخندى ردم و دستش رو گرفتم و به سمت سالن رفتيم.

روبروش ايستادم و شروع به دست زدن كردم و اون بعكس تصورم خيلي آروم شروع به رقصيدن كرد.

نميدونم من عاشق اين دختر سيزده ساله شده بودم كه همه چيزش در نظرم انقدر زيبا ميومد يا واقعا انقدر زيبا و مليح مى رقصيد.

محو رقصيدنش بودم كه آهنگ تموم شد و خانواده هامون براى شاباش جلو اومدند و وسط شلوغ شد.

اى كاش شاباش نمى دادند. يادم باشه به رويسا بگم باز هم برام برقصه!….

چند دور ديگه هم رقصيديم،شام خورديم و بعد به همراه كاروان عروس به سمت خونه امون رفتيم!

بهترين روز عمرم رو كنار رويسا گذرونده بودم!….

 

4.2/5 - (12 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mobina
Mobina
4 سال قبل

سلام من در حدی نیستم که از شما نقد کنم اما چیزایی که میگم نظر خودمه و امیدوارم سوء تفاهمی پیش نیاد اولا رمان میتونست خیلی قشنگ تر باشه چون موضوع جالبی داشت اما به نظرم شخصیت دختر خیلی بزرگتر از سنش حرف میزنه و شخصیت مرد هم رفتارهایی که یه مرد 35ساله داره انجام نمیده و دوما من نفهمیدم اگه اوین اولش با ازدواج مخالف بود و به قول خودش عقیمه و هیچ حسی به رویسا نداره پس نباید اینطوری رفتار کنه بعد خیلی از جملات ده بار تکرار شده و اینم نکته منفی رمان و اونجا که اوین گفت آرزوی دیدن دخترشون رو به دلش میزاره باید عمل میکرد به حرفش بنظرم اینطوری رمان جذاب تر میشد

ایرین
ایرین
1 سال قبل

اهوم منم با نظرت موافقم

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x