۱ دیدگاه

رمان گل گازانیا پارت۹۴

4.1
(84)

 

 

 

غزل پس از چند ثانیه، با صدایی آرامتر لب جنباند.

– بعد از یکسال، شروع کرد به من ابراز علاقه کردن و این واقعا واسه من سنگین بود!

آدمی که باهاش توی یه خونه زندگی می‌کردم، نباید به من همچین حسی پیدا می‌کرد! من همیشه در مقابل این حس و علاقه، خشم نشون دادم و پسش زدم، حتی به زن عموم گفتم که باهاش صحبت کنه… اما خشم و عکس العمل های قباد اصلا عادی نبود! بعد از مدتی، برای من خواستگار پیدا شد، اون زمان من فقط بیست سالم بود و به طور مسخره‌ای گاهی توجه های قباد واسم شیرین بود… قبادی که خوب میدونستم یه روانیه و علاقه‌اش اصلا عادی نیست! وقتی فهمید برای من خواستگار اومده، اولش تهدید کرد که باید سریع باهاش ازدواج کنم… نمیتونستم، چون میدونستم آدم نرمالی نیست. یا بهتره بگیم چون علاقه‌ای نداشتم بهش…

 

به چشمهای فرید خیره شده و زمزمه کرد.

– یه روز که کسی خونه نبود، زن عموم اینا ختم بودن، قباد اومد خونه و وقتی دید من روی حرفام هستم، به زور منو سوار ماشینش کرد دزدیدم… ترسیدم، خیلی جیغ کشیدم و گریه کردم. گفت می‌خواد ببره پیش مادرش و قرار نیست تا قیامت به خونه عموم برگردم.

 

ناخودآگاه بغض کرده و نگاهش را دوباره به زمین دوخت. دستهایش با یاد آن روز نحس، شروع به لرزیدن کردند و زبانی بر لب هایش کشید.

 

صدای خشمگین فرید در خانه طنین انداخت.

– بقیشو بگو!

 

سری تکان داد.

– از شانس خوبم ماشین پنچر شد، منو به یه کلبه برد که توی یکی از زمین های دور افتاده‌ی روستا بود، گفت باید اونجا منتظر بمونیم تا مادرش بیاد… یه حالت عجیبی داشت، چشمهای قرمز و دریده و حرفهای بی سر و ته! مدام منو تهدید می‌کرد و می‌گفت عاقبت پس زدنش اینه که تا همیشه محکوم به کنارش بودن هستم… ترسیده بودم اما دنبال راه فرار بودم، میدونستم اگه بیشتر از اون دور بشیم، شانسِ کمتری برای فرار دارم.

 

تلخ خندید و بینی بالا کشید. اشک هایش را پاک کرده و دوباره ادامه داد.

– حرفهایی که می‌زد باعث می‌شد بیشتر بترسم و با دست و پای بسته هیچ کاری نمیتونستم بکنم. وقتی بهم غذا میداد، دست و پامو باز کرد برم دستشویی… امیدی برای فرار داشتم که با سرعت شروع کردم به دویدن… هیچ وقت یادم نمیره، یک دلِ سیر با تمسخر قهقهه زد و بعدش دنبالم افتاد، خیلی راحت دوباره منو گرفت. اما… اما اینبار وقتی گیرم آورد، شروع کرد به…

 

پلک هایش را محکم بهم فشرد و به سختی گفت:

– شروع کرد به زدنم… انقد منو زد که دیگه نایی برای حرف زدن هم نداشته باشم، مثل جونِوَر شده بود، یه آدم بی‌رحم که حتی صدای زجه هامو نشنید و تا جون داشت منو زیر مشت و لگد گرفت.

 

حس کرد جلوی دیدگانش تار شده و ناخودآگاه سکوت کرد.

سعید خان با نگرانی لب زد.

– بهناز یه لیوان آب واسه دختره بیار حالش بد شد!

 

در آخرین لحظه که چشمهایش بسته شد و گوشهایش شروع به زنگ زدن کردند، صدای خمشگین فرید به سختی به گوشش رسید.

– ولش کن مادر جان، بذار هر بلایی سرش میاد بیاد!

 

 

 

 

چشمهای اشک آلودش را با تعجب به صورت خمشگین و جدی فرید دوخته بود.

آب دهانش را با قدرت پایین فرستاد تا بلکه بعضش هم همراهش کناره گیری کند.

 

 

مرد به چمدان هایی که پایینِ اتاق بود، اشاره کرد.

– وسیله هاتو جمع کردم، زنگ زدم عموت میاد دنبالت… نمی‌خوام یه زن دروغگو که میخواست با آینده خواهرم بازی کنه توی خونه من باشه. نمی‌خوام بهت نگاه کنم و اون آدم لاابالی بیاد جلو چشمم! یه مدت نباش تا بیام تکلیفتو روشن کنم.

 

نه رویی برای مخالفت داشت و نه پایی برای رفتن!

میخواست یک دل سیر فرید را بغل کند و با گریه هایش را به آغوش او ببرد. میخواست تا جان در تنش هست، معذرت خواهی کند و برایش همه چیز را کامل تعریف کند.

 

مرد با سنگ دلی پسرکش را که کنار غزل نشسته بود، بغل گرفت و سوی در رفت.

– تا عمو جونت میاد از اتاق بیرون نیا، خوشم نمیاد ریختت و ببینم.

 

 

دستش را به گردنش رساند و گلویش را فشرد.

فرید نمی‌خواست درک کند چه اتفاقی برایش افتاده بود؟!

شاید هم حق داشت.. حق داشت به حرفهایش گوش ندهد و درکش نکند، هرچه نباشد غزل با این کار، زندگی نازنین را به بازی گرفته بود!

 

 

 

°•

°•

 

 

هنگام خداحافظی، تنها سعید خان بود که جوابش را داده و آدم حسابش کرده بود.

با گریه داخل ماشین عمویش نشست و غفور هم با نگاهی غمگین، از سعید خان معذرت خواهی کرده و پشت فرمان نشست.

 

نفسش را با خستگی از سینه رها کرد و نیم نگاهی به غزل انداخت.

– آخرشم زندگیت و بهم زد!

 

زندگیش بهم خورده بود؟! زندگی که تازه سرپا شده بود، همینقدر راحت از هم پاشیده بود!؟

حالا باید به روستا برمی گشت و منتظرِ طلاق میماند!؟

 

با یادِ از دست دادن فرید، قلبش تیر کشیده و چشمهای اشک آلودش را به عمویش دوخت.

به سختی و بعد از نفسی عمیق، لب زد.

– بخدا من کاری نکردم…‌فقط ترسیدم از قباد براشون بگم! گفتم خودش میره… اما قباد عاشق نازی شده عمو، من چکار می‌کردم!

 

 

مرد با تأسف سری تکان داد و ماشین را به راه انداخت.

– گریه نکن دخترم، یکم آروم بشن، میان دنبالت درست حسابی صحبت میکنیم.

 

غزل لبش را محکم گزید تا هق‌هقش را خفه کند و جوابی نداد.

چه جوابی داشت؟! می‌گفت که حسهای فرید هنوز به قدری ریشه دار نشده بودند که دنبالش اینهمه راه را بیایید!؟

یا می‌توانست بگویید که هنوز هم دختر است و ازدواجش نصفه نیمه است!؟

 

 

 

 

پروین نگاهی به رنگ و روی پریده‌ی غزل انداخته و سری چپ و راست کرد.

دستش را مشت کرده و به روی سینه‌‌ی خودش کوبید.

– آخ قباد، چکار کردی تو پسرم باز!

 

غزل پلکهای متورم و قرمزش را بهم فشرد و پوزخندی تلخ بر لب نشاند.

– هنوز بهش میگی پسرم! کاش پسر شما بود زن عمو، کاش… کاش پسر تو بود و شیر پاک می‌خورد!

 

پروین با نگرانی دستش به بازویش کشید.

– اینارو ول کن، شام خوردی گلم؟ رنگ و روت پریده مادر!

 

بغضش را به سختی قورت داده و با لبخند تشکر کرد.

فرید حتی اجازه نداده بود یک کلام صحبت کند، چه شام خوردنی!؟

 

نگاهی به ساعت دیواری انداخت و با آهی پر حسرت، لب زد.

– برو بخواب زن عمو، داره صبح میشه. منم دست صورتم و می‌شورم و می‌خوابم. مهم نیست؛ این ازدواج ذاتا اجباری بود، بذار تموم بشه.

 

 

پروین که می‌دانست برای آرام کردن دردش اینگونه می گوید، با مهربانی تنها سری تکان داد.

از جایش بلند شده و پس از آنکه بوسه بر سر غزل زد، سوی در رفت.

– خدا بزرگه دخترم… بلاهایی که قباد سرمون آوردن یکی و دوتا نیست، اما کاری نمیشه کرد دختر خوشگلم. خوب بخوابی عزیزدلم.

 

همینکه در اتاق بسته شد، پلک هایش را برهم گذاشته‌ و با بغض زمزمه کرد.

– کاری نمیشه کرد!

 

دست برده و کش موهایش را باز کرد. نگاه تارش را از پنجره به آسمان دوخت، ادامه داد.

– زندگی که تازه داشتیم می‌ساختیم و با دستهای خودم بهم ریختم.!

 

 

بدون توجه به اینکه هوای اتاق سرد است، دراز کشیده و پتو روی خودش نکشید.

جنین وار مچاله شده و موبایلش را دست گرفت.

 

یکی از عکس های فرید که موقع خواب گرفته بود را آورده و درحالی که خیره به صورت مرد بود، لبخندی تلخ بر لبانش درخشید.

– خیلی نامردی که حرفامو گوش ندادی… کاش درکم میکردی فرید! کاش حداقل برای درک کردنم یکم تلاش می‌کردی، یا منو بیرون نمی‌کردی!

 

چشمهای سوزانش را بسته و با اینکه بغض امانش نمی‌داد تا نفس بکشد، سعی کرد به خواب برود و اینگونه دردهایش را به فراموشی بسپارد.

امشب به اندازه‌ی تمام زندگیش گریه کرده و خودش را رسوا کرده بود!

 

 

 

میانِ خواب و بیداری بود که با صدای گریه‌ی پسرکش، بیدار شد.

 

گلویی صاف کرده و چشمهایش را مالید.

نگاهش را اطراف اتاق چرخانده و سپس لب زد.

– جانم پسرم! جان بابایی…

 

فرهام را بغل گرفته و بوسه بر سرش نهاد.

همان‌طور که از تخت پایین می‌رفت، موبایلش را برداشت و ساعت را چک کرد.

خمیازه کشیده و کلافه نفسش را بیرون داد.

فرهام را در آغوشش تکان داد تا پسرک آرام شود و سپس به سوی کمد رفت.

 

با حرص زیر لب فحشی نثار غزل کرده و شروع کرد برای خودش لباس جدا کردن.

دخترک بد عادتش کرده بود، هر روز لباسهای اتو کشیده و تمیز برایش کنار می‌گذاشت و به هیچ عنوان اجازه نمی‌داد فرید با صدای گریه‌ی بچه بیدار شود و سریع آرامش میکرد!

اولین روزی بود که بعد از این مدت طولانی با صدای گریه‌ی فرهام بیدار می‌شد و باید برای خودش لباس حاضر میکرد و از سوی دیگر به پسرکش رسیدگی میکرد!

 

پیراهنی سفید همراه با شلوار جین آبی رنگی کنار گذاشته و سوی حمام رفت.

– با من میای حموم پسر؟

 

وقتی فرهام عکس العمل نشان نداد، نگاهی به صورتش انداخت.

دید که فرهام با ناراحتی تنها روی شانه‌های پدرش سر گذاشته و چیزی نمی‌گوید.

 

مرد نفسش را یک ضرب بیرون داده و وارد حمام شد.

– حالا که نمیخوابی، مجبوریم باهم حموم کنیم بابایی!

 

باید تا ساعتی دیگر سر کار می‌رفت و با این وضعیت، مانده بود فرهام را دست چه کسی بسپارد…

نازنین که حالش خوب نبود و مادرش هم نمیتواست کل روز به بچه رسیدگی کند!

فقط یک گزینه میماند و آن هم ریحانه بود.

ممکن بود بخاطر دلبری از فرید هم شده، قبول کند.

در هر صورت تیری در تاریکی بود و باید امتحان میکرد.

 

بعد از دوش گرفتن، به ریحانه زنگ زده و پس از هماهنگ کردن، سریع فرهام را حاضر کرده و پیش ریحانه برد.

 

کل روز را باید سرکار می‌ماند و امروز که حال اهالی خانه خوب نبود و دل دماغ نداشتند، بهتر بود فرهام پیش مادرش بماند.

 

برای غزل ناراحت نبود، یا بهتر است گفت که به قدری خشمگین بود که توان تحلیل و فکر کردن نداشت و تنها می‌خواست خودش را با کارهایش سرگرم کند.

نمی‌خواست به این قضیه فکر کند و هر لحظه مسئله جدیدی برای درگیر شدن پیدا کند.

 

فعلا طبق گفته های نازنین، قباد میخواست رو در رو با همه صحبت کند و همه چیزی را کامل توضیح بدهد.

بهتر بود سوالهای بیشتری در ذهنش روشن نکند تا زمانی که با قباد صحبت می‌کردند.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 84

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان وان یکاد

خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که…
رمان کامل

دانلود رمان زمردم

  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده…
رمان کامل

دانلود رمان آنتی عشق

خلاصه: هامین بعد ۱۲سال به ایران برمی‌گردد و تصمیم دارد زندگی مستقلی را شروع کند. از طرفی میشا دختری مستقل و شاد که دوست…
رمان کامل

دانلود رمان گندم

    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت…
اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین مقدم
7 ساعت قبل

اینقدر لالمونی گرفت تا قباد حرف زد و بیرونش کردن

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x