رمان گل گازانیا پارت ۵۸

4.3
(122)

 

 

چند دقیقه‌ای در همان حال ماند که صدای فرید را بالای سرش شنید.

– اینجا چکار می‌کنی بچه؟

 

چشمهایش را از هم فاصله داد و با لبخند کم رنگی به فرید نگاه کرد.

پسرک روی زانو نشست و با اخم حالت خوابیدنش را نگاه کرده و دستش را سویش دراز کرد.

– پاشو ببینم.

 

بدون توجه به دستی که سویش دراز شده بود، از جایش برخاست.

 

مانتویش را تکاند و شالش را روی موهایش کشید.

– واسه چی اومدین شما؟

 

مرد با اخم قدمی جلوتر برداشت.

– از ساعت ۶ صبح اومدی اینجا… نگران شدم.

 

تلخ و با طعنه پوزخند زد و سری تکان داد.

– نگران شدین! همش یک ساعت پیش مامان بابام بودم، اجازه اینم ندارم روی دوتا سنگ سرد گریه کنم و خالی شم؟!

 

فرید چشمهایش را مالید.

– من فقط نگران شدم. هوای این ساعت سرده هرچقدر هم فصل سرما نباشه، حداقل ۸ به بعد می اومدی که کامل گرم بشه هوا… روی زمینم دراز کشیده بودی، مریض نشی!

 

بدون اینکه جوابی بدهد، از کنارش گذشت.

روی سنگ قبر مادرش بوسه زده و سپس روی سنگ قبر پدرش را بوسید.

 

کمر صاف کرده و اشکهای روی صورتش را زدود.

با اخم به صورت فرید نگاه کرد.

– بریم.

 

به دنبال حرفش خودش راه را پیش گرفت و فرید با تعجب دنبالش روانه شد.

گلویی صاف کرد.

– حالت خوبه غزل؟ دیشب هم عجیب غریب رفتار میکردی!

 

با صدای آرام پاسخ داد.

– خوبم، ممنونم.

 

فرید نزدیک شده و دستش را گرفت.

– باهم بریم.

 

هیچ عکس العملی نشان نداده و در سکوت کنارش قدم برداشت.

 

فرید نیم رخش را نگاه کرده و به تبعیت سکوت پیشه کرد.

 

با خودش فکر کرد حتما از اینکه دوباره قرار است از عمو و زن عمویش دور شود ناراحت است.

متوجه نبود دخترک از او و احساسش هراس کرده و با دلش سر جنگ داشت!

 

پسرک دستش را فشرد و وقتی به ماشین رسیدند، لب زد.

– نمیتونیم دیگه تا چند ماه بیاییم اینجا…

 

 

دستش را کشید و درحالی که سمت دیگر ماشین قدم برداشت، جواب فرید را داد.

– شما کار داری، من بیکارم.

 

#پارت‌دویست‌وسه

 

 

فرید شانه‌ای بالا انداخته و پشت فرمان نشست.

با اخم و اینبار بدون نگاه کردن به غزل، گفت:

– لبات داره خونه میاد…

 

غزل دستش را سریع به لبش گرفت.

باد به لب هایش خورده بود و از بس ترک برداشته و خشک شده بود، که با گازی که از لبش گرفته بود، اندکی خون روی لبش جاری شده‌ بود.

 

سری تکان داد و زبان بر لبش کشید.

– چیزی نیست. واسه چی زن عموم نیومد دنبالم؟

 

– چون من نگرانت بودم.

 

دخترک پوزخند زده و با تمسخر پاسخ داد.

– بله.

 

فرید دیگر جوابی نداده و با سرعت به سوی خانه راند.

 

 

°•

°•

 

 

دستش را به یقه‌ی پیراهنش کشید و از درون آیینه به غزل نگاهی انداخت.

 

– دلت واسه عمو جونت تنگ شده؟

 

میدانست اینگونه با تمسخر صحبت کردنش، برای عصانیتی بود که غفور بعد از برگشتنش سرش خالی کرده بود.

 

بینی بالا کشید.

– دلم تنگ شده.

 

فرید با عصانیت و کوتاه قهقهه زد.

– اگه من نبودم، بخاطر تنهایی سر مزار رفتن، یه سیلی خورده بودی که!

 

در جایش نشست و خیره به چشمهای پر از تمسخر و مشکی رنگ فرید، لب جنباند.

– عموی من ممکنه آدم عصبی باشه، اما در حق من پدری کرده. پدر از بچه‌اش عصبانی نمیشه؟

 

 

– آهان…پدر جلوی خانواده‌ی شوهر، به سمت بچه‌اش یورش می‌بره و میخواد بزنتش! پدری توی دهات شما اینه؟

 

اشک در دیدگانش حلقه زد.

– چقدر تو آدم منفوری هستی فرید مولایی!

 

فرید ساعتش را به مچش بست و با بیخیالی کامل سری تکان داد.

– امروز میرم جواهر سازی، یه سری کار دارم. عصری میام و با فرهام میرم بیرون. قبل از اینکه بیام، پیامک میزنم پسرمو حاضر کنی.

 

غزل با تشر لب زد.

– میخوای بری ملاقات زن عزیزت؟

 

چشمهای سیاه رنگش، تیره تر شده و با غضب جواب داد.

– زن عزیزی ندارم متاسفانه… ریحانه مادر بچه‌ی منه و من فقط موظفم هر هفته پسرش و پیشش ببرم. ریحانه زن سابق منه. تو هم که زنم نیستی و نمیشی، اوکی؟ زنی ندارم، چه برسه زنی که عزیز باشه!

 

بدون اینکه نگاهی به غزل بیندازد، کیف پول و موبایلش را برداشته واتاق را ترک کرد.

 

غزل عمیق عطر مرد که در فضا مانده بود را نفس کشید و با بغض زمزمه کرد.

– کاش تو هم هیچ وقت شوهر من نشی!

 

 

#پارت‌دویست‌وچهار

 

 

پشت میزش نشسته بود و مشغول چک کردن حساب ها و تحویلی ها بود.

 

با زنگ خوردن موبایلش، اخم کرده رده تماس زد.

خودکارش را برداشت و شروع کرد در دفترچه حساب هایی که لازم بود کامل تر رسیدگی کند را یادداشت کردن که موبایل دوباره به صدا در آمد.

 

عصبی خودکار را پرت کرد و جواب داد.

– چته غزل؟ کار دارم دم به دقیقه زنگ نزن!

 

صدای غزل با نگرانی به گوشش خورد.

– حال پدرتون بد شده، بهناز خانم گفتن تماس بگیرم.

 

با عجله از جایش برخاست و کتش را چنگ زد.

بدون اینکه جوابی به غزل بدهد، تماس را پایان داده و از دفترش بیرون زد.

 

رو به رضا لب زد.

– من دارم میرم، در اتاق و قفل من صبح میام.

 

مرد لبخندی زده و فرید با همان عجله خداحافظی کرد.

 

°•

°•

 

 

بهناز خانم به صورتش چنگ انداخت و سر غزل داد زد.

– چی به پسره گفتی که همچین با دیوونگی رانندگی کرد و خودش انداخت رو تخت بیمارستان؟

 

غزل لبش را گزید و چشمهای گریانش را روی هم فشرد.

نازنین شانه های بهناز را گرفته و آرامش گفت:

– مامان جان آروم باش، داداشم خوبه… دکتر هم گفت فقط پاش آسیب دیده. دختره بیچاره چکار کنه!

 

 

بهناز با خشم دستهای دخترش را پس زد.

– دکتر گفت، اما چرا به هوش نیومده بچه؟!

 

 

غزل از راهروی بیمارستان با عجله بیرون رفته و تا حیاط دوید.

نازنین نگاه نگرانش را بدرقه‌ی راهش کرد و نفس کلافه‌ای کشید.

– مامان واقعا داری زیاده روی می‌کنی! خودت گفتی غزل به داداشم خبر بده، الان دختر بی‌نوا چه تقصیری داره؟ خب فرید بی احتیاطی کرده… باز خداروشکر آسیب جدی ندیده و یه تصادف سطحی بوده.

 

 

بهناز کج‌ خندی بر لب نشانده و دستش را در هوا تکان داد.

– لطفاً توهم برو پیش زن داداشت و مغز منو نخور! بابات امروز بعد از ظهر بستری شد، نیم ساعت بعدش فرید و آوردن بیمارستان!

 

– اما دلیل نمیشه دق و دلیت و سر آدمی که تقصیری نداره خالی کنی!

 

بهناز تنها با ناراحتی از جایش برخاست و شروع کرد در راهرو قدم برداشتن.

 

نازنین سری با تأسف تکان داده و دنبال غزل راهی شد.

با خودش زمزمه کرد.

– دختر بیچاره کم بدبختی سرش ریخته، مادرِ منم بهش میگه بَد به فرید خبر دادی! خدایا شکرت…

 

به حیاط که رفت، نگاهی را اطراف چرخاند و وقتی غزل را دید با قدم‌های سریع به سویش رفت.

 

 

#پارت‌دویست‌وپنج

 

 

تنهایی روی نیمکتی نشسته بود و به آرامی داشت گریه میکرد.

نازنین کنارش نشست و دستش را روی شانه‌اش نهاد.

– غزل من جای مادرم معذرت می‌خوام گلم، حالش خوب نیست نفهمید چی گفت… تو ببخش خوشگلم.

 

 

غزل بینی بالا کشید و لبخندی زد.

– خودم نگران آقا فریدم. نازی میشه تاکسی خبر کنی من برم خونه؟

 

– اما کسی خونه نیست. فرهام هم می‌دونی پیش مادرشه امشب..‌تنهایی میتونی بمونی؟

 

بغضش را قورت داد.

– میتونم. لطفاً تاکسی خبر کن.

 

نازنین با شرمندگی سری تکان داد و موبایلش را بیرون آورد.

 

تاکسی که رسید، غزل با همان صورت گریان از نازنین تشکر کرده و رفت.

 

°•

°•

 

فرید که به هوش آمد، نازنین سریعا به غزل زنگ زد.

وقتی جوابی نداد، نگاهی به ساعت موبایلش انداخت.

 

دیر وقت بود و غزل احتمالاً خوابیده بود.

 

خواست موبایل را کنار بگذارد که پیامکی بالای صفحه دید.

٫سلام نازنین جان خوبی؟ قبادم. ببخشید نبودم یه مدتی، خارج از ایرانم. شمارتو نداشتم، امروز برگشتم. حالت خوبه؟٫

 

 

با لبخند سریع جواب داد.

٫سلام. مشکلی نیست.٫

 

با هیجان لبش را به حصار دندان هایش در آورده و منتظر پیام بعدی ماند.

 

گویی قلبش با سریعترین توان ممکن می طپید که اینگونه ضربانش را در حلقش حس می‌کرد و کف دستهایش را عرق در بر گرفته بود.

 

نگاهی به مادرش انداخت که از اتاق فرید خارج شد.

– مادر جان من باید برم خونه، فردا بابات و ترخیص میکنن. توهم برگرد باهام، شب و رضا جان پیش فرید می‌مونه.

 

همان لحظه رضا به آنها نزدیک شد.

– شمارو برسونم اول خاله جان.

 

بهناز لبخندی زده و با مهربانی تشکر کرد.

زن به راه افتاد و نگاه رضا به صورت خندان و بشاشِ نازنین خورد.

 

ناخودآگاه حس بدی پیدا کرد که دخترک اینگونه به یکباره با یک پیامک شاد شده بود و می‌دانست حتما چیزی پشت این چشمهای درخشان و صورت گلگون شده است.

 

بهناز با خستگی راهی شد و نازنین بدون توجه به نگاه های رضا، برای قباد نوشت.

٫چرا دوباره بهم پیام دادی؟٫

 

سریع جواب داد.

٫دلم برات تنگ شده بود.٫

 

قباد به غزل قول داده بود به نازنین پیام ندهد، چرا دست بردارش نبود پس!

دخترک خوشحال بود و هر لحظه جوابهای قباد، این خوشحالی و شوق را بیشتر برایش معنا دار میکرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 122

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان تاروت

  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار…
رمان کامل

دانلود رمان آدمکش

    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x