رمان گل گازانیا پارت ۶۳

4.2
(122)

 

 

غزل لباس برای فرهام جدا کرده و سپس به سوی آنها برگشت.

– باور کنید اصلا واسه من مهم نیست. این مهمه که فرهام زودتر بزرگ بشه و من بتونم برم دنبال درس خوندنم… فقط می‌خوام مستقل بشم و این زندگی نکبتی و تموم کنم..

 

فرید اخم کرده شانه بالا انداخت.

– این زندگی تموم نمیشه که! درس میخونی، هرکاری دوس داری و انجام میدی‌.. اما چه ربطی به زندگیمون داره بچه جون؟

 

دخترک همانگونه که داشت لباسهای فرهام را عوض میکرد، با لحنی بی حوصله پاسخ داد..

– چرا میخوایید درمورد چیزی صحبت کنیم که بارها حرفش و زدیم؟! فرید خان من این زندگی و نمی‌خوام. شما باشی جای من میخوای همچین زندگی رو؟

 

 

فرید از جایش بلند شد.

– لباس بچه رو بپوش بعد بیا ببینم زندگیمون چشه.

 

غزل همانگونه که لبخندی کج و گزنده گوشه‌ی لبش بود، سری تکان داد.

 

پس از اینکه لباسِ فرهام را پوشاند، با جدیت بلند شده و مقابلش قد علم کرد.

– خب!

 

فرید گلویی صاف کرده و لب جنباند.

– زندگیت چشه؟

 

پوزخند زده و قدمی به فرید نزدیک شد.

– شما با چه رویی این سوال و می‌پرسید!؟ واقعا شرم نمیکنید اینطوری میگید بهم!

 

زبان بر لبش کشیده و نگاهش را مستقیم به چشمهای اخم آلود مرد سپرد.

– من فقط ۲۲ سالمه فرید، می‌دونی دارم چی تحمل میکنم؟

 

لبش لرزید و سریع دستهایش را مشت کرد.

چشمهای درشت و غمگینش را چند ثانیه بدهم فشرده و ادامه داد.

– من بدون هیچ شناختی زن شما شدم، زنِ آدم عیاش و خودخواهی که فقط به خودش اهمیت میده! زنِ آدمی که فقط اهدافش و آرامش خاطر خودش مهمه… زنِ مردی شدم که ماهی یک شب خونه است و تا قیام قیامت قرار نیست به منی که رسماً و شرعا زنشم نیم نگاهی عاشقانه بندازه! شما باشی خوشحالی؟

 

 

فرید جواب نداده و دخترک پس از نفس تازه کردنی، حرفهایش را از سر گرفت.

– من دارم بچه‌ی شمارو بزرگ میکنم، بچه‌ای که مادرش اونو نخواسته و پدرش اصلا بهش اهمیت نمیده!

 

مرد خواست با عصانیت جواب بدهد که سریع دستهای سردش را روی لب فرید گذاشت.

– لطفاً خودتونو گول نزنید، آدمی که به اولادش اهمیت بده، حداقل در هفته دو شب اونو بغلش میخوابونه که بچه از بی محبتی هلاک نشه!

 

 

 

مرد با کلافگی فاصله گرفته و دستی به موهایش کشید.

غزل اما اشکهایش سد شکسته و بالاخره بر گونه‌هایش جاری شدند.

 

– من این زندگی و نمی‌خوام، من نمی‌خوام زنِ مردی باشم که بوی عطر زنای دیگه از پیراهنش میاد و ماهی یکبار با دو متر فاصله میتونم حضورش و کنارم حس کنم! فرید خان من نمی‌خوام مهر و محبت مادریم و خرج بچه‌ای کنم که فردا روز قراره به زن دیگه‌ای مادر بگه! درکش سخت نیست، به عنوان یه دخترِ ۲۲ ۲۳ ساله، یه زندگی عادی می‌خوام. یه شوهر که دوسم داشته باشه و همراهم باشه وقتی دنبالِ اهدافم میرم… آدمی که حواسش به من باشه و فقط پیِ خودش نباشه. این چیز زیادیه؟

 

 

فرید بدون اینکه جواب بدهد، سوی پسرکش رفته و فرهام را در آغوش گرفت.

– من میرم پایین، یه دوش بگیر آروم شی.

 

دستهایش را محکم مشت کردن و ناخن هایش را به کف دستش فشرد تا حرف و حرکتی ناشایستی انجام ندهد.

تمام بغض و حرصش را روی دستهایش خالی کرده و سعی کرد در مقابلِ فرید کم نیاورد!

 

این زندگی را نمی‌خواست، این بد نگونی و تنهایی را هرگز نمی‌خواست… حتی اگر عاشق این مرد هم می‌بود، بازهم این زندگی را نمی‌توانست تحمل کند.

 

با درماندگی و گریه‌ای خفه شده، روی تخت دراز کشیده و جنین وار خودش را در آغوش گرفت.

 

مگر گریه اندکی بارِ دلش را سبک میکرد.

 

°•

°•

 

به آرامی انگشت هایش را روی صورت گلگون و ملتهب دخترک کشیده و لبخندی زد.

– چرا انقدر دنبال رفتنی کوچولو…

 

جوابش ساده بود، این زندگی هیچ خوشحالی برای او نداشت و فرید هم به خوبی این را می‌دانست… می‌دانست و تنها می‌خواست خودش را گول بزند!

 

غزل به آرامی تکانی خورده و چشم گشود.

– چیه!

 

فرید روی صورتش خم شده و به آرامی پیشانیش را بوسه زد.

– چرا انقدر گریه کردی؟

 

زبان بر لبش کشیده و در جایش نشست.

– گریه نکردم. چرا گریه کنم؟!

 

فرید با لبخندی معنا دار، شانه بالا انداخت.

– درسته… اصلا تو گریه نکردی کوچولوم.

 

با اخم نگاهش را به صورت خندان مرد دوخته و زبان تند و تیزش به کار افتاد.

– اینطوری منو خطاب نکنید لطفاً… من غزلم، اسمم و بگید کافیه.

 

فرید اندکی جلو رفته و همانگونه که لبخند به لب داشت، زمزمه کرد.

– می‌دونم دارم در حقت ظلم میکنم، اما نمیتونم تورو طلاق بدم که!

 

– چرا نمی‌تونید!؟

 

 

 

دخترک اندکی دیگر فاصله گرفته و زمزمه‌ کرد.

– چرا فرید خان؟

 

فرید با تردید جوابگو شد.

– خب اگه طلاق بگیری نمیتونی که اینجا زندگی کنی، باید برگردی روستا…تو میخواستی اینجا بمونی و آینده واسه خودت بسازی!

 

– شاید تصمیم عموم و عوض کردم. برگشتن به روستا از سربار بودن و زن اجباری بودن بهتره باور کنید.

 

مرد نمی‌توانست به دخترک بگویید که چقدر طالبش است، نمیتوانست چون میترسید همه چیز تنها حسی زودگذر باشد و با گفتش به او، تنها دلخوشش کند و بعدها ناراحت شود!

 

غزل از تخت پایین رفته و پس از اینکه دستی به سر و صورتش و لباسهایش کشید، با لبخند سوی در رفت.

– من باید طلاق بگیرم که بتونم زندگی خوبی بسازم… خودتنم میدونید بودن ما با شما و توی این خونه موندنم، تا همیشه منو عقب میندازه!

 

 

فرید لبخند کم رنگی زده و همینکه دخترک اتاق را ترک کرد، با حرص زیر لب زمزمه کرد.

– به همین خیال باش که طلاقت بدم! معلومه بلایی سرت اومده که مدام حرف از جدایی از من و خوشبختی بعد طلاق میزنی!

 

 

بلا؟! بلایی جز قباد بود که بر سرش آوار شود!؟

 

°•

°•

 

سر میزِ شام، سعید خان با اخم نازنین را مخاطب قرار داد.

– دخترم گوشی و کنار بذار، شامت سرد شد.

 

با لبخند سری تکان داده و پس از فرستادن پیامی هول هولکی، موبایلش را کنار گذاشت.

– ببخشید…

 

غزل چشمهایش را زیر کرده و به دخترک خیره ماند.

این روزها بیش از حد موبایل دستش می‌گرفت و مدام مشغول پیامک بازی بود.

این روزها لبخند ها و شادی های گاه و بی‌گاهش همه را متعجب کرده بود و گاه گاهی هم به شدت غمگین میماند!

 

می‌دانست اینها همه و همه از عشق است و دخترک را بلای عشق اسیر کرده…

می‌دانست و دعا می‌کرد این عشق، عشقِ قباد نباشد که زندگیش را عوض کرده و نازنین را اینگونه تغییر داده بود!

 

گلویی صاف کرده و نگاهش را به بشقابش دوخت.

این روزها قباد هیچ سراغی نمی‌گرفت و غزل دست به دعا شده بود که کاری با نازنین نکرده باشد و حالا…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 122

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان پشتم باش

  خلاصه: داستان دختری بنام نهال که خانواده اش به طرز مشکوکی به قتل میرسند. تنها فردی که میتواند به این دختر کمک کند،…
رمان کامل

دانلود رمان ماهرخ

خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه…
رمان کامل

دانلود رمان عروس خان

  خلاصه:   رمان در مورد دختری که شوهرش میمیره و پدر شوهرش اونو به پسر دیگش فرهاد میده دختره باکره بوده…شب اول.. سختی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
2 ماه قبل

ممنون هم از نویسنده هم قاصدک عزیز که اینو مرتب پارت میذارن

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x