فرید شانه بالا انداخت.
– خب کاری میکنیم که توهم به چیزی برسی… یعنی شرط بذاریم هردومون.
غزل زمزمه کرد.
– یکم فاصله بگیرید ببینم چی میگید.
وقتی فرید برایش راه باز گذاشت، سر جایش صاف نشسته و گلویی صاف کرد.
نیم نگاهی به فرید انداخت و لبخند زد.
– خب چطوری؟
مرد با اشتیاق لب جنباند.
– مثلا من تا ده دقیقه بهت نزدیک میشم، اگه دردت بهتر شد، بعدش من یه شرط میذارم تا عملی کنی… اگه دردت خوب نشد، هرچی بگی انجام میدم.
چشمهایش درخشید.
– هرچی بگم؟
– اره… قبوله؟
اندکی فکر کرده و پاسخ داد.
– ده دقیقه خیلی زیاده… میدونم دردم خوب نمیشه که، مثلا پنج دقیقه خوبه.
فرید به قدری از خودش مطمئن بود که سریع قبول کرده و موبایلش را دست گرفت.
روی تایمر پنج دقیقه گذاشته و زمزمه کرد.
– دراز بکش.
خودش هم نمیدانست چرا قبول کرد این شرط مسخره را!
شاید هم از نزدیکی با پسرک خوشش می آمد که انقدر راحت قبول کرد!
با تردید دراز کشید و هشدار داد.
– زیاد از حد بهم نزدیک نشی ها…
پسرک پلک طولانی زد و همانگونه که روی تنش خیمه میزد، روی موبایل کلیک کرد.
– حد خودمو میدونم.
موبایل را بالا سرشان گذاشته و دستهای گرمش را به دو طرف کمر دخترک گرفت.
به آرامی روی شکمش را ماساژ داد و لبش را روی لبش نهاد.
غزل نالید.
– نه!
اما مرد لبش را روی لبش لغزانده و نجوا کرد.
– قبلا بوسیدم لباتو!
به ناچار لبانش را از هم فاصله داد و فرید پر عطش لبانش را به کام کشید.
اندکی بدنش را روی دخترک شل کرده و زبانش را با مهارت به حرکت در آورد.
هنوز زیر شکمش تیر میکشید اما حالا گرمای تن فرید او را به آتش کشیده و حس میکرد عضلات بدنش دارد از حالتِ خستگی خارج میشوند.
فرید لبانش را پایین آورده و شروع کرد با همان داغی و مهارت گردن و لالهی گوشش را بوسه های آتشین و خیس زدن.
غزل به سختی آب دهان قورت داده و پلک بر هم فشرد.
فرید بدون اینکه چیزی بروز دهد، دستهای داغش را از زیر لباس روی شکم دختر نهاد و به آرامی به کمرش رساند.
خط کمرش را نوازش کرده و یکی از پاهای دخترک را بالا برد.
تیرهی کمرش را عرق در بر گرفت و بر حسهای زنده شدهاش لعنت فرستاد.
دمای بدنش هر آن بیشتر و بیشتر میشد و دستهای کوچکش رو تختی چنگ زد.
– بسه!
اما فرید با لبخند سرش را بلند کرده و خیره در چشمهایش، زمزمه کرد.
– من مثل همیشه پیش رفتم، کار جدید انجام ندادم.
کار جدیدی انجام نداده بود اما حالت عادی به خود نداشت دخترک!
بدنش بیشتر از هر زمانی این نزدیکی و گرما را طلب میکرد و حالا که بدنش تحریک شده بود، دردش به طرز مسخرهای داشت کاهش پیدا میکرد!
و او اصلا از این راضی نبود…
فرید بدون توجه به خواهشی که در چشمانش میدید، لبهای داغش را دوباره بندِ گردنش کرد و با صدای آرامی پچ زد.
– میخوام حالِ زنمو خوب کنم. اذیتت نکردم که کوچولو!
اذیتش نکرده بود و همینکه خوشش آمده بود عمق فاجعه بود!
دخترک داشت با حسهای جدیدی سراغ این مرد میرفت و اما او…
لبش را محکم به زیر دندان کشید و فرید دستِ آزادش را روی رانهای پرش نوازش وار بالا و پایین کرد.
گرمای تن دخترک و همچنین شل شدن بدنش را زیرش حس کرده بود و بیشترین لذت را حس میکرد.
با زرنگی دستش را جلو برده تایمر موبایل را متوقف کرد.
غزل که عرق کرده و گویا حالت خوبی نداشت، با کلافگی لب زد.
– تموم شد دیگه! درد دارم هنوزم.
فرید پوزخند زده دو طرف صورتش را گرفت.
– غزل میخوامت من…
چشمهای دخترک گرد شد و فرید با لبخند بوسهی نرمی گوشهی لبش نشاند.
– گفتم میخوامت… تو چی؟
زبان بر لبش کشید.
– م… من باید برم حموم.
فرید دستش را به رانش فشرد.
– غزل دارم با تو صحبت میکنم. نگام کن.
چشمهای ترسیده و مشوشش را به صورت جدی پسرک دوخت.
سوالی نگاهش کرده و آب دهان قورت داد.
– چی؟
از روی دخترک کنار رفته و موبایل را دستش گرفت.
تایمر را برداشته و دراز کشید.
– بیا بغلم کاریت ندارم.باید صحبت کنیم.
دخترک نشسته و پس از مرتب کردن موهایش، سری تکان داد و نگاهش به پنجره دوخت.
– همینطوری بگید، گوش میدم.
فرید مچ دستش را گرفته و سوی خودش کشید.
– فقط میخوام صحبت کنم.
غزل را بغلش کشیده و خیره در صورتش، لب جنباند.
– دختر جون میگم میخوامت، چرا نمیفهمی؟
– من باید چکار کنم آخه؟!
فرید با دیدن مظلومیتش ناخودآگاه لبخند زده و جواب داد.
– تو بگو چرا فرار میکنی…. چون فکر میکنی با دخترای دیگه در ارتباطم که انقدر دوری ازم؟
سرش را روی سینهی فرید گذاشته و جواب داد.
– من مطمئنم که این ازدواج خوب پیش نمیره، حتی اگه حسی پیش بیاد بین ما… یعنی شما منو میخوای چون… نمیدونم اما از دوس داشتن نیست، بهم نزدیک میشیم و شما میخوای بیشتر ادامه پیدا کنه. اما باور کنید من صدمه میبینم.
فرید به خودش فشارش داد و بوسه بر موهایش زد.
– من اجازه نمیدم صدمه ببینی..
– اما شما منو دوس نداری، پس حتما آسیب میبینم، حتما من این وسط ضرر میکنم.
فرید انگشت هایش را نوازش گونه به موهای دخترک کشید و لب زد.
– اما برام شیرینی، یعنی این خواستنت که ماه هاست باهامه…
– میشه من برم؟!
فرید بوسهاش را با محبت بیشتری تکرار کرده و دخترک را در آغوشش اسیر کرد.
– نه بمون بغلم… کمرت و ماساژ میدم.
بهانه می آورد.
– فرهام تنها مونده!
– اما بچه خوابیده، بعدا میرم بهش سر میزنم. خانمم مریضه فعلا، یکمم به تو برسیم کوچولوم.
امشب زیادی محبت میکرد یا هورمون های لعنتیش بهم ریخته بود و کلامِ مرد برایش انقدر زیبا جلوه میکرد.
فرید کامل دراز کشید و غزل را هم روی سینهاش کشید.
– راحت بخواب و به هیچی فکر نکن.
چشمهایش را برهم گذاشته و دیگر جواب نداد.
این فرید بود که نوازش هایش را ادامه داده و هر از گاهی عطر موهایش را عمیق نفس میکشید و بوسه بر سرش میگذاشت.
این دخترک برایش مانند یک گل برگه خوش بو و نازنین بود، گویا نباید زیادی به او نزدیک میشد و هر لحظه برای در آغوش گرفتنش و تسلط بر او، احتیاط بیشتری خرج میکرد.
°•
°•
با چشمهای درشت شده به موبایل نگاه کرده و به سختی آب دهان قورت داد.
نازنین دوباره با قباد صحبت میکرد!؟
دستهای لرزانش را به سرش گرفته و موبایل نازنین را روی مبل پرت کرد.
زنگ خورده بود و تنها خواسته بود موبایل را به دست نازنین برساند.
اما شناخته بود، شمارهی قباد را شناخته بود… مگر میشد شمارهای که هر هفته با او هم تماس میگرفت را نشناسد!
آب دهانش را پی در پی قورت داده و با استرس شروع کرد دور خودش چرخیدن.
قلبش با صدای بلند مینواخت و این گلویش بود که هر لحظه خشک و خشک تر میشد.
با خودش آرام زمزمه کرد.
– بدبخت نشه دختره! وای قباد خدا لعنتت کنه از کجا پیدات شد دوباره!
من هنوز نفهمیدم نسبت قباد با غزل چیه