فرید با عصانیت گفت:
– به من اعتماد نداری تو؟
دخترک خسته و بی حوصله زمزمه کرد.
– یعنی چی!
فرید اما اندکی بیشتر نزدیکش شد و در چشمهایش براق شد.
– میگم وقتی نمیام خونه فکر میکنی باز دارم به روال قبل برمیگردم و خیانتی چیزی میکنم؟
با صداقت، سری به معنای مثبت تکان داد.
مرد با عصبانیتی کنترل شده، پوزخند زد.
– لعنت بهت غزل! چرا همچین فکر میکنی تو!؟ من فقط نیومدم خونه امشب کار برام پیش اومد، باید حتما ناراحت بشی و طوری رفتار کنی که پدر مادرمم نگران کنی!؟
– من به کسی چیزی نگفتم!
فرید دستش را گرفت.
– دختر جون با این چشمها رفتی جلوشون، لازم به حرف زدن هست؟
لبهای برچیدهاش را به دهان کشید.
بغضش را قورت داد و پس از چند ثانیه، لب زد.
– بخدا من پیش اونا بودم گریه نکرده بودم اصلا، وقتی فرهام خوابیده گریه کردم.
مرد چشم بسته و نفسی عمیق کشید.
دستش را رها کرد و آغوش گشود.
– بیا بغلم ببینم.
اشکش دوباره چکید و با لبهای جمع شده به آغوش مرد رفت.
فرید روی موهایش بوسه زد.
– رفتم پیشِ ریحانه… میدونم ناراحت شدی، ولی جون تو رفتم بهش بگم که این رفتارش و میشناسم و از این کارا دست برداره.
سپس دخترک را از خودش فاصله داد و انگشت شستش را به لبهای غزل کشید.
– لباتو میخوام.
نگاهش را به چشمهایش دوخت.
قطرات اشک مژه های بلند و مشکی رنگش را بیش از پیش زیبا کرده بود و چشمهای سبز رنگش از هر زمان معصوم تر بود.
دخترک زبانی بر لبش کشید.
– ریحانه چکارت کرد؟
فرید نتوانست جلودار قهقههی بلندش شود.
– چکارم کنه بچه؟
شانه بالا انداخت و معصوم تر لب جنباند.
– چه بدونم نزدیکت شده باشه یا چیزی! همش پیشش بودی تا الان!؟
دستش را کشید و در آغوشش حبس کرد.
– توله سگ تا الان پیشش بمونم که چی بشه؟ فرناز کارم داشت رفتم خونه اونا با علی و فرناز بودم. چرا گریه کردی دردت به قلبِ فرید؟
دخترک ضربانِ قلبش بالا رفته و چشم روی هم گذاشت.
فرید بوسهی محکمی بر لبانش نشاند.
– حالت خوب نشد؟
لبخندی نیم بند زد.
– خوبم.
مرد بوسهاش را تکرار کرد و اینبار اندکی با مکث فاصله گرفت.
– چکار کردی لبات باد کرده؟
غزل نگاهش را به لبهای فرید دوخت و زمزمه کرد.
– فقط گریه کردم.
همین نگاه، موجب شد چشمهای فرید خمار شود و ناخودآگاه سرش جلو رفت.
– حسودی کردی که من برم پیشِ ریحانه و اون بغلم کنه؟
مشتش را به سینهی مرد کوبید.
– نخیر!
لبخندی کج لبهای فرید را مزین کرده و بوسهی نرمی بر لب دخترک زد.
– ترسیدی شوهرت و بدزدن؟!
چشمهایش پر از اشک شده و دوباره بغض لبهایش را لرزاند.
– ما تازه خوب شدیم آخه!
مرد دیگر نمیتواند تاب بیاورد و تن دخترک را در آغوشش جا به جا کرده و بیشتر به خودش نزدیکش کرد.
لبهایش را به لبهای غزل نوازش وار کشید و پچ زد.
– دوسم داری جوجه؟
غزل تنها بوسهاش را جواب داد و مانند خودش نرم و ملایم لبهایش را بوسید.
– چشام سوز میزنن! بخوابیم؟
فرید دستش را روی سینه های دخترک گذاشت و آرام دستش را فشار داد.
لبخندش عمیق شد و لب زد.
– چرا لباس زیرت و در نمیاری موقع خواب! ضرر داره دیوونه.
سریع در جایش نشست.
– چکارم داری توهم. من راحتم.
خواست دراز بکشد که فرید کمرش را گرفت و دوباره در آغوش خودش حبسش کرد.
– دلم برات تنگ شده بود کوچولوم.
سپس همانگونه که از پشت در آغوشش گرفته بود، چند بار موهایش را بو کشید و بوسه بر گردنش نشاند.
غزل با لبخندی عمیق چشم بست و فرید دم گوشش زمزمه کرد.
– چرا انقد آرومم باهات!
به دنبال حرفش بوسه بر لالهی گوشش زد و دوباره زمزمه کرد.
– غزل همیشه اینطوری بکر بمون آرومِ جونم.
آرامِ جانش بود؟ حرفی از این لذت بخش تر، مگر میتوان شنید!؟
دستهای فرید که دور کمرش بود را نوازش کرد و مرد دوباره بوسه های ریزش را بر موهایش نشاند.
– میخوای باهم بریم پیش عموت اینا؟ بریم یکمم خودمون باهم وقت گذرونی کنیم.
غزل چشمهایش را تنگ کرد.
– ما تازه از سفر برگشتیم که!
– آخه بعدش من خیلی کار دارم و مشغله هام باز زیاد میشه، همین دو سه روزه که وقت استراحت دارم توهم ببرم پیششون… ممکنه بعدش یک ماهی نتونتم به این چیزا برسم.
چشمهای دخترک رنگِ قدردانی گرفت.
– ممنونم که خوبی این روزا! کاش زندگیمون همیشه همینقدر خوب بمونه..
با لبخند مقابل پنجره رفته و سرش را بیرون برد.
هوای بارانی را به ریه کشید و لبخندش عمق گرفت.
صدای نازنین را شنید که با حرص گفت:
– کی حوصله داره بره دانشگاه توی این هوای بارونی!
در دلش به حالش غبطه خورد… او آرزویش رفتن به دانشگاه بود و نازنین همیشه با غرغر راهیِ دانشگاه میشد… چرا گاهی آدمها قدر داشته هایشان را نمیدانستند؟
چرا بیشتر آدمها ارزشِ موقعیت هایشان را درک نمیکردند و با گله و نارضایتی به خودشان بد بودن شرایط را تلقین میکردند!
صدای در به گوششان رسید و فرید با لبخند به سوی غزل رفت.
– آماده شو بریم بیرون باهم دوری بزنیم.
غزل لبخند زده و نازنین با لحنی متعجب گفت:
– قرار بود منو برسونی داداش!
فرید سری تکان داد و همانگونه که سوی کمد دیواری میرفت، زمزمه کرد.
– سر راه تورو هم میرسونیم، برو بیرون تا من و غزل حاضر شیم.
بدون حرف، اتاق را ترک کرد.. مرد وقتی متوجه شد که غزل همانگونه ایستاده، راهش را به سویش کج کرد.
– حالت خوبه غزل؟
دخترک لبخندی زد. نفسی تازه کرده و گفت:
– خوبم.
فرید اما دستش را گرفت و به سوی خودش برش گرداند.
– ببینم چشاتو!
صورتش را که برگرداند، فرید با دیدن چشمهای لبریز از اشکش، اخم کرد.
– چته!
غزل به سمتش برگشته و خودش را در آغوشش جای داد.
– من خیلی چیزا رو باید بهت بگم.
فرید خندید.
– گریه واسه چیه؟
بغضش را قورت داد و نفسی تازه کرد.چقدر این روزها دل نازک شده بود، گویا بدنش دیگر توانی برای مقابله با این عذاب وجدان را نداشت.
فرید بوسه بر موهایش نشاند و غزل هم خودش را بیشتر در آغوشش مچاله کرد.
مرد زمزمه کرد.
– حاضر شو بریم که نازی هم دیرش نشه، بعدا صحبت میکنم خوشگلم.
بعداً… کاش غزل به قدری جرات داشت که حرفهایش را بزند و بعداً های ذهنش هم خاتمه پیدا کند.
یعنی در مورد قباد میخواد با فرید حرف بزنه