یک دستش روی دنده مشت شده بود و با دست دیگر فرمان را هدایت میکرد…
آرام بود…
خوب بود بعد از مدت ها…
ضبط آرام میخواند و صدای ملایمش روحش را قل قلک میداد و آن قطره ی تمیز هی دورن وجودش وُل میخورد …
تمامی شیشه ها را تا انتها پایین کشیده بود…
گرمش بود…
حرارت در وجودش بود …
چیزی ، جایی در درونش هی شعله میکشید…
علاقم به تو خیلی بیشتر شده … حالا روزگارم قشنگ تر شده
از اون وقت که تو با منی حالِ من … میبینی خودت خیلی بهتر شده
محیا با دلی پر آرامش ، چشمانش را بسته بود…
باد آرام میوزید و صورتش را نوازش میکرد…
خواننده گرم میخواند و هر لحظه دلش هوایی تر ، بی تاب تر ، گرم تر میشد …
علاقم به تو خیلی بیشتر شده … میدونم نمیتونی درکم کنی
ولی این و یادت نره عشقِ من … میمیرم اگه روزی ترکم کنی
دلش دیگر تاب و توان این مقاومت و دوری را نداشت…
دلش دیگر صبری ، طاقتی نداشت …
دیر وقت بود و خیابان ها خلوت و آرام…
مسیح دنده را عوض کرد و شدت ماشین کمی بیشتر شد …
دستش بی اختیار کشیده شد و روی دست مردانه ی همسرش قرار گرفت…
دلش شوهرش را میخواست…
مسیح اش را…
میخوام لحظه به لحظه به تو فکر کنم … نمیخوام کسی سد راهم بشه
نمیخوام کسی جز تو پیشم بیاد … به جز تو کسی تکیه گاهم بشه
چشمانش هنوز بسته بود وقتی دستِ ظریف و دخترانه اش در میان دستی گرم و قوی فشرده شد…
دستِ شوهرش بود که روی دستش نشسته بود و حالا انگشت شصتش نوازش وار ، شوهر وار پوستش را لمس میکرد…
چشمانش را آرام باز کرد…
هنوز تا خانه کمی راه مانده بود…
هنوز خیابان ها خلوت بود…
هنوز خواننده میخواند…
پر شور و پر حرارت…
لبانش از هم کِش آمد و صدایش آنقدر گرم و سوزاننده آتش به جان مردِ محرمِ کنار دستش میکشید…
-مســـیح جــونم ؟؟
صدای مسیح کمی دیرتر به گوشش رسید…
کمی آهسته تر…
-جــونم…
سرش را روی شانه اش گذاشت و دست آزادش را دور بازویش حلقه کرد…
-مرسی بابت امشب…
دستش بیشتر فشرده شد و سری که به سرش تکیه کرد…
دستش را روی پیشانی اش گذاشت ، در حالی که چشمانش را روی هم میفشرد ،کمی در جایش تکان خورد …
ولی از خواب خبری نبود…
کلافه پوفی کشید و سرجایش نشست…
امشب از آن شب هایی بود که هرچه بیشتر سعی میکرد ، کمتر خواب به چشمانش می آمد…
از آن شبهایی که تا خودِ صبح جان به لبش میرسید…
دستش را به گردنش کشید و به درِ بسته ی اتاق خواب خیره ماند…
خوابیدن روی کاناپه از همیشه سخت تر بود برایش و این مساله حسابی کفری اش میکرد…
دلش میخواست آسوده خاطر ، کمی بخوابد و برای ساعتی هم شده به هیچ چیز فکر نکند…
دلش آرامش میخواست ولی از خوابیدن هراس داشت…
از دیدن کابوس های شبانه اش میترسید و فکرِ ساعاتی قبل و بودنش در کنار محیا و آن همه آرامش که از وجودش میگرفت رهایش نمیکرد…
حالا دلش همان آرامش را میخواست…
همان محیای سفید پوش را…
محیایی که با رسیدن به خانه ، به سمتِ اتاق خوابش فرار کرده بود و مسیح را با تمام بی قراری اش جا گذاشته بود…
او هم از تمامی حس های سراریز شده به وجودش گریخته بود …
از کم تحملی و بی طاقتی عجیبِ آن شب اش میترسید و فقط میخواست با همان آرامش بخوابد و خاطره روزِ خوبش را تا ابد همراهِ خود نگه درد و حالا سبک بال تر از همیشه خوابیده بود و مسیح ، بیتاب تر از همیشه ، چشم از آن اتاق برنمیداشت…
کمی با خودش کلنجار رفت ، دوباره خود را روی کاناپه رها کرد و پتو را تا روی سرش بالا کشید…
نمیدانست چند ساعت گذشته و چقدر در جایش وُل خورده که چشمانش کم کم ، سنگین شد …
در خواب و بیداری صدای اذان را میشنید و خواب در چشمانش بود ، که با شنیدن صدایی هوشیار شد…
چشمانش را کمی از هم باز کرد و به تاریکی مطلقِ اطرافش خیره شد…
برای لحظه ای نگاهش به درِ نیمه باز اتاق خیره مانده ، در حالی که مطمئن بود درِ اتاقِ خواب کاملا بسته بوده…
حداقل تا زمانی که او بیدار بود…
بدون لحظه ای درنگ ، پتو را کنار زد و از جایش بلند شد…
سعی میکرد آرام قدم بردارد ، تا مبادا محیا را از خواب بیدار کند…
فقط میخواست ببیند حالش خوب است ، همین…
در را آهسته هل داد و چشمانش دور تا دور اتاق گشت و در تاریک و روشن صبحگاهی ، محیا را دید که رو به قبله ، رو به روی پنجره ی بزرگ ، قامت بسته …
برای لحظه ای از نظرش گذشت ، که چقدر این صحنه برایش آشنا است…
قدم از قدم برداشت و نزدیک شد…
میخواست بهتر ببیندش…
نزدیک تر…
همانگونه که همیشه مادرش میدید…
حالا که در یک قدمی او بود ، رو به رویش نشست و به دیوارِ پشتِ سرش تکیه داد…
حالا بهتر میدیدش…
بهتر و روشن تر از همیشه…
نگاهش از بالا تا پایین براندازش کرد…
محیا درون آن چادر سپید با نقش و نگار آبی ملایم ، زیبا و ملیح تر از همیشه به نظر میرسید…
چهره اش بی نهایت معصوم بود …
نگاه مسیح روی درخشش چشمانش که به پایین دوخته شده بود چرخ میخورد …
روی زمزمه های آرام لب ها و آرامشِ صورتش…
نمیدانست چقدر نگاهش کرد ، که محیا دستانش رو روی زانوانش بالا و پایین کرد و سلام داد…
خم شد و مُهرش را بوسید و درآخر نگاهش را به مَردِ به آرامش رسیده ی رو به رویش داد…
-چرا نخوابیدی؟؟
مسیح بی حرف خود را جلوتر کشید …
نزدیک تر…
دیگر تحمل این دوری را نداشت…
دلش بیتاب بود…
دلش بی قرار بود و کششی عجیب در درون خود حس میکرد …
محیا خواست حرفی بزند ، که سرِ مسیح آرام روی پایش قرار گرفت…
دستانش در هوا مانده بود و چشمانش مات از حرکت غیر قابل پیش بینی مسیح…
حالا با لذت نگاهش میکرد که همانند بچه ای روی پاهایش خوابیده بود و گویی خیال بلند شدن هم نداشت…
به روی چشمانِ بسته اش لبخندی زد و دستش را آرام داخلِ موهای پریشانش فرو برد…
پر از نوازش های همسرانه ، انگشتانش را درون موهایش میلغزاند…
قفسه ی سینه ی مسیح آرام بالا و پایین میشد و لحظه به لحظه خوابی عمیق چشمانش را در بر میگرفت…
سرش را کمی پایین آورد…
روی صورتش خم شد ، لبانش را روی گونه اش گذاشت و آرام بوسیدش…
و صدای نفس های آرام و خوابالود ِمسیح ، در میانِ صدای نفس های بی تاب و بی خوابِ خودش…
چهار روز از آن شبِ پر آرامش و بی کابوس میگذشت ….
از شبی که روی پاهایِ همسرش به خوابی شیرین رفته بود و از صبحِ همان روز به خواست محیا در کوچه و خیابان به دنبال خرید های آخر سال ، قدم زده بودند…
محیا پیشنهاد داده و مسیح بدون کوچک ترین مخالفتی ، همراهی اش کرده بود…
با همسرش ، با محرمترین فردِ زندگی اش به خرید رفته بود …
همراه و هم قدم با او…
شانه به شانه…
در شلوغی بازارهای آخرِ سال ، دستش را محکم و مردانه گرفته بود…
کم حرف بود ، اما هر از گاهی لبخند میزد…
کم حرف بود ، اما دستش را درون دستانِ شوهرانه اش میفشرد…
کم حرف بود ، اما لذت میبرد از دیدن آن همه زندگی…
آن همه شلوغی و دوندگی…
کم حرف بود ، اما برایش لباس های نو میخرید…
همسرش بود و دیگر روی کاناپه نمیخوابید…
هنوز رابطه ی همسرانه ای در کار نبود و سال داشت تمام میشد…
پایانی دیگر و در نهایت آغازی دوباره…
حالا اتاق در تصرف هردویشان بود…
روز چهارشنبه 30 اسفند ماه بود…
آخرین لحظات سالِ 91 و نزدیک شدن به بهاری دیگر…
شکفتن و شروعی دوباره…
محیا سرشار از زندگی بود و تمام حس های خوبِ هستی جمع شده بود در وجودِ پر نشاطش …
در رگ و ریشه اش…
در سلول به سلولِ بدنش …
بهاری دیگر نزدیک بود و او با شوق و حرارت ، مشغول آماده کردن جشنی کوچک و دو نفره بود…
بوی گل های شب بوی خوش رنگی که شب قبل به همراه مسیح ، خریداری کرده بود در مشامش میپیچید و او را مست تر میکرد…
عاشق تر…
تنگ بلورین را از آبِ سردِ شیر پر کرد و با لبخندی که آن روزها از لبانش جدا نمیشد به سراغِ شب بو های زیبایش رفت…
آب را آرام آرام در کوزه های کوچک ریخت و عمیق بو کشید عطرِ خوشِ زندگی را…
دستش را آرام به گلبرگ های لطیفش کشید و آرام تر بوسیدشان…
-مــحیا…
با شنیدن صدای خش دار و خوابالودی ، رویش را برگرداند…
مسیح با موهایی آشفته و چشمانی نیمه باز ، کنار کانتر ایستاده بود …
قیافه اش حسابی بهم ریخته و چشمان پف آلودش از هم باز نمیشد…
محیا با لبخند نزدیکش شد…
-سلام ، صبح بخیر…
مسیح دستش را در هوا تکان داد و روی صندلی های پایه بلند نشست…
محیا قدمی دیگر نزدیک شد و رو به رویش ایستاد…
با لبخندی پر شیطنت…
تمام دیروز از او کار کشیده بود…
او را مجبور کرده بود در خانه بماند و باهم تمام خانه را سابیده بودند…
او را به بالای نردبان فرستاده بود ، تا شیشه ها را برق بیاندازد…
با اینکه مدت زیادی از عروسی شان نمیگذشت ، ولی با تغییر دکوراسیون خانه را از این رو به آن رو کرده بودند و حالا همه چیز تازه تر به نظر میرسید…
-پاشو تو رو خدا خودت رو جمع کن ، چیزی تا سال تحویل نمونده ما هم که هیچ کاری نکردیم هنوز…
مسیح سرش را روی کانتر گذاشت و زیر لب غرید…
-بــرو بابا…
-مسیح اذیت نکن دیگه ، من کلی کار دارم ، باید سفره رو آماده کنیم منم تنهایی نمیتونم…
مسیح که مشخص بود خواب دوباره به سراغش آمده شانه ای بالا انداخت…
محیا نگاهی به میز صبحانه انداخت که حاضر و آماده چیده شده بود…
-مســیح؟؟
تخم مرغ ها رو هم باید رنگ کنی…
ولی مسیح دیگر عکس العملی انجام نمیداد…
محیا کمی نزدیک تر رفت…
لبش را به داندان گرفت و چشمانش را بست…
صورتش را در میلی متری صورتش گرفت و با بالاترین صدای ممکن در گوشش جیغ کشید…
-مســــــــیح؟؟
.
.
آخرین شمع را هم روشن کرد…
گوشه ی رو میزی تور و ساتنش را برای بار صدم مرتب کرد ، نگاهی دیگر به سفره ی زیبا و بزرگش انداخت و در آخر راضی از عملکردِ دونفرشان ، روی مبل دونفره کنارِ مسیح نشست…
نگاهِ اخم آلودِ مسیح ، به صفحه ی تلویزیون دوخته شده بود و به ظاهر برنامه هایش را نگاه میکرد…
هنوز گوشش درد میکرد…
هنوز قلبش مانند بچه گنجشک میزد و نفس هایش هنوز یکی در میان بود…
محیا که به هیچ عنوان شرمسار و خجالت زده به نظر نمیرسید ، دستش را روی پایش گذاشت و خیره خیره و طلبکار نگاهش کرد…
-چــته؟؟
مسیح برگشت و با چشم غره ی واضحی نگاهش کرد…
چشم غره ای که در تمام لحظات آماده کردن و چیدن سفره ی هفت سین نصیبش شده بود…
محیا با لبخند سر روی شانه اش گذاشت…
-یک بار همین جوری منو از خواب بیدار کردی …
اونموقع خیلی کوچولو بودم و زورم بهت نمیرسید ، ولی خوب یادمه که سرت داد کشیدم و گفتم تلافیش رو سرت در میارم…
اخم های مسیح کمی از هم باز شد و لبخندی آرام بر لبانش نقش بست…
این دختر ، عجیب بلد بود چگونه لبخند را مهمان لبانِ جفت شده اش کند…
لحظات آخر بود…
گوینده داشت از دگرگونی قلب ها و چشم ها میگفت…
از گرداننده و تنظیم کننده ی روزها و شبها…
دستِ محیا هنوز روی پایِ مسیح بود و دستِ مسیح دور شانه های همسرش حلقه شده بود…
گوینده ی خوش صدا داشت میگفت : ای تغییر دهنده یحال انسانوطبیعت ، حال ما را به بهترین حال دگرگون فرما
حالا مسیح دستِ محیا را دورن دستِ آزادش گرفته بود…
محکم…
صدای توپ و ترکیدن ، همراه با نواهای شادِ موسیقی در فضای کوچک خانه شان پیچید…
صدای جشن و پایکوبی …
صدای آمدنِ بهار…
محیا نگاه از تصاویرِ شادِ رو به رویش گرفت و صورتش را به طرف مسیح چرخاند…
صدایش هم همچون بهار شیرین بود…
-عیدت مبارک…
مسیح چشمانش را چرخاند و به صورتِ مهربان همسرش نگاه کرد…
نگاهش دور تا دور صورتش گشت…
لبانش از هم تکانی خورد…
سرش را نزدیک آورد و پیشانی اش را گرم و طولانی بوسید…
اول اردیبهشت ماه بود و یک ماه و بیست روز از ازدواجشان میگذشت…
از محرمیت و هم خانگی شان…
مسیح فقط پنج روز اول عید را تعطیل بود و بعد از آن دوباره به سرکار برگشته بود…
مهدیس گاهی به خانه شان می آمد و چند روزی را در کنارشان میماند…
محیا و مسیح را زیر نظر میگرفت و زیر لب فحش نثار هردو میکرد…
آهسته و درگوشی ، دور از چشمِ مسیح ، از محیا سوالاتی میپرسید و محیا فقط لبخند تحویلش میداد…
لبخندی که حرصش را بیش از پیش در می آورد…
میدانست هنوز زندگی آن دو شکل طبیعی به خود نگرفته و به فرصتِ بیشتر احتیاج دارند …
میدانست این موضوع زمان بر است و باز هم از آینده ی نامعلومشان میترسید…
بهتر بودنِ مسیح را به چشم میدید ، لبخند های گاه و بیگاهش را…
آرامش رفتار و ملایمت نگاهش را ، ولی بازهم دلش شورِ بدی ها را میزد…
شورِ کینه های در دل مانده را…
می آمد و در آخر به این نتیجه میرسید که هیچ چیز به اندازه ی تنهایی برای آن دو لازم نیست…
میرفت و باز تنهایشان میگذاشت و تنها میماند…
محیا اصرار میکرد بیشتر بماند ، ولی مهدیس تحملِ دور شدن از خانه ی با صفای خودشان را نداشت…
تحملِ این ترس و اضطراب را هم…
مهدیسی که برای ان دو فقط و فقط خوشبختی را میخواست…
با شنیدن صدا و شلوغی پرندگان چشمانش را از هم باز کرد…
اتاق تقریبا تاریک بود …
دقیقا از زمانی که مسیح به آن اتاق پا گذاشته بود ، با هم سرِ تاریک و روشن بودن اتاق بحث و جدل داشتند…
هزار بار به او گفته بود که دلش از تاریکی اتاق میگیرد و دلش نور و روشنایی میخواهد…
ولی مسیح باز هم قبل از خواب ، پرده های ضخیم را کامل میکشید…
میگفت نور که باشد خوابش نمیبرد…
به او گفته بود که دلش میخواهد با باز کردن چشمانش آسمان را ببیند…
میخواست نور و درخشندگی در اتاقشان بیوفتد ، ولی مسیح گوشش به این حرف ها بدهکار نبود و در آخر کارِ خودش را میکرد…
آخرِ شب محیا پرده ها را باز میگذاشت ولی صبح که بیدار میشد باز آنها کشیده شده بودند…
نگاهِ پر حرص و خابالودش را از روی پرده های کیپ شده گرفت و پوفی کشید…
دلش میخواست آن پرده های خوشگل را با دستهای خودش تکه تکه کند …
با غضب در جایش چرخی خورد و نگاهش را به مرد کنارِ دستش سپرد…
به مسیحی که آرام و عمیق ، در کنارش به پهلو خوابیده بود…
چشمانش را کمی باریک کرد و از تخت پایین پرید…
تمام حرصش را سرِ پرده ها خالی کرد و تا انتها کنارشان زد…
سپس پنجره را هم باز گذاشت…
صورتش را با لذت بیرون رفت و هوای بهاری را به ریه هایش کشید…
حالا هم صدای بازی پرندگان را بهتر میشنید و هم آسمانِ آبی و آفتابی را قشنگ تر میدید…
هوای بهاری حسابی خنک و دلپذیر بود و حالا راضی تر به نظر میرسید…
باز هم نفسِ عمیقی کشید و نگاهی کوتاه درون آینه به خود انداخت و با لبخند از اتاق بیرون رفت…
تی شرت لیمویی روشن با طرحِ کیتی پوشیده بود ، به همراه شلوار گشادِ نخی خنک و بهاری سفید رنگ اش…
چای ساز را به برق زد و نان را داخل تستر گذاشت…
میز صبحانه را چید و بعد از برداشتن نان های داغ و برشته به سمت اتاق رفت…
امروز کلی کار داشت و مسیح هنوز در خانه بود…
باید هرچه زودتر از خانه بیرونش میکرد و به کارهایش میرسید…
ابتدا موهایش را شانه کرد و با کش از پشت بست ، سپس روی تخت نشست و به دستان قفل شده ی مسیح جلوی صورتش لبخند زد…
پتو را آرام از رویش کنار کشید و با لذت نگاهش کرد…
این مرد را بیشتر از همیشه دوست داشت…
مردی که موهایش کمی عرق کرده بود و به پیشانی اش چسبیده بود…
مردی که آن روزها همانند خودش روشن میپوشید …
نگاهش روی تی شرت سفید رنگ و شلوارک طوسی روشنش چرخید …
این مرد را تا ابد میخواست…
پاهایش رو روی تخت جمع کرد و دستش را آرام و نوازش گونه ، پشت کمرش کشید…
امروز بیشتر از همیشه خوابیده بود و حالا باید به زور هم که شده بلندش میکرد…
حرکتِ آرام دستش روی پوستِ تنِ مسیح ، باعث شد کمی چشمانش را از هم باز کند..
با دیدن محیا کمی اخم کرد و به پشت خوابید…
صدای پر از غر و لندش هم غرق در خواب بود…
-اون پــرده های لعنتی رو بکـــش…
-دیگه باید بلند شی ، کافیه هرچی خوابیدی…
-میخوام بازم بخوابم…
محیا خود را جلو کشید و ناخن هایش را روی بازویش حرکت داد…
-مگه امروز نمیری سرکار؟؟
مسیح سرش را در بالشت فرو کرد…
حالا صدایش بم و خفه به گوش میرسید…
-یکم دیرتر میرم…
-نخیر پاشو باید همین الان بری ، چه معنی میده مرد تا این موقع بخوابه…
پاشو ظهر شد…
مسیح در جایش نیم خیز شد…
موهای پریشانش روی پیشانی ریخته بود و قیافه اش از همیشه نامرتب تر به نظر میرسید…
-اَه … چرا نمیزاری بخوابم ؟؟
از کله ی سحر رو سرِ منی چرا آخه…
محیا با یک دست موهایش را از روی پیشانی اش کنار زد …
-واسه اینکه الان موقع خواب نیست…
باید بلند شی و از خونه بری بیرون…
مسیح لجوجانه سرش را تکان داد و موهای لختش باز روی پیشانی رها شد…
-من دلم نمیخواد اصلا برم سرکار …
دلم نمیخواد از خونه برم بیرون…
محیا متعجب از کنارش بلند شد ، به نظرش او بیشتر از هرچیزی به حمام نیاز داشت تا کمی سرحال شود…
باید برایش حوله و لباس تمیز آماده میکرد…
-چرا دوست نداری بری سرکار؟؟
مرخصی گرفتی مگه؟؟
مسیح با همان بداخلاقی نگاهش کرد و از تخت پایین آمد و پتوی مچاله شده را روی تخت پرت کرد…
امروز از روی دنده ی چپش بلند شده بود…
-اینش دیگه به خودم مربوطه…
-مسیح باید بری دوش بگیری ؛ تا بلکه اون قیافه ی اخمو و بداخلاقت کمی قابل تحمل بشه…
مسیح بی تفاوت او را کناز زد و به آشپزخانه رفت در حالی که هنوز زیر لب غر میزد…
-فعلا به صبحانه بیشتر از هرچیزی احتیاج دارم…
مسیح دیرتر از همیشه رفته بود و فرصت زیادی نداشت ، تا همه ی کارهایی که باب میلش بود را به بهترن شکل ممکن انجام دهد…
هفته ها برای رسیدن همچین روزی نقشه کشیده و در ذهن به چگونگی برنامه اش فکر کرده بود…
این اولین باری بود که میخواست کسی را غافلگیر کند …
اولین جشن تولد …
میخواست بهترین ها را برایش مهیا کند…
زیبا ترین ها را…
از هفته پیش مشفول خرید وسایل مورد نیازش شده بود و حالا فقط باید همه چیز را آماده و جمع و جور میکرد…
با ذهنی درگیر سی دی شاد و ریتم داری را که جدیدا خریداری کرده بود ، داخل پخش گذاشت و صدایش را کمی زیاد کرد…
ابتدا میز صبحانه را جمع کرد …
فنجان مسیح را داخل سینک گذاشت ، در حالی که رفتار امروز صبح و بداخلاقی مسیح در ذهنش وُل میخورد…
مسیح هیچ گاه از کار و برنامه های شغلی اش نمیزد…
هیچ گاه گلایه نمیکرد…
ولی امروز همانند پسر بچه های سرتق که از مدرسه میگریزند ، از رفتن به محیط کاری اش فراری بود…
زیاد تجربه ی در کنار او بودن را نداشت ، ولی انقدری میشناختش که بداند معطل کردن ها و دست دست کردن های امروزش نمیتواند بی دلیل باشد و دلِ او که این روزها بی دلیل دلواپسی میکرد…
ظرف های تمیز را در جای مناسب خودش قرار داد و از آشپزخانه بیرون زد…
باید برای امشب که حس میکرد ، زیبا و شیرین ترین شب زندگی اش خواهد بود آماده میشد…
میخواست همه چیز بی نهایت رویایی باشد…
همانند خیال بافی های دخترانه اش…
باید برای امشب پر انرژی میبود و افکار بد و پر هراس را به گوشه ای دور از ذهنش میفرستاد …
امروز را فقط باید زندگی میکرد…
و امشب را برای شوهرش ؛ همسری …
.
.
کمی دیرتر از حدِ معمول به خانه رسید…
زودتر از همیشه از شرکت بیرون زده بود و ساعاتی را بی هدف در خیابان ها چرخیده بود…
با هزار جور فکر و خیال ، حالا به خانه برگشته بود…
با ذهنی آشفته و تنی خسته…
به نظرش امشب از همان شب های سختی بود ، که تا صبح یا نمیخوابید و یا تا خودِ صبح کابوس میدید…
چقدر امشب دلش آرامش میخواست…
بی فکری میخواست…
رهایی…
دلش به شدت تنگ بود و عجیب هوای عزیزِ سفر کرده اش را داشت…
و بغضی که از سرِ صبح چنگ به گلویش میزد…
زخمی میکرد…
هر لحظه شدت میگرفت ، ولی رها نمیشد…
کلیدش را داخل قفل چرخاند و با سری پایین و شانه هایی افتاده وارد شد…
ابتدا حواسش به قدری پرت بود که متوجه چیزی نباشد ، اما چند قدم که جلو رفت حس کرد در تاریکی مطلق قدم میزند…
در سیاهی بی پایان…
سرش را بالا گرفت و چشم چرخاند…
راهروی منتهی به سالن در تاریکی مطلق فرو رفته بود و همه جا سیاهِ سیاه بود…
میان ابرویش از اخم ، خطِ عمیقی افتاد و دلش شور زد…
امشب ظرفیتش تکمیل بود…
امشب لبریز بود…
و این سکوت و تاریکی ، عجیب دلش را زیر و رو میکرد ، دلی که مدت ها میشد اینگونه دلواپسِ کسی نشده بود…
کسی که دور نبود…
غریبه هم نبود…
نزدیک تر از همیشه…
کسی که سال ها با او آشنا بود…
زیرِ لب نامش را صدا زد…
با ترس…
-محیا …
از ذهنش گذشت که محیا از تاریکی میترسد و به شدت بد اش می آید…
و حالا این سیاهی عمیق ، ترسِ را در رگ هایش به جریان انداخته بود…
قدم هایش را تند تر برداشت و صدای فریادش سکوتِ خانه را در هم شکست…
-مـــحــیا…
هم زمان نگاهش به سمت روشنایی های محسوسِ گوشه ی انتهایی سالنِ منتهی به آشپزخانه کشیده شد…
چشم های گشاد شده از ترسش روی تک تک شمع های کوچک و درخشان چرخید…
شمع هایی که اطراف کانتر و میز چوبیِ کوتاهِ گوشه ی سالن ، به طرز زیبایی چیده شده بود…
درخششِ کوچک و لرزان شمع ها ، دلش را روشن کرد…
نفسِ عمیقی کشید و بوی عطری ملایم و شیرین در مشامش پیچید…
یک قدمِ دیگر به سمت میزِ کوچک برداشت و عمیق تر نگاه کرد…
کیکِ گردِ کوچکی در میان شمع های طلایی رنگ قرار گرفته بود و تمامِ سطحش با گل های رزِ پرپر شده تزیین شده بود…
رز های بی نهایت روشن و سفید…
زانوانش خم شد و کنار میزِ خیره کننده نشست…
عطر گلبرگ های رز در مشامش بود…
نور در چشمانش بود…
چشمانش روی کیکِ کوچک چرخید…
” مسیح جان تولدت مبارک ”
دستش را به لبه ی میز گرفت و نفس کشید…
آخرین بار کی برایش تولد گرفته بودند؟؟
آخرین بار چه کسی اینگونه حیرت زده اش کرده بود؟؟
چشمانش را بست…
پریسان هیچ گاه غافلگیرش نکرده بود…
هیچ گاه میزی این چنین پر نور برایش نچیده بود…
اصلا ، او هیچ گاه یـــادش نبود…
همیشه فراموش میکرد…
از یاد میبرد…
تصاویری به سرعت از جلوی چشمانش میگذشت…
صورت گیج و حیرانِ پریسان با چشمانی گرد شده .. دیوار های رنگینِ خانه .. چراغ های چشمک زن قرمز و بنفش ..
وسایل شام با گل های سرخ و سفید رنگ ..
نگاهِ گیج و منگش..
گوش های کیپ شده اش سوت کشید…
” نه یک دل نه هزار دل همه دلهای عالم
همه دلها رو میخوام که عاشق تو باشم ”
بلوزِ چسبان زرشکی پوشیده بود و عسلی چشمانی که از همیشه بیشتر میدرخشید…
” تو چشمات خواب مخمل
شراب ناب شیراز ، هزار میخونه آواز ، هزارو یک شب راز”
دستِ چپش را بالا آورده و پشتِ دستش را بوسیده بود…
و نگاهِ زنی که هر لحظه پریشان تر ، ناراحت تر میشد…
گرفته تر…
و صدایی که پر از آرامش بود در مقابل همه ی آن پریشانی ها
– خوش اومدی به خونت, عشق همیشگی من
” میخوام تو رو ببینم
نه یک بار نه صد بار به تعداد نفسهام
برای دیدن تو نه یک چشم نه صد چشم همه چشما رو میخوام ”
دستِ سرد و بی حلقه اش را روی سینه اش گذاشته بود…
– میبینی چه جوری میزنه؟؟حسش میکنی؟؟
میشنوی چی میگه بهت؟؟
داره میگه دوستت دارم
و صدایی بیش از حد سرد و خالی ، که نفسش را در لحظه بریده بود…
-اینجا چه خبره مسیح؟؟؟خاموش شده بود برق کور کننده ی نگاهش…
پر کشیده بود لبخندِ شیرینِ لبانش…
-امروز چندمه مگه؟؟
تولدمه؟؟؟
جعبه ی کوچک قرمز رنگ …
و صدایی که حالا خالی خالی بود…
– اولین سالگرد ازدواجمون مبارک
و نوایی که هنوز در گوشش بود…
” تو رو باید مثل گل
نوازش کرد و بوئید
با هرچی چشم تو دنیاست فقط باید تو رو دید ”
با شنیدن صدای آرام و ملایمِ موسیقی ، چشمانش را از هم باز کرد…
باز همان عطرِ ملایم و شیرین در فضا پیچید…
دستش را که به لبه میز چنگ شده بود مشت کرد و بلند شد…
باید قد راست میکرد…
باید روی زانوهای خم شده اش را می ایستاد…
روی پاشنه ی پا چرخید و دید ، محیا را که در یک متری اش ایستاده بود…
همان که با ترس صدایش زده بود…
همان که قلبش را وادار به تپیدن میکرد…
همان که فراموش نکرده بود و برایش میزی روشن چیده بود…
نگاهش از پایین به بالا کشیده شد…
دامنِ سبکِ کلوش و چین دارِ سفید رنگ تا روی مچ پایش ، به همراه تاپِ سفید خوش دوختی که روی سرشانه و سینه هایش پف دار بود…
موهای صاف و بلندی که دورش رها شده و صورتِ ملیح و آرامش را قاب گرفته بود…
چشمانِ سیاه و کشیده اش میدرخشید…
همیشه برایش قرمزِ جیغ میپوشید…
همیشه با دلبری هایش ، با وسوسه گری هایش او را مجذوب خود میساخت و نرمش میکرد…
رنگِ زندگی اش تند و پر حرارت بود…
یک قدم به سمتِ عروسکِ سفید پوشِ رو به رویش برداشت و از نظرش گذشت چقدر سفید به او می آید و حالا چقدر از تمامِ قرمز های دنیا بیزار است …
یک قدمِ دیگر …
حالا دیگر تند و پر حرارت دوست نداشت و چقدر که سفید به او آرامش میبخشید…
یک قدمِ دیگر را محیا پر کرد و دستانش را دور گردنِ مسیح حلقه کرد…
صدایش گرم و صمیمی بود…
صدایش غرقِ دوست داشتن بود…
صدایش اهنگی بس ملایم و گوش نواز داشت…
-تولدت مبارک عزیزم…
دستان مسیح دور کمرش چفت شد و چشمان عسلی و درخشانش در چشمان سیاه و آهویی اش قفل…
همه جا تاریک بود ولی میدید برق کور کننده ی چشمان سیاهش را…
همه جا سیاه بود ولی چشمانش بعد از روز ها و ماهها به طور محسوسی میدرخشید…
محیا خود را بالا کشید …
صدایش ارام بود…
پر از زمزمه…
-29 سالگیت مبارک مسیح…
م … مسیحَ … مم
چشمانش را آرام بست و صورتش را کمی پایین آورد…
پیشانی اش را به پیشانی محیا چسباند و نفسش را نفس کشید…
-داری با من چیکار میکنی لعنتی…
با ژست خاصِ خودش ، پشت به من ایستاده بود و نگاهش بین شلوغی و جنب و جوشِ تمام نشدنی مردم چرخ میخورد…
در فکر بود…
این را از صورتِ جدی و سفت شده اش فهمیدم…
و چقدر که من آن روزها فهیم و با درک بودم…
نگاهِ خالی ام باز به سمتِ مردِ خوش پوش رو به رویم چرخید که با یک دست پرده را کنار زده و پنجره ی اتاقِ عجیب و غریبش را کاملا باز گذاشته بود…
نگاهم در لا به لای سیاهی موهایش چرخ خورد که همراه با وزش های ملایمِ باد آزادانه میرقصید…
باد ملایمی میوزید و من سردم بود…
باد ملامی میوزید و ذهنِ تاریکم هر لحظه روشن تر ، شفاف تر میشد…
با قیافه ای متفکر پرده را رها کرد و به سمتم چرخید و عجیب بود که دیگر زمردی های خوشگلش ، نمیدرخشید…
نگاهش همچون نگاهِ من ، برای همدردی با نگاهِ من خاموش بود…
صورتم را در جهت مخالفش چرخاندم و قطره های اشک یکی پس از دیگری صورتم را شست و گونه هایم را خیس کرد…
.
.
بادِ خنک و ملایم شبانگاهی در اتاق میپیچید و پوستِ برهنه ام را گز گز میکرد…
تنِ لرزان و به عرق نشسته ام را جلو کشیدم و صورتم را بیشتر در سینه ی محکم و پر امنیتش فرو بردم …
حرارت و گرمای وجودش ، تنِ سِر شده ام را گرمتر کرد و حالا دیگر احساس یخ بستگی لحظات قبل را نداشتم…
دستش هنوز دورِ کمرم بود و حرکت دایره وار و پر نوازشی که آرامش را ذره ذره به تنِ دردمندم تزریق میکرد …
صدای آرامِ نفس هایش ، ریتم تند و بی قرارِ نفس هایم را آرام میکرد…
صدای تپش های منظمِ قلبش را زیر پوست صورتم حس میکردم و از شنیدنش حالِ خوشی داشتم…
قلبش میزد…
آرام هم میزد…
زیبا ترین ملودی هستی بود ، صدای تپش های قلبش …
سرم را کمی بالا گرفتم تا صورتش را بهتر ببینم…
صورتِ مَردم را…
با حسِ نگاهِ خیره و عمیقم ، چشمانش را از پنجره ی بزرگ و آسمانِ پشت سرمان گرفت و نگاهم کرد…
نگاهش هم مانند نوازش هایش ، لطیف بود…
نگاهش هم مانند عطر تنش ، گرم و خواستنی بود…
دستم را به سینه اش بند و سرم را روی بازویش جا به جا کردم…
آرام لب زد…
-جانم؟؟
با تکان اندکی که خوردم ، درد در تمام جانم نشست و چهره ام به وضوح در هم شد…
با اخمی ظریف نیم تنه اش را رویم بالا کشید و صاف در چشمانم زُل زد…
-درد داری؟؟
لبخندم بی جان بود…
انگاری که لبخند هایم هم درد میکرد …
-خــــوبم…
سرش را پایین آرود و لبخندم را کوتاه بوسید…
-جاییت درد میکنه عزیزم؟؟
-یکم سردمه فقط…
پتوی نرم و لطیف را بالا تر کشید و نزدیک تر در آغوشم گرفت…
نفس های گرمش صورتم را نوازش میکرد و صدایش گوش هایم را…
-عزیزم…
گوشم قلقلک شد از بازدمِ گرمش…
-نفـــسم…
ضربه ی آرامی به شانه اش زدم و به شوخی به عقب هلش دادم…
-لـــوس…
لبخندِ عمیقم را این بار طولانی تر ، با محبت تر بوسید و دستشِ پر نوازش را این بار بر شکمِ پر دردم کشید…
درد هایم را میدانست مسیح…
او همه چیز را میدانست…
مسیحِ من…
آرامشِ قلب من …
انگشتانِ بی حسم را در موهایش لغزاندم و نفسِ تکه تکه ام را در صورتش رها کردم…
-مسیح؟؟
مهربان نگاهم کرد…
مهربان…
-جـــانِ مسیح…
-امشب ؛ با تـــو بهترین شبِ زندگی مــــن بود…
اما…
نگاهش لرزید…
و دلِ من که از شیطنت های ریزم ، از ترسِ چشمانِ گرد شده اش قنج میرفت…
لبم را با زبانم تر کردم و صدایم را لوس کشیدم و لبانم را کودکانه جلو دادم…
-ولی … حیف … که زود تــموم شـــد …
نور و مهربانی باهم به چشمانش هجوم آورد و مرا محکم تر در آغوشِ گرم وشوهرانه اش فشرد…
-شیطون نــــشو…
امشب به اندازه ی کافی از راه به درم کردی لعنتی …
با فکر به کیک کوچک و شکلاتیِ دست نخورده ، صدای قهقهه بلندم در اتاقِ نیمه روشن پیچید…
-کی ، کی رو از را به در کرد دقیقا؟؟
من متوجه نشدم…
میشه یکم واضح تر توضیح بدید لطفا…
لبانش شیرین خندید و دستانش را دور کمرم سفت و محکم حلقه کرد…
-بخواب دختره ی دیوونه…
صـــبح شد…
با ناخنِ بلندم بازویش را خش دادم…
خُب خوابم نمی آمد دیگر…
-مســــیح؟؟
پر صدا و طولانی نفس کشید…
-هــــوم؟
چشمانم درخشید…
-تولدت مبارک…
قلبش زیر پوستِ دستم کوبید…
صدایم آهسته و آلوده به ناز و نیازش بود…
-مـــسیح؟؟
ریز خندید و بینی اش را به پیشانی ام چسباند…
-هیـــس…
.
.
با حوله کوچک مشغولِ خشک کردن موهای خیسش بود و با یک دست پوشه ی ماتِ روی میز را ورق میزد…
ظرف کوچک را از عسل پر کردم و روی میز گذاشتم در حالی که هی دزدکی نگاهش میکردم و به حلقه ی درخشان درون انگشت و برق کور کننده اش لبخند های کمرنگ میزدم…
حلقه ای که این روزها از انگشتش ، حتی برای لحظه ای جدا نمیشد…
نفسِ آسوده ام را بیرون فرستادم…
-مسیح بیا …
پوشه ی بهم ریخته را رها کرد ، با لبخند به طرفم چرخید و قدم هایش را به سمتم تند کرد…
هنوز به یک قدمی ام نرسیده بود ، که صدای زنگِ ملایمِ گوشی اش در فضای کوچکِ خانه پیچید…
قدم هایش ثابت ماند ، از همانجا خم شد و گوشی اش را از روی کانتر برداشت…
نگاهی گذرا به صفحه ی روشنش انداخت و دکمه اتصال را زد…
نگاهش هنوز با من و مهربان بود…
و نگاهِ من به تی شرت جذب و روشنش…
-بله…
الــو…
بفرمایید…
نگاه های هیزم را از اندام مردانه اش گرفتم و روی صندلی نشستم تا برایش لقمه های کوچک و شیرین بگیرم …
مسیح خامه و عسل دوست داشت…
-الـــو…
چرا حرف نمیزنین…
ظرفِ کوچک و کریستالی خامه را جلو کشیدم و با لبخندی پر مهر براندازش کردم…
باید مثل همیشه ، همانند تمامی این روزهای شیرین ، به طعمِ عسل به رویم لبخندهای واقعی و سرشار از دوست داشتن میپاشید…
باید چشم های روشنش را برایم ریز میکرد و دلم را حسابی میبرد…
چشمانِ مشتاقم را به سمتش کشیدم ، که با دیدن صورتِ سرخ و منقبض شده اش ، دستم در هوا خشک شد و لبخند بر لبانم ماسید…
با دستِ چپ گوشی را در نزدیکی صورتش گرفته و نور حلقه اش در چشمانم بود…
به یک باره ، بی دلیل و بی جهت ، نفسم گرفت و قلبم تند و محکم بر سینه ام کوبید و چیزی در درونم ، هُری پایین ریخت…
از چه ترسیده بودم ؟؟
او که تمامی این روزها تمام و کمال مالِ من بود…
من که بی هیچ فاصله ای متعلق به او بودم…
او که نگاهش با من مهربان بود…
نگاهِ سرگردانش روی چشمهای مات و صورتِ رنگ پریده ام ثابت مانده بود…
حالا چشمانش از آتشی مهار نشدنی میسوخت و نمیدانم چرا صدایش انقدر خش دار و گرفته انگاری که روحم را سوهان میکشید…
صدایی که غرق در نفرت و کینه ای بی پایان میلرزید و فریادی که برای لحظه ای تمام تنم را لرزاند…
-شمــاره منو از کجا آوردی عــوضی؟؟
تــــو غلط کــــردی….
دستم را روی گوش هایم گذاشتم و نگاهِ ملتمسم را به چشمانِ خشمگینش دوختم…
چشمانی که دیگه مهربان نبود و هر لحظه رنگی مخلوط از خشم و نفرت به خود میگرفت…
چشمانش کوره ی آتش بود و در موجی از سرخی های وهم انگیز گم شده بود…
-هیچ غلطی نمیتونی بکنی…
بـــرو به درک….
به سرعتِ برق ، با خشمی مهار نشدنی ، موبایلش را از گوشش فاصله داد و در چشم بر هم زدنی بر زمین کوبید…
شُک زده از حرکتِ ناگهانی اش پلک زدم و به سختی از روی صندلی کنده شدم و دو قدمِ باقی مانده را که نمیدانم چرا آنقدر سخت و جانکاه بود طی کردم…
با دستم به یقه ی روشنش چنگ زدم و چشمانم را در ترسِ عجیب چشمانش قفل کردم…
لبانش را از حرص روی هم میفشرد و قفسه ی سینه اش پر حرص بالا و پایین میشد…
صورتم را به روی سینه اش ، جایی در نزدیکی قلبش چسباندم و محکم به خودم چلاندمش…
او باید آرام میگرفت…
قلبش باید آرام میزد…
قلبش … باید … برای من … آرام میزد …
ساعت 12 ظهر بود که به خانه رسیدم…
کلید را در قفل چرخاندم و خودم را به داخل خانه پرت کردم…
هوای تیر ماه به شدت گرم و نفس گیر شده بود و این گرمای تن سوز همیشه کلافه ام میکرد…
مخصوصا این روزهایی که خودم به اندازه ی کافی کلافه و سردرگم بودم …
روزهای پر استرسی که صدای زنگِ ویولنِ گوشی مسیح ، عذابِ جان و روحم شده بود…
تلفن های گاه و بی گاه و صدای گاه فریاد و گاه پچ پچ کنانِ مسیح ، که گویی آرامشم را گرفته بود و به شدت آزارم میداد…
تلفن های مشکوکی که ، مسیح را برای ساعاتی هرچند کوتاه بهم میریخت …
بهم میریخت و از من دور میشد…
دور میشد و من با صبوری نازش را میکشیدم…
لبخندهای الکی میزدم ، قربان صدقه اش میرفتم و سعی میکردم حواسش را پرت کنم…
گاهی در میان شوخی و خنده های پر تظاهر ، از تلفن ها میپرسیدم و او مرا میپیچاند…
حالا شب ها هم کابوسِ تلفن ها را میدیدم…
نه میدانستم کیست که هر موقع دلش میخواهد زنگ میزند و نه میدانستم پشت خط چه میگوید ، که صورتِ مسیح از شدت عصبانیت قرمز و ملتهب میشود …
افکارم را به سختی پس زدم و کلید را روی پرت کردم…
قطراتِ گرمِ عرق پشتِ کمرم راه گرفته و موهای مرطوبم به شقیقه هایم چسبیده بود…
سریع فن ها را روشن کردم ، با یک دست شالم را از سرم کشیدم و با دست دیگر مشغول باز کردن دکمه های مانتوی نازک و تابستانه ام شدم…
لباس هایم را همانطور روی مبل رها کردم و به آشپزخانه رفتم تا ابتدا شربتی خنک و گوارا برای خودم آماده کنم و قرصِ آرامش بخش و تجویزی خودم را که ساعتی قبل از داروخانه گرفته بودم را بخورم…
امروز برای دیدن مهدیس و عوض شدنِ حال و هوایم به خانه باغ رفته بودم …
مهدیسی که این روزها مشغول ترم تابستانه اش بود و کمتر از قبل به ما سر میزد…
هرچه هم اصرار کرده بود کمی بیشتر پیشش بمانم قبول نکرده و در جواب پافشاری هایش گفته بودم تا ساعاتی دیگر مسیح به خانه می آید و من باید در خانه ام باشم…
باید برایش ناهار درست کنم و غذایم را در کنار او بخورم وگرنه لقمه ای از گلویم پایین نمیرود…
لیوانِ بزرگ و پر یخ را به همراه قرصِ کوچکِ سفید رنگ یک نفس سرکشیدم ، سپس به سمت حمام رفتم تا ابتدا دوش بگیرم…
دستم روی دستگیره ی حمام بود ، که صدای زنگِ ملایمِ تلفن در فضای خانه پیچید…
با لبخند عقب گرد کردم و تلفن را از روی میز چوبی برداشتم…
حتما مسیح بود و میخواست ببیند رسیده ام یا نه…
مسیحی که با وجود ناآرامی های چند روزه اش ، هنوز هم مهربان بود…
-جانم؟
……..
ولی هیچ صدایی از آن ورِ خط شنیده نمیشد و من که صدای مسیح را از میان خطوط نمیشنیدم…
دستم را لا به لای موهای عرق کرده ام کشیدم و به ساعت بزرگ و طرح قدیمی سالن خیره شدم…
هنوز تا آمدنش دو ساعتی مانده بود…
-الــو ….
کلافه از خستگی های فکری چند روزه و حالا هم گرمای زیاد ، گوشی را قطع کردم و روی میز انداختم …
هنوز قدم از قدم برنداشته که تلفن باز زنگ خورد…
نفسم را پر صدا فوت کردم و ابتدا به شماره ی ناشناسش خیره ماندم…
-بله … بفرمایید …
حس میکردم کسی آن طرفِ خط ، نفس های پر شتابی میکشد…
روی مبل نشستم و تلفن را بیشتر به گوشم چسباندم…
صدای نفس های حرصی اش مرا میترساند…
صدایم کمی مرتعش بود و نمیدانم چرا قلبم پر شتاب تر از لحظات قبل میزد…
-اگـه … حرف نزنی قطع میکنم ها…
شقیقه ام را در دست فشردم و نفسِ محکمم را در گوشی رها کردم…
در این گرما و کلافگی فقط مزاحم را کم داشتم …
از جایم بلند شدم تا تلفن را قطع کنم ، نگاهم روی درِ نیمه باز حمام بود ، که صدای خنده ی بلند و کش داری گوشم را پر کرد…
قلبم از خنده ی بلند و بی پروایش ریخـت…
با وحشتی عجیب ، گوشی را محکم روی میز کوباندم و از میز دور شدم…
با قدم هایی شتاب زده ، به سمت حمام رفتم و در را محکم و پر صدا پشت سرم بستم…
با حرکاتی شتاب زده لباس هایم را در آوردم ، شیر آبِ سرد را تا آخر باز کردم و زیر دوش ایستادم ، در حالی که تمام تنم از اضطراب میلرزید و صدای خنده های بلند و نازکِ زن هنوز در گوش هایم بود…
قطرات سردِ آب روی سر و صورتم میریخت و من از ترسی آمیخته به وحشت از درون میلرزیدم…
دستم را روی گوش هایم فشردم و سرم را به شدت تکان دادم…
من نمیخواستم باور کنم…
دستم را جلوی دهانم گرفتم و صدای عطسه ی بلندم را تا حدودی کنترل کردم…
شعله ی گاز را پایین تر کشیدم و در حالی که پیاز را هم میزدم ، هود را روشن کردم…
قرصِ کوچک سفید رنگ و بعد هم حمام اثر خود را بر بی خواب یهای چند روزه ام گذاشته بود…
چشمانم میسوخت و میل عجیبی به بستن چشمانم و خوابیدن داشتم که صدای زنگ هوش را از سرم پراند…
نگاهی به شعله ی کم جان انداختم و با کرختی به سمت میز رفتم و تلفن را جواب دادم…
-بله …
…….
-الــــو ….
….
چشمانم را بستم و بینی ام را بالا کشیدم…
امروز از صبح آنقدری کسل و پریشان بودم ، که حوصله ی هیچ چیزی را نداشتم…
حالم به خودی خود مساعد نبود و حالا هم این تلفن های پشتِ سرهم بدترم میکردم…
و من که هنوز نمیخواستم باور کنم …
صدایم را بالا بردم و نفسِ کلافه ام را در گوشی رها کردم…
– چـــرا .. حــرف … نمیــــزنی …
صدایش اما بر خلاف من آرام بود…
صدایی که موهای تنم را سیخ کرد …
-احـــمق…
تو یه احمقی …
یه احمق…
و باز هم همان خنده ی بلند و کش دار و به دنبالش صدای بوق های مکرری که نشان از قطع شدن تلفن داشت… گوشی از میان دستِ به عرق نشسته ام سر خورد و بر زمین افتاد…
زانوهایم انگاری تحملِ وزنم را نداشت…
هنوز هم خوابم می آمد ، چشمانِ تار و نمناکم از بوی پیاز میسوخت و گویی به یک باره تمام انرژی اندکم تحلیل رفته بود…
دستم را به دیوار گرفتم و به سختی خودم را به سمت آشپزخانه کشاندم…
با ناتوانی لیوانی آب ریختم ، قرص های کوچِک سفید رنگ جلوی چشمانم جان گرفت…
دستم را جلو کشیدم…
فقط یکی دیگه…
لیوانِ آب را به همراهش سر کشیدم و از دیدن لرزشِ بی امانِ دستم بغض کردم…
دیگر توان ایستادن را هم نداشتم…
کمرم را به کانتر چسباندم و آرام سر خوردم…
تا شدم…
روی زمین نشستم و زانو های لرزان و بی جانم را به بغل کشیدم…
سرم روی شانه ام کج شد و چشمانم هر لحظه تار و بی فروغ تر…
من فقط میخواستم ، کمی بخوابم…
.
.
صدای فریاد می آمد…
صدای فریاد های بلند و گوش خراش…
انگاری صدای مسیح می آمد و بوی تند و تهوع برانگیزه سوختگی…
کسی اسمم را مدام و پشت سر هم صدا میزد و من که به هیچ عنوان ، خیال بیدار شدن و باز کردن چشمانم را نداشتم…
من این خوابِ عمیق را میخواستم…
ندیدن و نشنیدن را هم…
صدای مسیح هر لحظه واضح تر به گوش میرسید…
نزدیک تر…
چشمانم را بیشتر روی هم فشار دادم…
من نباید بیدار میشدم…
کسی شانه هایم را گرفته بود و تکانم میداد…
کسی آرام بر صورتم ضربه میزد…
و صدایش بیخ گوش هایم بود…
-محــیا …
چی شدی تو آخه …
محیا جان باز کن چشمات رو…
عزیزم پاشو ، بهت میگم…
باز کن چشمای خوشگلت رو ببینمت…
سرم را به سینه اش تکیه داده و آرام گونه ام را نوازش میکرد…
صدایش خش دار و عصبی بود…
صدایش انگاری بدجور زخمی بود…
-باز کن چشمات رو …
باز کن لعنتی …
من رو ببین محیا ، چی خوردی دختره ی دیـــوانه…
دستم را بالا آوردم و به یقه اش چنگ زدم…
حسِ خفگی داشتم و انگار که نفسم بالا نمی آمد…
چشمانم را به سختی از هم باز کردم و در میان دود های خاکستری چهره ی محو ، اخم آلود و نگران مسیح را دیدم…
شوهرم آمده بود و من برخلاف همیشه به پیش وازش نرفته بودم…
شوهرم آمده بود و من از گردنش آویزان نشده ، رویِ همچون ماهش را نبوسیده بودم…
شوهرِ مهربانم آمده بود و چهره اش اخم آلود بود…
لبانِ خشکیده ام از هم فاصله گرفت و با اولین نفس ، از هوای آلودی اطرافم به سرفه افتادم…
مسیح آرام به پشتم ضربه زد….
-آروم عزیزم…
آروم دورت بگردم ، چیزی نیست…
هیـــش…
نگاهِ خیس از سرفه ی خش دارم را تا چشمانِ سرخش و به خون نشست اش بالا آوردم…
یقه ی پیراهنِ سفیدش در میان مشتِ عرق کرده ام فشرد شد…
-من …
فقط … خوابم میـــومد …
اشکم ، از ناتوانی روی گونه ام چکید و تا گوش و کنار شقیقه ام راه گرفت…
اشکم را آرام بوسید…
چشمِ خیسم را بوسید…
-چیکار کردی با خودت دیونه ی من…
نگاهم از میان گودی شانه اش ، به سمتِ تلفن کشیده شد…
ردِ نگاهم را گرفت…
اخمش غلیظ تر شد…
مرا با خشم در آغوشش بالا کشید و دستانش را تنگ ، دورم حلقه کرد…
چانه اش را روی موهایم بند کرد و صدایِ خش دار و زخمی اش روحِ خسته و ترسانم را به آرامش رساند…
-هیش…
چیزی نیست عزیزم…
من اجازه نمیدم هیچکی اذیتت کنه…
من پیشتم…
من هستم…
من … اگه بمیرم هم … نمیذارم کسی … آزارت بده …
نمیذارم…