رمان آناشیدپارت ۱۲۱

 

 

 

ناگهان اخمی تمام صورتش را پوشاند و گفت:

 

– این دیگه چیه حانی؟

 

حانیه شانه بالا انداخت و گفت:

 

– داداش جان یه مدت کوتاهی رو ایران نبودی، غارنشین نشده بودی که الان ندونی اینا چیه!

 

امیرحسین دستی به صورتش کشید و گفت:

 

– نمک نریز، قربون دستت من نیاز ندارم مرسی.

 

البته که به پول نیاز داشت. حساب‌هایش بسته و خالی بود و تنها دارایی‌اش مقداری پول نقد بود. ماشین هم نداشت و با خودش فکر کرد که باید آناشید را با اسنپ یا آژانس به مطب دکتر ببرد.

 

اما غرورش هم اجازه نمی‌داد که بخواهد کمک را از خواهرش قبول کند.

 

حانیه هم متقابلاً اخمی کرد و گفت:

 

– بگیر دیگه مسخره، قرضه بعداً بهم پس می‌دی. رمز کارت هم سال تولد خودمه. ماشینم فعلاً احتیاج ندارم دستت باشه قربونت برم.

 

مهلت نداد امیرحسین چیزی بگوید و مخالفت کند، آن‌ها را در جیب پیراهنش انداخت و به سرعت از اتاق خارج شد.

 

امیرحافظ شب قبل که مقدار قابل توجهی پول به حسابش واریز کرده بود، سفارش کرده و قسم روح پدرشان را داده بود که مبادا امیرحسین بفهمد پول از جانب اوست.

دلخور بود اما هوای برادرش را داشت.

 

 

حقیقتاً برای کوه غروری مانند او دریافت کمک از خواهر کوچک‌ترش سخت بود اما گویا چاره‌ای هم نداشت.

 

وقتی حانیه اتاق را ترک کرد پیشانی‌اش را فشرد و زیر لب با خودش زمزمه کرد:

 

– آخه تو کی انقدر بزرگ شدی جوجه؟

 

از اتاق خارج شد و آناشید را همان‌طور ایستاده کنار پله‌ها دید. دستش را با فاصله پشت کمر او نگه داشت و گفت:

 

– بریم؟

 

آناشید باری دیگر نگاهش را از چشم‌های مشکی او روی جزء به جزء اجزای صورتش چرخاند و احساس کرد قلبش دچار گرما و لرزش شد.

 

 

لبخندی روی لب‌هایش نشست و زمزمه کرد:

 

– بریم.

 

از فرصتی که به خودش و امیرحسین داده بود ناراضی نبود، به نظرش وجودِ امیرحسین ارزشش را داشت.

 

نگاه فخرالملوک و شیما مثل همیشه سنگین بود. آناشید پاسخ سلامش را از شیما نگرفت اما فخرالملوک به آرامی و به خاطر امیرحسین زمزمه کرد:

 

– علیک سلام.

 

کنار در، در راهرو، امیرحسین خم شد و در جاکفشی را باز کرد.

پرسید:

 

– کدومش برای توئه؟

 

– همون ردیف دوم سمت راست‌. مرسی.

 

کفش‌های آناشید را از جاکفشی بیرون آورد آن‌ها را مقابل پاهایش جفت کرد و راست ایستاد.

 

قدم‌هایش را به آرامی قدم‌های آناشید برمی‌داشت و گام‌هایش را با او هماهنگ کرده بود. به ماشین حانیه رسیدند، در را برای آناشید باز کرد و با سر اشاره کرد که سوار شود.

 

خودش هم پشت فرمان نشست. عمو فضلی در باغ بود، احوالپرسی کوتاهی با او کردند‌ و راه افتاد.

 

حس عجیبی بود، رانندگی کردن در این شهر که برای ماه‌ها از آن به اجبار رانده شده بود یک جورهایی هم حس تازگی داشت و هم حسرت و افسوس برای روزهایی که بی‌دلیل از دست داده بود. اما بخش عجیب و دوست داشتنی حسش حضور آناشید کنارش بود.

 

پرسید:

 

–  می‌خوای قبل از این‌که بریم مطب یه جا دیگه بریم؟ پارکی کافه‌ای یا هرجا که تو برات راحت‌تره.

 

خیره به نیم‌رخ استخوانیِ امیرحسین ماند و به ذهنش فشار آورد. طی مدت کوتاه دوستی‌شان با هم بیرون هم رفته بودند؟ جایی به جز خانه‌ی امیرحسین یکدیگر را ملاقات کرده بودند؟ نه! آناشید ترس از دیده شدن توسط طلبکارهای پدرش و دوست و دشمن را داشت و می‌ترسید مبادا خبر دیده شدن او کنار پسری به گوش افشین برسد برای همین طی آن مدت دیدارهایشان فقط در خانه‌ی امیرحسین صورت گرفته‌بود.

 

پس واقعاً اولین باری بود که با هم بیرون می‌رفتند! او پدر فرزندش بود و حالا برای اولین بار می‌خواستند با هم به کافه بروند!

 

امیرحسین سؤالش را دوباره تکرار کرد:

 

-خب آناجان نگفتی، کجا برم؟

 

 

آناشید جواب داد:

 

– نزدیک مطب چند تا کافه هست، بریم همون‌جا.

 

مدتی قبل، پس از آن رسوایی که شیما با ورود ناگهانی‌اش در مطب به بار آورده بود، دیگر روی پا گذاشتن در آن‌جا را نداشت. نمی‌خواست با پزشک و منشی روبه‌رو شود. از فکر و قضاوت دیگران می‌ترسید. حانیه رفته و پرونده‌ی پزشکی‌اش را گرفته‌بود و به مطب دیگری رفته بودند.

 

آدرس را به امیرحسین داد و او سمت مطبی که در نزدیکی‌اش چند کافه‌ی کوچک و دنج بود راند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 162

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل

خلاصه: با قدم هایی لرزان و خسته؛ تلوتلو خوران از پله ها بالا رفت و دستگیره را پایین کشید و داخل شد. او زنی که

    خلاصه رمان سزار : این داستان روایتگر زندگی دختریست به نام سارا که بیشتر عمرش را آمریکا سپری کرده و با شنیدن خبر مرگِ

  خلاصه: تمام اتفاقات از یک قسم شروع شد! از قسمی که زیر بیرق سیاه امام حسین در ماه محرم خورده شد! اتفاقاتی که در

    خلاصه :   دختری به نام دلدار به طور اتفاقی باعث مرگ نامزدش می شود، از این رو مجبور به فرار می شود

خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده زیبا

خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم می‌گیرد

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آرش حامدی
23 ساعت قبل

عالی بود

جدیدترین پست های سایت
دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x