رمان آناشید پارت ۲۹

4.3
(151)

 

 

 

امیرحافظ با اخم‌هایی گره خورده و دل آشوبه‌ای بی‌ حد و اندازه گفت:

 

– وایسا باهات بیام!

 

داشت از در بیرون می‌رفت که فخرالملوک طاقت نیاورد حتی با‌ وجود آن حال نزارش زبان به کام بگیرد و گفت:

 

– حاجی، شما کجا؟! حسامم نباید بره، یه کم آب‌قندی چیزی بهش بدیم خوب می‌شه، دختره لاجونه کار کرده خسته شده، وگرنه چیزی‌اش نیست که!

 

قلبش از لحن مادرش تیر کشید و تنها گفت:

 

– مادر این خانوم امانته دست ما.

 

و رو به نگاه‌های کنجکاوی که میان او و مادرش در رفت و آمد بود لب زد:

 

– من شرمنده‌ام و معذرت می‌خوام، فعلاً با اجازه‌ی همگی.

 

دیگر نماند تا چیزی بشنود،  کفش به پا کرد و با گام‌های بلند خودش را به حسام رساند.

در پشتی ماشین را باز کرد. حسام تن نهیف او را روی صندلی عقب ماشین گذاشت و تمام رگ‌های سر امیرحافظ تیر کشید.

 

لب زد:

 

– برو داخل حسام من خودم می‌برمش.

 

چیز عجیبی را در نگاه حسام دید، چیزی که تابه‌حال ندیده‌بود.

 

مصرانه سر بالا انداخت و گفت:

 

– نه نه باید بیام. بریم حاجی.

 

دست مشت کرد و زمزمه کرد:

 

– استغفرالله.

 

حسام پشت فرمان نشست و امیرحافظ کنارش.

 

سه چهار دقیقه تا بیمارستان بیش‌تر فاصله نبود و تمام طول مسیر را امیرحافظ چرخیده و چشم به صورت او و ریتم نفس‌هایش دوخته‌بود.

 

حسام در محوطه‌ی اورژانس نگه داشت و می‌خواست پیاده شود که امیرحافظ تحکم کرد:

 

– بغلش نمی‌کنی‌ها! برو بگو تخت بیارن!

 

حسام با گیجی پرسید:

 

– چرا حاجی؟!

 

امیرحافظ آرزو کرد کاش می‌توانست سیلی‌ای زیر گوش او بزند اما تنها گفت:

 

– چون نامحرمه، برو و با تخت بیا من پیشش هستم.

 

 

 

 

نمی‌خواست وقتی دکتر درباره‌ی شرایط او می‌پرسد، حسام چیزی از بارداری‌اش بفهمد.

اصلاً نمی‌خواست حسام هیچ‌چیزی درباره‌ی او بفهمد.

 

تختی آوردند و پیش از این‌که کسی چیزی به حسام بگوید، خودش داخل ماشین خم شد و در یک حرکت آناشید را به آغوش گرفت و روی آن قرار داد. باری دیگر نفس امیرحافظ بند آمد و حس کرد برای لحظاتی خون به مغزش نرسید.

 

داشتند آناشید را با تخت سمت ورودی اورژانس هول می‌دادند و حسام هم دنبالشان چند قدم رفته‌بود که امیرحافظ طاقت نیاورد و با تحکم‌ صدایش زد:

 

– حسام وایسا، نرو.

 

حسام با دست به در اورژانس اشاره کرد.

 

– حاجی بنده خدا خانوادش که این‌جا نیستن، بریم ببینیم چه کاری از دستمون…

 

این‌که صدایش بالاتر از حد معمول رفته‌بود دست خودش نبود. یادش نمی‌آمد کِی با حسام این‌طور تند و بی‌حوصله برخورد کرده باشد را به یاد نمی‌آورد.

 

– دِ دارم می‌گم نرو دیگه، برگرد برو خونه.

 

حسام متعجب نگاهش کرد.

 

– حاجی این دختر طفل معصوم…

 

با یک دست پیشانی‌‌اش را فشرد و با دست دیگرش عصبی به سقف ماشین کوبید و گفت:

 

– بیا برو برادر من، لازم نیست بمونی.

 

قدم‌های رفته را سمت ماشین برگشت و مبهوت پرسید:

 

– حاجی خوبی؟ می‌خوای بریم داخل فشارتو بگیرن؟

 

– به نظرت باید خوب باشم؟

 

– پس…

 

اشاره‌ای به ماشین کرد و مصرانه گفت:

 

– بیا برو خونه لطفاً.

 

 

و با کنایه اضافه کرد:

 

– لازم نیست نگران این دختر طفل معصوم باشی!

 

“طفل معصوم” را مانند خود حسام گفته و چپ‌چپ نگاهش کرد.

 

پرستاری بیرون آمد و رو به آن دو گفت:

 

– همراه این خانوم که بی‌هوش هستن، شمایید؟

 

 

امیرحافظ گام‌هایش را سمت او برداشت و پاسخ داد:

 

– بله بله الان خدمت می‌رسم.

 

 

حسام باری دیگر چرخید و با نگرانی گفت:

 

– آخه شما برید خونه بهتره که، همه برای سرسلامتی دادن به شما اومدن،‌ یا منم بمونم همین‌جا و با هم بریم.

 

امیرحافظ سمتش چرخید و زیرلب “لااله‌الاالله” را زمزمه کرد و گفت:

 

– این خانوم رو خانوادش امانت سپردن دست منِ گردن شکسته، خودم هستم بالا سرش.

 

 

 

 

 

نارضایتی از چهره‌ی حسام می‌بارید.

 

– برم هم این‌جا دلواپس شما می‌مونم حاجی!

 

احمق نبود که نفهمد این نگرانی حسام بیخود نبود! برای این‌که دست به سرش کند گفت:

 

– امیرحسین که نیست، جای برادرمو پر کن و وقتی نیستم برو حواست هم به خواهر و مادرم باشه هم به مهمونا، عزت زیاد.

 

گفت و دیگر منتظر نماند تا سوار شدن حسام را ببیند.

 

وارد اورژانس شد که حسام نفس زنان پشتش ظاهر شد، سوییچ را سمتش گرفت و گفت:

 

– پس این باشه دستت حاجی، من خودم می‌رم شما با ماشین برگردید‌.

 

امیرحافظ حتی حوصله‌ی تشکر کردن هم نداشت.

حسام گردن کشید و پرسید:

 

– کجا بردنش؟ ایشالا تا یکی دو ساعت دیگه خوب می‌شه، نه؟!

 

سوییچ را در دستش فشرد و با حرص و تمسخر لب زد:

 

– والا منم این‌جاام نرفتم هنوز بپرسم.

 

سرش را تکان داد.

 

– من دیگه می‌رم، با اجازه.

 

داخل رفت و پرستار فوراً گفت:

 

– دکتر توی اتاق دارن معاینشون می‌کنن، بفرمایید توضیح بدید مشکلشون چیه.

 

با نگرانی به آناشید نگاه انداخت و سلام دکتر را پاسخ داد و فوراً گفت:

 

– آقای دکتر ایشون بارداره، این یکی دو روز هم خیلی توی فشار بوده.

 

– براشون سرم تجویز کردم هم‌ قندخون و هم فشارخونشون خیلی افت کرده.

 

کلافه لب زد:

 

– غذا هم نمی‌خوره.

 

– تهوع دارن؟

 

نگاهی دیگر به صورت آناشید انداخت.

 

 

– بله.

 

– تحت نظر متخصص زنان هستن دیگه، درسته؟ ضد تهوع و مکمل‌هاشون رو مصرف می‌کنن؟

 

با به یاد آوردن این‌که وقتی از مطب بیرون رفته‌بودند، با تماس از بیمارستان همه چیز به هم ریخت و حتی فراموش کرده‌بود داروهای آناشید را بخرد، کلافه شد و لب زد:

 

– نه هنوز مصرف نکردن.

 

متعجب گفت:

 

– چند وقتشونه؟ تازه متوجه شدن؟

 

آب دهانش را سخت فرو داد:

 

– حدود ده هفته.

 

صدای خفه‌ای از دهان آناشید بیرون آمد که می‌گفت:

 

– خ…خو…خون…خونریزی…ب…بچه!

 

امیرحافظ مبهوت لب زد:

 

– یا امام زمان!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 151

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بومرنگ

خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
2 ماه قبل

قاصدک خانم لطفا یه پارت درست و حسابی از شاهرگ بذار😂

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x