امیرحافظ با اخمهایی گره خورده و دل آشوبهای بی حد و اندازه گفت:
– وایسا باهات بیام!
داشت از در بیرون میرفت که فخرالملوک طاقت نیاورد حتی با وجود آن حال نزارش زبان به کام بگیرد و گفت:
– حاجی، شما کجا؟! حسامم نباید بره، یه کم آبقندی چیزی بهش بدیم خوب میشه، دختره لاجونه کار کرده خسته شده، وگرنه چیزیاش نیست که!
قلبش از لحن مادرش تیر کشید و تنها گفت:
– مادر این خانوم امانته دست ما.
و رو به نگاههای کنجکاوی که میان او و مادرش در رفت و آمد بود لب زد:
– من شرمندهام و معذرت میخوام، فعلاً با اجازهی همگی.
دیگر نماند تا چیزی بشنود، کفش به پا کرد و با گامهای بلند خودش را به حسام رساند.
در پشتی ماشین را باز کرد. حسام تن نهیف او را روی صندلی عقب ماشین گذاشت و تمام رگهای سر امیرحافظ تیر کشید.
لب زد:
– برو داخل حسام من خودم میبرمش.
چیز عجیبی را در نگاه حسام دید، چیزی که تابهحال ندیدهبود.
مصرانه سر بالا انداخت و گفت:
– نه نه باید بیام. بریم حاجی.
دست مشت کرد و زمزمه کرد:
– استغفرالله.
حسام پشت فرمان نشست و امیرحافظ کنارش.
سه چهار دقیقه تا بیمارستان بیشتر فاصله نبود و تمام طول مسیر را امیرحافظ چرخیده و چشم به صورت او و ریتم نفسهایش دوختهبود.
حسام در محوطهی اورژانس نگه داشت و میخواست پیاده شود که امیرحافظ تحکم کرد:
– بغلش نمیکنیها! برو بگو تخت بیارن!
حسام با گیجی پرسید:
– چرا حاجی؟!
امیرحافظ آرزو کرد کاش میتوانست سیلیای زیر گوش او بزند اما تنها گفت:
– چون نامحرمه، برو و با تخت بیا من پیشش هستم.
نمیخواست وقتی دکتر دربارهی شرایط او میپرسد، حسام چیزی از بارداریاش بفهمد.
اصلاً نمیخواست حسام هیچچیزی دربارهی او بفهمد.
تختی آوردند و پیش از اینکه کسی چیزی به حسام بگوید، خودش داخل ماشین خم شد و در یک حرکت آناشید را به آغوش گرفت و روی آن قرار داد. باری دیگر نفس امیرحافظ بند آمد و حس کرد برای لحظاتی خون به مغزش نرسید.
داشتند آناشید را با تخت سمت ورودی اورژانس هول میدادند و حسام هم دنبالشان چند قدم رفتهبود که امیرحافظ طاقت نیاورد و با تحکم صدایش زد:
– حسام وایسا، نرو.
حسام با دست به در اورژانس اشاره کرد.
– حاجی بنده خدا خانوادش که اینجا نیستن، بریم ببینیم چه کاری از دستمون…
اینکه صدایش بالاتر از حد معمول رفتهبود دست خودش نبود. یادش نمیآمد کِی با حسام اینطور تند و بیحوصله برخورد کرده باشد را به یاد نمیآورد.
– دِ دارم میگم نرو دیگه، برگرد برو خونه.
حسام متعجب نگاهش کرد.
– حاجی این دختر طفل معصوم…
با یک دست پیشانیاش را فشرد و با دست دیگرش عصبی به سقف ماشین کوبید و گفت:
– بیا برو برادر من، لازم نیست بمونی.
قدمهای رفته را سمت ماشین برگشت و مبهوت پرسید:
– حاجی خوبی؟ میخوای بریم داخل فشارتو بگیرن؟
– به نظرت باید خوب باشم؟
– پس…
اشارهای به ماشین کرد و مصرانه گفت:
– بیا برو خونه لطفاً.
و با کنایه اضافه کرد:
– لازم نیست نگران این دختر طفل معصوم باشی!
“طفل معصوم” را مانند خود حسام گفته و چپچپ نگاهش کرد.
پرستاری بیرون آمد و رو به آن دو گفت:
– همراه این خانوم که بیهوش هستن، شمایید؟
امیرحافظ گامهایش را سمت او برداشت و پاسخ داد:
– بله بله الان خدمت میرسم.
حسام باری دیگر چرخید و با نگرانی گفت:
– آخه شما برید خونه بهتره که، همه برای سرسلامتی دادن به شما اومدن، یا منم بمونم همینجا و با هم بریم.
امیرحافظ سمتش چرخید و زیرلب “لاالهالاالله” را زمزمه کرد و گفت:
– این خانوم رو خانوادش امانت سپردن دست منِ گردن شکسته، خودم هستم بالا سرش.
نارضایتی از چهرهی حسام میبارید.
– برم هم اینجا دلواپس شما میمونم حاجی!
احمق نبود که نفهمد این نگرانی حسام بیخود نبود! برای اینکه دست به سرش کند گفت:
– امیرحسین که نیست، جای برادرمو پر کن و وقتی نیستم برو حواست هم به خواهر و مادرم باشه هم به مهمونا، عزت زیاد.
گفت و دیگر منتظر نماند تا سوار شدن حسام را ببیند.
وارد اورژانس شد که حسام نفس زنان پشتش ظاهر شد، سوییچ را سمتش گرفت و گفت:
– پس این باشه دستت حاجی، من خودم میرم شما با ماشین برگردید.
امیرحافظ حتی حوصلهی تشکر کردن هم نداشت.
حسام گردن کشید و پرسید:
– کجا بردنش؟ ایشالا تا یکی دو ساعت دیگه خوب میشه، نه؟!
سوییچ را در دستش فشرد و با حرص و تمسخر لب زد:
– والا منم اینجاام نرفتم هنوز بپرسم.
سرش را تکان داد.
– من دیگه میرم، با اجازه.
داخل رفت و پرستار فوراً گفت:
– دکتر توی اتاق دارن معاینشون میکنن، بفرمایید توضیح بدید مشکلشون چیه.
با نگرانی به آناشید نگاه انداخت و سلام دکتر را پاسخ داد و فوراً گفت:
– آقای دکتر ایشون بارداره، این یکی دو روز هم خیلی توی فشار بوده.
– براشون سرم تجویز کردم هم قندخون و هم فشارخونشون خیلی افت کرده.
کلافه لب زد:
– غذا هم نمیخوره.
– تهوع دارن؟
نگاهی دیگر به صورت آناشید انداخت.
– بله.
– تحت نظر متخصص زنان هستن دیگه، درسته؟ ضد تهوع و مکملهاشون رو مصرف میکنن؟
با به یاد آوردن اینکه وقتی از مطب بیرون رفتهبودند، با تماس از بیمارستان همه چیز به هم ریخت و حتی فراموش کردهبود داروهای آناشید را بخرد، کلافه شد و لب زد:
– نه هنوز مصرف نکردن.
متعجب گفت:
– چند وقتشونه؟ تازه متوجه شدن؟
آب دهانش را سخت فرو داد:
– حدود ده هفته.
صدای خفهای از دهان آناشید بیرون آمد که میگفت:
– خ…خو…خون…خونریزی…ب…بچه!
امیرحافظ مبهوت لب زد:
– یا امام زمان!
قاصدک خانم لطفا یه پارت درست و حسابی از شاهرگ بذار😂