رمان آناشید پارت ۳۰

4.3
(145)

 

 

دکتر صدایش زد:

 

– خانوم، خانوم صدای من‌ رو می‌شنوید؟ خونریزی داشتید؟

 

اشکی از گوشه‌ی چشم آناشید سرازیر شد.

 

ناگهان وحشتی بر جان امیرحافظ نشست و دکتر دوباره سوالش را تکرار کرد.

سرمی که وارد تنش شده‌، مؤثر واقع شده‌بود که کمی میان چشم‌هایش را باز کرد. تار می‌دید و زبانش سنگین بود اما به سختی جواب داد:

 

– خو…خونریزی ک… کردم!

 

امیرحافظ نمی‌دانست باید چه‌کار کند. نگاه مستأصلش را از آناشید و اشک سُر خورده‌ی کنار چشمش جدا کرد و چشم به پزشک دوخت که خطاب به پرستار گفت:

 

– خانوم دکتر اسدی هستن هنوز؟

 

– بله دکتر، تازه از اتاق عمل اومدن.

 

– پیجشون کنید بیان این خانوم رو معاینه کنن، باید سونو اورژانسی براشون بنویسن.

 

– چشم آقای دکتر.

 

برای اطمینان خاطر دادن به امیرحافظ گفت:

 

– الان متخصص زنان می‌آن بالای سرشون، نگران نباشید.

 

اتاق خالی شد و امیرحافظ کنار تختش ایستاد و آرام صدایش زد:

 

– آنا خانوم… کی خونریزی کردی؟ چرا به من نگفتی؟

 

نای باز کردن میان پلک‌هایش را نداشت. اما هوش و حواسش کم‌کم داشت سرجایش برمی‌گشت.

 

امیرحافظ آرام پرسید:

 

– الان چه‌طوری؟ به نظرت بچه خوبه؟!

 

باز هم قطرات اشک از کنار چشم‌هایش چکید.

 

نالید:

 

– نمی… نمی‌دونم! افشین… بچه!

 

مشخص بود شرایط بدی دارد. امیرحافظ به شدت مضطرب شده‌بود اما نمی‌خواست اضطرابش را بیش از این به او هم انتقال دهد.

 

گفت:

 

– هیش! هیش! هیش! آروم باش، گریه نکن. الان متخصص زنان می‌آد، سونوگرافی هم می‌ری و خیالمون راحت می‌شه.

 

بی‌پناه و تنها و ترسیده‌بود. تمام جانش از این همه تنهایی و غصه در هم جمع شده‌بود.

 

دستی که روی ساعدش سرم وصل بود و نزدیک امیرحافظ قرار داشت را، در جست و جوی چنگ زدن به چیزی، به کسی، به پناهی تکان داد. گوشه‌ی آستین پیراهن مشکی امیرحافظ را گرفت و هقی در گلو کرد.

 

– ب…بچه!

 

نگاه امیرحافظ روی انگشتان ظریف و زرد شده‌ی دستش نشست و چشمش به خونی افتاد که در شیلنگ سرم برگشته‌بود. دست او را صاف روی تخت برگرداند و انگشتانش را میان انگشتان آناشید جای داد و آرام گفت:

 

– من این‌جاام، نترس.

 

 

 

 

 

از روزی که با یک‌دیگر آشنا شده بودند، این سومین بار بود که برای سونوگرافی کنار آناشید بود. حالا چشم‌های آناشید کامل باز بود و نگاهش به جای مانیتور، ملتمسانه به صورت امیرحافظ دوخته شده‌بود. امیرحافظ دومین سرمی را که به آناشید تزریق کرده‌بودند را در دست نگه داشته و کنارش ایستاده‌بود.

 

آناشید طوری نگاهش می‌کرد، که انگار انتظار داشت اگر اتفاق بدی هم افتاده باشد، امیرحافظ همه‌چیز را درست کند!

 

امیرحافظ بود که سکوت یک دقیقه‌ای دکتر که برای دومین بار روی شکم آناشید ژل می‌ریخت را شکست و پرسید:

 

– آقای دکتر، بچه خوبه؟!

 

از بالای عینک نگاهی به امیرحافظ انداخت و گفت:

 

– بله حال جنین خوبه.

 

هردو به وضوح نفس راحتی کشیدند و دکتر با فشردن دکمه‌ای صدای قلب آن موجود کوچک را پخش کرد و گفت:

 

– ولی جفت دچار خونریزی شده، البته خیلی حاد نیست ولی خانوم نیاز به استراحت دارن.

بفرمایید خانوم دکتر اسدی بهتر راهنماییتون می‌کنن.

 

جعبه‌ی دستمال کاغذی را سمت آناشید گرفت و امیرحافظ لب زد:

 

– به دستت سرم وصله، تکونش نده، من پاک می‌کنم.

 

از خجالت مرد و زنده شد و لبش را محکم به دندان گرفت‌. امیرحافظ لحظه‌ای چشم به پوست او دوخت تا بداند دقیقاً باید کجا را پاک کند و بعد دستمال را داخل سطل زباله انداخت. دست زیر کمر آناشید گذاشت و کمکش کرد که بنشیند.

 

چشم‌هایش سیاهی رفت دستش را بند به بازوی امیرحافظ کرد.

 

حال امیرحافظ هم چندان بهتر از او نبود.

کمی همان‌طور ماند تا بهتر شود و بعد پرسید:

 

– اگر نمی‌تونی بلند شی، می‌خوای برم ویلچر بیارم؟

 

فوراً جواب داد:

 

– نه نه ممنون، فقط یه لحظه چشمم سیاهی رفت.

 

امیرحافظ خم شد و دمپایی‌های پلاستیکی‌ای که از بیمارستان خریده‌بود را مقابل پایش جفت کرد و گفت:

 

– پس بیا بریم نتیجه‌ی سونوگرافی رو نشون خانوم دکتر بدیم. می‌خوان برن.

 

شرمنده از خم شدن امیرحافظ زمزمه کرد:

 

– دست شما درد نکنه.

 

سر بالا گرفت و نگاه به صورت آناشید انداخت و لب زد:

 

– خواهش می‌کنم، انقدر معذب نباش لطفاً.

 

 

 

 

 

وارد اتاق دکتر شدند. زنی میانسال بود که از آناشید پرسید:

 

– الان بهتری دخترم؟

 

– بله خانوم دکتر.

 

برگه را از دست امیرحافظ گرفت و رو به آناشید گفت:

 

– خیلی‌ به خودت فشار آوردی؟ ماه‌های اول حساسه.

 

آناشید نمی‌دانست چه باید بگوید و امیرحافظ گفت:

 

– مقصر منم، کوتاهی از بنده بود.

 

نگاهی به برگه‌ی در دستش انداخت و گفت:

 

– خب خداروشکر که اتفاقی برای بچه‌ات نیفتاده، ولی باید استراحت مطلق داشته باشی، تأکید می‌کنم، مطلقِ مطلق. نهایت فعالیتت باید تا سرویس بهداشتی رفتن باشه، اون هم فقط فرنگی‌. حموم هم طولانی مدت سرپا نایست، روی یک صندلی بشین و…

 

با اشاره به امیرحافظ ادامه داد:

 

– اجازه بده همسرت کمکت کنن.

 

آناشید سرخ شد و سر پایین انداخت و خانم دکتر با تشر رو به امیرحافظ گفت:

 

– این‌که می‌گید کوتاهی کردید، قطعاً همین‌طوره، مطمئناً کوتاهی از شما بوده که ایشون توی هفته‌ی دهم بارداری خونریزی کردن.

 

زمرمه کرد:

 

– درست می‌فرمایید.

 

– دخترم به نظر من باید یکی دو روزی تحت نظر بمونی.

 

از محیط بیمارستان و تنهایی و شب‌های طولانی‌اش بیزار بود.

 

مظلومانه گفت:

 

– حتماً باید بمونم؟ نمی‌شه… نمی‌شه برم خونه و استراحت کنم؟

 

در برگه برایش چند دارو نوشت و گفت:

 

– به نظر من بمونی بهتره، بخوای بری هم باید با رضایت شخصی بری. اما اگر خدایی نکرده بدتر شدی برگرد.

 

امیرحافظ گفت:

 

– نمی‌خوای بمونی؟ این‌جا که بهتره.

 

از نگاه کردن به چشم‌های امیرحافظ امتناع کرد و گفت:

 

– نه… بیمارستان نه… خواهش می‌کنم.

 

امیرحافظ کلافه نفسش را بیرون داد.

 

– چی بگم؟ هرطور خودت راحت‌تری.

 

دکتر گفت:

 

– شیافی که نوشتم، واژیناله موقع درد حتماً استفادش کن، مانع سقط جنین می‌شه، البته مقعدی‌ هم می‌تونی استفاده کنی‌، تفاوت چندانی نداره.

 

ناخن‌های کوتاهش را کف دستش فشرد و سر تکان داد و دکتر گفت:

 

– آقای محترم هم هواش رو داشته باشید، هم اصلاً نزدیکی نداشته باشید. بعید هم نیست همین خونریزی به‌خاطر سکس بوده باشه!

 

آناشید حس کرد زمین زیر پایش خالی شده و امیرحافظ ناچار زیر نگاه مؤاخذه‌گر دکتر جواب داد:

 

– چشم.

 

دکتر که خستگی از سر و رویش می‌بارید، نسخه‌ی داروها را سمت آن‌ها گرفت و گفت:

 

– سرمت هم تموم شده، اگه نمی‌خوای بمونی برو پرستاری بگو جداش کنن.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 145

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شاه_مقصود

خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده…
رمان کامل

دانلود رمان بهار خزان

  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahan M
2 ماه قبل

ممنون عالیه این رمان لطفا بیشتر بزارین ازش

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x