تسویه حساب کرد و سمت آناشید رفت که روی صندلیهای فلزی منتظرش نشستهبود. چشم از دمپاییهایی پلاستیکی سفید که زیادی میان لباسهای مشکیاش بدقواره بودند گرفت و سر بالا آورد و نگاهش به امیرحافظ افتاد که عصبی شد و گفت:
– اون تختِ توی اتاق که خالیه، مگه نگفتم بخواب تا بیام؟ چرا اینجا نشستی؟
ایستاد و جواب داد:
– راحت بودم، بریم؟
یک قدم جلوتر از آناشید رفت و زیرلب غر زد:
– مگه قضیه راحت بودنه؟! به خودت رحم نمیکنی به اون بچه رحم کن.
بعد چرخید و آن یکی دو قدم را عقب رفت و فاصلهاش را با آناشید به هیچ رساند.
– دستمو بگیر و آروم آروم راه بیا.
نگاه به ساعد دست امیرحافظ کرد.
سر پایین انداخت و زمزمه کرد:
– نه حاج آقا، خوبم دیگه.
اخمهای امیرحافظ غلیظتر شد و گفت:
– من کم بهت گفتم به خودت فشار نیار؟! نگفتم کار نکن؟! نگفتم نیا بهشت زهرا؟!
آناشید سر بالا گرفت و با لبهایی ورچیده گفت:
– حاجآقا چرا یه طوری میگید که انگار خودم از این اتفاق خوشحالم؟!
دست پشت گردنش گذاشت و کمی ماساژش داد و صورتش در هم شد و لب زد:
– دائم خجالت میکشی، رودروایسی میکنی، چرا نگفتی خونریزی کردی؟!
سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.
امیرحافظ که دید او دستش را نمیگیرد، خودش ساعد آناشید را آرام گرفت و گفت:
– آروم راه بیا، مراعات کن کار ندی دستمون.
معذب شدهبود.
امیرحافظ نگاهی به صورت او انداخت و گفت:
– الان بریم توی اون خونه؟ خدایی میری استراحت میکنی؟ از پله بالا رفتن برات خطر نداره؟! همین بیمارستان دو روز میموندی خیال منم راحتتر بود.
مستأصل شدهبود.
– میگید چیکار کنم حاج آقا؟ بیمارستان نه، واقعاً توی بیمارستان اذیت میشم.
در ماشین را برایش باز کرد و گفت:
– نمیدونم، بهخدا خودمم نمیدونم.
وقتی کنار یکدیگر در ماشین جای گرفتند، گوشی امیرحافظ برای چندمین بار زنگ خورد و با دیدن نام حسام، آن را بیصدا کرد و در جیب شلوارش گذاشت. برگشت و رو به آناشید گفت:
– بهتره خیلی با اقوام من هم کلام نشی.
پیش از اینکه آناشید سوالی بپرسد گفت:
– خصوصاً با حسام، پسرعموم.
سرش را پایین انداخته و به جان کنارههای ناخنهایش افتادهبود. زمزمه کرد:
– حاج آقا؟!
با گوشهی چشم نگاهش کرد.
– بله؟
– ببخشید که حتی توی چنین روزی هم براتون مزاحمت و دردسر درست کردم، شما خودتون عزادار هستید و من…
میان حرفش پرید و گفت:
– از این ناراحتم که چرا زودتر نگفتی؟! انقدر صبر کردی تا از حال بری و روی دست حسام بیفتی؟!
لبش را محکم میان دندان گرفت.
– ببخشید.
عصبی شد اما آرام گفت:
– بابت بد شدن حالت عذرخواهی میکنی؟!
– آخه…
تهدیدوار گفت:
– به خداوندی خدا قسم که اگر یکبار دیگه بگی شدم وبال گردنت و مزاحم زندگیات اون روی دیگهام رو میبینی!
سرش را بالا آورد و متعجب به نیمرخ امیرحافظ و فک منقبض شدهاش خیره شد.
کمی میانشان به سکوت گذشت و آناشید خجالتزده پرسید:
– حالا… حالا چهجوری باید استراحت کنم؟! برم خونهی خودمون؟!
کلافه نفسش را بیرون داد و دوربرگردان را دور زد.
– انقدر که این چند روزه دست به دامن دروغ شدم، یک عمر دروغ نگفتهبودم.
آناشید باز هم شرمسار گفت:
– میدونم… بهخاطر من مجبور شدید که…
حرفش را قطع کرد و گفت:
– بس نمیکنی این بحث رو نه؟!
– آخه حقیقته.
تلخ شد و ناخواسته تمام ناراحتیهایش را بر سر او خالی کرد.
– انقدر معذبی؟! باید فکر اینجاهاش رو قبل از اینکه بیای توی پاساژ میکردی!
زمزمه کرد:
– من… من که نمیدونستم امیرحسین رفته! اگر میدونستم…
هنوز به خانه نرسیده بودند، اما ماشین را کناری کشید و کامل سمت آناشید چرخید و گفت:
– ادامه نده. من عصبیام، ناراحتم، فکرم به هم ریخته، دست خودم نیست که توی چنین شرایطی منطقم رو از دست دادم آنا خانوم. اسم امیرحسین رو که میاری انگار مغزم منفجر میشه! یه چیزی میگم یهو، شماام که بارداری و حساس، بهت برمیخوره.
مظلوم نگاهش کرد و گفت:
– باور کنید قصد ناراحت کردنتونو نداشتم حاج آقا.
کف دستش را روی فرمان کوبید و زمزمه کرد:
– لاالهالاالله. دخترجان، انقدر مظلوم نباش، انقدر عذرخواهی نکن، انقدر احساس تقصیر نکن.
– چ… چشم.
ا
دوباره به راه افتاد و گفت:
– میریم و میگم که کلیهات خونریزی کرده، سنگ کلیه داری و باید استراحت کنی. والا چیز دیگهای به ذهنم نمیرسه.
انگشتهایش را که در قلاب کردهبود، فشار داد و لب زد:
– آخه من توی اون خونه استراحت کنم، بد نیست؟! پرستار مادرتونم.
جواب داد:
– یه پرستار حامله که خونریزی کرده و شرایطش خطریه و خودش بیشتر از مادر من نیاز به استراحت داره.
برای دوباره پرسیدنش تردید داشت، اما دل به دریا زد و گفت:
– میتونم… میتونم برم خونهی خودمون؟!
نفسش را سنگین بیرون داد.
– بری که من دلم اونجاست، فکر و ذکرم پیشته که چی خوردی و توی چه حالی هستی! دائم چشمم بهته و چیزی نمیخوری و از حال میری، ولت کنم تنها اون سر شهر؟! به امون خدا؟!
نمیدانست در جواب دل نگرانی و محبتهای این مرد چه باید بگوید.
– هرچند که قصور و کوتاهی از من بود. داروها و مکملها رو سر وقت بخور، اولین فرصت هم بریم آزمایش بده.
در بزرگ خانه باز بود و چندنفر از اقوامشان در حیاط بودند.
آناشید حتی نمیخواست سر بالا بیاورد و پوست تن و صورتش داشت از شدت خجالت میسوخت. امیرحافظ دندان بر هم سایید وقتی که دید حسام سمتشان پا تند کرده.
جلو رفت و درحالیکه نگاهش میان امیرحافظ و آناشید جابهجا میشد گفت:
– حاجی گوشی رو جواب ندادی نگران شدم، دیگه میخواستم بیام بیمارستان.
و بدون اینکه منتظر حرفی از امیرحافظ باشد رو به آناشید کرد و گفت:
– بلا دور باشه خانوم، بهترید انشاالله؟
امیرحافظ گفتهبود با هیچیک از اقوامش، خصوصاً او حرفی نزند.
سنگینی نگاه امیرحافظ و حسام را حس میکرد و بدون بالا آوردن سرش لب زد:
– بله ممنونم، بااجازه.
گامهایش را سمت خانه برداشت که امیرحافظ گفت:
– آناخانوم آروم برو لطفاً، دکتر گفت که باید مراعات کنی.
حسام پرسید:
– چی شده حاجی؟ مشکل چیه؟
دستی به پیشانیاش کشید و گفت:
– چیزه… هم افت فشار بود و هم خستگی، هم اینکه این بندهی خدا کلیهاش خونریزی کرده.