رمان آناشید پارت ۳۴

4.3
(168)

 

 

آنــــــاش‍ــــــــید

 

 

– قبول حق باشه.

 

برگشت تا سجاده را تا بزند که دست‌های ظریف شیما دور گردنش حلقه شد و کنار گوشش گفت:

 

– نمی‌آی پیشم بخوابی؟ نتونستم بدون تو بخوابم.

 

دست مشت کرد و چشم‌هایش را بر هم فشرد.

زبانش تلخ شد و طعنه زد:

 

– هفت ماه گذشته رو چی شیما جان؟! نتونستی راحت بخوابی؟!

 

بوسه‌ای نرم روی رگ گردن امیرحافظ نشاند.

 

– بد خلقی نکن حافظ، مهم الانه که پیشتم.

 

سمتش چرخید، خودش را عقب کشید و شیما را مجبور کرد که فاصله بگیرد.

زمزمه کرد:

 

– لااله‌الاالله!

 

نتوانست پوزخند کنج لبش را مخفی کند.

 

– مهم الانه شیما؟! هفت ماهِ تموم جواب زنگ و پیامامو ندادی! جز چندبار نوبت دادگاه ندیدمت و نذاشتی باهات حرف بزنم. هفت ماه هرروز و هرشب التماست کردم که برگرد، که یه راه دیگه پیدا می‌کنیم، کل این مدت که می‌دونستی تحت فشارم و نیاز دارم کنارم باشی نبودی، کل این مدت هیچی، دیشب چی؟! دیشب گفتم بمون، نموندی! یهو چی شد؟! چی شد که…

 

شیما از لبه‌ی تخت پایین آمد و سه قدم فاصله‌ی میانشان را پر کرد.

روی دو زانو مقابل امیرحافظ نشست و گوشه‌ی لبش را بوسید.

 

– می‌دونم ناراحتی، آرومت می‌کنم.

 

خیره‌ی حرکات ظریف همسرش مانده‌بود. لوند بود، غیر قابل انکار بود که او در زنانگی کردن فوق‌العاده بود.

دکمه‌ی اول پیراهن امیرحافظ را باز کرد.

بوسه‌ای دیگر کنار لبش کاشت.

 

بعد از دو روز گریه و زاری و شنیدن صدای شیون، سرش در حال انفجار بود.

پیش از این‌که حس‌های خفته‌اش بیدار شوند، مچ شیما را در دست گرفت و با چشم‌های سرخ و متورم شده‌اش نگاهش کرد.

 

– نکن.

 

شیما لب ورچید.

 

– می‌خوام آرومت کنم حافظ.

 

گفت و بی‌توجه به امیرحافظ، سعی کرد کش شلوار مشکی راحتی‌ای که به تن داشت را پایین دهد.

 

 

 

 

 

 

امیرحافظ دندان بر هم سایید. نه این‌که نخواهد، نه این‌که نتواند، اما دلخوری‌اش بر تمام حواسش غالب بود.

 

– گفتم نکن شیما.

 

لب‌هایش را روی سینه‌ی ستبر امیرحافظ گذاشت و بوسه‌ای آن‌جا کاشت.

 

– قبلاً که آروم می‌شدی.

 

پر اخم و غیظ نگاهش کرد و گفت:

 

– قبلاً، قبلاً بود.

 

ناباور گفت:

 

– حافظ، تو که تا همین دیشب هم مشتاق و منتظر من بودی.

 

فقط نگاهش کرد و چیزی نگفت.

 

دو دکمه‌ی دیگر از پیراهن امیرحافظ هم باز کرد و بعد به آرامی گره‌ی روبدوشامبر خودش را.

ناخن‌هایش را آرام روی قفسه‌ی امیرحافظ کشید. چشم گرفتن از تن همسرش برایش سخت بود. شیما داشت موفق می‌شد، به آرامی گفت:

 

– قبلاً هروقت ناراحت بودی، رابطه داشتنمون آرومت می‌کرد حافظ.

 

بزاق دهانش را فرو داد.

چشم از سینه‌های شیما گرفت و نگاه به صورت زیبایش دوخت. اخمی غلیظ همچنان مهمان ابروهایش بود.

 

– آره راست می‌گی، س.ک.س آرومم می‌کرد، ولی نه شب مرگ پدرم. نه حالا، نه توی این شرایط.

 

انگشت شستش را روی لب‌ زیرین امیرحافظ کشید و پرسید:

 

– یعنی می‌گی منو نمی‌خوای؟! بعد از هفت ماه دوری؟! بعد از هفت ماه به گفته‌ی خودت، التماس؟!

 

دستش بالا رفت، روبدوشامبر و موهای او را کنار زد و انگشتانش روی سر شانه‌ی برهنه‌ی شیما نشست.

 

– نه که نخوام، ولی دلخورم شیما، بدجوری دلخورم، توی سخت‌ترین روزا کنارم نبودی. همه‌چی یه شبه درست نمی‌شه.

 

شیما سرش را در گودی گردن امیرحافظ فرو برد.

 

– حافظ، می‌خوام لمسم کنی.

 

دستش از سرشانه‌ی شیما پایین افتاد و خشک گفت:

 

– زندگیمونو دوست داشتم شیما.

 

بینی‌اش را به گردن او کشید و پچ زد:

 

– حالا نداری؟!

 

وسوسه‌ی به کام کشیدن لب‌های خوش فرمش وقتی فروکش کرد که یاد رفتار زننده‌اش با آناشید افتاد.

 

او را که در آغوشش، روی پاهایش نشسته‌بود را در یک حرکت کنار زد و گفت:

 

– می‌خوام بخوابم، شب‌خوش‌.

 

 

 

 

 

 

 

مقابل بهت شیما ایستاد، روی تخت رفت و به پهلو دراز کشید. نمی‌توانست فکرش را یک‌جا متمرکز کند.

حس می‌کرد از بعد آن لحظه‌ای که سنگ لحد روی جسد کفن‌ پیچ شده‌ی پدرش گذاشته‌، حفره‌ای میان قلبش تشکیل شده‌بود.

 

تضاد رفتار شیما برایش غیرقابل درک بود.

گوشی‌اش را در دست گرفت و برای آناشید نوشت:

 

– بیداری؟ حالت خوبه؟ بهتری؟ اگر پیامم رو دیدی جواب بده لطفاً.

 

شیما روی تخت برگشت و دستش را سر شانه‌ی او گذاشت.

 

– پیرهنتو در نمی‌آری؟!

 

خشک لب زد:

 

– نه.

 

خودش را از پشت به امیرحافظ چسباند و دست روی پهلویش انداخت.

 

– باشه حافظ، درک می‌کنم دلخوری و ناراحتیتو، اون فرصتی که تو منتظرش بودی رو به زندگیمون دادم، می‌دونم ممکنه درست بشه، شب به‌خیر.

 

صفحه‌ی گوشی امیرحافظ روشن و خاموش شد.

 

– بیدارم، بهترم حاج آقا.

 

خیالش آسوده شد و برایش نوشت:

 

– باید زودتر آزمایش بدی، صبح می‌رم آزمایشگاه و می‌گم نمونه‌گیر رو بفرستن خونه، این‌جوری بهتره، از خونه هم بیرون نمی‌ری و اذیت نمی‌شی.

 

با خواندن پیام امیرحافظ، می‌خواست از شدت خجالت آب شود. زمانی که عزادار و درگیر مسائل خانوادگی‌اش بود، باز هم مراقبت از او را بر عهده داشت.

 

 

****

 

سه هفته از مرگ پدرش می‌گذشت، توانسته بود مادرش را قانع کند که آناشید همان‌جا بماند و بتواند استراحت کند.

تمام روز را در اتاق بود و حتی برای خوردن غذا هم پیش بقیه نمی‌رفت.

احساس سربار بودن می‌کرد، زهره چندباری طعنه زده‌بود:

 

– خوبه والا خوش‌به‌حالت، برای پرستاری اومدی حالا از خانوم هم بیش‌تر استراحت می‌کنی.

 

با امیرحافظ جز همان پیامک‌های کوتاه احوال‌پرسی ارتباط چندانی نداشت. روزی یکی‌ دوبار از طریق پیامک می‌پرسید خونریزی دارد یا نه؟! و آناشید هربار تا بناگوش سرخ می‌شد و پاسخش را می‌داد.

امیرحافظ با پزشک او در ارتباط بود، جواب آزمایش‌ها را برایش ارسال کرده و شرح حال هرروز آناشید را با او در میان می‌گذاشت.

 

پس از گذشت سه هفته که دیگر خونریزی قطع شده‌بود، باید برای سونوگرافی می‌رفت و وضعیت جنین چک می‌شد.

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 168

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شاه_بی_دل

    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چکیده ای از رمان : ریما دختری که با هزار آرزو با ماهوری که دیوانه وار دوستش داره، ازدواج می کنه.…
رمان کامل

دانلود رمان بلو

خلاصه: پگاه دختری که پدرش توی زندانه و مادرش به بهانه رضایت گرفتن با برادر مقتول ازدواج کرده، در این بین پگاه برای فرار…
رمان کامل

دانلود رمان نمک گیر

    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی…
رمان کامل

دانلود رمان گناه

  خلاصه رمان : داستان درمورد سرگذشت یه دختر مثبت و آرومی به اسم پرواست که یه نامزد مذهبی به اسم سعید داره پروا…
رمان کامل

دانلود رمان قلب سوخته

      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده،…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 ماه قبل

ممنون بابت پارتای امشب قاصدک جان دست گلت درد نکنه

نازنین مقدم
1 ماه قبل

دلم خنک شد چقده این شیما چندشه

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x