خیرهی نیمرخ جدی امیرحافظ شد.
– حاج آقا؟
– بله؟
– من… من خیلی ممنونم ازتون، بابت همهچیز.
چرخید و نگاهی به صورت او انداخت.
پس از مدتها لبخند نصفه و نیمهای روی لبهایش نقش بست.
– خواهش میکنم، راستی…
آناشید منتظر نگاهش کرد.
– شیما به شکمت خورد؟!
– مهم نیست.
دستهایش را دور فرمان محکم فشار داد.
– هست.
– به… به پهلوم… ولی خوبم.
کلافه سرش را تکان داد.
در مطب دکتر همه چیز چک شد، مشکل خونریزی جفت تا حدودی حل شدهبود. پزشکش تأکید کرد که همچنان باید مراقب باشد و به استراحت کردنش ادامه دهد.
نوبت مراجعهی بعدیاش برای دو هفتهی بعد بود.
پیش از اینکه از اتاق دکتر خارج شوند، امیرحافظ گفت:
– خانوم دکتر، ولی ایشون هنوز تهوع دارن و کم غذا میخورن. قرص دیگهای نمیشه جایگزین اون قرص کرد؟ یا مکمل و اشتها آوری که…
آناشید متعجب نگاهش کرد و دکتر میان حرف او گفت:
– براشون مکمل مینویسم.
وقتی از مطب خارج شدند، آناشید گفت:
– شما از کجا میدونید که من تهوع دارم و کم غذا میخورم؟ من که سر میز نمیآم!
اشارهای به صورتش کرد.
– جدا از رنگ پریدهی صورتت و لاغرتر شدنت، باقی موندهی غذات که از اتاق میآد بیرون رو میبینم دیگه.
گویا حواس او زیادی جمع بود.
سوار ماشین شده و در خیابانی که ترافیک بود، گیر افتاده بودند. آناشید شیشه را پایین کشید.
امیرحافظ گفت:
– نکن سرما میخوری.
معذب بود که بگوید یا نه، امیرحافظ متوجه شد انگار او حرفی دارد.
– چیزی شده آنا خانوم؟
پوست صورتش در سرمای هوا از خجالت میسوخت. اشارهای به مغازهی نان فانتزیِ سمت دیگر خیابان کرد و گفت:
– ببخشید حاج آقا ولی خیلی بوی دونات میآد.
اینبار لبخندی که روی صورت امیرحافظ نشست، زیادی بزرگ بود.
سعی داشت نگاه مشتاقش را از صورت آناشید که با ولع گاز بزرگی از دونات میزد منحرف کند اما شدنی نبود.
اولین بار بود که میدید او چیزی را با میل میخورد.
از دونات دیگری که در جعبه بود به امیرحافظ تعارف کرد.
– حاج آقا بفرمایید خودتون هم بخورید.
میل نداشت.
– بخور نوش جونت.
با حالتی بامزه بزاق دهانش را بلعید و گفت:
– خوشمزهستها! نمیخورید؟!
– نه.
– باشه پس خودم میخورم.
امیرحافظ لبهایش را داخل دهانش کشید. این دختر به نظرش زیادی ساده و بیشیله و پیله بود. پیامی دریافت کرد.
یک دستش به فرمان بود و با دست دیگرش گوشی را برداشت. پیام دریافتیاش از شیما بود.
– حافظ من واقعاً دلم برات تنگ شده، کنارمی ولی ازم فاصله میگیری، هرجا که هستی زودتر بیا.
به فکر فرو رفت. خودش اصرار به آمدنش داشت، خودش خواسته بود آناشید فرزندش را نگه دارد که او با شیما بزرگش کنند.
حالا چیزی که آزارش میداد این تغییر یکهویی و ناگهانی شیما بود. به خودش تلنگر زد ” نباید بدبین باشم، حق با مادره، همسرمه، حالا که اون یه قدم اومده جلو من باید ده قدم سمتش بردارم.”
مقابل گلفروشی توقف کرد و گفت:
– یه کم اینجا منتظر بمونی ایرادی نداره؟ میخوام برم برای شیما گل بخرم، این مدت اوضاع زیاد خوب نبوده.
دونات را به سختی بلعید، لبخند کج و کوله روی لبهایش نشست و گفت:
– بله خواهش میکنم حاج آقا این چه حرفیه! امیدوارم رابطتون هم مثل سابق بشه.
برایش چند شاخه گل رز قرمز خرید. میدانست شیما عاشق رز است.
امیدوار بود که اینبار گلها به سرنوشت آن باکس گل رز سفید دچار نشوند.
کارت اعتباریاش را به فروشنده داد و حینی که رمز را میگفت، در جواب پیام شیما تایپ کرد:
– دارم میآم عزیزدلم.
وقتی ماشین را داخل خانه برد، آناشید پیش از پیاده شدنش، سمتش چرخید و گفت:
– ممنونم حاج آقا، باعث زحمت شدم. میشه شما زودتر تشریف ببرید داخل؟! شاید… شاید شیما خانوم دوست نداشته باشه ببینه که قدم به قدم همسرش وارد خونه میشم.
امیرحافظ با ابروهایی بالا پریده گفت:
– میدونه که با هم رفتیم دکتر!
– درسته ولی شما جلوتر برید. منم مزاحم جمع خانوادگیتون نمیشم، میرم بالا.
سکوت کرد، اگر میخواست آتش ناراحتی شیما را خاموش کند، حق با آناشید بود.
– و… نوبت دیگهی دکتر رو خودم میرم حاج آقا.
اخم کرد.
– خیر، اون رو با هم میریم.
پیاده شد و گلها را از روی صندلی عقب برداشت و گفت:
– پس من میرم داخل شماام خودت بیا.
چند تقه به در زد، برخلاف وقتهای دیگر، زهره یا محدثه در را باز نکردند. شیما بود که دستگیرهی در را پایین کشید و مقابل امیرحافظ قرار گرفت.
از همانجایی که ایستادهبود میتوانست آناشید را ببیند که در ماشین نشسته.
نگاه گرفت و چشم به گلهایی که امیرحافظ سمتش گرفتهبود دوخت.
لبخند زد. امیرحافظ دست پشت گردن او گذاشت و بوسهای روی پیشانیاش نشاند.
– تقدیم به تو شیما جان.
بوسهی امیرحافظ را با کاشتن بوسهای آرام روی گونهاش پاسخ داد.
– مرسی حافظ.
دستش را به آرامی پشت کمر شیما گذاشت.
– درستش میکنیم، یه مدته خیلی فکرم به هم ریختهبود. معذرت میخوام اگه برات کم گذاشتم و یا… نمیدونم شاید دلم از اون چندماه گرفته بود.
لبخندی زد که دندانهای ردیف و زیبایش را به نمایش گذاشت.
– منم اذیتت کردم. باید فراموش کنیم حافظ، از حالا به بعد شروع کنیم به ساختن زندگیمون.
امیرحافظ نفسی بیرون راند و موافقتش را با تکان دادن سرش اعلام کرد. رعد و برق زد و ناخواسته سر سمت آناشیدی که تمام آن یکی دو دقیقه را با عذاب وجدان خیرهشان بود، چرخاند.
شیما رد نگاهش را گرفت و طوری که انگار متوجه نشده گفت:
– تا لباساتو عوض کنی، میگم زهره میزو بچینه. امشب خودم برات کتلت درست کردم.
ر کرد و وارد سالن پذیرایی که شد، آناشید از ماشین پایین رفت.
باران نمنم شروع به باریدن کردهبود.
کمی همانجا تکیه زده به ماشین ایستاد و بازوهایش را بغل کرد.
سر رو به آسمان گرفت و برای هزارمین بار از خودش متنفر شد که وارد زندگی خانوادهی کُهبُد شده.
آرام داخل شد، کسی متوجه حضورش نشد و او آرامتر پلهها را بالا رفت و مثل تمام سه هفتهی قبل تنها در اتاق نشست.
**
– چی میخونی حافظ؟!
آباژور کنار تخت دونفرهشان روشن بود.
خیره به صفحهی گوشیاش بود و صدای شیما که وارد اتاق شدهبود، باعث شد سر سمت در بچرخاند.
چشمهایش را با دو انگشت شست و اشاره فشار داد و لب زد:
– صحیفهی سجادیه.
شیما با قدمهایی آهسته همانطور که سمت تخت میرفت گفت:
– نمیخوای گوشی رو بذاری کنار؟!
صفحهی گوشی را قفل کرد و آن را روی تخت گذاشت.
میخواست آن شب را فقط به خودش اختصاص دهد. فکر به خودش و آرامش گم شدهاش. نه مرگ پدرش، نه ناراحتی مادرش، نه افسردگی خواهرش، نه گم و گور شدن برادرش و نه دختری که در اتاق کناریشان بود.
حق داشت که بخواهد کمی برای خودش باشد.
نگاهش روی انگشتان ظریف دست شیما نشستهبود که با طمأنینه یکی یکی دکمههای شومیز مشکیاش را باز میکرد.
دکمههایش باز شد و تضاد سوتین سرخابی با شومیز مشکی و سفیدیِ پوست تنش، میتوانست هوش را از سرش بپراند.
سه هفته بود که هرشب شیما کنارش بود، هرشب بوی عطر موهایش و پیچ و تاب جذاب تن زنانهاش، هوش و حواس مردانهاش را بیدار میکرد و در نهایتِ لجبازی با خودش و او، خودداری کردهبود.
اما حالا با هر حرکت شیما بیشتر مسخ میشد.
طاقت نیاورد و خودش جلو رفت و دست روی دکمهی کمر شلوار او گذاشت و لبهایش را شکار کرد.
دست دور کمر باریکش انداخت و محکم او را به خودش فشرد.
عمیق و تشنه میبوسید.
شیما فاصله گرفت و همانطور که از شور و هیجان بوسهشان نفس نفس میزد گفت:
– من… من دکتر رفتم حافظ. گفت این ماه وضع تخمکگذاریم خوبه… یعنی میشه که… حامله بشم؟! تو هم که خیلی وقته…
شیما را سمت تخت برد و باری دیگر لبهایش را بوسید.
وقتی از تنش فاصله گرفت و تیشرت مشکی خودش را از تنش در آورد گفت:
– برای خدا هیچ کاری نشد نداره.
شیما مشتاق دست دور گردن امیرحافظ حلقه کرد.
– ازت بچه میخوام حافظ.
وای کی از دست شیما خلاص میشیم دختره ی چندشششش
با جمله آخرش حافظ رو بهم نریزه خوبه