رمان آهو ونیما پارت 107

4.2
(106)

 

 

– آخه کجا؟

– هر جایی که برام جا داشته باشه!

از آنکه حرف شب گذشته اش را به رویش آورده بودم، سرش را پایین انداخت.

– من اگه دیشب اون حرف رو زدم، دلیلش این بود که…

اجازه ندادم حرفش را کامل کند.

– اصلا لازم نیست توضیحی بدین!

با پوزخند ادامه دادم: به هر حال اینجا خونه تونه… اختیارش رو دارید… شما باید اجازه بدین کی بیاد، کی بره!

نگاهی به دور تا دور انداختم.

– شکر خدا پولدار هم که شدین! تغییر دکوراسیون اساسی دادین! دیگه مشخصه من به تیپتون نمیام!

مادر با بغض گفت: می فهمم آهو! درکت می کنم، اما باید دلایل من رو هم بشنوی! دیشب بابات خونه بود، بخاطر همین اون حرف رو زدم! ترسیده بودم، از دهنم پرید! اما… اما حالا…

جمله اش را با نیشخند ادامه دادم: اما حالا خونه نیست!

مادر سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد.

– آره! حالا که اون خونه نیست، می تونی اینجا بمونی! هر کاری که دلت می خواد انجام بدی!

با تمسخر خندیدم.

– مثلا می تونم غذا بخورم! حتی می تونم برم دستشویی! نه؟!

 

 

مادر تنها با ناراحتی نگاهم کرد.

– اصلا باشه! بخاطر حرف شما نیست، من خودم می خوام برم!

– اصلا چرا از خونه ت زدی بیرون؟!

متوجه منظورش شدم…

خانه ی نیما را می گفت…

خانه ای که به واسطه ی کمک های مهری جان ویرانش کردند!

با پوزخند پرسیدم: کدوم خونه رو میگید؟!

مادر لب گزید.

– خونه ی… خونه ی… خونه ی نیما دیگه!

نمی دانم نگاهم چطور بود که سرش را پایین انداخت.

– خودتون دارین میگین خونه ی نیما!

– آهو… شما که… شما که با هم خوب بودین! یهو چی شد آخه؟!

نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و با صدای بلند خندیدم.

مادر سرش را بالا آورد و مستقیم نگاهم کرد.

– اتفاقی افتاده؟!

خنده ام شدت گرفت.

میان خنده بریده بریده گفتم: تازه… تازه می پرسین اتفاقی افتاده؟!

مادر نفسش را آه مانند بیرون فرستاد.

– الان می خوای چیکار کنی؟!

 

 

– در مورد چی؟!

– در مورد زندگیت… آینده ت… چه تصمیمی گرفتی؟!

تلخ خندیدم.

باید باور می کردم واقعا این بار از نقشه ای که مهری جان کشیده بود بی خبر است؟!

همانگونه که بعد از جریان شب پارتی مادر و پدرم به من اعتمادی نداشتند، من هم بعد از هماهنگیشان با مهری جان دیگر به آن ها اعتمادی نداشتم.

مادر پرسید چه تصمیمی گرفته ام و من جوابی نداشتم که بدهم…

درواقع نمی دونستم چگونه بگویم همه چیز بریده و دوخته شده است و حالا من چاره ای جز پوشیدنش ندارم!

با این حال بالاخره خودم را راضی کردم تا به چشمانش خیره شوم و بگویم چه چیزی در انتظارم است!

– می خوام طلاق بگیرم!

لب های مادر لرزیدند.

– اما… اما بعدش چی؟!

سؤالی نگاهش کردم.

– یعنی چی بعدش چی؟!

مادر آب دهانش را قورت داد.

– منظورم اینه که… بعد از اینکه جدا شدی، می خوای چیکار کنی؟! می خوای کجا بری؟!

با خنده ای از روی تمسخر سرم را تکان دادم.

 

 

– آهو؟ برای چی می خندی؟!

خنده ام قطع شد و با تاسف به مادر نگاه کردم.

– وقتی می پرسید کجا می خوام برم، مشخصه دیگه اینجا جایی ندارم…

مادر دهان باز کرد چیزی بگوید که دستم را به نشانه ی سکوت مقابلش گرفتم.

– نگید نه که خنده م می گیره! حالا هم برید کنار، می خوام برم!

مادر با ناراحتی اسمم را صدا کرد.

قبلا از ناراحتی صدایش می توانستم بمیرم، اما حالا…

از ناراحتی اش حتی دلم هم نمی لرزید…

چه رسد به آنکه بمیرم!

مادر همچنان سر جایش ایستاده بود.

نفسم را سخت بیرون فرستادم.

– حرمت های بین ما خیلی وقته شکسته شده، الان بذارید برم تا وضعیتمون بدتر از قبل نشده!

مادر بالاخره از جلوی راهم کنار رفت.

از کنارش گذشتم و بدون آنکه دیگر بیشتر از آن به دکوراسیون تغییر یافته ی خانه دقت کنم، در را باز کردم.

دمپایی هایم را همانگونه که ایستاده بودم از همان فاصله روی زمین پرتاب کردم.

قبل از آنکه به پایم کنمشان، صدای مادر از فاصله ای نزدیک به گوشم رسید.

– آهو صبر کن!

 

 

#part493

در همان حالت ایستادم، اما به سمتش نچرخیدم.

صدای باز شدن چیزی شبیه در به گوشم رسید و بعد مادر بود که گفت: بیا اینجا!

به ناچار به سمتش برگشتم.

اشاره ای به جاکفشی کرد.

– کفش هات هنوز اینجاست، بردار بپوش، با این ها نرو بیرون!

از دیدن کفش های رنگارنگم که مرتب کنار هم چیده شده بودند، لبخند تلخی روی لبانم نشست.

کاش هیچوقت با حامد آشنا نمی شدم!

خم شدم و اولین کفشی که دم دست بود برداشتم و به پا کردم.

و در نهایت با یک خداحافظی زیر لبی به سرعت به سمت پله ها رفتم.

حتی نشنیدم که مادر چیزی گفت یا نه…

تا سر خیابان با قدم های تند رفتم و دمپایی هایی را که از خانه ی نیما آورده بودم، داخل سطل آشغال انداختم.

باز هم مثل روز گذشته بدون داشتن هدفی خیابان های شهر را زیر پایم گذاشتم…

آنقدر گرسنه بودم که می ترسیدم وسط یکی از خیابان ها بلایی سرم بیاید.

در آخر هم زمانی که داشتم از مقابل یک ساندویچی رد می شدم، طاقت نیاوردم.

برای خودم ساندویچ و نوشابه خریدم و مشغول شدم!

 

 

#part494

بعد از تمام شدن ساندویچم باز هم در خیابان ها راه افتادم.

تا غروب همانگونه راه رفتم و هر از گاهی در پارک ها با نشستن روی نیمکت ها استراحت کردم.

تماشای بچه ها داغ دلم را تازه می کرد!

اگر آوا زنده بود، من هم مانند مادران دیگر او را به پارک می بردم!

شاید اگر مریض و در بیمارستان بستری نمیشد، هیچگاه حامد مهری جان را نمی دید که بخواهد آبرویم را ببرد!

شاید آن موقع من تا ابد با دروغ با نیما زندگی می کردم!

با یک ساندویچ دیگر شکم خود را سیر کردم…

با این تفاوت که این بار ساندویچ را از یک مغازه خریدم و نه از دکه!

از صاحب مغازه ساعت را پرسیدم…

زمانی که شنیدم یک ربع به ده مانده است، خوب فهمیدم که کم کم باید دنبال جای خواب بگردم.

با حرف هایی که از مادرم شنیده بودم قید خانه ی پدری ام را زده بودم…

دوستی هم که نداشتم…

خانه ی نیما هم که هیچ…

فقط می ماند مهری جان و آقا جهان!

آقا جهان که تحت سلطه ی مهری جان بود، پس در نتیجه من باید از مهری جان کمک می گرفتم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 106

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x