چون او لیاقت دوست داشتن خواهرش را ندارد!
خواهرش پاک و زیبا ست ساده و بی ریا، به دور از هر چه غل و غش و ناپاکی….!
دوباره مبهوت نگاهش میکند دستانش را مشت میکند
ساق دستش را میکشد و از دست خواهر جدا میکند
_به من دست نزن مریم
صدای هق هق گریه ی مریم بلند میشود و دوباره دستش را به سمت برادر دراز میکند
و دوباره با بی رحمی دستش را پس میزند
مریم روی زانو می ایستد و اینبار پای برادر را چنگ می زند
_تو رو خداااا به آقاجون نگو تورو خدااا
نفس در سینه ی محمد حبس میشود
برای یک لات آسمان جل اینگونه به دست و پای او افتاده است؟
حالا علاوه بر خودش، غرورِ خواهرش را هم تکه تکه میبیند!
لبخندی از سر بهت و حیرت میزند و با بی رحمی پایش را عقب میکشد
_گفتم به من دست نزن نشنیدی؟
مریم اما رضایت نمیدهد با زانو راه میرود و دوباره با گریه و زاری، که دلِ سنگ، را ذوب میکند پای محمد را چنگ میزند!
_تورو خدا نگو تورو خداااا
اما…اما این گریه و زاری دل محمد را ذوب که نه حتی ذره ای نمیلرزاند!
آن روز چه بر سرش امده بود که دلش حتی از سنگ هم سخت تر شده بود؟؟؟
خم میشود یقه ی پیراهن خواهرش را در دست مچاله میکند و در صورتش میغرد
_هر غلطی دلت میخواد بکن! ولی دیگه اسم منو هیچ وقت هیییچ وقت رو زبونت نیار! محمد مرد! مرد…همین!
مریم مات و مبهوت نگاهش میکند
هرگز تا به این سن برادرش را اینگونه ندیده است
هیچ وقت به او توهین نکرده است
هیچ وقت دست به یقه نشده است
هیچ وقت اینگونه برایش خط و نشان نکشیده است
همیشه احترام خواهر بزرگتر را نگه میدارد
با برادرش مهران و دو خواهر کوچکش زیاد دعوا کرده است حتی رویشان دست بلند کرده است اما مریم…
مریم با همه برایش فرق دارد
دوباره دستش را مشت میکند و بعد از نگاه های نفرت امیزی که حواله ی خواهرش میکند از اتاق خارج میشود
روی پله مادرش در حال رفتن است برمیگردد و پسر را میبیند
_محمدم! پسرم! تاج سرم! خوبی مادر؟
محمد نمیشنود! حرفهای مادرش را نمیشنود!
حتی او را نمیبیند
آنقدر درد دارد آنقدر عصبانی است آنقدر از حرفهای خواهرش شوکه است که حتی خودش را هم نمیبیند
مانند جسمی معلق روی هوا مانده است وزن ندارد !سرش سبک است!
حالا پشیمان است!
کاش آن حرف ها را روی زبان نمی آورد
کاش غرورش را از این له تر نمیکرد
کاش لال میشد و برای خواهری که یک سر جو عقل ندارد دل نمیسوزاند!
حرفهایش را زد که سبک شود؟
سبک شد اما نه اینکه باری از دوشش برداشته باشد بلکه سبک شدنی که او را در دید خواهرش بی ارزش میکرد!
روی پله حیاط مینشید!
احساس خفگی میکند
نفس نمیکشد!نمیتواند نفس بکشد !
چه دردیست به جانش افتاده است؟!
مگر این غرور لعنتی چقدر ارزش دارد؟
همه چیز که غرور نیست پس زندگی خواهرش که بازیچه ی دست آن مار افعی شده است چه؟
معتمد از دور می آید!
پسردایی حنانه و یکی از دوستانِ هم سن و سالش که از کودکی با هم بزرگ شده اند
_سلام خانزاده! میای با اعتماد بریم فوتبال؟
حتی صدای معتمد را هم نمی شنود
تمام فکر و ذکرش یک چیز است زندگی خواهرش….
#پارت_10
غروب است و مریم با لباس عروس حریرش مقابل آیینه می ایستد !
بیشتر شبیه به کفن است تا لباس عروس!
دیشب بعد از حرفهای محمد به اتاق پدرش رفته و خواسته مراسم حنا بندان لغو شود
پدرش برخلاف همیشه رضایت میدهد
مراسم حنا بندان میخواهد چکار؟
باید به جای حنا گل به سرش بمالد!
آه سینه سوزی میکشد و دوباره اشک در پس چشمان بغ کرده اش می جوشد
تصمیمش را گرفته است باید جان برادرش را نجات دهد
اگر چه از آن مردک هزار رنگ متنفر است
اما راهی ندارد اگر این کار را نکند اگر به این ازدواج تن ندهد برادر عزیزش را میکشد!
او را میشناسد میداند چه آدم خطرناکیست پس باید برادرش را از گزند او در امان نگه دارد
حتی اگر به قیمت تمام زندگی اش تمام شود
به اتاق نگاه گذرایی می اندازد از دیشب محمد را ندیده است دلش برایش لک زده!
اما…جز این راهی ندارد مجبور است باید قربانی این اتفاق شود
ناگهان در باز میشود و محمد داخل چارچوب قرار میگیرد!
شوقی بی اندازه وجود مریم را فرا میگیرد
لبخند غمگینی لب هایش را کش می آورد!
میدانست میدانست بالاخره می آید و از او بابت رفتار نادرست دیشبش دلجویی میکند! شاید گمان نمیکرد آنقدر زود!
اما آن طرف تر، محمد نه تنها از دیدن او خوشحال نمیشود بلکه حتی نگاهش نمیکند در را باز نگه میدارد و با دست اشاره میکند
_بیرون!
ناگهان قلب مریم هزار تکه میشود و فرو میریزد
گویی زلزله ای ۸ ریشتر درونش را متلاشی کرده باشد
_محمد!!!
_گفتم اسمم رو روی زبونت نیار!نگفتم؟
کلافه لباس عروس را روی زمین میگذارد و به سمت او میرود
_محمد من….
حالا نگاهش میکند اما چنان غضبناک که زبان خواهر لال میشود
_کری؟ نمیفهمی؟ میگم اسم منو رو زبونت نیار! محمد مرد
انگشت اشاره اش را محکم روی قلب خواهر فشار میدهد
_مرد! تو کشتیش! تو! کشتیش که این قلب کثیفت به خواسته ی خودش برسه! کسی اسم مرده رو صدا نمیزنه میزنه؟؟؟
چه بی رحمانه حرفهایش را بر زبان می آورد و مثل خنجری تیز در قلب خواهرش فرو میکرد خواهری که جانش را،دخترانگی اش را، سرنوشتش را برای نجات جان او به حراج گذاشته است!
مریم دیگر بغض نمیکند دیگر گریه نمیکند دیگر ناراحت نیست لبخندی تلخ روی لب دارد و با صدایی از ته حنجره به زبان می آید
_خیلی خری! خیلی! اینو قبلا هم بهت گفتم منتهی با شوخی….اما الان کاملا جدی هستم! تو علاوه بر خر، احمق هم هستی میدونستی؟
محمد چشم روی هم میگذارد تا اتش خشمش زبانه نکشد و کاری نکند که خواهر بزرگترش را از این رنجیده خاطرتر کند
تنها به گفتن یک کلمه بسنده میکند
_بیرون!
خواهر سر تکان میدهد و دوباره میخندد
_میرم بیرون ولی….ولی یه روز بابت این تصمیمی که گرفتم ممنونم میشی داداش کوچیکه!
این را میگوید و با بغضی که قلبش را به اتش کشیده است از اتاق خارج میشود
محمد اما بغض ندارد
ناراحت هم نیست
خونسرد تر از همیشه کنار پنجره ایستاده و به تکاپوی خدمتکارها که برای عروسی خواهرش آماده میشوند چشم میدوزد
اگر اختیارش را داشت تک تک آنها را به آتش میکشید!
نگاهش به سمت پدرش سر میخورد
خوشحال است و میخندد
خبر ندارد با تجارتی که به راه انداخته چگونه دخترش را با دست های خودش رهسپار قهقرای جهنم کرده است
حرف آخر خواهرش در ذهنش چرخ میخورد
“یه روز بابت تصمیمی که گرفتم ممنونم میشی داداش کوچیکه” پوزخندی میزند و در دل “احمقی” نثارش میکند
همانجا روی زمین مینشیند
سر روی زانوهایش میگذارد و خواب عمیقی کنج دلش مینشیند
در خواب غلت میخورد دست های نوازش گونه ای روی صورتش تکان میخورد
چشم باز میکند و ناگهان با دیدن مریم، مثل جن دیده ها از جا بلند میشود
نگاهش را با عصبانیت از او میگیرد و به کف زمین میدهد چشم روی هم میگذارد تا حرفی بارش نکند
_برات شام آوردم محمد! میدونی چند روزه درست حسابی….
_تو به فکر منی؟
این را در حالی گفته بود که حتی از نگاه کردنش اکراه داشت
_معلومه به فکرتم خره!
_پس اگه به فکرمی جلوم آفتابی نشو! دست خودم نیست وقتی میبینمت میخوام بهت بد و بیراه بگم میخوام بزنمت میخوام نیست و نابودت کنم….میدونم نباید بهت توهین کنم میدونم پام رو از گلیمم دراز تر کردم! میدونم از من بزرگتری! همه ی این هارو میدونم! ولی قبلا هم گفتم مگه بزرگی به سنه؟ به عقله عقل! که تو نداری! دنبال من نیا ! به فکر من نباش! من از پس خودم بر میام! پس برای اخرین بار میگم من از دیدنت اکراه دارم! از دیدنت بیزارم! میدونی چرا؟چون من رو به هوست ترجیح دادی! چون داداشت رو فروختی به یه آدم کثیف که کم مونده بود کورم کنه
کم مونده بود پاکی ونجابت اون دختر بیچاره رو ازش بگیره
و تو…و تو حالا مقابل من ایستادی و میگی به فکرتم؟نه مریم تو یه لکه ی ننگی برای من! به فکرم نباش لطفا!
#پارت_11
🎶🦢꯭⃤꯭᭄
مریم گوش میدهد و میخ زمین میشود
سکوت میکند و از دورن پر از هیاهو میشود
نگاه میکند و آتش به جانش می افتد
بغض میکند و به یک باره شکسته میشود!
گریه میکند و….گریه؟ نه نباید گریه کند!
وقت گریه نیست
وقت آن است چیزی که در سرش چرخ میخورد را انجام بدهد
و ناگهان سیلی محکمش مثل صاعقه روی صورت برادرش فرود می آید
آنقدر محکم که سرش به طرف دیگر میچرخد
و برادر فقط چشم میبندد و سکوت میکند
_من لکه ی ننگم؟
محمد جوابی برای گفتن ندارد
شاید در دلش میگوید بله لکه ی ننگی!
حتی اگر بر زبان نیاورد سکوتش این را فریاد میزند
اما حرمت نگه میدارد و سکوت میکند
ناگهان سیلی دوم روی همان طرف صورتش جا خوش میکند
_جواب بده! من لکه ی ننگم؟
باز هم جوابی نشنید
دوباره دستش را بلند میکند تا سیلی سوم را بزند که این بار محمد محکم مچ دستش را میگیرد و دستش در هوا میماند
مریم دیوانه وار و با عصبانیت مچ دستش را بیرون میکشد و سیلی سوم را هم خیلی دلپذیرتر میزند
آنقدر که چشم های محمد برای لحظه ای تار میشود و صورتش از شدت گز گز و گرما مانند سیبی سرخ میشود و نبض میزند
_آره! من لکه ی ننگم! ولی حداقلش اینه جون توی احمق رو نجات دادم نجااااات
نجات را آنقدر بلند و از ته حنجره میگوید که محمد با آن چشمهای به خون نشسته سر بلند میکند و نگاهش میکند
_فکر کردی پدر اگه اون حرفها رو بشنوه پشیمون میشه؟ فکر میکنی اگه تو یه الف بچه مانع ازدواجمون بشی اون مار سمی زندت میزاره؟ فکر کردی دست از سر من و خونوادم بر میداره؟ اگه جوابت آره ست باید بگم خیلی احمقی و حقته یه سیلی دیگه حوالهت کنم
دست بلند میکند تا سیلی بعدی را هم بزند این بار حتی محمد نیز دستش را نمیگیرد
فقط در بهت و تعجب نگاهش میکند
شاید هم فکر میکند حقش است چند سیلی آب دار دیگر هم بچشد تا آنقدر زود خواهر پاک و دوست داشتنی اش را قضاوت نکند!
دست خواهر اما با دیدن صورت سرخش در هوا میماند!
این خطوط صاف، رد انگشتان ظالم اوست که اینگونه برجسته شده است و خون را زیر پوستش جمع کرده است؟
با خودش و برادر عزیزش چه کرده است؟ دست لرزانش را ارام سمت صورت او میبرد و چشمه ی اشک هایش جاری میشود
محمد اما همانگونه بی اختیار نگاهش روی چشمان عسلی خواهرش ثابت مانده است حتی پلک هم نمیزند
دستی که روی صورتش به نوازش در آمده است را میگیرد و آرام پایین میکشد!
بدون آنکه حرفی بزند از جا بلند میشود و به سمت در میرود و همزمان صدای هق هق گریه ی مریم چهارستون بدنش را میلرزاند
─• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶🪽⌝ ·•─
حق با مریم است آنها راه گریزی ندارند اگر دست از پا خطا کنند آن مردک دیوانه خودش و خواهرش را نیست و نابود میکند چه بسا او را در خفا و دور از چشم دیگران بکشد و خواهرش را به اسارت بکشد و دوباره همانی شود که بیشتر از هر چیزی از آن میترسید
ساعت از چهار صبح گذشته است
فردا صبح زود، صدای طبل و کرنا از این خانه بلند میشود و محمد همچنان دست از پا دراز تر نظارهگر به اسارت کشیده شدن خواهرش است
چند روز است غذایی نخورده و خواب درست حسابی نداشته است
تمام فکر و ذکرش درگیر ماجرایی ست که دو روز قبل روحش هم از آن خبر نداشت
شاید اگر آن روز کاچی را نبرده بود حالا او هم مانند بقیه لباس برای عروسی انتخاب میکرد !
موهایش را کوتاه میکرد و این میان هر ازگاهی با خدمتکارها دعوا میکرد و چنان بر سرشان فریاد میکشید که گلویش درد میگرفت
همچنان با مریم میگفت و میخندید و سر به سرش میگذاشت!
گاهی با برادرش مهران اسب سواری میکرد و از سر شیطنت های کودکانه به مرضیه میگفت گامبالو و به ماریه میگفت چوب کبریت و وقتی کامل صدای گریه یشان بلند میشد از ترس ِ لنگه کفش های دایه خانمش پا به فرار میگذاشت!
دلش برای دو روزِ پیش تنگ شده است گویی در این مدت کم ده سال بزرگ تر شده اشت دیگر هیچ حسی برای هیچ کدام از شیطنت هایش ندارد
دستی از پشت روی کتفش قرار میگیرد سر برمیگرداند و چهره ی غم زده ی مریم را از نظر می گذراند
_پاشو بریم
_خوابم نمیاد
_خواب؟محمد خواب؟
متعجب سر به سوی خواهرش میچرخاند شاید از حالت چهره اش منظورش را متوجه شود
_خواب نه محمد! نه تا وقتی که دست این شیطان رو از زندگیمون کوتاه نکردیم ! خواب بر هردومون حرومه! باید زندگیمون رو نجات بدیم
محمد مبهوت خواهرش را نگاه میکند!
یعنی خواهرش سر عقل آمده است؟
یعنی میخواهد هر طور شده این ازدواج را منحل کند؟
لبخند روی لب های کم جان محمد می نشیند
_پاشو محمد!پاشو از اینجا فرار کنیم! از این ده از این روستا از این شهر بریم برای همیشه
در کسری از ثانیه لبخندش محو میشود و لب هایش دو خط صاف میشوند و برای سوال کردن اندکی از هم باز میشوند
_چیکار کنیم؟!!!!
#پارت_12
_چیکار کنیم؟!!!
_این تنها راهیه که داریم محمد!تنها راهیه که بدون دردسر زنده میمونیم
_آخه…آخه کجا بریم مریم ما که جایی…
_محمد توکلت به خدا باشه! خدا حواسش به ما هست!هیچ وقت بنده ی بی گناهی مثل من و تو رو بخاطر یکی مثل اون عوضی رها نمیکنه
محمد تلاش میکند حرف های خواهرش را بپذیرد اما ترسی گنگ ته دلش را خالی میکند
مریم بدون درنگ دستش را میگیرد و به سمت خانه میکشاند
_زود باش ساعت از چهارصبح گذشته!دیره ! باید زودتر میرفتیم!
محمد همانگونه مات و مبهوت به دنبال خواهرش کشیده میشود و خواهرش مانند بچه ای دو ساله از این تصمیم ناگهانی سر ذوق می آید!
شاید او هم منتظر جرقه ای بود که این مراسم شوم را به هم بزند!
شاید اگر پشتش به پدرش گرم بود زودتر از این ها مخالفتش را با این ازدواج اعلام میکرد!
اما حالا پشتش به برادرش گرم است
تکیه گاه و مرد اول، اما کوچک زندگی اش
محمد به سمت اتاقش میرود و آشفته و مضطرب دور تا دور اتاق را نگاه میکند!
وسایل را داخل چه چیزی جای دهد؟
مریم مقابلش می ایستد روسری اش را از سر برمیدارد و به او میدهد
_بزار تو این! ولی کم بیار منم یکم وسیله دارم
مردد روسری را میگیرد و به سمت صندوق قدیمی لباسهایش میرود
دو دست لباس و یک فندک و دیگر هیچ…
بجای لباس و وسیله ی دست و پا گیر باید جانشان را بردارند و بروند
مریم یک دست لباس می اورد و داخل روسری میگذارد به او نگاه میکند و سری تکان میدهد
_نترس! خدا بزرگه! ما میتونیم
بلند میشود و دست به سمت برادر دراز میکند
برادر اما برخلاف خواهر ترسیده و مردد دست او را میگیرد و از جا بلند میشود
_مریم! مطمئنی این تصمیم بهترین تصمیمه؟
_محمدددد! تصمیم بهتری سراغ داری؟
با عصبانیت محمد را به سمت در هول میدهد و زیر لب میگوید
_عجله کن همین الانشم خیلی دیره باید پیاده بریم تا….
ناگهان متعجب به سمتش برمیگردد! اجازه نمیدهد حرفش تمام شود
_مریم پیاده؟ پیاده؟ عقلت تاب برداشته؟ با پای پیاده کدوم گوری بریم؟ صبح نشده پیدامون میکنن
مریم کلافه پا روی زمین میکوبد
_انقدر حرف نزن محمد! پس با ماشین میری؟ رانندگی بلدیم؟
_نه! ولی اسب که…
_میخوای بریم اسطبل اسب هارو بزاریم رو سرمون و همه بفهمن داریم فرار میکنیم ؟
_مریم….
_اگه اینقدر مرد نبودی که هر خطری رو با جون و دل قبول کنی پس چطور رفته بودی بالای منبر و از لکه ی …
دست روی دهان مریم میگذارد
_نگو اون کلمه رو ! پشیمونم از گفتنش
مریم دستش را برمیدارد و خیلی جدی با چشم به در اشاره میکند
محمد بقچه را از مریم میگیرد و از در کوچک حیاط، دور از دید نگهبانان از خانه خارج میشوند
#پارت_13
🎶🦢꯭⃤꯭᭄
_دیگه نمیتونم محمد! یه قدم دیگه هم نمیتونم! خره! منو از پا در آوردی! تو دو روزه غذا نخوردی این همه انرژی از کجا آوردی؟
محمد بقچه را به مریم میدهد و خودش پشت به او روی زمین چمباتمه میزند
_سوار کولم شو
لب های مریم با لبخندی از هم باز میشود و همزمان اشک در پس چشمانش میجوشد باید با این پسر چه میکرد؟!
دیگر چگونه مردانگی خود را به اون نشان دهد؟
دست راستش را نگاه میکند و فورا مشت میکند
همان دستی که دیشب بی رحمانه صورت محمدش را به تازیانه گرفته بود
دوباره به حرف می اید
_مگه همیشه بهم نمیگی خره!؟ پس سوار خرت شو دیگه!
قلب مریم از این حرف فشرده میشود و این بار بی اختیار اشکش جاری میشود
کلافه بلند میشود و میخواهد مریم را بخاطر این تعلل دعوا کند که با صورت اشک الود او مواجه میشود
_چی شده مریم؟
با گریه خودش را بغل برادرش می اندازد و همزمان لب میزند
_خیلی گاااوی
صدای خنده ی محمد در دل کوه میپیچد!
آنقدر بلند بود که مریم را هم وادار به لبخند میکند
دماغ خواهرش را میکشد و لب میزند
_حیوون دیگه ای مونده به من نسبت بدی؟
و همزمان دستش را از دماغش جدا میکند و صدایش بالا میرود
_اییییی دماغت رو پاک کن اه اه ! دستم عن دماغی شد
این بار صدای خنده ی مریم پرده ی گوش او را میلرزاند
_گوسفنددددد !! عن دماغ دیگه چیه؟ چندشم شد اه اه
و همزمان هردو میخندند
_اره بخند! تو نخندی کی بخنده ؟
مریم مشتی به بازویش میزند
_منظورت چیه بیشعور؟
_بخند که اگه الان خونه بودی کنار آقاتون نشسته بودی و عاقد تکرار میکرد عروس خانم بنده وکیلم؟
از این حرف محمد شوری به دل مریم می افتد نفس عمیقی میکشد و میگوید:
_اصلا شوخیشم جالب نیست! دفعه اخرت باشه از این حرفا میزنی
این را میگوید و اخم کنان میرود
محمد چشم در کاسه میچرخاند و دنبالش راه میفتد
_خب عروس خانم بنده وکیلم شمارو سوار این خره گاوه گوسفنده بیشعور کنم؟
و دوباره صدای خنده یشان در دل کوه میپیچد! حال دلشان خوب است بی هیچ دردی بی هیچ دغدغه ای!
انگار نه انگار کمی آن طرف تر ماه منیر و احمدخان تمام روستا را به دنبال دخترشان زیر و رو کرده اند!
و آنقدر در هول و ولای عروسی و آبروداری هستند که حتی نمیدانند پسرشان هم غیب شده است!
فکرشان هزار جا رفته است به خیالشان دخترک دم بختشان با خاطر خواهش فرار کرده است
کمی آن طرف تر نامزد نگون بختش ایستاده و همه برایش دل میسوزانند که چنین بی آبرو و شرمسار شده است
او در حیاط خان قدم میزند و گاهی آب دهانش را با عصبانیت تف میکند
ماه منیر انقدر سیلی بر پشت دست کوبیده است که دیگر جای سیلی دیگری باقی نمانده است
مرضیه از پله پایین می اید و رو به پدر میگوید
_آقاجون خان داداش هم نیست انگار آب شده رفته تو زمین
و همین حرف کافیست تا آن مردک از حرکت بایستد و شاخکهایش تیز شود
پس همه چیز زیر سر آن برادر نیم وجبی شاشو است!
آن روزی که شلوارش را خیس کرده بود هرگز فکر نمیکرد روزی اینگونه او را بچزاند وگرنه همان جا کارش را تمام میکرد و دخلش را می اورد!
کسی چه میدانست؟! البته دخترک همسایه هم از چنگش فرار کرده بود شاید او هم…با صدای احمدخان از افکارش خارج میشود
_با این حال خیلی دور نشدن چون نه اسب دارن نه ماشین!
۹ تا اسب و ۱۸ تا آدم آماده ی حرکت باشن همین امشب پیداشون میکنیم
به طرف داماد خشمگینش میرود و دست روی شانه اش میگذارد
_نگران نباش هردوشون رو کت بسته پیدا میکنم
چطور میتوانست نگران نباشد وقتی با پیدا شدنشان لب باز میکردند و زندگی او را به آتش میکشیدند
به سمت خانه میرود و به افرادش دستور میدهد
_۱۵ تا اسب و ۱۵ تا آدم آماده کنید! تا شب اون دوتا رو زنده یا مرده میخوام!اگه مرده بودن جنازه هاشون رو بیارید اگه زنده بودن بازهم جنازه هاشون رو تحویل من میدید شیر فهم شد؟
هنوز حرف کامل از دهانش خارج نشده بود که همگی به سمت اسطبل میروند
اسب و اسلحه برمیدارند و به سمت جاده های کوهستانی روستا میتازند
#پارت_14
🎶🦢꯭⃤꯭᭄
محمد و مریم با آرامشی غیر قابل توصیف به راهشان ادامه میدهند آرامشی شبیه به آرامش قبل از طوفان! شاید هم آرامش قبل از مرگ!
به نزدیکی غاری که آن اطراف است می رسند! ساعت ۵ عصر است و چیزی نمانده هوا تاریک شود!میتوانند دو ساعت دیگر ادامه دهند و به شهر برسند
اما خسته هستند نای راه رفتن ندارند
باید جایی پناه بگیرند و شب را آنجا بمانند و طبق قول و قرارشان صبح علی الطلوع مسیرشان را ادامه بدهند
چیزی تا آزادی نمانده است اگر دو ساعت دیگر پیاده روی کنند میتوانند به شهر برسند و خودشان را برای همیشه گم و گور کنند
محمد خسته و گرسنه است و به شدت خوابش می آید
خواهرش اما وضعیتش کمی بهتر است
به دهانه ی غار میرسند و مریم خوف میکند
_اینجا مطمئنه؟ جک و جونور نداره؟
محمد بدون توجه به سوال مریم بقچه را روی زمین میگذارد
همانجا از فرط خستگی سر روی آن میگذارد و دراز میکشد
آنقدر خسته است که بلافاصله خواب بر چشمانش غلبه میکند جز سه سیبی که در مسیر راهشان از درختان کنده و خورده بودند چیز دیگری به معده ی بیچارهیشان نرسیده است
مریم بقچه را از زیر سرش بیرون میکشد اما قبل از آنکه سرش زمین بخورد دستش را زیر سر او قرار میدهد!
بلندش میکند و روی ران پایش میگذارد به دیوار نمناک غار تکیه میدهد
به چهره ی مظلوم و خواب الود برادرش زل میزند و دلش ریش میشود!
بخاطر زندگی خواهرش جان خود را کف دستش گذاشته و به این سو و آن سو میرود
مریم از این فرار پشیمان است اما…با تصور انکه محمد با این موضوع راحت تر کنار می آید تا ازدواجش با آن مرد بی همه چیز، لبخند امید روی لبش جا خوش میکند
و در همان حال پلک هایش سنگین میشود و چشمش بسته میشود
محمد از سوز سرما چشم باز میکند و نگاهی به ساعت مچی اش می اندازد عقربه ها ساعت ۷ غروب را نشان میدهد
غلتی میخورد و نگاهش به خواهرش گره میخورد
نشسته خوابش برده و سرش را به دیوار تکیه داده ست ران پایش زیر سر محمد است تا مبادا برادر نازنینش اذیت شود
از سرما اندکی جمع شده است با بیدار شدن محمد او هم چشم باز میکند
_محمد! کجا میری؟
_بخواب بخواب! میرم یکم هیزم بیارم سرده! دستام خشک شد
_آره منم سردمه! ولی زیاد دور نشو محمد
_نه هستم! همینجام
دختر با اطمینان از حرف برادرش دوباره سر به دیوار تکیه میدهد و خواب بر چشمانش غلبه میکند
بعد از نیم ساعت مریم صدای پایی میشنود وحشت زده چشم باز میکند از ترس بقچه اش را بغل میکند
دوباره صدای پا…و دوباره ترسی که زیر دلش را خالی کرده است
از جا بلند میشود و بقچه را محکم تر بغل میکند صدای پا هر لحظه نزدیک و نزدیک تر میشود
مریم بی اختیار فریاد میکشد
_محمددددددد
و همان لحظه شخصی سرتا پا خون آلود جلویش ظاهر میشود
مریم هینی میکشد و دست روی دهانش میگذارد
با همه ی قدرتش سیلی محکمی به صورت نازک و دخترانه اش میکوبد و فریاد میکشد
_محمد! چه بلایی سرت اومده؟ چرا…چرا…چرا همه جات…
محمد هیزم به دست، با قدم لرزانش کمی جلو می آید حتی صورتش جای زخم است سینه اش، پاهایش، شلوارش حتی کفش هایش غرق خون است روی زمین ولو میشود
مریم ترسیده گریه میکند
بوی خون به مشامش میخورد
زیر دلش خالی میشود و عوق میکند
همزمان گریه میکند و ناله سر می دهد
_غلط کردم محمد! کاش فرار نمیکردم! چی شده؟ کی این بلا رو سرت اورده؟
محمد بالاخره لب باز میکند
_نگران نباش کشتمش!
این را میگوید و بیهوش میشود
مریم هینی میکشد و با مشت به سر و کله ی خودش میکوبد
_وای! خدا مرگم بده! خدا بکشه منو! وای دست برادرم رو به خون آلوده کردم وای…وای چه بلایی سر هردو مون آوردم
سرش را بین دو دستش میگیرد و فشار میدهد
باید کاری کند اما مغزش قفل کرده!
دستش را جلوی دماغ برادرش میگذارد با اطمینان از آنکه نفس میکشد او هم نفس راحتی میکشد
زیر پلکش از ترس نبض میزند
هیچ وسیله ای برای دفاع ندارد
شاید ان لحظه ته دلش کمی خوشحال بود که آن فرد را کشته است
تخته سنگی برمیدارد! محض احتیاط…
قبل از هر چیز زخم های برادرش را برسی میکند جز چند خراش جزیی چیزی نمیبیند
پس این همه خون شاید مال مقتول است دوباره بر سر خود میکوبد
از جا بلند میشود هیزم هارا یکجا جمع میکند و بقچه اش را به دنبال فندک باز میکند و تازه یادش می افتد که سه کلوچه ی محلی هم لا به لای لباس هایش پنهان کرده است و آنها تمام روز را گرسنگی کشیده اند
باز خدارا شکر میکند که حواسش بوده و کلوچه هارا آورده!
بعد از کلی تلاش آتش نه چندان خوبی روشن میکند
مرتب فوتش میکند که شعله ها بیشتر و بیشتر زبانه بکشند
ترس در دلش لانه کرده است میترسد دوباره سر و کله یشان پیدا شود ! می ترسد پیدایشان شود اینبار با جمعیتی بیشتر و او هم در غیاب برادرش دست تنها و بی دفاع