رمان آواز قو پارت ۱۳

4
(113)

 

 

 

_سینم زخم شده باید…

نگاهش به من است و خطابش به او

_وسایل رو بزار اینجا خودت برو بیرون

_چشم

پزشک از اتاق خارج میشود و من یک تای ابرو بالا انداخته با لذت صورت سرخ از خشم او را نگاهم میکنم

به وسیله ی پنس پزشکی پنبه را داخل بتادین می‌غلتاند

_لباست‌و در بیار

آب دهانم خشک میشود! چیکار کنم؟ لباسم را….

دستم را روی سینه میگذارم

دوباره قلبِ دیوانه ام میکوبد اما این بار از خجالت

_یه خراش کوچیکه نیازی به پانسمان…

فریاد بلندش حرفم را نیمه تمام میگذارد

_فقط میخواستی سک و سینه‌تو پیش پزشک بریزی بیرون؟

سرم را عقب میکشم و پر اضطراب به حرف می آیم

_معلومه که نه! چه فکری در مورد من کردی؟

پنس و پنبه را توی ظرف میکوبد و با عصبانیت به سینه ام چنگ می اندازد و با یک حرکت یقه ی پیراهنم را پاره میکند

با دیدن تن نیمه برهنه ام دو دستش را محکم میگیرم و سعی میکنم هولش بدهم اما….طبق معمول زور و بازوی او می‌چربد به دست های نحیف و دخترانه ی من

ساق دو دستم را میگیرد و به روی تخت هولم می‌دهد

از شرم و خجالت هزار رنگ عوض میکنم میخواهم بلند شوم که بلافاصله پایش را دو طرف شکمم می اندازد و روی تنم خیمه میزند

اگر چه وزنش را زیاد احساس نمیکنم اما نفسم بالا نمی آید

من همچنان تقلا میکنم و او از پشت دندان های چفت شده اش می غرد

_گفتم پا روی دمم نزار قانون شماره یک!

با یک دست محکم هر دو مچم را میگیرد و دستم را بالای سرم قفل میکند

اگر چه میدانم تلاشم بی فایده ست اما با پا و شکم و کمر میخواهم از زیر دستش بیرون بروم

این بار کامل روی شکمم می نشیند و از وزن سنگینش فشار زیادی به شکمم وارد میشود و صورتم قرمز میشود

سرش را جلو میکشد

_تکون بخوری شلوارتم در میارم

همین حرف کافیست تا به یک باره از دست و پا زدن بیفتم

مانند حیوان سرکشی که با یک تیر بی‌هوشش کرده اند

_خوبه

با اطمینان دستم را رها میکند و با یک حرکت لباس زیرم را پایین میکشد و من شرم‌زده نگاهم میخ صورتش شده و در عرق خود غرق شده ام

وزنش را از روی شکمم برمیدارد

دوباره با پنس پنبه را به بتادین آغشته میکند یک دستش را روی سینه ی راستم میگذارد و با دست دیگر با همه ی قدرت پنبه را روی زخمم فشار میدهد تا جایی که تیزی پنس را احساس میکنم

اما آنقدر از دستی که روی سینه ام نشسته شوکه ام که دردش را احساس نمی‌کنم

وقتی سکوتم را می بیند محکم تر فشار میدهد

چهره در هم میکشم و دست لرزانم را روی دستش میگذارم

_یواش تر لطفا

بدون توجه دستش را بیرون میکشد و دوباره پنبه را داخل بتادین میچرخاند

_من که هنوز کاری نکردم

عجب غلطی کردم! عجب اشتباهی کردم! چرا احمقانه غیرتش را نشانه گرفتم تا اینطور تلافی کند؟

دست چپش هنوز روی سینه ام نشسته و خدارا شکر میکنم که روی قلبم نیست تا رسوای عالم شوم

دوباره پنبه را روی زخم فشار میدهد ، دارد زخم را درمان میکند یا عمیق تر؟

پنبه را داخل ظرف میگذارد و نگاه خیره اش را به سینه ام میدهد

تک تک اعضای بدنم ضربان گرفته

_نیازی به ضد عفونی و پانسمان نیست زخمش عمیق نیست

چشم هایم تا جایی که راه دارد گرد میشود

نیازی نبود و وحشیانه روی تنم خیمه زد و هر بار پنس را تا استخوان کتفم فرو برد؟

لعنت به این ذات کثیف

با عصبانیت تکانی به کمرم می‌دهم و غلتی میخورم

بلافاصله از روی شکمم بلند میشود و بدون توجه به حالت شرم زده ی من ، روی تخت دراز میکشد

پیراهن پاره را تا روی سینه ام بالا می آورم و زانوهایم را به شکمم می‌چسبانم

نگاهش را به سقف می‌دوزد و چند نفس عمیق میکشد

دارد به زور ، خویشتن داری میکند؟

از جا بلند میشوم و به سمت حمام پا تند میکنم

با هر جان کندنی که شده وارد حمام میشوم و در را قفل میکنم

با اطمینان از قفل بودن آن، پشت نیمه برهنه ام را به در حمام می چسبانم و روی زمین سر میخورم

سرم را به در تکیه می‌دهم و نگاهم را به نقطه ای نامعلوم!

چه اتفاقی افتاد؟ برای اولین بار یک مرد تن نیمه برهنه ام را دید؟ آن هم محمد؟

خجالت زده دستم را روی سینه هایم میگذارم

باید آنقدر اینجا بمانم تا بخوابد و بعد از حمام خارج شوم و لباس هایم را بپوشم…

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

از داخل کمدم یک پیراهن در می آورد و توی صورتم میکوبد

_جمع کن خودتو که امشب تا صبح برات برنامه دارم!

هنوز از آن همه آزار سیر نشده؟

صورتم را در دستم میگیرم و درمانده بغض میکنم

با صدای در سرم را بلند میکنم

_کیه؟

_معتمدم آقا

نگاهش را از من میگیرد و به سمت در میرود

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

یک ساعتی از رفتن محمد میگذرد و من همچنان غلت میخورم

معتمد! فرشته ی نجاتم شد؟ قرار بود تا صبح اذیتم کند؟!

در همین افکارم که وارد اتاق میشود چشم روی هم میگذارم و خودم را به خواب میزنم

 

#پارت_84

 

 

 

کنارم روی تخت می نشیند و شاید نگاهم میکند

_باید تا آخر عمرت مدیون معتمد باشی!

بی اختیار لب فرو میبرم و صدای خنده ی داخل گلویش را میشنوم

بالشش را برمیدارد و روی زمین دراز میکشد

کمی بعد از جا بلند میشوم و ماتم زده نگاهش میکنم

پشت به من دراز کشیده

این آدم شوهر من است؟ پس چرا مغزم توان پذیرش این واقعیت را ندارد؟

جوابش واضح ست چون قلب هایمان تعلقی به هم ندارد

فکر او پیش مریم ست و حواس من شاید پیش ناصر

میخندم و سری تکان می‌دهم قرار بود امشب در مورد مرضیه و نازدار حرف بزنم

قرار بود برایش خط و نشان بکشم

مسخره به نظر می‌رسد وقتی خودش چند برابر اذیت و آزار می رساند و من محکومم به تحمل رفتارهایش

برای هزارمین بار حرف ماه منیر را مرور میکنم ! چرا انقدر حواسم پیش آن جمله گیر کرده؟ خب تورش کنند زندگی من بدتر از این میشود؟

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

از دید محمد🪽🩵

 

در حالی که با حوله دست و صورتم را خشک میکنم نگاهم سمت او کشیده میشود که در خواب عمیقی فرو رفته انگار سالهاست نخوابیده

حوله را گوشه ی تخت می اندازم و دستی به گردن خشک شده ام میکشم با یادآوری اتفاقات دیشب سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم

“دختره ی زبون نفهم! اگه معتمد مثل خروس بی محل سر نرسیده بود الان میتونستی اینقدر راحت بخوابی؟ بهت درسی میدادم که هیچ وقت گذشته ی دردناک من رو زیر سوال نبری!”

به سمت در میروم و به محض آنکه دستگیره را میچرخانم با صدای بلند معتمد یکه میخورم

_سلام اقا

_چه خبره معتمد؟ بلندگو قورت دادی؟

همزمان نگاهم را به تخت می‌دهم جایی که آواز از صدای معتمد نیم خیز شده و با چشمان خواب آلود نگاهم میکند

نگاهم را دوباره به معتمد میدهم

_عذر میخوام! نمیدونم چرا…

_کارتو بگو

_ دوتا ملاقاتی دارید اقا

در را به آرامی میبندم

_کیا هستن

_یکی‌شون شهروز شمشیری و اون یکی خانم پریچهر نیکی

به سمت پله گام برمیدارم

_خدا کنه شهروز دست پر اومده باشه وگرنه حسابش با کرام الکاتبینه

_دست پر اومده آقا

نرسیده به اولین پله متوقف میشوم

_مطمئنی؟

_بله اقا خودم دیدم

_خوبه! خدا به جوونیش رحم کرده! بگو بعد از صبحونه بیاد شاهنشین

_چشم

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

مقابل آیینه نشسته و با دست پانسمان شده موهایش را شانه میکند

_سریع تر! قرار کاری دارم

شانه را از موهایش جدا میکند و متعجب نگاهم میکند

_با کی؟

ابرو در هم میکشم و نگاهش میکنم باید به این نیم وجبی هم جواب پس بدهم! فورا نگاهش را می‌دزد

_باشه!

شالش را برمیدارد و همزمان پریچهر در میزند

_بیا تو

پریچهر وارد اتاق میشود و من هنوز نگاهم به آواز است که چشم هایش دو برابر حالت عادی شده! از چه چیزی آنقدر تعجب کرده؟

شالش را روی سر میگذارد و با عصبانیت از اتاق خارج میشود

به سمت میز میروم و پریچهر با چهره ای خندان به سمتم می اید

دستش را به طرفم دراز میکند

_سلام صبحتون زیبا جناب خسروشاهی

نگاهم روی دستش خشک میشود! چه اصراری دارد هربار دست بدهد

بی اهمیت صندلی را کمی عقب میکشم و می‌نشینم

_سلام ممنون!

لبخندی ساختگی میزند و دستش را عقب میکشد

از داخل پوشه ای که در دست دارد یک برگه در می آورد و رو به من میگیرد

_لیست هزینه ها! خدمتتون

برگه را میگیرم و چشم باریک میکنم

_من قبلا شمارو جایی ندیدم؟

دستش روی برگه خشک میشود و چند ثانیه بعد به آرامی رها میکند

_نه!

_از کجا اینقدر مطمئن هستید

شانه ای بالا می اندازد

_چون من اولین باره میام روستای شما

_شما فکر میکنید من تا حالا پامو از این روستا بیرون نذاشتم؟

با سوالم دست و پایش را گم میکند و لبخندی تصنعی به لب می آورد

_ببخشید منظورم اینه من تهران به دنیا اومدم و زندگی کردم برای همین…

_محض اطلاعتون بنده هم ۱۰ سال تهران زندگی کردم

لبخندش محو میشود

_در هر صورت چهره ی شما برای من آشنا نیست

نگاهم را از او میگیرم و به برگه می‌دهم!

_اهل کتاب و مطالعه هستید؟

_ببخشید؟

سر بلند میکنم و ادامه می‌دهم

_من ۱۰ سال توی یه کتاب فروشی کار کردم شاید اونجا دیدمتون

کمی فکر میکند

_کجای تهران؟

_لاله زار

_یادم نمیاد شمارو دیده باشم ولی شاید!

_مدارک!

متعجب نگاه میکند

_متوجه منظورتون نشدم

_لطفا مدارکی که ثابت میکنه شما پزشک هستید و روی میز بزارید

_بله بله! چشم

دوباره از داخل پوشه چند برگه خارج میکند و روی میز میگذارد

مشخصات را با دقت بررسی میکنم

_پریچهر نیکی اسم پدر علی سن ۳۵ محل تولد…

قوسی به لبهایم می دهم و پریچهر همزمان به طرف کتابهایم می‌رود

_چه کتابای خوبی دارید! پس ده سال کار کردن توی کتابفروشی بی تاثیر نیست

مدارکش را روی میز میگذارم

_با اعتماد در ارتباط باشید! برای انتخاب زمین مناسب کمکتون میکنه! برای کارگر هم فقط از مردم روستا کمک میگیرید

 

#پارت_85

 

 

 

به طرفم برمیگردد و مقابلم می ایستد

_چرا؟

_چون من میگم

_عذر میخوام فقط کنجکاوم دلیل این تصمیم رو بفهمم وگرنه مخالفتی ندارم

_چون دوست دارم برای افراد روستای خودم اشتغال زایی کنم نه بیگانه

لبخند رضایت بخشی روی لب می آورد و دوباره دستش را به طرفم دراز میکند

_حالا که به توافق رسیدیم نباید با هم دست بدیم؟

خودکار روی میز را برمیدارم و با انتهای آن بازی میکنم

تکیه ام را به صندلی میدهم و پا روی پا میگذارم

_شما هر بار که به گدای سر کوچه‌تون خیرات میدید باهاش دست میدید؟

از این نیش تلخم جا میخورد و پوزخندی میزند

خودکار را روی میز پرت میکنم و با لحنی جدی لب میزنم

_حد و حدودتون رو رعایت کنید لطفا! اگه امر دیگه ای نیست بفرمایید بیرون! قرار کاری دارم

مدارکش را از روی میز جمع میکند و با عصبانیت به سمت در میرود

_به هر حال ممنون

_بسلامت

در را می بندد و من دوباره به فکر فرو میروم من قبلا این زن را جایی دیده ام اما کجا؟

بلافاصله آواز وارد اتاق میشود و به سمت تخت می‌رود

دراز می کشد و پتو را کامل روی خودش میکشد

از اتفاقات دیشب دلخور ست؟

سکوت میکنم و نگاهم را به برگه ی هزینه های پریچهر می‌دهم که معتمد در میزند

_بیا تو

_سلام آقا شمشیری رو بفرستم تو؟

آواز فورا از جا بلند میشود و کمی شالش را جلو میکشد

_بگو بیاد

کلافه از روی تخت بلند میشود و به طرف در می‌رود

_میتونی بمونی!

بعد از کمی این پا و آن پا راه رفته را برمیگردد و مقابل پنجره می ایستد

شهروز وارد اتاق میشود و بعد از سلام و احوالپرسی با یک کیسه پول مقابلم می ایستد

_می بینم دست پر اومدی شهروز

دستی به سیبیل های چخماقی اش میکشد

_بله آقا! من رو دست کم گرفتید؟

دستم را دراز میکنم و کیسه ی پول را توی دستم میگذارد

در کیسه را باز میکنم و مطابق میلم دسته های اسکناس خودنمایی می کنند

دو دسته اسکناس در می آورم و به طرفش میگیرم

_کارت خوب بود

_عزت زیاد آقا! خیلی سگ جون بود! هیج جوره پس نمیداد بخاطر همین تا خورد زدیمش

نیم نگاهی به آواز که پشتش به من است می اندازد و با صدایی که تلاش میکند بلند نشود لب میزند

_گمون نکنم زنده مونده باشه چون….

فورا آواز به طرفمان می چرخد و با چهره ای بی رنگ و ترسیده نگاهمان میکند!

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

از دید آواز 🪽🩵

 

دست و پایم سرد شده و چیزی نمانده سکته کنم

مرد شهروز نام سرش را جلوتر میبرد و پچ میزند! هر چه تلاش میکنم حرفش را متوجه شوم بی فایده ست!

آدم کشته اند؟ چرا؟ بخاطر پول؟ چه اتفاقی افتاده؟

شریک زندگی من یک قاتل است؟ من…من با یک قاتل ازدواج کرده ام؟

چه راحت گفت زنده نمانده!! جان آدم ها برایشان همینقدر اهمیت دارد!

وای ! دیشب خدا چه رحمی کرد که من را هم سر به نیست نکرد!

محمد سری تکان می‌دهد

_باشه! میتونی بری!

مرد به سمت در می رود و محمد دوباره صدایش می‌زند

_بیا اینم بگیر

یک دسته اسکناس دیگر بخاطر خوش خدمتی و قتلی که مرتکب شده؟

مرد اسکناس را میگیرد! خم میشود و دست محمد را می بوسد

_چاکرتونم ارباب!

این را میگوید و به طرف در میرود

هنوز از اتاق خارج نشده که دوباره برمیگردد

_راستی ارباب دیشب رفتم جلوی در خونه ی مادر خانمتون برای…

محمد فورا مشت محکمی روی میز می کوبد و از جا بلند میشود

_بعدا در مورد این قضیه حرف میزنیم شهروز!

ناباوانه نگاهم بین محمد و آن مرد می چرخد

مادرم! مادرم…نکنه…نکنه قصد کشتن مادرم را هم دارد! با هر جان کندنی که شده دستم را به لبه ی پنجره میگیرم و تکیه می دهم

نبض قلبم زیر گلویم میزند

این مرد قاتل جز آزار مادرم، چه کار دیگری با او دارد؟

از اتاق خارج میشود و با صدای کوبیدن در نفس حبس شده ام را رها میکنم

نگاه لرزانم را به محمد می‌دهم که همچنان ایستاده و به در بسته زل زده!

_با…با مادرم…با مادرم چی‌…چیکار داری من که…من که…!

زبانم لال میشود و بیشتر از این توان ایستادن ندارم روی زمین سر میخورم و دستم را روی سرم میگذارم

او اما خونسرد تر از همیشه کیسه ی پول را از روی میز بر میدارد و به سمت در میرود

_لطفا کاری به مادرم نداشته باش…

بدون آنکه به طرفم برگردد می ایستد و گوش میدهد

_خواهش میکنم! التماست میکنم مادرم رو نکش! قول میدم از این به بعد مطیع تر باشم! قول میدم

بی اهمیت در را باز میکند و از اتاق خارج میشود

 

#پارت_86

 

 

از دید محمد 🪽🩵

 

_وایسا شهروز

شهروز متوقف میشود به طرفم می چرخد

_در خدمتم آقا

فاصله را کم میکنم و آهسته لب میزنم

_مرتیکه دهن لق چرا جلوی همسرم در مورد مادرش حرف میزنی نگفته بودم نباید چیزی بفهمه؟

_شرمنده آقا ! حواسم نبود تکرار نمیشه

_خب؟ گفتی از جلوی خونه رد شدی چی دیدی؟

سرش را نزدیک می آورد

_یه مرد سیاهپوش داشت رد میشد قد بلند بود و چهارشونه! آشنا نبود قیافش

_خب؟

_همین!

_سری بعد اگه دیدیش کت بسته تحویلش میدی

_چشم آقا

_حواست جمع باشه! بشنوم دوباره کسی تهدیدش کرده از چشم تو میبینم

_خیالت راحت از ساعت ۹ شب تا ۸ صبح جلوی در خونه‌ش نگهبانی میدم کسی جرات نداره چپ نگاشون کنه

_خوبه!

شهروز خداحافظی میکند و من میخواهم به شاهنشین برگردم که در اتاق باز میشود

آواز با چهره ای پریشان می ایستد و نگاهم میکند

بدون توجه به حضورش راهم را کج میکنم که بلافاصله مقابلم زانو میزند

_اشتباه کردم! دیگه…دیگه پا روی دمت نمیزارم به مادرم رحم کن

از گلو میخندم! چه فکری با خودش کرده؟ اینکه من بخاطر ان رفتارهای احمقانه ی شب گذشته قصد کشتن مادرش را دارم؟ نمیداند از وقتی ازدواج کرده ایم برای مادرش نگهبان اجیر کرده ام؟

_گفتم دختر خوبی باش نگفتم؟

_گفتی!

_گفتم رم نکن نگفتم؟

_گفتی!

_گفتم با جون مادرت بازی نکن

_گفتی! گفتی و من اشتباه کردم دیگه تکرار نمیکنم

_گفتم دست و پا بزن

مکثی میکند و برخلاف میلش غم زده لب میزند

_از این به بعد بیشتر دست و پا میزنم

_خوبه! پاشو بیشتر از این خودت رو کوچیک نکن! خدمتکارا می‌بینن!

میخواهم بروم که محکم پایم را میگیرد

_قول بده کاری به کار مادرم نداشته باشی

_قول نمیدم! ثابت کن مادرت بخاطر تربیت تو ، لیاقت زنده موندن داره

این را میگویم پایم را از دستش جدا میکنم و به سمت پله ها حرکت میکنم

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

با دیدن پریچهر و پدر که داخل پذیرایی مقابل هم نشسته و در حال بگو و بخند هستند خشکم میزند

با صدای پدر نگاهم را از پریچهر میگیرم

_اومدی پسرم؟ ذکر خیر تو بود

با عصا به مبل کناری پریچهر اشاره میکند

_بیا بشین! بیا که خانم دکتر طوری ازت تعریف و تمجید کرد که دلم آب شد برات

پریچهر میخندد و پشت چشمی نازک میکند

_ممنون اقاجون! سرم شلوغه باید برم

کیسه را روی میز میگذارم

_اینم پولی که از احتشام طلب داشتید

_کارت خوب بود پسر

بدون آنکه حرف دیگری بزنم به سمت در پذیرایی میروم

_راستی…

متوقف میشوم

_از این به بعد خانم نیکی توی عمارت با ما زندگی میکنه

ناباور به طرف پدر برمیگردم! درست شنیدم؟ پریچهر چرا باید با ما زندگی کند؟ آنهم داخل عمارت!

نگاه پرسشگرم را به پدر میدوزم که نیکی به حرف می آید

_من عرض کردم خدمت پدرتون، توی یه اتاق زندگی میکنم که پر از ساس و موریانه ست و شرایطی بدی دارم! از اون جایی که لطف و بزرگواری با گوشت و خون خاندان خسروشاهی عجین شده پیشنهاد دادن تا وقتی  که درمانگاه سر و سامون بگیره اینجا زندگی کنم واقعا نمیدونم چطوری این لطف شون رو جبران کنم

دوباره نگاه متعجبم را به پدر می‌دهم که پر غرور میخندد

اتاقی از اتاق های عمارت را اجاره داده؟ اجاره نه…واگذار کرده!!

سعی میکنم هر طور شده خشمم را مقابل پدر سرکوب کنم به همین خاطر بدون آنکه چیزی بگویم از عمارت خارج میشوم…

امروز چهارشنبه ست و طبق معمول باید به مریم سر بزنم

دست به جیب ایستاده ام تا معتمد اسبم را بیاورد که پریچهر با روی خندان از عمارت وارد حیاط میشود

کم کم دارم از این چشم های همیشه خندان متنفر میشوم

به سمتم می آید

_جناب خسروشاهی من به امید خدا غروب به اینجا نقل مکان میکنم گفتم که در جریان….

_خانم نیکی! فکر نمی‌کنید خواسته هاتون غیر معقول شده؟ اتاقی از اتاق های عمارت؟ از سرتون زیاد نیست؟

خنده از چهره اش محو نمیشود و این بیشتر حرصی ام میکند

_به هر حال اصرار پدرتون بود!

یک قدم به سمتش برمیدارم

_امیدوارم ترمز خواسته هاتون اینجا کشیده بشه و دو روز دیگه از من شوهر و بچه و ارثیه نخواید

بالاخره لبخند از روی لبش محو میشود و من بدون اعتنا به آن افسار اسبی که معتمد آورده را در دست میگیرم و به سمت در خروجی حرکت میکنم!

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

از دید آواز🪽🩵

 

میترا در میزند و کمی بعد وارد اتاق میشود

_سلام زنداداش خوشگلم خوبی؟

از روی تخت بلند میشوم و با رویی گشاده استقبال میکنم

_سلام میترا جان بیا بشین عزیزم

او را به سمت تخت راهنمایی میکنم

میخواهد دستم را بگیرد که با دیدن پانسمان جا میخورد

_بلا به دور دستت چی شده؟

چهره ی نگرانش را از نظر میگذرانم

_ممنون که دیشب طبیب فرستادی ولی…

_طبیب فرستادم؟ منظورت چیه؟

با سوال میترا چینی به ابروهایم می دهم

_مگه تو دیشب به طبیب نگفتی که دستم زخم شده و باید پانسمان بشه؟

 

87

.🎶🦢꯭⃤꯭᭄

 

 

_نه! من؟ من الان فهمیدم دستت زخم شده

نگاهم را از میترا میگیرم و فکر میکنم

پزشک گفت میترا خانم خواسته…پس…پس محمد طبیب را فرستاده و به دروغ از پزشک خواسته اسم میترا را بیاورد؟ درست مانند داستان بالشتی که شب عروسی زیر سرم قرار گرفت

ناخوداگاه چهره ام باز میشود و لبخند کم رمقی روی لبم می نشیند

محمد واقعا قاتل ست؟ واقعا قصد کشتن مادرم را دارد یا این اتفاقات سوء تفاهمی بیش نیست؟

_نگفتی دستت چی شده؟

_دیشب یه لیوان شکوندم دستم رو برید طبیب اومد پانسمان کرد فکر کردم تو ازش خواستی

_من از چیزی خبر نداشتم چطور از طبیب بخوام؟

دستی به بازویش میکشم

_درسته! لابد محمد ازش خواسته! من اشتباه فکر کردم

_رو تختی کو؟

متعجب اطراف را با نگاهم زیر و رو میکنم دیشب رو تختی جلوی در حمام نبود؟ پس…

_خونی شده بود خدمتکار برد بشوره!

_چیزی نیست امیدوارم هرچه زودتر خوب بشی عزیزم

_ممنونم میترا جان

_چه خبر؟ خان داداش کجاست؟

_نمیدونم! خبر ندارم چطور؟

لب بالا را فرو میبرد و سکوت میکند

_اتفاقی افتاده میترا؟

_نه عزیزم! چه اتفاقی؟

_حس میکنم یه چیزی نوک زبونته ولی…

از روی تخت بلند میشود و مردد به سمت پنجره میرود

_زنداداش! راستش ….

با دلشوره از جا بلند میشوم و به سمتش میروم

_حرف بزن میترا؟ اتفاقی برای محمد افتاده؟ حالش خوبه؟ چی شده راستشو بگو

_وای نه آواز! حالش خوبه! مثل اینکه تو هم تموم حواست پیش خان داداشه!

با حرف میترا سر به زیر می اندازم!

واقعا حق با اوست

چرا باید تمام فکر و ذکرم محمد باشد؟

مگر همین دیشب تحقیرم نکرد؟ مگر همین دیشب چاقو را بیخ گلویم نگذاشت؟ مگر مادرم را تهدید به مرگ نکرد؟ اصلا گیرم که اتفاقی برایش افتاده باشد به درک!

در همین افکارم که دوباره میترا لب میزند

_راستش چند روز پیش رفته بودم اسب سواری…

سر بلند میکنم و کنجکاوانه نگاهش میکنم

_خب؟

مضطرب دستی روی پیشانی اش میکشد

_یه مرد قد بلند و سیاهپوش جلوم رو گرفت

با این حرف میترا سرمایی بی امان به جانم می افتد

دوباره مرد سیاهپوش؟

_خب؟

_حس میکنم از طرف مسعود اومده بود

دست روی دهانم میگذارم و تپش قلبم بالا می‌رود

وای اگر محمد این ماجرا را بفهمد وای

_بهم یه نامه داد

زبانم مانند چوب خشک میشود

_چه نامه ای؟

کمی مکث میکند و از یقه ی لباسش یک کاغذ بیرون میکشد

کاغذ را می بینم و اضطرابم دو چندان میشود

نامه را از دست میترا بیرون میکشم و کنجکاوانه نگاه میکنم…برخلاف سری قبل این بار چیزی نوشته اما…افسوس که چیزی متوجه نمیشوم

نوشته هارا با نگاهم کندوکاو میکنم و وقتی چیزی متوجه نمیشوم بالاخره نامه را رو به میترا میگیرم

_چی نوشته میترا؟

میترا بدون آنکه نامه را نگاه کند لب میزند

_نوشته مایلی حقیقت رو بفهمی؟

گویی میترا نامه را از قبل بارها و بارها خوانده ست

نفسم سنگین میشود! حقیقت؟ چه حقیقتی ؟ در مورد محمد و آن شب کذایی و اذیت و آزارهایش؟ یا در مورد مفقود شدن پدرم؟

به پری گفته بود میداند چه کسی پشت اتفاقات آن شب بارانی ست پس مسلما این نامه ارتباط مستقیمی با محمد دارد

_زنداداش این نامه از طرف مسعوده درسته؟

_نمیدونم میترا ! باور کن نمیدونم

_خب الان میخوای چیکار کنی؟

دست میترا را بلند میکنم و با همه ی درماندگی ام فشار می‌دهم

_میترا لطفا لطفا این موضوع بین خودم و خودت بمونه خواهش میکنم

_خیالت راحت آواز جون! خان داداش چیزی از این موضوع نمی‌فهمه

با اینکه میدانم نامه از طرف مسعود نیست اما به اجبار می پرسم

_متعجبم حتی اگه از طرف مسعود باشه چرا این نامه رو به تو دادن؟

_خب شاید پسرداییت میدونه من با تو از هرکسی صمیمی ترم!

_از کجا؟

شانه ای بالا می اندازد

_به هر حال مراقب خودت باش زنداداش! هر تصمیمی گرفتی من رو هم در جریان بزار! اگه بازم نامه داد بازم برات میارم خیالت راحت

_ولی میترا…

_چیه؟

_میترسم کسی پشت این اتفاقات باشه و…

_از هیچی نترس! من کنارتم! بعلاوه همه از سایه ی خان داداشم میترسن کسی جرات نداره همسرش رو آزار بده

میترا این را می گوید و کمی بعد از اتاق خارج میشود

حالا تمام فکر و ذهنم نامه ای ست که هر کلمه اش جانم را میگیرد!

حقیقت؟ چه حقیقتی؟

مطمئنم این حقیقت در مورد محمد ست در مورد کارهایی که انجام می‌دهد و شاید به پدرم ربط دارد

شاید…شاید محمد قاتل پدرم ست و من خبر ندارم!

هوف! اگر زودتر حقیقت را پیدا نکنم این افکار تسلی ناپذیر من را تا مرز جنون می برد

در همین حال محمد وارد اتاق میشود

با دیدنش ناخوداگاه ترس و نگرانی روی چشمانم می‌دود

می ایستد و در حالی که دکمه های پیراهنش را باز میکند بدون آنکه نگاهم کند می پرسد

_اتفاقی افتاده؟

همین یک جمله کافیست تا وا برم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 113

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان گندم

    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت…
رمان کامل

دانلود رمان مهکام

خلاصه : مهران جم سرگرد خشنی که به دلیل به قتل رسیدن نامزدش لیا؛ در پی گرفتن انتقام و رسیدن به قاتل پا به…
رمان کامل

دانلود رمان کنعان

خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 ماه قبل

کاش لااقل میترا قضیه مریم رو به آواز میگفت تا دیگه در موردش تکه نپرونه به محمد ممنون قاصدک جان عالی بود ولی پارتا داره کوتاهتر میشه😉

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x