رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۷۰

4.5
(87)

 

 

دوبار رفت و برگشت سرش به طرفمون میگه متعجبه و خب آره.. عماد هیکل درشتی داره و الانم نگاهش اصلا دوستانه نیست و اینا کنارهم در مقابل قد و قامت کوتاه و لاغرتر مدیر اوضاع و یکم ترسناک و نابرابر کرده و فعلا جز احوال مادرم، این چیزا اصلا مهم نیست.

_ببینین آقا من میخوام بدونم مادرم کجاست؟

 

با ورود عماد به داخل و ایستادنش کنار من درو میبنده و میره طرف میزش.

_خانوم؟

بی حوصله و مضطرب، عجولانه میگم..

_احدی فر.. مادرم هم سمیرا فخار..

 

سری تکون میده و میره طرف فایل بلند گوشه اتاق و یکی از کشو هارو کشیده ببرون بعد از کمی جستجو پرونده ای بیرون میکشه میزاره روی میز.

_من به تازگی مدیرت اینجا رو به عهده گرفتم، اینه که هنوز با بیمارا و بستگانشون آشناییت چندانی ندارم.

 

همونطور که میشینه روی صندلیش اشاره میزنه ماهم جلوس کنیم.

_خانم سمیرا فخار.. بله ایشون…

یه نگاه بهم میندازه که اصلا قشنگ نیست و بعد مکثش روی عماد بیشتر میشه ..

_ظهر یه حمله یا فکر کنم شوک عصبی داشتن و به بیمارستان منتقل شدن.

 

بی حس و حال و درمونده با آوای ” نه” ضعیفی که از دهنم بیرون میاد، بلاخره تلپ میشم روی مبل کذایی.

عماد تشر میزنه..

_کدوم بیمارستان؟… چرا خبر ندادین!

 

هیچی جز اسمی که توی دفتر ملاقاتا به چشمم خورده توی ذهنم نیست.

همش تقصیر منه.. من باعث شدم پاشون به اینجا باز بشه.. نباید انقدر خودسر عمل میکردم.

تنهاش گذاشتم نیومدم دنبالش مادرم.. مادر نازنین و بی دفاعم. با یاد چشم های منتظر و نگاه مهربونش دلم آتیش میگیره.

_بسه سامی… بلند شو باید بریم.

نگاه پر آب و مایوسم و به صورت پایین اومدش میدم.

_همش تقصیر منه..

_نه نیست.. پاشو بریم ببینیش.

 

پاهای مرد روبه روم و بعد صداش..

_خانم احدی فر نگران نباشید حال مادرتون خوبه..

نگاهم و بهش میدم و شاکی میگم..

_چرا بهم نگفتین اگر نمیومدم اینجا بازم خبردار نمیشدم.

_خانم من با مسئول شیف و پرستار مادرتون صحبت کردم انگار گوشیتون در دسترس نبوده.

نه نبود.. منه خاک برسر زحمت شارژ کردنش و به خودم ندادم. چه میدونستم اینجوری میشه.

با مریم که تازه صحبت کرده بودم دیگه کی رو داشتم که نگران تماسش باشم!

فعلا هم هرچه از دنیای مجازی فاصله میگرفتم اعصابم راحت تر بود.

 

 

نفس عمیقی میکشم و بلند میشم..

_شما حق نداشتین هر کی از در اومد تو بفرستین تو اتاق مادر من.

دستی به ته ریش خوش حالتش میکشه و حق به جانب میگه..

_خانم محترم اینجا نه کسی زندانی نه هرکی به هرکی که هرجا دلش خواست بره.

اما اینکه برای ملاقات های مادرتون حدو حدودی در نظر داشتین و باید از قبل با پرسنل هماهنگ کرده یا تو توضیحات پرونده درج میکردین.

 

و متنفرم از اینکه در مورد همش حق داره… پوزخند تلخی رو لبم میشینه..

هه.. منه بدبخت چه میدونستم قراره تو چه هچلی بیفتم.. یا بگم سونامی بهتره، قراره بود یکی دوماهی مامان و بزارم اینجا تا شغلم و کار خونه رو راست و ریست کنم.

الان حدود پنج ماهه صد پله عقبتر سقوط کردم و از بعدم هم خبری ندارم.

 

فکر میکردم هیچی ترسناک‌تر از روبه رویی با طایفه نباشه اما حالا به نظرم هیچی.. هیچی به اندازه اسمی که روی برگه کنار اسم هامرز به عنوان همسر توی اون صیغه نامه نشسته منو نمی‌ترسونه.

عماد آدرس بیمارستان و میگیره و میریم بیرون.

با رسیدن به محوطه نفس عمیقی میکشم تا بغضی که تو گلوم نشسته رو قورت بدم.

_کی اومده ملاقات مادرت؟ حال بدش به خاطر همونه!

 

ففط سری در جواب براش تکون میدم و سوار ماشین میشم تا برسم بیمارستان تنها فکر و ذکرم الان باید حال عمومی مادرم میشد نه هیچ چیز دیگه.

میبینمش از پشت شیشه با همون تن لاغر و نحیف دراز کشیده اما با تفاوت بسته بودن اون چشمای شهلا و غمگینش.

دکترش اطمینان داده که خطر رفع شده و حالش بهتره. میگفت بهش شوک وارد شده و خدا رو شکر به موقع به دادش رسیده بودن.

 

عماد با برگه ای که تو دست داره نزدیکم میشه و چقدر در این لحظه از حضورش کنارم ممنونم.

با اینکه در خدمت یکی دیگه و به سفارش اون باشه. توی سال های اخیر عمرم همیشه تنها بودم و روی هیچ پشتوانه ای حساب نمیکردم.

 

دسته کیفم و محکمتر میگیرم و من به خاطر تنها داشته زندگیم از خودم و آینده ام گذشتم اما اونا خیال ندارن کوتاه بیان منم دیگه کوتاه نمیام.

حالا که کار به اینجا کشید و دارن از هر طرف حمله میکنن و خودی نشون میدن منم میتازونم.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 87

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
شیوا
8 ماه قبل

سلام و خسته نباشید قاصدک جون حالتون خوبه امروز خیلی دیر پارتا رو گذاشتید این رمان هم که چند روزه بدون پارته امیدوارم خوب باشید

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x