نه گوش هام چیزی میشنید نه چشم هام جز تخت دید دیگه ای داشت قدم هام مصمم هدف دیدشون و دنبال میکردن اما لحظه ی آخر با شل شدن گره پاهاش از دور کمرم و تقلا برای ایستادن باعث شد سنگینی بدنش به یک طرف تعادلم و برهم بزنه و قدم آخر و باهم روی تخت فرود بیایم و ناله ی دردناکش که از سنگینی وزنم بلند میشه.
_وایییی… کمرم..بیششششعور
مشتش و با اعتراض به پهلوم کوبید و همچنان ناله میکنه.. ناراحت و عصبی از حس و حالی که بهم زده از روی تنش بلند میشم..
_دیوونه شدی؟ میخوای یه کاری دست خودمون بدیم!
دستش و به کمرش بند میکنه و به پهلو میچرخه و شاکی میگه ..
_عجب رویی داری! واقعا اندازه وزنتو نمیفهمی؟ دفعه چندمه اینجوری پِرِسم میکنی!
خندم میگیره اما چشم غره ای بهش میرم و دستش و پس زده خودم شروع به مالش کمرش میکنم.
_تقصیر خودت بود چرا جفتک میندازی؟ از سواری بدت میاد!
اینبار اونه که چشم غره ای بهم میره و سعی میکنه از زیر دستم کنار بکشه.
_برو اونور از طرفت شر نرسه خیر پیشکش.
زبونش که خوب کار میکرد کمرش هم نباید چندان بد باشه، قبل اینکه مثل ماهی دوباره لیز بخوره زانوهاش و با پاهام قفل میکنم..
اما این دختره ی چموش همیشه غافلگیرم میکنه.
بدنش لحظه ای خشک و صامت میشه و قبل اینکه دست هاش و بچسبونم به تخت و زیرم قفلش کنم اونه که با حرکتی که انتظارش و ندارم شوکم میکنه.
یکی از زانوهاش و از زیر وزنم آزاد کرده و با کف پاش به شکمم ضربه میزنه و باعث میشه قدمی به عقب برداشته و کمی دولا شده فاصله بگیرم.
_به من نزدیک شدی، نشدیا..وگرنه اینبار یه وجب پایینتر میخوره و دیگه عمرا راست بشی.
قد راست میکنم و نفس تندی بیرون میدم.
_یه راستی نشونت بدم دختره ی خیره بیحیا که تا چند روز تو حسرت راست راه رفتن بمونی.
_چرا وحشی میشی! به جون مامانم منظورم اون نبوددددد….!!!
با حرکت تهاجمی من طرفش جیغ کوتاهی کشیده و روند بلند شدن از تخت و با چرخش زیبایی که به کمر مثلا دردناکش میده تسریع بخشیده و جفت پا اونطرف تخت پایین میاد.
_وای کمرم…خدا لعنتت کنه..