نیشخندی به تیکه هایی که بارش میکنم میزنه که کم کم وسعت گرفته و به خنده بلندی تبدیل میشه و در آخر سری تاب میده و نا امید به خدا شکایت میبره..
_هی خدای بزرگ … ببین به کجا رسیدم که یکی مثل هامرز دادفر کنایه گرمی کانون خانواده ام رو بهم میندازه!؟
یکی که چشم دیدن تنها کس خانواده اش که برادرش باشه رو نداره به حدی که به خون همدیگه تشنه ان.!
یه آدم تنها توی یک عمارت دردندشت که فقط چندتا دونه دوست و نگهبان دورش و گرفتن.
آهی میکشه و نگاهش پرت گوشه ای لحظه ای تو خودش فرو میره و جمله آخرش زمزمه وار و خطاب به چه کسی رو من میشنوم..
_برای همین حتی نمیدونه محبت و دوست داشتن چه رنگ و طعمی داره.!
و من ذهنم مشغول جمله هایی که پی در پی بارم کرده..
چیز پنهون از کسی نبود عالم و آدمی که مارو میشناختن از روابط حسنه منو هرمزان خبر داشتن اما اینکه این دختر اونو تو روم بزنه چرا برام سنگین اومد؟!
_دوسش داری؟
سوالم باعث میشه بی حواس چشم روم بچرخونه..تخت و دور زده به طرفش میرم و نگاهش با هر قدم بالاتر اومده و به چشم هام میرسه.
_طعم و رنگش چه مزه ای داره؟ اونقدری خوشمزه هست که پی همه چی رو به تنت بمالی و برگردی به جایی که چند سال پیش ازش فرار کردی؟
نگاهش مثل لب هاش خاموشه اما من جواب میخواستم.
_با دیدنش یاد چه خاطره هایی برات زنده شد؟ حسرتشون و داری؟
نوک انگشت های پام لبه ی دامن بلندش و لمس کردن و گردنش با دنبال کردن چشم هام بالا اومد.
_لحظه های خصوصی.. لمس های ممنوعه.. لذت های جنسی..
زمزمه ضعیفش..
_بسه..
_چرا.. غیر اینه که هرجا و هرمکان تو خلوت باهم بودین؟ آزاد و بی قیدو بند!
هر بار که نزدیکت شدم منو با اون مقایسه کردی؟ تو عالم رویا اونو جای من دیدی؟
چشم های درشت و شفافش از قطره اشکی که نریخته براقتر از همیشه شده و لبریز از غمی گنگه..
دستم و بالا آورده و با پشت انگشت هام صورتش و نوازش میکنم که لرزی زیر دستم میگیره..
_هر وقت بهت دست زدم.. لمست کردم..
صورتم و پیش میبرم و لب هام و روی لب های بهم فشرده اش میسابم ..
_بوسیدمت.. پس زدی و عقب کشیدی و…
من اگه بدونم این دوتا کی پدر کشتگیشون تموم میشه ممنونم قاصدک جان ولی پارت خیلی کوتاهی بود برا بعد چند روز