فکر میکرد یک در و قفل ناقابلش میتونه جلوی منو از چیزی که میخواستم بگیره.؟
مشتی که بالا رفته تا با حرص روی در کوبیده بشه رو پایین میارم و لباس نگون بخت و تا زده رو تخت گذاشته میرم طرف اتاقم سر وقت کمد لباس هام.
هنوز هم لبخند احمقانه ای از چند دقیقه پیش روی صورتمه و ای هامرز بینوا از کجا به کجا رسیدی که با حسرت این لمس های کوتاه یه فسقل بچه دورت میزنه و گیج و ماتِ جای خالیش میمونی.
موقع برگشت سری به اتاقش زده و صدای شرشر آب از سرویس میگه هنوز بیرون نیومده و امیدوارم خودش و غرق نکنه تا مجبور نشه باهام روبه رو بشه.
قهوه رو دم کرده روی کاناپه لم میدم و لب تاپ و روی پاها گذاشته، سعی میکنم به کارهای عقب مونده ام برسم.
اما دلم کار نمیخواد یه جور آرامش غریبی توی فضای خالی آپارتمان همیشه ساکتم موج میزنه که دوسش دارم.
نفسی تازه میکنم و قهوه رو دست میگیرم همین جور بیخواب و اجیر هستم که نیاز به کافئین نباشه اما خواسته بدنم یه چیز دیگه است.
پرده های کشیده سالن نمای زیبایی از آسمون و با ماه وسطش به نمایش میزاره..
نم نم بارونی که انگار فقط برای خودنمایی روی شهر باریده شیشه پنجره رو لک انداخته و آدم و وسوسه میکنه بازش کرده تا هوای نم خورده رو نفس بکشه..
پوزخندی روی لبم میشینه و این فکرای شاعرانه از من بعیده..
شایدم تاثیر حضور زنی چند متر اونطرفتره که داره با خیال راحت جدا از آتیشی که به جونم ریخت تن و بدن فتنه اش رو از چنگ من به در برده و به دست آب سپرده و حالا من با این آرامش عجیب و غریب لبخند به لب ذهنم از یادش پره.
شیشه روبه روم مردی رو نشون میده لم داده تو حال هوای خلسه وار و آرومی که یه لبخند احمقانه هم روی لبشه چیزیکه در چند سال اخیر به ندرت توی این مرد بروز کرده !؟
دست ها رو باز میکنم و زل زده به سقف نفسم و بیرون میدم، سبکم و رها..
فکرم خالی از همهمه و مشغولیات کارخونه و شرکتها، قراردادهای ایرانی و خارجی حتی تهدیدات امثال اتابک و هرمزان و لاشی هایی نظیر افخم که کارشون کارشکنی توی کارهامه، لم داده و قهوه ام رو مینوشم.
این شب حالا حالاها تموم بشو نیست