_آخه عمو جو …
_حرف نباشه ، بده من ! تو کیو داری که زنگ بزنی ؟ بده من ببینم .
با دست لرزان گوشی گوشی را در دستش گذاشتم .
_بعدا لیست تماساتو چک می کنم ، راه بیوفت بریم ، دیر شد .
همین لحظه بود که موبایلم در دستش لرزید .
خدایا !
نگاهی به صفحه ی گوشی انداخت و ابرویش بالا رفت و بعد بلافاصله به اخم نشست ، گوشی را به طرفم گرفت .
_بگیر جواب بده !
قلبم تا دهانم بالا آمد ، خدایا همین الان بکش راحتم کن !
توپید
_بگیر !
دستم پیش رفت موبایل را گرفتم حتی انگشتانم هم ضربان می زدند … وای ! کامدین !
دستم رفت دکمه ی وصل را بزنم ، داد کشید .
_بذار رو بلندگو !
خدا !
بلند گو را زدم ، مرگ یک بار ، شیونم یک بار !
_الو ؟
_سلام دختر عمو جان ، خوبی خانوم خانوما ؟
_ممنون .
_از عموی تحفه ت چه خبر ؟ زندس هنوز ؟
عمو مثل یک بمب ساعتی با دو چشم به خون نشسسته به صورتم زل زده بود .
وای خدا قلبم !
_کامدین …
_جان کامدین ؟ چیکاری می کنی ؟ فردا دانشگاه می ری ؟ با سبحان کلاس دا …
_کامدین … تو رو خدا
_نفس ؟ صدات … صدات می لرزه ، خوبی ؟ اسپریت جلو دستته ؟ چی شدی ؟
بغضم را به زور قورت دادم
_کامدین دیگه به من زنگ نزن .
_چی ؟ چی میگی تو ؟
_جون کتی … تورو قرآن دیگه زنگ نزن .
_نفس چی شدی ؟ اون مردک بی …
قطع کردم و گوشی را روی زمین انداختم و دو دستی دهانم را گرفتم ، حتی جرئت نداشتم سر بلند کنم .
عمو گوشی را از روی زمین برداشت و چانه ام را در مشت گرفت و مجبورم کرد نگاهش کنم ، خدایا از چشمانش خون می بارید .
_چوب خطت پر شد دختر ! امروز رو اگه مثل انسان رفتار کنی از این کارت می گذرم وگر نه فردا همین کامدین جونت باید بیاد سر قبرت به من فحش بده !
چانه ام را رها کرد و به طرف در رفت .
_بپوش دیر شد .
نفس عمیقی کشیدم ، وای خدا نزد ! منتظر بودم دندانهایم را در دهانم خرد کند ، نکرد ! خدا جونم نزد ! آخ خدا شکر .
***
فرداد :
_الو ؟
_الو فرداد ! کجایی ؟
_دارم می رم خونه ی سبحان ، چطور ؟
_ماشین همراهته ؟
_آره .
_می تونی بیای شرکت دنبالم ؟ امروز ماشین نیاوردم ، یه کار واجب دارم .
_چی شده کامدین ؟ چرا اینقدر کلافه ایی ؟
_تو بیا ، می گم .
قطع کرد ، راهنما زدم و پیچیدم طرف شرکت کامدین .
نیم ساعت بعد آنجا بودم ، سوار شد و در را محکم بست .
_می گی چی شده یا نه ؟ کجا برم ؟
_برو خونه عمو وحید !
ضربان قلبم بالا رفت .
_چیزی شده ؟ برای دختر عموت اتفاقی افتاده ؟
_نمی دونم … شاید !
کلافه شدم .
_د مثل آدم حرف بزن ببینم چی شده !
_زنگ زدم حالشو بپرسم ، فکر کنم عمو وحید فهمید ، گفت دیگه بهش زنگ نزنم ، ترسیده بود … بغض داشت !
یا خدا !
_نگران نباش ، الان می ریم اونجا .
***
_لعنتی !
دلم مثل سیر و سرکه می جوشید ، هرچه کامدین زنگ می زد کسی جواب نمی داد .
فکری به ذهنم رسید .
_اونبار گفتی نفس خانوم به سبحان گفته دانیال طبقه ی بالا مستقل زندگی می کنه ، زنگ بالا رو بزن .
کامدین سری تکان داد و انگشتش را روی دکمه گذاشت .
صدای دانیال در بلند گو پیچید .
_کامدین ؟ اینجا چیکار می کنی .
_نفس کجاست دانیال ؟
_با مامان بابام رفتن مهمونی ، چرا ؟
_مهمونی ؟! کجا ؟
_من نمی شناسم ، از آشناهای قدیمی بابا ، طرفای شمال شهرن .
_آدرس !
_به خدا نمی دونم ! … چیزی شده ؟
_دعا کن نشده باشه !
دیگر منتظر جواب دانیال نشد و به طرف ماشین رفت ، من هم سوار شدم .
کامدین_حالا چیکار کنم ؟
_میریم شمال شهر !
_همچین میگی انگار یه کوچس !
_از دست روی دست گذاشتن بهتره .
نفس :
به خانه ی ماهبانو و پسرش رسیدیم .
گرچه حیف بود به کار بردن لفظ خانه برای چنین چیزی .
عمارت ! بهترین تعبیری که می شد از این سازه ی عظیم داشت .
یک حیاط خیلی بزرگ سنگ فرش ، پر از درختهای سر به فلک کشیده و تو در تو و با یک برکه مصنوعی چشم نواز و یک آلاچیق و در انتها یک قصر با شکوه دو طبقه ی خاکستری رنگ .
داخل ساختمان حتی زیبا تر از نمای خارجی !
دیوار پوش و کف پوشها طرح چوب ، سقف بلند و لوستر های عظیم الجثه و یک راه پله ی با شکوه و عریض که به طبقه ی بالا ختم می شد .
آنقدر محو تماشای این شکوه بی نظیر بودم که یادم رفت سلام کنم ، با سیخونک زن عمو به پهلویم متوجه ماهبانو شدم که با یک دست کت و دامن کرم و طلایی رو به رویم ایستاده بود .
_سلام خانوم !
سری برای من تکان داد و سلامی زیر لبی داد .
روی مبلهای اطلسی رنگ سلطنتی ، امیر و یک مرد مسن لاغر اندام انتظار ما را می کشیدند .
پدرش بود ؟ به تیپ و قیافه اش نمی خورد اهل این عمارت باشد .
قیافه ی عمو باز هم در هم رفته بود ، امیر با لبخند پیروزمندانه ای با عمو دست داد و رو به من سلامی کرد .
باز هم فکر اینکه کجا این مرد را دیدم مثل خوره به مغزم افتاد ، خدایا این چشمها را کجا دیده ام ؟
بعد یک سلام و احوالپرسی سرد نشستیم .
امیر همچنان لبخند کجش را بر لب داشت ، ماهبانو پا روی پا انداخت .
_خب وحید خان ، سر حرفت هستی ؟
عمو چشم تنگ کرد .
_هستم که اومدیم ، شما چی ؟ سر حرفتون هستین ؟
_ما همیشه سر قولمون بودیم ، شما سابقتون خرابه !
امیر که تا آن لحظه زیر چشمی به عمو نگاه می کرد غرید
_کافیه دیگه ، مهم اینه که الان اینجایین .
اخم عمو غلیظ تر شد .
_از کجا مطمئن باشم نوارایی که به من میدی نوارای اصلین ؟ از کجا معلوم ازشون کپی نگرفته باشی ؟
نیشخندی کنج لب امیر نشست .
_جالب قضیه همینه ! تو نمی تونی مطمئن باشی ! تو فقط مجبوری اعتماد کنی .
مشت عمو گره شد و از لابه لای دندانهای به هم قفل شده اش لعنتی نثار امیر کرد ، هاج و واج ناظر این گفتگوی بی سر ته بودم و هنوز هم نمی دانستم در این آشفته بازار چه نیازی به حضور من است ؟
ماهبانو جرعه ای از لیوان شربتش که مستخدم آورده بود گرفت .
_خب پس معطل چی هستید ؟
عمو به مرد مسن که مثل مجسمه خشک و بی حرکت به زمین خیره شده بود اشاره کرد .
_این می خونه ؟
ماهبانو صدایی صاف کرد .
_آره .
عمو دستی به صورتش کشید و نگاهی به من انداخت .
_پاشو نفس !
تعجب زده از این مخاطب قرارا گرفتن ناگهانی نگاهش کردم .
_چی ؟
غرید .
_پاشو می گم .
همانطور با چشمهای گرد برخاستم .
عمو_برو بشین اونجا !
نگاهی به طرف اشاره ی عمو کردم ، جایی درست کنار امیر .
ناباور نگاه دیگری به عمو انداختم .
_چرا … عمو جون ؟
مشتی به دسته ی مبل کوبید .
_با من یک و دو نکن بچه ، مگه هر چیزی رو باید توضیح داد ؟
در گیجی و تحیر خودم راه افتادم و روی مبل کنار امیر ، معذب و جمع نشستم ، خدایا این دیگر چه فیلمی بود ؟
ماهبانو دو نوار کاست و یک نوار وی اچ اس روی میز مقابل ما قرار داد .
لحظه به لحظه تعجبم عمیق تر می شد ، ربط اتفاقات را در ذهنم نمی توانستم پیدا کنم .
عمو رو به مرد مسن چرخید .
_حاج آقا بخون ، مهریه هم این سه تا نوار تعیین کن !
صبر کن ببینم ! مهریه ؟ عمو چه می گفت ؟
حاج آقا شروع کرد به خواندن چند جمله ی عربی .
مغزم انگار که برق وصل شده باشد شروع به کار کرد و تکه به تکه هرچه دیده بود و شنیده بود به هم وصل کرد ، نگاهی از عمو به نوار ها و لبخند کنج لب امیر و بعد خودم و موقعیتم انداختم ! خدایا !
عمو بی آنکه از من نظری بپرسد دارد من را شوهر می دهد ؟
شوهر که نه ! صیغه … دارد یک دختر را صیغه می دهد ؟ یک دختر ! دختر برادرش !
چرا ؟ آخ خدایا عمو دارد من را حق السکوت می دهد !
من را باج می فرستت !
خدایا نه ، هرچه تا الان خفه شدم بس !
این دیگر از تحملم خارج است … اگر الان سکوت کنم آن دنیا جواب پدرم را چه بدهم ؟ با چه روی به صورت مادرم نگاه کنم ؟
خدایا … فرداد !
دستم باز هم راه به سوی گردنم گم کرد و ویالن کوچک را در مشت گرفت .
برخاستم در حالی که اشهد خودم را می خواندم ، در حالی که آرزو می کردم یک بار دیگر قبل از اینکه به دست عمو کشته شوم آن دو تیله ی سیاه دوست داشتنی را ببینم .
برخاستم و نگاه همه روی من چرخید ، پیشانی ام به عرق نشست .
نگاهم را در چشمان هولناک عمو دوختم که مثل یک گاو وحشی آماده ی حمله نگاهم می کرد ، دهان باز کردم ، خدایا کمک !
_چی پیش خودتون فکر کردید عمو ؟ می خواین منو … یه دختر رو … صیغه بدین به این آدم ؟
زن عمو غرید .
_بشین دختر !
برگشتم و پوزخندی به زن عمو زدم ، همین مانده بود که از او حرف بشنوم .
نگاه امیر که بی وقفه روی من بود به اخم نشست ، بی اهمیت به او ادامه دادم .
_فکر کردین هر کاری بکنین من خفه می شم و می گم چشم ؟ من بیست و دو سالمه عمو ! شما نمی تونید منو به کاری اجبار کنید … نمی تونید منو به کسی پیشکش کنید .
عمو برخاست ، نیروی جاذبه سنگین تر شد !
_خفه شو نفس بتمرگ سر جات تا حاجی صیغه رو به خونه ، و گر نه …
من ! نفس خسروی ! داد کشیدم !
_و گرنه چی ؟ می کشیم ؟ تیکه تیکم می کنی ؟ بکن ! بهتر از این بی شرفیه ! بیا بکش راحت شم از تو و این همه پست فطرتیت ! تو آدمی ؟ آدم با برادرزادش اینطوری می کنه ؟ می خوای صیغه شم ؟ بی شرف !
به طرفم هجوم آورد و در یک حرکت موهایم را از پشت سر گرفت .
_چه گو … خوردی ؟
به اینکه توانسته بودم حرصش بدهم در اوج درد لبخند زدم .
دستش از موهایم جدا شد ، بالا رفت و به ضرب روی گوشم نشست .
حس کردم فکم جا به جا شد ، طعم گس خون به دهانم هجوم آورد و بلافاصله صدای سوت بلندی در سرم پیچید .
دنیا پیش چشمم تار شد .
سقوط کردم ! اما حداقل پاک سقوط کردم .
صدای داد و فریاد ماهبانو و امیر و عمو در سرم می پیچید … نامفهوم و بی معنی .
” نوارا … صیغه … احسان … ترمه … ! ”
و مغز دردناک من فقط می شنید ، بدون هیچ درکی از کلمات .
چنگال عمو باز هم در موهایم پیچید ، احمقانه بود که فکر می کردم حرصش با همان سیلی خالی می شود .
با همان چنگ بی رحمانه من را دنبال خود کشید ، پوست سرم به ضربان افتاد ، کنده می شد انگار !
بدنم سرد شد ، سر تا پا خیس شدم ، باز هم باران !
من را به حیاط کشانده بود ؟
هولم داد و موهایم را رها کرد ، سکندری خوردم و از چهار پله ی کوتاه ورودی عمارت ، روی زمین سنگ فرش حیاط افتادم .
تمام ضرب این سقوط آزاد را آرنج دست چپم به خود کشید و دردش مثل تیری تا مغزم دوید .
آخ خدایا صدای خرد شدن استخوان ریز سر آرنجم را شنیدم ، جیغ سوزناکم اما انگار قرار نبود در دل سنگ عمو نفوذ کند .
در خودم جمع شدم و دست آش و لاشم را بغل کردم .
خدایا راضی شو به مرگم !
نگذار بیشتر از این شکنجه شوم !
نوک باریک و محکم کفش چرم اصل عمو در پهلویم نشست ، فغانم به آسمان رفت .
آخ ! به اندازه ی تمام دردهای دنیا درد داشت .
باز هم چنگ در موهایم انداخت و من را از زمین کند و بیخ گوش دردناکم عربده زد .
چرا نمی شنیدم ؟ چرا نمی فهمیدم ؟ چرا به من می گفت ترمه ؟
و باز همان اتفاق !
موهایم رها شد و گوش دیگرم مهمان یک سیلی !
باز گوشم زوزه کشید ، دیگر هیچ چیز نمی شنیدم …
فقط عمو بود که دهان باز می کرد و می بست و می زد .
در آن اوج درد یاد بی کسی خودم افتادم .
مگر کسی جرئت دارد روی دختری که پدر دارد دست بلند کند ؟
آخ بابا ! بابا اگر بودی هیچ چیز نمی توانست دخترکت را عذاب دهد !
وای ترمه ! مامان ! بیا دیگر ! بیا من را در آغوشت بگیر و ببر !
این مرد … این نامرد مرا به اسم تو تنبیه می کند … نمی دانم چرا ؟ نمی فهمم برای چه ! کمکم کن مامان !
مثل مار دور خودم چنبره زدم ، زانو به شکم کشیدم ، به خدا کافی بود فقط یک لگد دیگر نثار جسم مفلوکم کند تا به مادر و پدرم برسم.
صحنه های پیش رویم را یکی در میان می دیدم ، هر بار که پلکم روی هم می افتاد نمی دانستم چقدر زمان می برد تا دوباره باز شود ، فقط می دیدم !
امیر را دیدم که عربده کشان و تهدید کنان نوار ها را در دست داشت و سوار ماشین شد و از عمارت بیرون زد .
عمو داد کشید ، عربده زد … حتی التماس کرد ، اما امیر رفته بود !
دیدم ! دیدم که عمو به قلبش چنگ زد !
دیدم که با تمام هیبتش سقوط کرد ! درست کنار جسم نیمه جان من .
دیدم زن عمو جیغ کشید ، خودش را زد … من را زد … عمو را زد … به پای ماهبانو افتاد … زار زد ! التماس کرد !
دیدم ماهبانو و زن عمو به زور عمو را بلند کردند و داخل ماشین انداختند .
دیدم ماهبانو پشت فرمان نشست و زن عمو کنارش و از عمارت با سرعت خارج شدند .
و دیگر ندیدم … دنیا از حرکت ایستاد ، همه چیز سیاه شد ، داشتم می مردم ؟
_دختر جون ؟ دخترم ؟
پلک سنگینم را به زور باز کردم ، دیگر باران نمیبارید .
همان مرد مسنی که قرار بود صیغه را بخواند مقابلم روی زمین نشسته و کیفم را در دست داشت .
دهان باز کردم اسپریم را طلب کنم اما تنها چیزی که نصیبم شد سرفه های خشک و دردناک بود .
_دخترم کسی رو داری زنگ بزنی بیاد ببرتت بیمارستان ؟
دست راستم که به نظر تنها قسمت آسیب ندیده ی بدنم بود را روی دهانم گذاشتم و چیزی شبیه به اسپری را به او نشان دادم و به کیفم اشاره کردم .
هول و دستپاچه کیفم را باز کرد و محتویاتش را بیرون ریخت و اسپری را از میان خرت و پرت ها برداشت و به من داد .
پاف ! یک بار ، دوبار ، سه بار !
کمی راه نفسم باز شد اما این درد بی امان نمی گذاشت تنفس کنم .
قفسه سینه و پهلوهایم به شدت می سوخت .
_دختر جان ؟ کسی هست که بهش خبر بدی ؟ من نمیتونم کمکت کنم ، برام دردسر می شی ، اما باید به یه نفر اطلاع بدی ، اگه نرسوننت بیمارستان میمیری .
به چه کسی اطلاع بدهم ؟
موبایلم دست عمو وحید بود ، به لطف موبایل شماره ی هیچکس را حفظ نبودم .
با تمام توانم نالیدم .
_مو … بایل …ن … دارم …نمی …دونم .
دست در جیبش کرد .
_با موبایل من زنگ بزن ، شماره ای رو حفظی ؟
سر به علامت نفی تکان دادم .
پوف کلافه ای کشید ، یک کارت و خودکاری از میان وسایل نقش زمین شده ی کیفم برداشت و چیزی پشت کارت نوشت و به دستم داد .
_این آدرس اینجاست ؛ من موبایلمو می ذارم پیشت ، اگه شماره ای یادت افتاد بگیر بگو بیان کمکت بعدم موبایلمو بذار همین گوشه ، بمونم برام شر می شه ، حلال کن دختر جون !
می ترسید ! بند بند وجودش فریاد می زد که می ترسد .
توقع کمک از آدمی که ترسیده باشد حماقت بود .
سری به نشان تشکر تکان دادم .
رفت ، فرار کرد ، از عمارت نفرین شده بیرون زد .
کمی جا به جا شدم تمام بدنم از درد لرزید ، اشکی بی اختیار روی گونه ام جاری شد .
آخ خدایا ! من را یادت رفته ؟ خدایا کنج این دنیا بی پناه ترین مخلوقت را رها کردی ؟
نگاهم روی آدرس لغزید ؛ به کی پناه ببرم خدایا !
کارت را روی زمین انداختم ، پشت و رو افتاد ، برق از سرم پرید .
خدایا صدایم به عرشت رسید که اینقدر زود پاسخ دادی ؟
چشمم روی کارت سیاه و نوشته های سفیدش ثابت ماند .
” تدریس ویالن ، پیانو ، گیتار و تار … تلفن تماس … ”
با هزار زور و زحمت دست دراز کردم و در حالی که میان گریه می خندیدم کارت را برداشتم .
فرشته ی سیاه پوش من ! فرداد !
روز مهمانی خوشامدگویی عمو وحید ، کارتش را به من داد … ممنون فرداد !
کارت را روی پایم گذاشتم و موبایل را برداشتم چشمم گاه تار می دید و گاه واضح ، چند بار شماره را اشتباه تایپ کردم تا بالاخره موفق شدم و تماس برقرار شد .
گوشم هنوز هم سوت می کشید !
***
فرداد :
کامدین یک لحظه آرام نمی گرفت ، با دستش روی داشبرد ضرب گرفته بود و هر چند دقیقه یک بار لعنتی نثار عمویش می کرد .
خودم هم نمی دانستم کجای شمال شهر را بگردم ، فقط می دانستم نمی توانم به خانه برگردم و بیکار بنشینم .
زنگ موبایلم باعث شد هر دو از جا بپریم ، گوشی را از جیب بیرون کشیدم .
شماره ی غریبه فکرم را به طرف پروا منحرف کرد .
دستم رفت رد بزنم که کامدین غرید .
_د … جواب بده دیگه !
پوفی کشیدم و موبایل را به گوشم چسباندم .
_بله ؟
_…
آخ خدا لعنتت کنه پروا !
_الو ؟ بفرمایید ؟
_ا … لو ؟
قلبم فرو ریخت و پایم سست شد .
چنان روی ترمز کوبیدم که کامدین به هوا پرت شد … این صدا را می شناختم ، با ذره ذره ی وجودم !
نفس بود اما نه نفس همیشه .
_االو … فر … داد …
خودم را گم کردم ، قلبم ایستاد ، با آن فرداد شکسته گفتنش ، کمرم را شکست .
دستم آنقدر محکم فرمان را چنگ می زد که سر مفاصلم سفید شده بود .
دست کامدین روی شانه ام نشست .
_کیه فرداد … چی شده ؟
صدای کامدین را نمی شنیدم ، فقط غرق در صدای نفس های خشک و دردناک دخترکم بودم . یا خدا !
لبهای خشک شده ام از هم باز شد و بدون در نظر گرفتن شرایط و حضور کامدین نالیدم .
_نفس ؟ نفس … خوبی ؟ کجایی خانوم ؟
کامدین بیشتر به طرفم چرخید چشمش از کاسه بیرون زده بود و شانه ام را در چنگ داشت .
باز هم صدای خس خس گلویش به قلبم زخم زد ، به زور نفس می کشید … یا پیغمبر ، نکند اسپری اش را فراموش کرده !
_نفس ؟ تو رو قرآن حرف بزن … حالت خوبه ؟ کجایی ؟ آدرس بده میام پیشت … الو ؟
_فرداد … کمک …م کن … ع ..عمو …و … وحید … بی ..ا
خدایا قلبم !
_کجایی ؟ چی شدی تو ؟ آدرس رو بلدی ؟
با صدای شکسته و درد آلود آدرس کوتاهی را خواند و با هر کلمه که گفت من بیشتر و بیشتر غرق در تعجب و حیرت شدم .
این آدرس !
حرفش که تمام شد فقط دو کلمه از دهانم در آمد .
_دارم میام !
مثل مجسمه مات مقابلم شدم ، قرار بود تمام بدبختی هایم در این آدرس رقم بخورد انگار !
به خودم که آمدم یقه ام در مشت کامدین بود .
_د … لعنتی بگو چی شده ؟ نفس کجاست ؟ اون بی شرف چیکارش کرده ؟ چرا لال شدی ؟
دست کامدین را پس زدم و دیوانه وار پا روی گاز گذاشتم و ماشین را از جا کندم .
مسلسل وار برای کامدین توضیح دادم .
_نفس بود … عموت یه کاری کرده …نمی دونم چی اما انگار حال نفس خوب نبود … یه آدرس داد … الانم داریم میریم اونجا !
متحیر پرسید .
_آدرسو حفظ کردی ؟ کجاست ؟
از میان دندانهایم غریدم .
_حفظ بودم ! الان می رسیم .
بی توجه به قیافه ی مات و نگران کامدین چشم به راه دوختم .
خیابان را تا انتها رفتم ، فرعی سمت راست را پیچیدم ، وارد بن بست سرد و منحوس شدم .
از ماشین پایین پریدم ، کامدین هم به تبعیت از من .
مقابل این سازه ی شوم ایستادیم … مقابل عامل تمام بدبختی های من … مقابل عمارت پارسا !
کامدین ناامیدانه به دیوار های بلند و حفاظ کشی شده ی عمارت خیره شد .
_حالا چطوری بریم تو ؟
به در بزرگ و دو لنگه اشاره کردم .
_یه چفت پشت در هست که اگه از در بری بالا راحت می تونی بازش کنی ، اینجوری در حتی اگه قفلم باشه با یه هول دادن ساده باز می شه .
_تو از کجا می دونی ؟
_اینش مهم نیست کامدین ! عجله کن بیا من قلاب می گیرم تو برو بالا .
چند لحظه با تردید به من خیره شد و بعد به طرف در آمد ، پا روی دستانم گذاشت و بالا کشید .
من_پیداش کردی ؟ گوشه ی سمت چپ دره !
_آره ! آره دیدمش .
_بکشش سمت خودت بعدشم رو به بالا .
_در اومد !
این را گفت و پایین پرید ، تنه ای به در زدم ، حتی قفل هم نبود ، خیلی راحت باز شد .
به داخل دویدم ، کامدین هم پشت سرم ، از باغچه ی بزرگ و پردرخت گذشتیم ، جایی نزدیک برکه ی مصنوعی ، کنج حیاط چشمم به جسمی مچاله شده و خونالود افتاد .
برای لحظه ای یادم رفت نفس بکشم ، ضربان قلبم تا حد مرگ پایین آمد !
کامدین هم انگار حالی بهتر از من نداشت ، دیدم که یک قدم جلو تر از من دو زانو به زمین افتاد و دستش را مقابل دهانش گرفت .
_یا ابوالفضل !
زود تر از کامدین خودم را جمع و جور کردم و به طرف دخترک بیچاره ام خیز برداشتم .
یا خدا ! می لرزید ، سر تا پا خیس ! … زیر باران یکی دو ساعت پیش مانده بود ؟ خدایا چی بر سر نفسم آمده !
_نفس ؟
پلکش لرزید و آرام باز شد ، صورتش را رو من چرخاند … آخ قلبم ! گوشه ی لبش پاره شده و گونه هایش کبود بود .
دست راستش را بالا آورد و پیراهنم را چنگ زد ، خدایا !
_اومدی … فر … فرداد ؟
خدایا کمک کن نمیرم ! کمک کن !
کامدین به ما رسید نگاهش روی نفس لغزید .
_نفس ! خدایا چی به سرت اومده ! چیکارت کرده اون بی شرف !
غریدم .
_کامدین وقت این حرفا نیست ، باید ببریمش بیمارستان !
دست زیر گردنش انداختم و زانوهای لرزانش ، همین که از زمین جدایش کردم از درد ناله کرد و خودش را مچاله تر کرد .
خدایا قلبم ! خدایا نفسم !
_الان خوب می شی خانوم … الان می رسونمت دکتر … آروم !
اشکی بی صدا از خورشید رو به غروب چشمانش چکید و همراه با آن وجود من هم پایین ریخت … آخ که چقدر سخت بود تحمل آن لحظات !
روی صندلی عقب خواباندمش و پشت فرمان پریدم ، کامدین کنارم نشست اما کامل به عقب چرخید .
پلک نفسم باز هم روی هم افتاده بود !
_ببین چی به روز این طفل معصوم آورده … به قرآن می کشمش ! تف به غیرت من و اون بابام که این بیچاره رو ول کردیم زیر دست یه حیوونه روانی !
دستی به مویش کشید و رو به من چرخید .
_کدوم بیمارستان بریم ؟
_بیمارستان … . از همه به اینجا نزدیک تره .
***
دستش چنگ به آستینم بود و جیغ می کشید ، انگار این چنگ لرزان به قلبم باشد !
این دل لعنتی مچاله شده بود .
دکتر هر جای تن ظریفش را لمس می کرد فغان او سر به آسمان می زد .
نفسم اشک می ریخت و فریاد می کشید و فردادش جان می داد !
آری داشتم جان می دادم !
پلیس آمده بود ، کامدین را همان بخش پذیرش نگه داشته بودند ، نمی دانم چه می گفت و چه توضیح می داد اما صدای داد و فریادش در صدای جیغ های جگر سوز نفس گم می شد .
دکتر دستور سونوگرافی و عکس داد ، همراه یک پرستار تخت حامل دخترکم را روانه ی بخش سونو گرافی کردیم .
پرستار با احتیاط دست برد تا دکمه های تونیکی که نفسم به تن داشت را باز کند ، دستی به صورتم کشیدم و پشت به او ایستادم ، چطور می توانستم بدن آفتاب و مهتاب ندیده اش را با چشمانم ، بی حرمت کنم ؟
تمام طول مدت سونوگرافی نفس نالید و فریاد کشید و مشت های من به دیوار نشست !
عکس هم گرفتند ، خدا را شکر برای این یکی دیگر زجرکشش نکردند .
پرستار که تخت را از بخش عکسبرداری بیرون کشید به طرفش رفتم .
_خانوم چی شد ؟
_دکتر نتیجه ی عکس و سونو رو دید ، باید ببریمش اتاق عمل .
زانوانم سست شد !
_ع … عمل … چرا ؟
همان طور که تخت را هدایت می کرد توضیح داد .
_طحالش پاره شده ، البته احتمالا با عمل ترمیم شه و خب آرنج دست چپش شکسته ، دو تا از دنده هاشم موی ترک برداشته ، باید فرم عمل رو پر کنید .
خدایا … می شنوی ؟ … خدایا هستی ؟
در اتاق عمل قبل از اینکه پرستار تخت را داخل بکشد ، دست نفسم یک بار دیگر روی دستم نشست .
_ع … عمو … م … می …خواست … صیغه ی …یه … نفر … بشم !
سرم سوت کشید !
این مرد ! این نامرد چه کرده بود با دخترکم ؟
_من … جلوش … وایسادم … به حرمت … این !
چیزی را آرام در دستم گذاشت و اشکش پایین چکید و دستم را رها کرد ، مثل مجسمه ایستادم و رفتنش را تماشا کردم .
بعد از اینکه در بسته شد به خودم آمدم و مشتم را باز کردم و چشمم به ویالن طلایی کوچک افتاد !
چرا ویالن خیس شد ؟ خدایا ! دارم گریه می کنم ! خدایا فرداد بعد از این همه سال دارد اشک می ریزد !
بالاخره این دختر معصوم و مظلومیتش فرداد را در هم شکست !
_فرداد ؟ چی شد ؟ نفس کجاست ؟
سر بلند کردم ، کامدین دوان دوان به طرفم آمد ، با دیدن صورتم رنگ از رخش پرید .
_یا خدا ! چ … چرا گریه می کنی ؟ … چی … شد ؟
دستی به صورتم کشیدم .
_طحالش پاره شده ، آرنجشم شکسته … بردنش اتاق عمل !
دست به دیوار گرفت تا نیوفتد .
_خدایا … رحم کن !
بعد انگار چیزی یادش بیوفتد پرسید .
_حرفی نزد … که چرا اینطوری شده ؟
دستم در موهایم چنگ شد و سری به نشان تایید تکان دادم .
***
کامدین هوار کشید به در و دیوار کوبید ، خودش را زد ، من را زد ، زمین و زمان را به ناسزا بست .
سعی نکردم آرامش کن ، باید خالی می شد ، باید این غیرت ترک خورده اش را التیام می بخشید .
باید حرصش را بیرون می ریخت تا سکته نکند .
مادر و پدر کامدین همراه سبحان وارد راهروی اتاق عمل شدند .
لیلا خانم به پهنای صورت اشک می ریخت ، با دیدن قیافه ی به هم ریخته و چشمان سرخ کامدین توی صورتش کوبید .
_یا امام غریب ! کامدین … نفس چی شده ؟
کامدین جلو رفت و مادرش را در آغوش گرفت و گفت .
_شاهکار جدید عمو وحیده مامان !
آقا یوسف و سبحان یک راست به طرف من آمدند .
یوسف_چی شده پسرم ؟ کامدین که زنگ زد من فقط داد زد و فحش داد !
_بردنش اتاق عمل ، طحالش پاره شده !
آقا یوسف روی صندلی های راهرو افتاد دست روی صورتش گذاشت .
_خدایا !
سبحان شانه ام را گرفت و مجبورم کرد کمی از آن جمع فاصله بگیرم .
_کامدین می گه عموش می خواسته نفسو صیغه بده .
_راست می گه !
_این آدم چه مرگشه ؟
_به حد مرگ دختر بیچاره رو زده … نفس داشت توی دستای من به خودش می پیچید سبحان !
شانه ام را در دست فشرد تا آرامم کند .
_از کجا پیداش کردین ؟
_باور می کنی اگه بگم توی عمارت بود ؟
در فکر فرو رفت .
_کدوم عمارت ؟
_عمارت من !
چشمش از حدقه بیرون زد !
_اونجا چیکار می کرده ؟ اونجا که الان … الان …
سری تکان دادم .
_آره اونجا الان دست امیرحسامه !
لب گزید .
_یعنی وحید می خواسته نفسو صیغه امیر کنه ؟
مشتم گره شد ، به این جای ماجرا فکر نکرده بودم .
_اگه اینطوری باشه ، اینبار دیگه امیر رو زنده نمی ذارم !
نمی دانم این عمل لعنتی چقدر طول کشید اما آنقدر طول راهرو را قدم زدم که ترک های سرامیک کف را حفظ شدم .
بالاخره در اتاق عمل باز شد ، پرستار بیچاره از هجوم این همه آدم به طرفش یک گام به عقب برداشت .
کامدین اولین نفری بود که پرسید .
_چی شد خانوم ؟
پرستار دستش را به نشان سکوت بالا گرفت و آرام گفت .
_حالش خوبه ، طحال رو ترمیم کردیم ، شکر خدا پارگی اونقدر شدید نبود که دکتر مجبور شه طحال رو برداره ، الانم دارن دستشو گچ می گیرن ، گوششم دکتر متخصص معاینه کرد ، آسیبش موقتیه برای ترک دنده ها هم با استراحت زود خوب می شه ، تنفسشم بهتر شده . فقط احتیاج به آرامش و استراحت داره . اگه همینطوری که روی سر من ریختین روی سر اون طفلکم بریزید یه بار دیگه باید عملش کنیم ! به هر حال ، الان وضعیتش خوبه .
کامدین چنان نفسش را بیرون داد که انگار تا آن لحظه نتوانسته بود تنفس کند ، روی زمین نشست و سجده ی شکر کرد !
آقایوسف بلند بلند خدا خدا می کرد ، لیلا خانم با خنده ی تلخش اشک می ریخت و من … من همچنان در تشویش بودم .
تا به چشم خودم نمی دیدم باور نمی کردم ، تا به جای ضجه های دردناکش ، صدای لطیف و معصومش گوشم را نوازش نمی داد از این کابوس بیدار نمی شدم .
کمی بعد دو پرستار در اتاق عمل را کامل باز کردند و تختی را بیرون کشیدند .
نفسم روی تخت آرمیده بود ، زیر چشمهای آهوییش با هاله ی سیاهی نقاشی شده ، صورتش کبود و زخمی و خراش خورده … اما به غایت زیبا و معصوم !
کامدین ، پدر و مادرش و یک پرستار اطراف تخت را گرفتند ، جایی برای من نبود ، پشت سرشان همراه سبحان به راه افتادم ، چشمم فقط به قفسه ی سینه ی نفس بود تا مطمئن شوم راحت تنفس می کند . عمیق ، کشدار ، با فاصله !
سبحان بازویم را گرفت .
_حالش خوبه فرداد !
نمی دانم چه در چهره ام می دید که مدام این را به من گوشزد می کرد و می خواست مطمئن شود که حرفش را می فهمم .
آقا یوسف برای نفس یک اتاق خصوصی گرفته بود تا در مدت بستری راحت باشد .
تخت روان را کنار تخت اتاق قرار دادند ، پرستار به کمک کامدین و آقا یوسف ، دخترکم را با احتیاط بلند کردند و روی تخت خواباندند ، با اینکه هنوز کاملا به هوش نیامده بود ، ناله ای دلخراش کرد .
چشم بستم و لب گزیدم تا از این همه زخمی که به قلبم می خورد فریاد نکشم .
***
کامدین و پدر مادرش در راهرو روی صندلی نشسته بودند و با هم بحث می کردند ، دقیقا نمی دانم چه اما موضوع صحبت وحید بود .
سبحان در طول راهرو قدم می زد و شرح حال به کتی می داد و سعی داشت راضیش کند دانشگاهش را ول نکند و بیاید .
و من تکیه بر چهارچوب در به زیبای خفته ام نگاه می کردم .
انتظار برای بیدار شدنش ، به مراتب سخت تر از انتظار پشت اتاق عمل بود .
ویالن کوچک طلاییش را در مشت می فشردم … آخ ! خدایا نفسم به گردنبند متعهد است !
به خاطر تعهد به من الان گوشه ی بیمارستان افتاده !
به خاطر من !
نفسم من را ، این مرد شکسته ی سیاه را … دوست داشت ؟
چشمان دخترکم با لرزشی خفیف باز شد و همزمان ناله ای کوتاه کرد ، تکیه از در گرفتم و یک گام به داخل برداشتم .
مردمک لرزان چشمانش چرخید و چرخید و روی من ثابت ماند ، نگاهش گنگ و سردرگم بود .
صدای کامدین را شنیدم که از پشت سرم گفت .
_بابا ، به هوش اومد !
آقا یوسف و لیلا خانم از کنار من گذشتند و به طرف نفس رفتند ، کامدین هم شکر گویان به آنها پیوست .
من ماندم و سبحان ، در چهار چوب در !
***
نفس :
خدایا درد معنا ندارد ! فرداد اینجاست !
فرداد با تمام وجود پر غرورش هست تا من در احساس امنیت غرق شوم !
خدا شاهد است از همان لحظه که دستان قدرتمند مرد دوست داشتنی ام پیش آمد و من را در حریم امن خود کشید و از زمین آن عمارت نفرین شده جدا کرد ، دیگر هیچ دردی را حس نکردم .
جیغ و ناله ای هم اگر بود همه و همه واکنش های غیر ارادی جسمم بود ! اما روحم ذره ای عذاب نمی کشید .
من با تن دردمندم سراپا غرق در آرامش شدم ، آزاد و رها !
عمو وحید جسم مفلوکم را پاره پاره کرده بود غافل از اینکه یک مرد واقعی عزم جزم کرده تا تکه های شکسته ی روحم را به هم بچسباند .
بدنم را می خواستم چکار ؟! روح من علاج می خواست !
چشم که باز کردم فرداد در آستانه ی در منتظر و نگران به من خیره شده بود ، و من جز این چه از خدا می خواستم ؟
چیزی نگذشت که عمو یوسف ، زن عمو و کامدین روی سرم ریختند ، مجبور شدم نگاهم را از تندیس رویاییم بگیرم .
زن عمو_یا خدا شکرت ! دخترم بیدار شدی ؟ خوبی درد نداری ؟
درد ؟ داشتم … زیاد هم داشتم ، اما آن یک جفت تیله ی سیاه ! آن مایه ی قرار بی قرار من !
سری با لبخند بی جان برای زن عمو تکان دادم ، خم شد آرام پیشانی ام را بوسید و یک گام عقب رفت .
دست کامدین روی دستم نشست ، آبی بیکران چشمانش سرخ سرخ بود و متلاطم .
_تو که ما رو کشتی دختر عمو جان !
لبخند عمیق تری به او و مهربانیش زدم .
_ببخشید !
لبش به تلخندی کش آمد .
عمو یوسف موهایم را نوازش کرد .
_یادت میاد چی شده دخترم ؟
پلکهایم را به هم فشردم ، یادم بود ، همه چیز را ، جزء به جزء ، سیلی به سیلی ! لگد به لگد !
عمو یوسف دوباره پرسید .
_خان داداش چرا کتکت زده نفس ؟
خندیدم ، یا چیزی شبیه به خندیدن !
همه از عکس العملم جا خوردند . چشم همگی از تعجب بیرون زد .
عمو یوسف می خواست حرفی بزند که پرستار جوانی وارد اتاق شد .
_وای ! اینجا چه خبره ؟ مگه نگفتم بیدار که شد خبرم کنین ؟ چه خبره این همه آدم جمع شدین اینجا ؟ بفرمایید بیرون لطفا ! یه نفر فقط همراه مریض بمونه !
کامدین و زن عمو که عقب نشینی کردند تازه چشمم به سبحان افتاد ، پس استاد هم نگران شاگردش شده !
زن عمو_من می مونم ، شما برید خونه .
عمو آرام اما با تحکم گفت
_خودم می مونم !
زن عمو لبی گزید و سر به نشان چشم تکان داد و یک بار دیگر سرم را بوسید و همراه کامدین به راهرو رفتند .
سبحان هم با لبخند مهربانش نگاهی به من انداخت و پشت سر کامدین راه افتاد .
فرداد لحظه ای کوتاه نگاهش را قفل چشمانم کرد ، جمله ای را لب زد و در را بست .
” من همینجام ”
ضربان قلبم با این جمله منظم شد ، چقدر حس امنیت و آرامش در این دو کلمه پنهان بود .
پرستاربعد از خلوت شدن اتاق ، لبخند رضایتمندی زدی و با طرفم آمد .
_دختر جون این لشکری که می بینی از صبح توی بیمارستان واسه خاطر تو سر و صدا کردن !
لبخندی زدم ، خدا رو شکر که نپرسید با وجود این لشکر ، اینطوری کتک خورده و آش و لاش ، گوشه ی بیمارستان چه می کنی ؟!
فشارم را چک کرد ، درجه تب را سنجید ، از شدت دردم پرسید و بعد چیزی را در سرمم تزریق کرد و از اتاق خارج شد .
عمو یوسف در را پشت سر او بست و رو به من چرخید .
_خب دخترم … بگو !
لب گزیدم .
_عمو وحید می خواست … می خواست منو معامله کنه … با یه سری نوار ! می خواست منو صیغه بده به یه نفر و چند تا نوار رو در عوضش بگیره !
صورت عمو با هر کلمه ایی که از دهانم خارج می شد ، قرمز و قرمزتر می شد ، سکوت که کردم دستانش را روی سرش گذاشت .
_یا خدا !
حس کردم الان است که سکته کند .
_عمو جون …
دستش را بالا برد تا مرا به سکوت دعوت کند .
_من شرمندتم … من رو سیاه !
اخم به صورتم نشست .
_عمو شما چرا آخه ؟
سری به نشان تاسف تکان داد و از اتاق بیرون رفت ، برق اشک را در چشمانش دیدم ، مرد بود دیگر ، دلش نمی خواست غرورش مقابل یک دختر بچه بشکند !
***
با احساس سوزشی در دستم بیدار شدم ، گیج و منگ به پرستاری که کنار تخت سرمم را بر انداز می کرد نگاه کردم ، نفهمیدم کی خوابم برد ، درکی از زمان نداشتم .
اتاق نیمه تاریک بود ، نور خفیفی از در نیمه باز به داخل سرک می کشید .
عمو یوسف کنار پنجره ایستاده و به نقطه ای خیره نگاه می کرد ، آسمان تاریک شب ، بارانی بود .
پرستار بار دیگر دمای بدنم چک کرد و با لبخندی به چشمان نیمه بازم از اتاق خارج شد .
عمو اما ، همچنان از پنجره به بیرون چشم دوخته بود !
_عمو جون ؟ چرا نخوابیدید ؟
بالاخره چشم از پنجره گرفت و به من داد .
_بیدار شدی دخترم ؟
_بله ، نمی دونم کی خوابم برد .
_از ساعت پنج خوابیدی .
_الان چنده ؟
_3 صبح !
_چقدر خوابیدم !
_به خاطر آرامبخشه ، درد نداری ؟
_یه مقدار شکمم درد می کنه .
_مجبور شدن عملت کنن ، طحالت احتیاج به ترمیم داشت ، دنده هاتم ترک خورده ، یه مقدار درد طبیعیه !
_آهان !
نگاه عمو باز هم به پنجره کشیده شد و چند لحظه سکوت کرد .
_آخ ببین آدم به کجاها می رسه !
تعجب زده پرسیدم .
_چی شده عمو جون ؟
_این بچه از وقتی پرستار اومد همه رو بیرون کرد روی نیمکت روبروی پنجره ، توی حیاط نشسته !
بچه ؟ بچه کی بود ؟ کامدین را می گفت ؟
_کی عمو جون ؟
_همین پسره ! فرداد !
_فرداد ؟!
یک لحظه یادم رفت دارم با عمویم صحبت می کنم .
یاد حرف فرداد افتادم که لب زد ” من همینجام ” ! نرفته بود ! جدی جدی نرفته بود !
زیر این باران سیل آسا در حیاط نشسته ؟
آخ این مرد !
ناگهان یادم آمد در چه موقعیتی هستم ، لب به دندان گرفتم و صورتم قرمز شد ، عمو به تغییر حالت یک باره ام خندید و آرام زمزمه کرد
_ “رشته ای بر گردنم افکنده دوست … می برد هرجا که خاطرخواه اوست ! ”
***
فرداد :
دستی به شانه ام نشست ، گردن خشک شده و دردناکم را چرخاندم ، سبحان بود !
آرام کنارم نشست .
_از دیروز تا حالا اینجا نشستی ؟
تلخندی زدم .
_نه یه کمم قدم زدم !
_از دست رفتی فرداد ! توی بارون دیشب نشستی اینجا ؟ خوب می رفتی توی بیمارستان !
_دلم آروم نمی گرفت ، اینجا روبه روی پنجره ی اتاقشه !
_عاشقیا !
سری تکان دادم .
_اینجا اومدی چیکار ؟ وقت ملاقات نیست الان !
_می دونم ، اومدم ملاقات اونیکی مریضمون !
_کی ؟
_تو !
_ول کن تورو خدا سبحان !
سبحان حرفم را بی جواب گذاشت ، حواسش به جای دیگری پرت شد .
_سبحان ؟
از جا پرید .
_فرداد پاشو ! فکر کنم وحیدو دیدم !
سراسیمه برخاستم
_کجا ؟
_با یه مرد دیگه رفتن داخل .
_پس چرا وایسادی ؟
بدون اینکه منتظر عکس العمل او شوم به طرف ساختمان دویدم .
نفس :
شرح ماجرا را برای دو مامور پلیسی که همراه کامدین آمده بودند گفتم و آنها نوشتند ، با اصرار کامدین عمو یوسف هم راضی شده بود که از عمو وحید شکایت کنیم .
بعد از اتمام حرفهایم یکی از مامورین که به نظر با کامدین صمیمی بود با او دست داد و چیزی نزدیک گوشش زمزمه کرد و کامدین هم با لبخند سری تکان داد ، با عمو یوسف و من خداحافظی مودبانه ایی کردند و همراه کامدین از اتاق خارج شدند .
عمو یوسف تختم را دوباره به حالت خوابیده برگرداند ، همین نیمه نشستن هم باعث می شد از شدت درد عرق بریزم ، جایم که راحت شد ، دستی به چشمانم کشیدم و بعد از یک خمیازه ی جانانه پلک گشودم و نگاهم به نگاه نحس عمو وحید گره خورد ، بی اختیار دستم در پتو قفل شد و هینی کشیدم .
عمو یوسف که مشغول جا دادن آبمیوه ها در یخچال بود ، با نگرانی و سراسیمه به سمتم چرخید ، رد نگاه ترس آلودم ، او را به عمو وحید رساند ، دیدم که مشتهای عمو یوسف گره شد .
_خان داداش اومدی ببینی دختر بیچاره زنده مونده یا نه ؟
نگاه بر افروخته ی عمو وحید طغیان کرد .
_حقش بود می مرد دختره ی بی حیا !
دست عمو یوسف به بازویش نشست .
_آخه مگه این طفل معصوم چیکار کرده ؟ خدا رو خوش میاد دستت روی بچه ی یتیم بلند شه ؟ میگه می خواستی صیغش بدی ! می خوای تن احسان توی گور بلرزه !
صدای عمو وحید بالا تر رفت .
_گو … خورده دختره ی چشم سفید ، می خواستم دوران نامزدیشون صیغه باشن که به گناه نیوفتن ، تابستون قرار عقد دائم رو گذاشته بودیم ولی این بی شرف هرز …
صدای استغفرا… گفتن عمو یوسف به عمو وحید اجازه ی تکمیل فحشش را نداد !
در عوض یک گام به جلو آمد که باعث شد بیشتر در خودم جمع شوم و فغان استخوان های آش و لاشم به هوا برود .
عمو یوسف بازوی عمو وحید را محکم تر گرفت .
_خان داداش ، دختر بیچاره دیروز زیر عمل بوده ، دیگه می خوای چیکارش کنی ؟ می خواستی شوهرش بدی ؟ بدون رضایت خودش ! این انصافه ؟
عمو به زور بازویش را رها کرد و غرید .
_بزرگترشم ، اختیارشو دارم ! این دختر که عقل درست درمون نداره ، شوهر از امیر بهتر پیدا نمی کنه !
تازه متوجه امیر شدم که در آستانه ی در پشت عمو وحید ایستاده بود ! خدایا ! این کابوس تمامی ندارد ؟
***
فرداد :
در راهروی ورودی بیمارستان به کامدین برخوردیم که سرش در یک پوشه و چندتا ورقه بود ، نفهمیدم کی آمده که من متوجه نشدم .
_کامدین !
سر بلند کرد با دیدن من و سبحان که دوان دوان به سویش می رفتیم تعجب زده شد .
_شما کی اومدین ؟
قبل از اینکه سبحان حرفی بزند سریع پاسخ دادم .
_ده دقیقه پیش … عموتو ندیدی ؟
ابروهایش بالا رفت .
_عموم ؟
_عمو وحیدت !
یک ثانیه ، فقط یک ثانیه طول کشید تا مغزش حرفم را تحلیل کند و بعد شروع کرد به دویدن !
صدای آقا وحید توی راهرو پیچیده بود ، سبحان با سرعت بیشتری از من و سبحان که پا به پای من می آمد به اتاق رسید ، مردی که پست به ما ایستاده و چهار چوب رد را اشغال کرده بود کنار زد و در یک چشم بر هم زدن یقه ی عمویش را گرفت .
_تو شرف داری بی غیرت ؟ تو ناموس سرت می شه ؟ تو خدا می شناسی مردک ؟
وحید هنوز از این حرکت ناگهانی شوک زده بود ، آقا یوسف دست پسرش را گرفت .
_کامدین جان … بسه ! ولش کن !
_ول کنم ؟ ولش کردیم که مث حیوون افتاده به جون این طفل معصوم ، من این بی شرفو می کشم که هممون راحت شیم !
مردی که در آستانه ی در ایستاده بود به طرف کامدین هجوم برد و او را از کمر گرفت با یک حرکت از وحید جدا کرد و هول داد .
جیغ نفس که کامدین را صدا زد من و سبحان را مجبور به مداخله کرد .
سبحان به طرف کامدین دوید و کمکش کرد برخیزدو من سینه به سینه ی مردی که هنوز صورتش را ندیده بودم ، ایستادم .
برای یک لحظه خشک شدم ، او هم ماتش برد و زبانش گرفت .
_فر … داد ؟!
نگاه تعجب زده ی همه روی ما چرخید .
گذشته مثل یک فیلم شوم پیش چشمم رقصید ، تا خواست دوباره دهان باز کند یقه اش را گرفتم .
_کثافت تو اینجا چه غلطی می کنی ؟
مثل جسدی در دستانم وا رفت . محکم تر گرفتمش .
_جواب منو بده !
آقا وحید که انگار تازه توانسته بود خودش را جمع و جور کند ، جلو آمد یک دستم را به زور از یقه ی امیر کند .
_ولش کن ! تو چیکاره ایی اصلا !
دستی که در دستانش حصار کرده بود را به ضرب تکان دادم طوری که تلوتلو خوران به عقب رفت ، آنقدر عصبانی بودم که پیر و جوان سرم نمی شد .
_تو خفه شو حیوون ! سگ شرف داره به توئی که اسم خودتو قیم گذاشتی .
و دوباره رو به امیر کردم .
_و تو … مگه نگفته بودم اگه دوباره چشمم به ریخت نجست بیوفته می کشمت ؟
کامدین ، آقا یوسف و نفس حیرت زده به ماجرا نگاه می کردند ، سبحان اما ، می دانست ، او هم مثل ببر زخمی رفته بود توی چشم امیرحسام .
امیر به لکنت افتاد .
_من … یعنی … تو … من نمی دونستم تو … نفس !
همین یک اسم کافی بود تا مغزم به کار بیفتد ، نفس !
مردی که می خواست نفسم را صیغه کند امیر بود ؟!
دستم بی اختیار عقب رفت و با تمام قدرت روی صورت امیر نشست و او نقش زمین شد .
همه مثل برق گرفته هو از جا پریدند ، امیر اما ، سر پایین انداخته بود .
رو به وحید که رنگ صورتش به گچ دیوار دهن کجی می کرد چرخیدم .
_می خواستی نفسو بدی به این آدم ؟ می خواستی این دختر معصومو بندازی زیر دست این خوک نجس ؟
اسم نفس را که بدون هیچ پیشوند و پسوندی به زبان راندم ، خون به صورت وحید برگشت .
_به تو چه مربوطه دخالت می کنی ؟ برای ازدواج برادر زادمم باید از یه اجنبی بی سر و پا اجازه بگیرم ؟
کامدین که تا آن لحظه ساکت و مات به من نگاه می کرد به عمویش پرید .
_صداتو بیار پایین ، نمی شه که تو هر غلطی دلت بخواد بکنی بقیه خر خر سر بندازن پایین و اطاعت کنن … بالاخره یکی باید پیدا بشه که دهن تو رو گل بگیره !
آقا یوسف که مدام رنگ عوض می کرد زیر لب به کامدین التماس کرد .
_ساکت پسرم !
کامدین منفجر شد .
_د تا کی ساکت باشم پدر من ؟ باید جنازه ی نفسو رو دستت بذاره تا متوجه بشی ؟ جواب عمو احسانو روت می شه بدی ؟ تا کی ساکت شم ؟
و رو به عمویش ادامه داد .
_ازت شکایت کردم … پات که به دادگاه باز شد … حیثیت نداشتت که به باد رفت می فهمی نفس اونقدرم بی کس و کار نیست که هرکاری خواستی باهاش بکنی .
رنگ صورت وحید یکباره کبود شد و به شانه ی آقا یوسف چنگ زد .
_چی می شنوم داداش ! از من شکایت کردین ؟
آقا یوسف سرش را پایین انداخت ، وحید کلافه و عصبانی به طرف نفس هجوم برد ، آخ دخترک پی پناه و مظلومم !
مثل یک آهوی در دام افتاده در خود جمع شد ، وحشتی که اقیانوس آرام چشمانش را طوفانی کرده بود خونم را به جوش آورد .
خیز برداشتم و بازویش را گرفتم .
_اگه یه قدم ! فقط یه قدم دیگه جلو بری به ولای علی می کشمت ! من آب از سرم گذشته ، هم تو رو می کشم هم این آشغال کثافت رو .
وحید برگشت و سینه به سینه ام ایستاد .
_غلطای زیادی ! تو چه سر و سری با این دختر داری که اینطوری عز و جز می کنی براش ؟
پلکهای دخترکم روی هم افتاد ، ترسیده بود … نفسم می ترسید !
دستم را روی تخت سینه اش قرار دادم .
_به سر همین دختر معصوم قسم اگه همین الان نری بیرون زنده ت نمی ذارم !
یک قدم عقب رفت ، فهمید حرفم تا چه حد جدیست ، فهمید چه قسم عمیقی خوردم .
دستم را با عصبانیت کنار زد و راه خروج را در پیش گرفت ، یک لحظه میان چهارچوب توقف کرد و به سمتم چرخید
_روزگارتو سیاه می کنم !
انگشتش را چند بار به نشان تهدید تکان داد و رفت و امیر هم مثل غلام حلقه به گوش به دنبالش .
_حسام !
ایستاد ، بدون اینکه نگاهم کند ، ادامه دادم .
_این آخرین باریه که چشمم به چشمت میوفته و تو زنده ایی !
در را پشت سرش بست ، من ماندم و یک جو سنگین و نگاه هایی مبهوت و پرسشگر .
برای چند لحظه نفس را که هنوز می لرزید از نظر گذراندم و بعد رو به آقا یوسف کردم .
_آقای خسروی … ببخشید اگه جلوی شما این بحثا پیش اومد ، نمی خواستم به شما خدای نکرده بی احترامی بشه ، شما جای پدر منین و من به خاطر اینکه بی ادبانه حرف زدم عذر می خوام اما حق برادرتون بیشتر از این نبود ! ببخشید !
بی هیچ حرفی فقط نگاهم کرد ، سری برای کامدین و سبحان تکان دادم و از اتاق بیرون زدم .
***
نفس :
کامدین و سبحان هم چند لحظه بعد از فرداد رفتند ، عمو یوسف فقط طول اتاق را قدم می زد و من … من می لرزیدم ! بی اختیار !
فرداد … مرد پر غرور من ، تا به حال اینقدر عصبانی ندیده بودمش ، چقدر عصبانیت او ترسناک بود !
اما لرزش من از ترس نبود ، نه ! من شوکه شدم !
از یک شباهت لعنتی !
از یک شباهت عذاب آور و ترسناک شوک زده ، می لرزیدم .
حالا که فرداد را مقابل امیر دیدم ، فهمیدم چرا چشمان امیر اینقدر آشناست !
نگاه این مرد مرا یاد آسمان شب چشمان فرداد می انداخت !
کتی بالاخره رضایت داد سرم را از آغوشش جدا کند .
_الهی بمیرم ، نگا صورت خوشگلت به چه روزی افتاده .
کامدین خندید .
_بابا یه جوری میگی حالا انگار صورتش چی شده ، به این خوشگلی !
از صبح که کتی و کامدین آمده بودند ، عمو فرصت یافت از شر من راحت شود و سری به شرکتش بزند ، کامدین از لاک عصبانیتش بیرون آمده بود و مدام سعی می کرد روحیه ام را بهتر کند ، این کامدین را بیشتر دوست داشتم ، عصبانیت به صورت مهربانش نمی آمد .
_سلام به شاگرد تنبل کلاس و فک و فامیلاش .
دیدن سبحان باعث شد نیش کتی تا بناگوش باز شود و یادش برود که تا چند لحظه پیش گریه می کرد .
کامدین با او دست داد .
_تو کلاس نداری همش اینجا ولویی شازده ؟
شانه ای بالا انداخت .
_بنده مامورم و معذور ! تا وقتی نفس خانوم اینجاس باید بپاش باشم !
ابروی کامدین بالا رفت ، من کتی هم تعجب زده نگاهی به یکدیگر و بعد به سبحان انداختیم .
کامدین با کمی مکث پرسید .
_رفت ؟
سبحان که صورتش جدی شده بود سری به نشان تایید تکان داد .
گیج تر شدم ، معنی این پرسش و پاسخ را نمی فهمیدم ، کتی هم انگار متوجه نشد که اعتراض کرد .
_می شه یکی به ما هم توضیح بده ؟
سبحان تعظیم کوتاهی کرد .
_بنده دربست در اختیارم خانومم ، شما تشریف بیار بیرون ، من توضیح می دم .
کتی سری برای من تکان داد و همراه سبحان که برای کامدین چشم و ابرو می آمد از اتاق بیرون رفت .
نگاه پر از سوالم را به کامدین دوختم ، قبل از اینکه دهان باز کند موبایلش زنگ زد .
نگاهی به شماره انداخت ، ببخشیدی گفت و پاسخ داد .
_الو ؟
_…
_علیک سلام ! خوبه … آره الان پیششم!
_…
_خوب معلومه که خاموشه ! موبایلش دست عمو وحیده !
_…
_خیلی خب ، گوشی دستت ، با خودش حرف بزن .
گوشی را به طرفم گرفت و زیر لب گفت .
_شروینه !
با لبخندی موبایل را از کامدین گرفتم .
_الو ؟
_الو نفس ؟ خوبی ؟ چی شدی ؟ امروز با کامدین حرف زدم بهم گفت … من با مامان اینا کیشم ، با اولین پرواز برمیگردم .
_خوبم شروین ، احتیاجی نیست برگردی ، همین که تلفنی احوال پرسیدی کافیه .
صدایش را پایین آورد .
_نفس از دایی وحید شکایت کنی ها !
_شکایت کردم ، کامدین دنبال کاراشه ، خیالت راحت .
_حواست به خودت هست ؟
_بله شروین جان !
_من زودی میام ، دلم طاقت نمیاره اینجا بمونم .
_واقعا لازم نیست بیایی !
_نفس من از ننه بابای خودمم حرف شنوی ندارم ! چه برسه به تو ! فردا تهرانم !
خندیدم .
_باشه پس میبینمت .
_حتما ، خداحافظ .
_خدانگهدار !
گوشی را پایین آوردم و زیر لب یک “خل ” نثارش کردم .
کامدین موبایلش را از من گرفت و داخل جیب گذاشت ، به صورتش نگاه کردم ، دو دل بود برای حرف زدن .
_کامدین من هنوزم کنجکاوم بدونم منظور سبحان چی بود ، نمی گی ؟
پوفی کشید و از تختم دور شد ، آرام به لبه ی پنجره تکیه داد .
_نفس … خب …
کمی در تختم جا به جا شدم .
_چیه که اینقدر گفتنش سخته ؟
باز هم یک بازدم پر سر و صدا .
_من دیروز ، بعد از اون دعوا و عربده کشی ، با فرداد حرف زدم … من … من می دونم که تو … تو عاشقشی !
چرا لحنش باعث می شد دستانم بی حس شوند .
_من …