هنگامی که گروه جلوی غرفه پارچه فروشی جمع شد، ناهکا صدا زد: «اوه سرسی!» یک طاقه پارچه ابریشمی طلایی ساده را بالا گرفت که در نور خورشید برق میزد . «باید این رو داشته باشی! این رو برای ملکه زرین درست کردن!»
لبخندی خیلی درخشانتر از آن پارچه طلایی که در دستش بود به من زد.
در جواب به او لبخند زدم و سرم را به سمت تیترو که با فاصله کمی در پشت سرم ایستاده بود برگرداندم. «میتونی بری و به اندازهای از اون برام بخری که برای دوختن یه سارونگ کافی باشه؟» سرش را تکان داد و من ادامه دادم: «و یه چیزی که دوست داری برای خودت و جیکاندا، پکا، گال و پیتس هم انتخاب کن. دخترهای من نیاز به یه پارچه قشنگ دارن. برای سارونگ و نیمتنه.»
با تعجب به من نگاه کرد و پلک زد. بیحرکت مانده بود.
بنابراین لبخند دنداننمایی به او زدم و دستش را گرفتم و فشاری دادم. با سر به غرفه اشاره کردم و گفتم: «برو.»
پیش از اینکه سر تکان بدهد و با عجله جلو برود، بدنش ناگهان از جا پرید.
حس کردم دستی آرنجم را از طرف دیگرم گرفت. سابین بود.
به زبان کورواکی از من پرسید: «میتونم باهاتون صحبت کنم؟»
زبان کورواکی را یاد گرفته بود و خیلی خوب هم صحبت میکرد. البته به اندازه من در صحبت کردن پیشرفت نکرده بود. خوشحال بودم که بگویم تقریباً روان و سلیس حرف میزدم. ولی او هنوز خیلی تمرین نیاز داشت هرچند خیلی بهتر از آناستیسی بود که هنوز هم با آن درگیر بود. کلودین هنوز هم هر روز به آنها درس میداد.
هنوز در مورد رابطهاش با زاهنین نه چیزی به من و نه به هیچ کدام از اعضای گروهم نمیگفت. باید بگویم که دوبار وقتی زاهنین وارد چادر شده بود، من توی چادرش بودم. اولین بار دو هفته پیش بود و او بلافاصله با دیدن او بدنش را منقبض کرده بود ولی دیگر خبری از ترس نبود. دفعه دوم دو روز پیش بود و او لبش را گاز گرفته و بعد لبخند با تردیدی به زاهنین زده بود. هر دو بار هم زاهنین حرفهای محبتآمیزی زده بود و یا او را مثل چند هفته پیش مهربانانه نوازش کرده بود. ولی هر دو بار وقتی او را میدید، نگاهش گرم میشد و لبهایش از حالت فشردهشان در میآمدند.
امیدوار بودم که او داشت موفق میشد.
در آن لحظه وقتی سابین من را کمی از دیگران عقب کشید و از بین جمعیت خارج شدیم، بِین با ما حرکت کرد، میدانستم که قطعاً با ما میآمد.
سابین با خجالت به بین نگاه کرد و من فهمیدم که او نمیخواست بین حرفهایش را بشنود.
به بین نگاه کردم و پرسیدم: «من و سابین میتونیم کمی خصوصی صحبت کنیم؟»
نگاهش از من به سمت سابین و بعد دوباره به سمت من برگشت. دهانش تاب خورد. سپس چند قدمی دور و از گوشرس خارج شد.
سابین معطل نکرد و مستقیم سر اصل مطلب رفت. «میتونم بیپرده صحبت کنم؟»
سر تکان دادم.
من را از نظر گذراند، سپس گفت: «یعنی کاملاً بیپرده.»
تلاشم را کردم که هرهر نخندم و دوباره سر تکان دادم.
گفت: «من، اوم… به نصیحتتون نیاز دارم.»
پرسیدم: «درباره چی عزیز دلم؟»
«درباره،» نگاهش به جهت دیگری برگشت و لبهایش را گاز گرد. سپس دوباره به من نگاه کرد. «اوم… زاهنین، اوم… شوهرم.»
برگشتم تا با او روبهرو شوم، دستم را روی دست او که هنوز آرنجم را نگه داشته بود، گذاشتم و زمزمه کردم: «همه تلاشم رو میکنم. بهم بگو چی نیاز داری.»
سرش را بلند و دوباره به من نگاه کرد و من لکههای صورتی را روی گونههایش دیدم.
سپس با صدای آرامی دست و پا شکسته به زبان کورواکی گفت: «اون اوم… اون… مدتیه که، مدتیه… تغییر کرده. اولش اون، این… خوب نبود. من، میدونین که قبلاً به شما گفته بودم، نمیدونستم چه اتفاقی برام افتاده. ولی به یه شکلی به اونجا رسیده بودم. تصمیم گرفتم که… اوم چون این همینطوری داشت ادامه پیدا میکرد و قرار نبود متوقف بشه، هر بار که من رو لمس میکرد من فقط-» صورتش سرختر شد و زمزمه کرد: «سعی میکردم همون طور که اون همیشه من رو روی زانوهام بلند میکرد، لباس خوابم رو بالا میزد و صورتم رو روی تخت میذاشت بمونم تا فقط… کارش زودتر تموم شه.»
وای خدای من، چقدر وحشتناک.
گذاشتم دستش را از روی آرنجم بردارد، دست دیگرش را گرفتم، دستش را جلوی سینهام گرفتم و نجوا کردم: «خیلی متأسفم دختر شیرینم.»
سرش را تکان داد و لبش را گزید. د رجواب زمزمه کرد: «ممنونم.» سپس نفسی با بینیاش کشید و به زمزمه کردن ادامه داد: «اون اولین مرد زندگی من بود.»
وای خدا. یک باکره بود.
دستش را فشردم. «وای سابین، خیلی متأسفم.»
«من… از اون اتفاق خوشم نیومد.» چیزی گفته بود که من کاملاً درکش میکردم.
گفتم: «معلومه. البته که نه. درک میکنم.»
دوباره سرش را تکان داد و دو سه سانتیمتری جلوتر آمد. «ولی دیگه اون کار رو با من نکرده. هفتههاست.»
حالا نوبت من بود که سر تکان بدهم ولی ساکت ماندم.
سابین به حرف زدن ادامه داد. «و همونطور که گفتم اون تغییر کرده. اوم… خیلی تغییر کرده. لحنش مهربون شده، به جز وقتهایی که گونهم رو نوازش میکرد یا موهام رو از روی شونهم کنار میزد، ابداً بهم دست نمیزد. نه حتی توی تخت.» وقتی ساکت شد، برای تشویق کردنش به ادامه دادن، دوباره سر تکان دادم. نفس عمیقی کشید و ادامه داد: «بعدش اون، اوم… شروع به حرف زدن با من کرد. بیشتر چیزهایی که میگفت رو نمیدونستم ولی شبها به چادرمون میاومد و با من حرف میزد… آروم. بعدش یه شب، وقتی رفت… اوم، اون همیشه میره تا به من زمانی برای آماده شدن برای خواب بده. اون، اوم… قبل از اینکه بره پیشونیم رو بوسید که حس-» پلکهایش را محکم به هم فشرد و بعد آنها را باز کرد و نفسش را بیرون داد: «خوبی داشت.»
دوباره حرفش را قطع کرد. دستش را فشردم و گفتم: «ادامه بده.»
«خب اون شروع کرد… این شروع کرد، اوم… بعدش اون شروع کرد به دوباره تغییر کردن ولی اون طوری که قبلاً بود نشد. فقط یه جورایی، اوم… من رو میبوسید. دهان یا چنین چیزی نه. چشمهام، پیشونیم، یا وقتی موهام رو از روی شونهم کنار میزد خم میشد، میدونین که…» مکثی کرد و مژههایش با حالت واقعاً بامزهای چندباری پرپر زدند و بعد زمزمه کرد: «اون خیلی قد بلنده.»
وقتی ادامه نداد جواب دادم: «میدونم خیلی قد بلنده، سابین.»
«خب، خم میشد تا اوم… گردنم رو ببوسه. و بعدش… بعدش، یه شب وقتی اومد روی تخت، من رو بین بازوهاش کشید. وحشت کردم که بخواد… میدونین که.»
دوباره سر تکان دادم و دستش را محکم نگه داشتم. «میدونم.»
بیشتر به سمت من خم شد. «ولی اون کار رو نکرد. فقط من رو بغل کرد. و من… من…همونطوری باهاش خوابیدم.» چشمهایش درشت شدند. «مثل یه بچه.»
لبخند زدم. «خوبه.»
بلافاصله با تردید پرسید: «من… مگه نه؟»
بدون هیچ تردیدی جواب دادم: «بله. اون ادامه داد -؟»
سر تکان داد. «بله، هرشب من رو بغل میکنه. ولی… اوم… یه شب…اوم…» نگاهش به سمت دیگری برگشت و ساکت شد.
زمزمه کردم: «سابین میتونی بهم بگی.» نگاهش به سمت من برگشت، حالا صورتش آتش گرفته بود.
مؤدبانه زمزمه کرد: «بهم دست زد.» نگاهش گرم شد و کمی به جلو خم شد و ادامه داد. «من رو نگه داشته بود و بعد پشتم رو به سینهاش چسبوند، دستش روی من حرکت کرد و این کار رو مدتی با لطافت انجام داد و من کم کم آرام شدم چون حس… نسبتاً خوبی داشت. بعدش لمسش تغییر کرد و با دستهاش… یه کارهایی کرد…» نگاهش به ناکجا دوخته شد و وقتی نفسش را بیرون داد، لبخند کوچکی روی لبهایش بازی کرد و با صدای آرامی گفت: «چه کارهایی!»
خب، آفرین به زاهنین. آفرین جنگجو!
دستش را فشردم و تمرکزش دوباره به سمت من برگشت و گفتم: «خوب بود.»
چشمهایش درشت شد. «نه سرسی، زیبا بود.»
خیلی خب! زاهنین مطمئناً خیلی مرد بود!
به او گفتم: «پس قطعاً خیلی خوبه.» و صورتش وا رفت. حس کردم ابروهایم در هم گره خوردند و با احتیاط پرسیدم: «خوب نبود؟»
سرش را تکان داد، به یک سمت نگاه کرد و آرام گفت: «اون اذیتم کرده.»
وای مرد.
به نرمی به او گفتم: «بله این کار رو کرده.» و نگاه او دوباره به سمت من آمد.
زیرلب اعتراف کرد: «ولی من باز هم میخوامش.» وقتی ادامه داد از تعجب پلک زدم. «اون خب… دیگه اون کار رو نکرد و نمیدونم چطور.. اوم… ازش بخوام.»
جلوی خنده نخودیام را گرفتم، دستش را رها کردم ولی هر دو دستم بالا رفت و چانهاش را گرفتم و صورتم را به سمتش بردم.
«خیلیخب، پس دختر قشنگم یه نصیحتی بهت میکنم. اگه این رو میخوای، اگه از ته قلبت میدونی که این تغییر رو میخوای، پس فکر میکنم شوهرت یه چشمهای از زیبایی که دوست داره بهت بده رو بهت نشون داده. حالا که این کار رو کرده، منتظره که تو هم علامتی از خودت نشون بدی که دوست داری اون چیزهای بیشتری بهت نشون بده.» واقعاً گرمتر شدن صورتش را در زیر دستهایم احساس کردم. «پس، دفعه بعد که پیشونیت رو بوسید، سرت رو عقب ببر تا بتونه به جاش لبهات رو ببوسه.» حینی که چشمهایش درشت شدند، با دقت به او نگاه کردم و ادامه دادم: «یا اگه شجاعتش رو داری، وقتی توی تختتون بغلت کرده بهش دست بزن. تنها کاری که باید بکنی اینه که دستت رو روی سینهاش بکشی، یا دستش رو بگیری و روی سینه خودت بذاری. منظورت رو متوجه میشه و بعد بخشی که تو باید انجام بدی تموم میشه دیگه بقیه کارها رو خودش توی دست میگیره.»
به من چشم دوخت و زمزمه کرد: «من… سرسی نمیدونم از پس انجام این کار برمیآم یا نه.»
به او لبخند زدم. «میتونی سابین، اگه چیزی که اون میتونه بهت بده رو میخوای و بهت قول میدم.» چانهاش را محکمتر گرفتم. «تو قول من رو داری چون اون میدونه چطور این هدیهای که بهت بخشیده رو دوباره بده و راههای خیلی بهتری هم برای دوباره دادنش بهت بلده. و اگه واقعاً از کاریکه انجام داده خوشت اومده، بهت قول میدم حتی بیشتر از تمام هدیههایی که بهت داده از روشهای دیگهش خوشت میآد.»
نفسش را بیرون داد: «واقعاً؟» کاملاً حیرتزده بود ولی به نظر میرسید که از آن ایده خوشش میآمد.
زمزمه کردم: «اوه آره.»
صورتم را از نظر گذراند و زمزمه کرد: «کلودین میگه که تو… اوم… اغلب با پادشاهت… اوم… خیلی لذت میبری.»
جواب دادم: «اوه آره.» دستهایم را از صورتش برداشتم و دستهایش را گرفتم. بعد گفتم: «میدونی اتفاقی که برات افتاد روش زندگی کورواکیهاست و من نادیدهش نمیگیرم. این اتفاق توی سرزمین من هم نمیافته. من هم دقیقاً همون چیزی که تو کشیدی رو تحمل کردم و بیشتر از تو ازش خوشم نیومد. درسته که برای مدتی طولانی تحملش نکردم ولی خب بازم این اتفاق برام افتاد. چیزی که من میدونم اینه که شوهرت یه جنگجوی مغروره و اونقدر خوشحالی تو رو میخواست که غرورش رو کنار بذاره و از من برای اینکه بتونی توی زندگی جدیدت با اون توی چادرتون جا بیفتی کمک بخواد. این کار برای اون آسون نبوده ولی انجامش داد.» دستهایش را فشردم. «به خاطر تو.» لبهایش را توی دهانش کشید و من حرفم را تمام کردم. «شوهرت اون کارها رو کرده چون هیچ راه دیگهای بلد نیست. این یه عذر نیست، فقط حقیقته. این کارهایی که این اواخر انجام داده و من و دییندرا رو برای تو آورده به خاطر اینه که بهت اهمیت میده و میخواد شاد باشی. من بودم روی این تمرکز میکردم به جای اینکه به این فکر کنم که چطور به اینجا اومدم. و امیدوارم دوست من که اون به محبت کردن بهت و تلاش برای خوشحال کردنت ادامه بده. و اونقدر دوستت دارم که برای زندگیت با اون دعا کنم و این رو به عنوان حقیقتی که بهش باور دارم بهت بگم که به راحتی راهی پیدا میکنی تا با زندگی ظالمانهای که به زور واردش شدی، کنار بیای.»
چشمهایش پر از اشک شدند، دندانش لبش را گزید و پیش از اینکه با ملایمت حرف بزند، سرش را تکان داد. «حرفت رو باور میکنم سرسی.»
سپس آخرین حرفم را به خاطر او و زاهنین گفتم: «زاهنین به من گفت وقتی اولین بار تو رو توی رژه دید، همون لحظه فهمید که تو فقط برای اون هستی.» صورتش رو را دیدم که حالت ملایمی به خاطر این تعریف دلانگیز به خود گرفت و به حرف زدن ادامه دادم. «لهن به من گفت وقتی من رو تصاحب میکرد، حتی زیر نور ماه هم روح من رو دیده بود که توی چشمهام میچرخیده و این زیباترین چیزی بوده که تا به حال دیده. برای من اون بهم تجاوز کرده. برای اون، اون هدیهای گرفته که همیشه عزیز میشمردش. این تناقضیه که کنار اومدن باهاش سخته و همینطور دردی که کشیدیم، خاطرهای که توی ذهنمون حک شده و وحشتی که تجربه کردیم رو درمان نمیکنه. ولی نمیتونم بگم که مرهمی هم روی زخم ما نمیذاره که به ما اجازه بده باهاش زندگی کنیم.»
لبهایش را لیس زد، سر تکان داد و دستهایم را فشرد.
بنابراین حرفم را خاتمه دادم: «یه راهی برای بخشیدن شوهرت پیدا کن، سابین شیرین من و اون پاداشش رو بهت میده، قول میدم.»
زمزمه کرد: «امیدوارم.»
با او موافقت کردم: «من هم.»
لبخندی که به من زد، پر از تردید و در عین حال سرشار از امید بود. من هم به او لبخند زدم.
سپس هر دو نفرمان را به سمت غرفههایی که پیش رویمان بودند و دار و دستهمان برگرداندم.
به دنبال تیترو گشتم و او را دیدم که قوارههای پارچه را نگه داشته بود. پارچه طلایی من در کنار پنج پارچه دیگر با رنگهای متفاوت به شدت میدرخشید. آن پارچهها هم به شدت زیبا بودند ولی به هیچ وجه به اندازه پارچه طلایی من پر زرق و برق نبودند. کنار یک غرفه ایستاده بود که هیچچیزی به جز یک میز پر از ردیفهای النگوی درخشان نداشت. سابین را رها کردم و پیش او رفتم و دیدم که انگشتش دراز شد و با احتیاط النگوی نقرهای که ردیفی از سنگهای آبی به روی خود داشت و برق میزد را لمس کرد.
از پشت سرش دست دراز کردم و النگو را برداشتم که او از جا پرید و سرش به سرعت به سمت من برگشت.
شروع به حرفزدن کرد: «میبخشید ملکه من-» ولی من به تاجر نگاه کردم.
«من این رو برای تیتروی خودم برمیدارم.» به النگوها نگاه کردم و سریع چهارتای دیگر که مناسب دخترهایم باشد برداشتم. «و اینها.» آنها را به سمت تاجر گرفت. او قیمتشان را به من گفت و من به سمت تیترو برگشتم، کیسه سکهها را از دست یخ بستهاش بیرون کشیدم و سکهها را برداشتم.
سپس متوجه شدم اصلاً نمیدانستم آن سکهها چقدر ارزش داشتند، بنابراین به دور و برم نگاه کردم و ناهکا را دیدم که به سمت ما میآمد تا مطمئن شود وقتی داشتم برای دخترها هدیه میخریدم سرم کلاه نرود. وقتی قیمت پرداخت شد، ناهکا رفت و من ساعد تیترو را گرفتم و النگو را به دستش انداختم.
گفتم: «خوشگله.» نگاهم به چشمانش افتاد و دیدم که سرش را پایین انداخت تا به النگو نگاه کند.
سپس سرش را دوباره بلند کرد و من برقِ حسی را در چشمانش دیدم که نمیتوانستم درکش کنم.
شروع کرد: «نمیتونین-»
حرفش را قطع کردم و با لبخند گفتم: «خندهداره. همین الان این کار رو کردم.»
سپس پیش از اینکه بتواند کلمه دیگری بگوید دستم را دور کمرش انداختم و او را از میز دور کردم. سپس رهایش کردم و النگوهای دیگر را به دستش دادم.
«وقتی برگشتیم خونه، میتونی اینها رو هم به دخترها بدی. سبزه برای جیکاندا، زرده برای گال، صورتیه برای بیتس و قرمزه برای پکا. باشه؟»
نجوا کرد: «بله ملکه زرین.» لبخند زدم و دستم را بلند کردم و بازویش را فشردم، بعد به دخترهای گروه نگاه کردم که دور هم جمع شده بودند و داشتند با هم پارچه بنفشی با ته رنگ مسی که ناریندا در دست داشت را تحسین میکردند.
صدا زدم: «بریم نهار بخوریم!» و وقتی ملکه حرفی میزد، همه به حرفش گوش میکردند.
بنابراین نهار خوردیم.
ولی حتی با اینکه ملکه بودم، باز هم ساعتها بود که داشتیم با دخترها خرید میکردیم و میدانستم که آنها باید گرسنه باشند.
پایان فصل
فصل بیست و پنجم
حمله
اواخر آن روز عصر وقتی بِین من را به چادرم برمیگرداند، میدانستم که چیزی در محافظین تغییر کرده بود. چون زاهنین را دیدم که در بیرون از چادر ایستاده بود.
به او لبخند زدم و او چانهاش را برایم بالا گرفت ولی به دلایل عجیب و غریبی وقتی تیترو ترسان و لرزان از جلوی او رد شد و وارد چادر شد، به دقت به او نگاه کرد.
بعد برگشت و با صدای بلندی بِین را صدا زد. «خیلی دور نرو.»
با این حرفش خشک شدم ولی گردنم را برگرداندم و بین را دیدم که داشت با دقت زاهنین را برانداز میکرد. چانهاش را به تندی برای زاهنین تکان داد و رفت. ناپدید شدن او را در بین چادرها دیدم و به سمت زاهنین برگشتم و پیشش رفتم.
پرسیدم: «اتفاقی افتاده؟»
جواب داد: «نمیدونم. ولی من یه جنگجو هستم. از پنج سالگی یاد گرفتم که به غرایزم اطمینان کنم و غریزهم بهم میگه که یه چیزی درست نیست.»
وای گندش بزنن.
پرسیدم: «چی؟»
«دوباره میگم ملکه زرین من، نمیدونم. بیا فقط امیدوار باشیم که غرایز من اشتباه کنن.»
«تا حالا اشتباه کردن؟»
در چشمهایم نگاه کرد و غرغر کرد: «می.»
عالی بود.
گفت: «شما در امنیت هستین، هیچچیزی به شما آسیب نمیزنه. هیچ وقت.»
خبر خوب این بود که او در این مورد جدی بود. خیلی جدی.
تصمیم گرفتم بدون اینکه به بخشهای بد ماجرا فکر کنم به فکر کردن به بخش خوب ماجرا قناعت کنم. چون او در این مورد خیلی جدی بود و به نظر نمیرسید که اصلاً حال و حوصله بیشتر صحبت کردن در این مورد به خصوص را داشته باشد. و وقتی زاهنین در حال و هوای صحبت کردن نبود، چه ملکه بودم چه نبودم، صحبت نمیکردیم.
بنابراین تصمیم گرفتم بحث را به چیزی که دوست داشت در موردش صحبت کنیم تغییر بدهم.
کمی به او نزدیک شدم و با صدای آرامی گفتم: «خیلیخب محافظ من، این کاری که دارم میکنم برخلاف تمام قوانین گروههای دوستی دخترانهست ولی به خاطر اون هم که شده بهت میگم.»
او از بالای بینیاش به من نگاه و دستهایش را روی سینه چلیپا کرد. با توجه به تجربهای که من با زاهنین داشتم، میدانستم که این یعنی من توجهاش را روی خودم داشتم. حتی با این که احتمالاً اصلاً نمیدانست که در آن لحظه میخواستم در مورد چه چیزی حرف بزنم.
به او اطلاع دادم: «امروز با سابین یه گفتگویی داشتم.» برق چشمانش را دیدم ولی این تمام واکنشی بود که پیش از اینکه ادامه بدهم به حرفم نشان داد. «یا، اون با من حرف زد.»
چیزی نگفتم و من منتظر جوابش ماندم.
فقط به من چشم دوخت.
جداً که، سابین میگفت زاهنین با او حرف میزد ولی من نمیتوانستم این را باور کنم. میدانستم که کلماتی را بلد بود ولی فکر نمیکردم کلمات زیادی باشند.
بنابراین به سمتش خم شدم. «بردی زاهنین.»
این حرفم یک واکنشی گرفت. گیج و گنگ به من پلک زد.
پرسید: «من… بردم؟»
نیشم را برایش باز کردم. جواب دادم: «بردی. بردی. بردی. هر کاری که داری میکنی و هر کاری که توی این چند شب اخیر کردی-» بدنش را تماشا کردم که کمی با تعجب به خاطر اینکه من میدانستم از جا پرید ولی باز هم این تمام واکنشی بود که به من نشان داد، بنابراین به حرف زدن ادامه دادم: «ازش خوشش اومده. خیلی خوشش اومده.»
به من چشم دوخت ولی حتی یک کلمه هم نگفت.
آه کشیدم. «دارم میگم که تو اولین مرد توی زندگیش بودی، اولین بار خیلی براش اوم… خوب پیش نرفت. بنابراین اصلاً نمیدونسته که داره چی کار میکنه ولی اون…» بیشتر به سمتش خم شدم: «بیشتر میخواد. فقط نمیدونست چطور باید ازت بخواد.»
همین بود. نگاهش گرم شد و گوشههای دهانش کمی رو به بالا تاب برداشت. نگاهی به من انداخت و نگاهی که انداخته بود جذاب بود. خیلی جذاب بود. اگر یک یاروی فوق جذاب دور و برم نداشتم، ممکن بود فکر کنم او از جذاب هم فراتر بود.
پسر، سابین خوش شانسی آورده بود.
ادامه دادم: «بنابراین، بهش نصیحت کردم که یه حرکتی بکنه و تو الان منتظر اون حرکت هستی. ممکنه محجوبانه و خجالتی باشه شاید هم با دستپاچگی و مطمئناً انجامش شجاعت خیلی زیادی از او میطلبه ولی قراره یه حرکتی بکنه، باید اشارهش رو بگیری و از همونجا… آروم آروم شروع کنی.»
غرید: «درسته.»
«نمیتونم به اندازه کافی روی این پافشاری کنم که هنوز هم یه کم ازت میترسه و احساساتی هم نسبت بهت داره. با تجربه نیست. باید بهش یاد بدی.»
تابی که به لبهایش داده بود، کمی بزرگتر شد و با صدای آرامی گفت: «میتونم یه معلم باشم.»
شرط میبستم که میتوانست و به نظر میرسید که منتظر وقتش بود.
با این حال به او هشدار دادم. «یه معلم صبور.»
تابی که به لبش داده بود پهنتر و به لبخند تبدیل شد.
به من اطمینان داد: «میتونم یه معلم صبور باشم.»
اوه آره. منتظر این هم بود.
سابین مطمئناً قرار بود حسابی شانس بیاورد.
به او لبخند زدم و بعد زمزمه کردم. «خوش بگذرون محافظ من.»
خواستم از کنارش بگذرم ولی او بازویم را گرفت، بنابراین سرم را بالا گرفتم و به او نگاه کردم.
دستش را انداخت و متوجه شدم که لبخندش محو و با جدیتی در چشمانش جایگزین شد.
زمزمه کرد: «شاهشا، کاه راهنا داکشانا هاهلا.»
نجواکنان جواب دادم: «لاپای فاهناسان جاهنجی.» شاد باش محافظ من.
چانهاش را بالا گرفت.
از کنارش گذشتم و وارد چادر شدم. وقتی وارد شدم، تیترو داشت بیرون میرفت. به او لبخند زدم ولی او سرش را به شکل عجیبی به سمت دیگری برگرداند، لبخندم را جواب نداد، به نظر میرسید عجله داشت و مضطرب بود و با عجله از چادر بیرون رفت.
وقتی بیرون رفت، به روی هم افتادن لبههای چادر خیره شدم.
خیلیخب، حالا غرایزم، همان غریزهای که تا آن موقع نمیدانستم داشتم، داشت به من میگفت یک چیزی درست نیست.
حس کردم بدنم منقبض شد، به دور و بر چادر نگاه کرد. پارچه طلایی که آن روز خریده بودم، تا شده روی صندوقم بود. نگاهم به حرکت در آمد و چادر را از نظر گذراندم ولی چیز متفاوتی ندیدم.
تا اینکه میز را دیدم.
و وقتی دیدمش به آن چشم دوختم.
سپس مثل یک چوب خشک به سمتش قدم برداشتم.
جعبه چوبی درخشانی که بوهتان به من داده بود روی میز قرار داشت، بازش کردم، خنجر حتی در نور کم چادر هم برق میزد. در کنارش پارچه آبی و النگوی آبی که من به تیترو داده بودم قرار داشت. کیسه پول و هیچ کدام از النگوها و پارچههایی که برای دخترهای دیگر خریده بودم آنجا نبودند. تیترو، متوجه شدم که پارچهها را با خودش بیرون برده بود ولی کیسه پول همراهش نبود. به یاد آوردم که آن را توی یکی از صندوقها میگذاشت و در صندوق را قفل میکرد.
به میز چشم دوختم و چیزهایی که روی آن بود، برای من مثل تلنگری به ستون فقراتم بود.
سپس بدون اینکه فکر کنم، دستم به سرعت خنجر رفت و آن را برداشت و جیغ کشیدم: «زاهنین!»
ولی خیلی دیر بود.
از همه طرف صدای پاره شدن پارچه را شنیدم و به یک سمت چادر نگاه کردم و خنجری را دیدم که داشت دیواره چادر را میبرید.
چرخیدم و به همه طرف نگاه کردم.
خنجرها دور تا دور چادر بودند!
گندش بزنند! محاصره شده بودم.
دستم بلند شد و وقتی صدای فولاد به روی فولاد را از بیرون چادر شنیدم، پایه شمعدان سنگین را در دست چپم گرفتم. هنگامی که مردهایی به رنگ تیترو از بین شکافها وارد چادر شدند، شمع از روی شمعدان افتاد.
هنگامی که آنها به سمتم آمدند، جیغ کشیدم: «نه!»
سپس، ناگهان انگار چیزی بر من غالب شد، هر چیزی که بود انگار از درونم نشأت میگرفت. آن طور عجیبی که میدیدم ولی انگار دید خودم نبود و آن طور که بدنم بدون فرمان من تکان میخورد. انگار بدنم به خواست خودش حرکت میکرد.
پایه شمعدان را با تمام قدرتم تاب دادم و با حرکتی از بالا به سر اولین مردی که به من نزدیک شده بود، کوبیدم. چشمهاش به پشت سرش رفتند و همانطور که به یک سمت کج شده بود، بازویش از پشت به دورم بسته شد و بلندم کرد.
هنگامی که خنجر را در دستم چرخاندم و سعی کردم با پایه شمعدانی که در دستم بود، توی سرش که پشت سرم بود بکوبم، با تمام توان لگد انداختم. ضربهام خطا رفت. ولی نقشهام جواب داد برای دفاع کردن هم زمان از خودش در برابر خنجرم و پایه شمعدان به دردسر افتاده بود.
سپس دوباره با تمام توانم لگد انداختم و خنجرم را عقب بردم و تیغهاش را در گوشت پهلوی او فرو کردم. زوزهای کشید، بازوهایش به دورم شل شد و من روی پاهایم فرود آمدم. هنوز دسته خنجر در مشتم بود، آن را از پهلویش بیرون کشیدم، چرخیدم و حتی با اینکه حس کردم دستهای بیشتری شروع به نزدیک شدن به کمرم کردند، پیش از اینکه دستش به جنجر خودش که به کمرش بود برسد، قلبش را هدف گرفتم و خنجرم را در سینهاش فرو کردم، سپس آن را بیرون کشیدم.
به هدف خورد.
خون بیرون زد و او مثل سنگ به زمین افتاد ولی یک نفر دیگر من را گرفت.
برای دومین بار.
سپس غرش سهمگینی شنیدم که هرگز تا به حال در کل عمرم نشنیده بودم و ناگهان آزاد شدم.
به خاطر این بود که ماده ببر کوچک شیرینم ناگهان از ناکجا آمده و روی او پریده بود. مرد هم از حمله غافلگیر شده و به یک طرف تلوتلو رفته بود و دندانهای مادهببرم که دیگر مانند دندانهای یک توله نبودند، مستقیم در گلویش فرو رفتند.
وقت نداشتم تماشا کنم، دوباره از پشت سر گرفته شده بودند و این بار این یکی باهوش بود. تیغش جلوی گلویم قرار گرفت. خنجرم را بالا و به هوا انداختم، دستهاش را گرفتم و با قدرت آن را به پشت سرم کوبیدم و گوشت را پیدا کردم، هم زمان با سرم از پشت به چانهاش کوبیدم. خودش را عقب کشید و من خنجر را دوباره در دستم چرخاندم و خراش عمیقی روی پوست سینهاش انداختم.
حضور افراد بیشتری را در چادر احساس کردم و صدای برخورد فولادها و غرش مردانی را شنیدم. حدس میزدم زاهنین یا بین وارد چادر شده بودند. هنگامی که داشتم برش دیگری به سینه متهاجمم میزدم، حتی نگاهی به آنها نینداختم. در تلاش سومم او مچ دستم را گرفت و پیچاند، درد خیلی زیادی در بازویم پیچید و من را به زانو شدر آورد. دست دیگرش با چاقو به سمت گلویم رفت ولی من سریع تکانی به خودم دادم. پایه شمعدان را رها کردم، مچ دستش را گرفتم، آن را با تمام قدرت کشیدم و به جلو خم شدم و از تنها سلاحی که برایم مانده بود استفاده کردم. دندانهایم.
محکم گازش گرفتم. چنان گازش گرفتم که مزه خون را روی دندانهایم احساس کردم و او فریاد کشید. من را رها کرد، با حرکت نرمی از روی زانوهایم چرخیدم و خنجرم را در شکمش فرو کردم، دست دیگرم هم جلو رفت و روی دستم بر روی دسته خنجر قرار گرفت و دو دستی آن را توی تنش بالا کشیدم و شکافی بلند به وجود آوردم. حالا خون مثل جوی راه افتاده بود.
تلوتلوخوران عقب رفت و روی زانوهایش سقوط کرد.
روی پاهایم ایستادم، یکی از پاهایم را بلند کردم و محکمترین لگدی که میتوانستم را به صورتش کوبیدم. هنگامی که به پهلو افتاد، از سر راه کنار کشیده شدم و بین را تماشا کردم که تابی به شمشیرش داد و سرش را از تن جدا کرد، خون از بدن مرد فوران کرد و روی قالیچهها ریخت و سرش به پرواز در آمد و پشت تخت افتاد.
دستش به دور کمرم قلاب شد و کمرم را به سینه خودش چسباند و فریاد زد: «دکسشی رو قرق کنید! تمام جنگجوها آمادهباش! گشتیها رو بفرستین که ببینین مارویی بیشتری هم هست یا نه!»
نگاهم به سمت ورودی چادر برگشت و دیدم جنگجویی که نمیشناختم سر تکان داد و بلافاصله خارج شد.
سپس نگاهم در چادر به پرواز در آمد و به دنبال تهدید جدیدی گشتم و ناخودآگاه اجسادی (یا دقیقتر اجزای اجسادی) که روی زمین افتاده بودند را شمردم، اجسادی که به نظر میرسید تمام جاهای در دسترس چادر را پر کرده بودند. یک، دو، سه، چهار، پنج… پیش از اینکه خشکم بزند، حساب کردم که اگر سرهم بندی میشدند ده تا بودند. خون و خونآلود در همه جای چادر من و لهن پخش شده بودند.
زاهنین در انتهای چادر ایستاده بود، بدنش به خاطر نفسهای عمیقی که میکشید به شدت بالا و پایین میرفت. من هم نفسهای عمیقی میکشیدم و نفسهای بین را هم روی بدن خودم احساس کردم. زاهنین شمشیر خونینش را در یک دست و رو به پایین نگه داشته بود، خنجری که آنهم خونین بود را هم در دست دیگرش گرفته بود. گوست هم در کنار پاهایش نشسته بود. داشت زبانش را روی پوزه خونینش میکشید و چنان پلک میزد که انگار حوصلهاش سر رفته و آماده چرت زدن بود.
دستهها
- آهو و نیما
- الاغ لند(رویای آرام)
- جلد دوم رمان نیستی
- چت روم
- در مسیر سرنوشت
- دلباخته
- رمان
- رمان ۵۲ هرتز
- رمان آبرویم را پس بده
- رمان آخرین سرو
- رمان آرزوهای گمشده
- رمان آسمان دیشب آسمان امشب
- رمان آنرمال
- رمان اردیبهشت
- رمان از کفر من تا دین تو
- رمان استاد خاص من
- رمان استاد خلافکار
- رمان استاد متجاوز من
- رمان افسونگر
- رمان اقیانوس خورشید
- رمان اکالیپتوس
- رمان الهه ماه
- رمان انلاین
- رمان اوج لذت
- رمان اورا
- رمان به تلخی حقیقت
- رمان به سادگی
- رمان به شیرینی مرگ
- رمان بوی عشق
- رمان بوی نارنگی
- رمان بیگانه
- رمان پاییزه خزون
- رمان پرستار دل
- رمان پرستش
- رمان پروانه ام
- رمان پسر بد
- رمان پسرای بازیگوش
- رمان پسرخاله
- رمان پل های شکسته
- رمان پناهم باش
- رمان پوکر
- رمان ت مثل طابو
- رمان تاریکی شهرت
- رمان تبار زرین
- رمان ترنم
- رمان تو رو در بازوان خویش خواهم دید
- رمان جادوی سیاه
- رمان جمعه سی ام اسفند
- رمان جُنحه
- رمان چشم مرواریدی
- رمان حوالی چشمانت
- رمان خان
- رمان خانم معلم.
- رمان خزانم باش
- رمان خورشید و ماه
- رمان دختر حاج آقا
- رمان دختری که من باشم
- رمان در چشم من طلوع کن
- رمان در مسیر بهار
- رمان دروغ شیرین
- رمان دروغ محض
- رمان دلبر استاد
- رمان دلدادگان
- رمان دومینو
- رمان دیازپام
- رمان دیوونه های با نمک
- رمان رخنه
- رمان رسم دل
- رمان رهایی یک لبخند
- رمان روشنایی مثل آیدین
- رمان روشنگر
- رمان رویاهای سرگردان
- رمان زنجیر و زر
- رمان زیتون
- رمان ژن برتر
- رمان سادیسمیک
- رمان سایه پرستو
- رمان سر مست
- رمان سرنوشت تلخ دریا
- رمان سروناز
- رمان سودا
- رمان شالوده عشق
- رمان شاهرگ
- رمان شاهزاده قلبم
- رمان شاهزاده و دختر گدا
- رمان شروع تلخ
- رمان شقایق
- رمان شوره زار
- رمان شوکا
- رمان شیطان یاغی
- رمان طالع ترنج
- رمان طلایه
- رمان عبور از غبار
- رمان عروس استاد
- رمان عروس نحس
- رمان عشق با اعمال شاقه
- رمان عشق خلافکار
- رمان عشق موازی
- رمان عشق و احساس من
- رمان عشق و احساس من (جلد دو)
- رمان عصیانگر
- رمان غبار الماس
- رمان غیاث
- رمان فرشته من
- رمان فستیوال
- رمان قانون عشق
- رمان قانون عشق فصل دوم
- رمان قصاص
- رمان قلب عاشق
- رمان کامل
- رمان کینه کش
- رمان گذشته سوخته
- رمان گل گازانیا
- رمان گلامور
- رمان لاوندر
- رمان لیلیان
- رمان ماتیک
- رمان مادمازل
- رمان مادیان وحشی
- رمان مال من باش
- رمان ماه تابانم
- رمان ماهرو
- رمان مربای پرتغال
- رمان مرد قد بلند
- رمان مردی می شناسم
- رمان مروا
- رمان مرواریدی در صدف
- رمان مسامحه
- رمان معشوقهی جاسوس
- رمان معشوقهی فراری استاد
- رمان مفت بر
- رمان ملت عشق
- رمان من پس از تو
- رمان من سیندرلا نیستم
- رمان ناجی
- رمان ناگفته ها
- رمان نامادری
- رمان نیستی ۱
- رمان نیلا
- رمان نیمه گمشده
- رمان نیهان
- رمان هلما و استاد ب تمام معنا
- رمان همسر دوم
- رمان همسفر من
- رمان همصدا
- رمان همکارم میشی
- رمان هیژا
- رمان هیلیر
- رمان وارث دل
- رمان ورطه دل
- رمان ویلان
- رمان یادم تو را فراموش
- رمان یاسمین
- رمان:انتقام تلخ وشیرین
- متفرقه
- مطالب دسته بندی نشده