برایش بیاورد و در ادامه رو به من میگوید:
_یارا مدرسهاش رو میره. خودم حواسم بهش هست.
قلبم پر هیجان میکوبد. سه روز بدون یارا؟! اصلا شدنی نیست!
_بابا اون بدون من نمیتونه… منم نمیتونم… ما…
با تصور اتفاقی که چند روز پیش برای یارا افتاد پشتم میلرزد؛ اما او فقط میگوید:
_فرصت خوبیه که وابستگیش رو کم کنی. واسه وقتی که ازدواج کردی آماده میشی.
مبهوت و ناباور مثل ماهی بیرون افتاده از آب با دهانی نیمه باز تماشایش میکنم. خودش گفته بود! گفته بود من را از خودش دور نمیکند! گفته بود حتی با بهرام حرف زده تا بعد از ازدواج همینجا بمانیم. حالا میخواست مرا برای روز های بییارا آماده کند؟
عزیز که گویی درد دلم را میداند تصحیح میکند:
_برو مادر. بالاخره که باید ازدواج کنی شوهرت میخواد باهات سفر بره، بگرده؛ نمیشه یارا رو به خودت وصله بزنی که.
قلب بیتابم آرام میگیرد؛ اما کدام ازدواج؟ من امروز تمام بند به بند ارتباطم با بهرام را بریدم. این ها چه میگویند؟
سولماز که سفت و سنگی به آق بابا زل زده؛ نگاهش را به جانب من میکشاند. بر میخیزد و به آشپزخانه میرود. او میداند، او همه چیز را میداند. به همین خاطر است که امروز بهرام را به آن شکل به سمت مهنوش سوق داد. به همین خاطر است که اینطور به آق بابا زل زده.
من هم راهم را میکشم و به سمت اتاق یارا میروم. هرچقدر آن ها علیهام لشکر بکشند، آق بابا باز یک تنه پشتم میایستد. هرچند که…
کاش میشد به این سفر نرفت. کاش به آق بابا میگفتم نمیروم. کار دارم. باید به یک سمینار بروم، باید برای کارهای کار آموزی به دادگستری بروم، کار های خانم خیری ناقصند. میخواهم توی این چند روز آنها را جلو بیاندازم. شاید حتی هوس کنم یک بار دیگر حقوق اساسی را از نو بخوانم. اصلاً خیلی کار دارم، خیلی… خیلی کار دارم تا به بهرام فکر نکنم.
وارد اتاق یارا میشوم و در را پشت سرم میبندم. خسته و نزار به آن تکیه میدهم و آرام لیز میخورم. یارا روی زمین نشسته و سعی دارد برگههای دفتر نقاشی اش را پاره کند. بیحواس میچرخد و با دیدنم میگوید:
_آجی؟
آغوش باز میکنم و او به سمتم پرواز میکند. من چطور بدون تو سه روز را سر کنم یارای بودنم؟
پشت پنجره اتاقم ایستادهام، صفحه نمایشگرِ موبایل را توی دستم جابه جا میکنم و به پیامهای امیریل زل میزنم. یک ساعتی میشود که با خودم کلنجار میروم از او به خاطر اتفاقات دیروز تشکر کنم یا نه. دستم به پیام دادن نمیرود؛ توی این مدت فقط من پیام فرستادهام، آن هم بیشتر در مورد خط و خطوط فکری سولماز! و او نکرده حتی یک کلمه در جواب تشکری، چیزی در جواب بنویسد!
آق بابا را که با آن کلاه حصیری و آستینهای بالا زده توی حیاط میبینم، دیگر نمیایستم. گوشی را رها میکنم و شالم را روی سر میکشم و با قدمهای بلند به سمت حیاط میروم. بالاخره تنها شده!
آفتاب نمنمک دارد غروب میکند و سوز هوا بیشتر میشود. پانچ بافتنی و سفید رنگم را بیشتر دور خودم میپیچم و به سوی او که با یک قیچی باغبانی به سراغ باغچهاش رفته، نزدیک میشوم.
حوالی درخت نارنج محبوبش میایستم و به او که مشغول چیدن علفهای هرز آن است خیره میشوم؛ گفتنش سخت نیست… لااقل نه سخت تر از دفعه پیش!
سلام میدهم؛ جواب میدهد. مثل همیشه: به سردی و با خونسردی.
_از دیروز میخوام باهاتون حرف بزنم، ولی عزیز جون پیشتون بود، نشد.
خاک درخت همیشه سبز را زیر و رو میکند و حرفی نمیزند. بوی برگهای نارنج، با اینکه هیچ گلی ندارند، باز هوای اطرافمان را تا حدودی عطرآگین کرده. از این همه حس خوب، دم عمیقی میگیرم تا بر افکارم مسلط شوم.
_در مورد بهرام.
دست از کار میکشد، اما سرش را بالا نمیآورد. کمی این پا و آن پا میکنم تا بگویم:
_گفته بودین وقت بدیم تا این رابطه دوباره ساخته بشه، دیشب هم که گفتین بریم سفر. میدونم این دوتا جمله به هم بیربط نیستن.
با بیلچه کوچکش کمی بیشتر با خاک ور میرود و به سکوتش وفادار میماند. کاش چیزی بگوید تا حرف زدن این همه سخت نباشد.
_من… نمیخوام. یعنی… واقعاً میخوام تموم بشه.
کلاه را که مدام مقابل دیدش میآید، از روی سرش برمیدارد و همراه با بیلچه به کناری میاندازد. چند برگ خشکیده و پای درخت ریخته شده را جمع میکند و من بیصبر تر از قبل میگویم:
_میدونم. شما نمیخواین حالا که رابطهام با بهرام جدی شده و همه در موردمون میدونن کار به اینجا کشیده بشه؛ ولی آق بابا نمیشه. زنجیری که یه حلقهاش افتاده رو نمیشه با گره زدن به هم بست.
کمی تعلل میکند؛ از جا برمیخیزد و باز نگاهم نمیکند. تمام حواسش به درخت محبوبش است. حرفهایم را زدهام. سخت بود! عرق ریختهام و روی نگاه کردن به چشمانش را ندارم؛ اما بالاخره گفتم.
کف دستش را چند مرتبه روی تنه چوبی درخت میکوبد و سر آخر زبان به حرف باز میکند. با صدایی آرام و رسا:
_باید به این درخت حسابی برسیم، زمستون داره میاد.
شوکه تماشایش میکنم. همین؟ من با حالتی شبیه به تجربه مرگ، به او میگویم بهرام را نمیخواهم و او از درختش حرف میزند؟
نگاهش را کشدار به سمتم میکشاند:
_این درخت رو مادرت کاشت. همون روزای اولی که اومده بود تو این خونه.
گنگ و بیمعنی به درخت نگاه میکنم و او دوباره به تنهاش میکوبد:
_ روزی که نهالش رو کشون کشون میآورد تو این حیاط، بهش گفتم نمیشه… گفتم محاله بتونی تو دود و دم این شهر کثیف و خشکی مزخرفش بهار نارنج از این نهال تحویل بگیری!
مات صورتش میشوم و او باز چشم میگیرد:
_ساکت و بیصدا پیش همین نهال وایساد تا شب که بابات اومد خونه.
میخندد و دندان های مرتبش از مابین محاسن سپیدش نمایان میشوند:
_خب مادرت نمیتونست صحبت کنه و اونوقتا فقط بابات زبون اون زبون بسته رو میفهمید… اومد و گفت لعیا اصرار داره این نهال رو بکاریم. گفتم نمیشه! کاری که عاقبت نداره رو ما نمیکنیم… ولی وقتی بابات خودش خواست خواسته لعیا رو عملی کنه، دیگه مخالفت نکردم. پسرم بود، ولیعهد مسلمم بود.
زیرچشمی نگاهی به من که مات او هستم میکند و ادامه میدهد:
_هرچند که اون روزا تازه زلزلهی میونمون آروم گرفته بود و تازه دست لعیا رو گرفته بود و آورده بود تو این خونه؛ ولی باز اون مهدی بود! شیر پسرم… کاشت و لعیا هر روز با عشق آبش داد، خاکش رو زهکشی کرد؛ خاک سبک پاش ریخت و… خلاصهاش کنم که با جون به این درخت جون داد.
کم پیش میآید که از مادرم حرفی بزند؛ و حتی کم تر از آن، زمان هایی بود که اینطور با عشق اسم هوویِ دخترِ برادرش را بر زبان جاری کند!
با علاقهای آشکارا روی تنه درخت دست کشید و بعد به سمتم چرخید:
_همیشه خیال کردم شبیه لعیایی.
مغزم ریست میشود، تمام حرفها را کنار هم میچیند و… تازه میفهمم چیزی که گفتهام چه ربطی به درخت نارنج داشته!
_با… کنایه حرف میزنین باهام؟
از مرور خاطرات چند ماه قبل است که صدایم از بغض میلرزد. لباس بافتنی را بیشتر دور خودم میپیچم:
_باشه… قبول! سلَّمنا! شما درست میگین. خودم خواستم…
اخم میکند، چشم از درخت مقابلش نمیگیرد و چشم از مو ها و محاسن یک
دست سپیدش برنمیدارم.
_همون شب… همون شبی که گفتین بهرام باید تو این خانواده بمونه… خودم اومدم و گفتم… بذارین موندنش با من باشه.
به هیچکس! هیچکس! هیچکس نگفته بودیم! قرار بود رازی باشد مادام العمر میان من و او… مثل خیلی از راز و رمز های دیگرمان.
اخم دارد و مثل همیشه جوری نگاهم میکند که نمیدانم از من، از مادرم، از ما بیزار است یا واقعاً با جان و دل دوستمان دارد؟
_ اون روز به توام گفتم؛ گفتم نمیتونی از این درخت انتظار بهارنارنج داشته باشی.
قطره اشک سمجِ کنج چشمم، با وقاحت تمام روی گونهام میافتد. لعنت به من! سر تکان میدهم و او خم به ابرو میآورد:
_گفتم این درخت به تو بار نمیده! تو درد و بلا برات دوا و درمون نمیشه! بوش تو سرمای زمستون مستت نمیکنه! گفتم یا نگفتم؟!
مچ دستم را زیر بینیام میگذارم و چشمهای گریانم را به جهت مخالف برمیگردانم. صدای بالا رفتهاش را پایین میآورد:
_گفتم این آدم لایق تو نیست! قد داشتن تو نیست! اون موقع بهم چی گفتی؟
لعنت به من که گند زدهام. میدانستم مهنوش دلش گیر بهرام است و بهرام هوای هیچ زنی را بیشتر از چند روز در سرش نگه نمیدارد؛ ولی چه کردم؟ چه کردم که حالا دودش چشمم را کور کرده؟! خیال کردم افسانهها، فیلمها و قصهها واقعیت دارند؟ خیال کردم وقتی همسرش شوم افسونش میکنم و او را مست و دیوانه از آن خودم میکنم؟ من چه کردم؟!
تشر میزند:
_چی شده بچه؟! مگه تو دختر همون زنی نیستی که آسمون رو به زمین دوخت و خودش رو تو دل من جا کرد؟ با یه داد و تشر جا زدی؟ چون گفت آبروم رو بردی و تو روزنومه ها ما رو سر زبون انداختی، حلقه پس فرستادی؟ زن بارهاس؟ لایق تو نیست؟ این ور و اونور میپلکه؟ چی؟ پناه بگو چیکار کرده که قبل از اینکه بگی میخوایش، نکرده بود؟
لب میگزم، هر کاری که میکرد، مثل مادرم، مثل لعیا به پایش میایستادم؛ اما نه. این بار نمیشود که نمیشود که نمیشود. لب میزنم:
_نمیخوام… آق بابا.. آزادم کن… اون حلقه تو انگشتم نبود، دور گردنم بود و داشت خفهام میکرد. اگه غیر این بود محال بود پسش بدم.
نگاهم میکند، عمیق.
_بهرام دیروز اومد پیشم. گفت دخترت کوتاه بیا نیست.
باز لب میگزم، محکم تر. کاش فقط یک بار مثل آدم کارش را به گردن میگرفت و از من مایه نمیگذاشت.
_گفت من باهات حرف بزنم نه نمیگی. ازم خواست بگم حلقه رو پس بگیری.
سرم پر شتاب بالا میآید، یعنی نامردیاش حد و حدودی ندارد؟
_ازم میخواین برگردم؟
دستان خاکیاش را بهم میکوبد:
_اگه میخواستم میگفتم… ولی به جاش میخوام باهاش بری سفر تا خودش عیارش رو بهت نشون بده.
مکث میکند و بعد جدیتر و اخم کرده ادامه میدهد:
_وقتی برگشتی، زمستون اومده… اگه وایسادی و گفتی یلدا مبارک، اون وقت ازت میخوام. میخوام که باز مثل لعیا باشی. تو دلت آتیشم بود، باز وایسی و جا نزنی… ولی اگه نشد. اگه یلدای ما امسال یلدا نشد، اونوقت من ازت چیزی نمیخوام.
برای بار هزارم موهای افشان و زیبای یارا را میبوسم و میبویم. انگار دارند یک قطعه از بدنم را از تنم جدا میکنند، دستی، پایی، چه میدانم، چشمی چیزی از بدنم جدا میکنند. گویی تبر روی یک دستم گذاشته باشند و بگویند با دستت خداحافظی کن.
_مواظب خودت هستی مگه نه؟
صدایم را نشنیده، متوجهام نشده. مثل خیلی از اوقات. مامان فاطیما با اخمی غلیظ که انگار شاکی باشد که چرا صبح علیالطلوع بیدار شدهاست، با کاسه آب مقابل در و رو به حیاط ایستاده:
_د بیا برو دیگه دختر! مگه قراره بری سفر قندهار؟
دوباره و این بار برای بار آخر موهای خوش بو و قهوهایاش را میبوسم و ازش فاصله میگیرم. آخر من به که بسپارم او را؟
قرآن توی دست مامان فاطیما را میبوسم و از زیرش عبور میکنم. نگاهی به عزیز که کنار ماشین بهرام ایستاده و با او گرم صحبت است میاندازم و رو به مامان فاطیما میگویم:
_آق بابا بیدار نبود؟
با ترش رویی همیشگیاش جواب میدهد:
_عزیزجون رو بیخداحافظی رد نمیکنه.
راست میگفت. به راه پلهها زل میزنم، کاش با من هم خدا حافظی میکرد…
پلهای پایین میروم و باز به سمت یارا برمیگردم:
_داداشی من دلم پیشته، برات روزی ده تا قل هو الله میخونم؛ توام مواظب خودت باش… تو رو خدا…
و با جملهی قسمیِ آخر به مامان فاطیما زل میزنم. کاش میشد بگویم به خاطر خدا کاری به کار این بچه نداشته باشید تا من برگردم، آن وقت دوباره شمشیر از رو ببندید.
به زحمت از یارا رو میگیرم و با ساک دستی کوچکم به سمت ماشین قدم بر میدارم. هنوز چند قدم نرفتهام که صدای خشخش پایی را میشنوم، سر برمیگردانم و با دیدن آق بابا لبهایم به لبخند باز میشود. نزدیکش میروم و او درحالی که به حالتی تصنعی به عصایش تکیه داده، سر جایش میایستد. سلامم را که جواب میدهد بی مقدمه میگوید:
_چیز قیمتی رو به امون خودش و خدا نمیسپرن دختر، میدن دست یه آدم معتمد. تو این خونه معتمدی نداری؟
_شاید شما به من اعتماد نداشته باشین، ولی من یاد گرفتم که بیبرو برگرد باورتون کنم.
لبخند میزند، از همان ها که دندانهایش را به صف میکشد و چهرهاش را از هم میشکفد:
_این چیزا رو از لعیا یاد گرفتی، والّا بابات مثل اون نبود… منم باورش داشتم، اونقد زیاد که حتی عزیز جونت هم به گرد پاش نرسید.
من هم لبخند میزنم، میان دل آشوبههایم، میان هجوم افکاری که پشت سرم، درست روی مرد اسپورت پوش و خندان پشت سرم گیر کرده.
_دیروز گفتین خیال میکردین من مثل مادرمم، الان حرفتون دو پهلو بود؟
با آرامش خاطر لبخند میزند و به ماشین اشاره میکند:
_برو. دیرتون میشه.
لبخندم بزرگ میشود و شانهاش را میبوسم، با تمام مهری که به او دارم. با تمام حسهای خوبی که از رفتار صد سال یکبارش به جانم آمیخته شده.
برمیگردم و با مشایعت او به سمت عزیز و بهرام میرویم. نزدیک که میشویم بهرام گرم و صمیمی با آق بابا سلام و علیک میکند و ساکم را از دستم میگیرد. میخواهم سوار شوم که عزیز جان پیش دستی میکند، روی صندلی عقب جاگیر میشود و در همان حال میگوید:
_ بشین جلو مادر. آق بابات میدونه، من بد سفرم، تو مسیر باید حتماً چرت بزنم.
می دانستم این سفر یک عذاب مسلم است اما حدس اینکه به از همان لحظه اول قرار بود شکنجه شوم، آسان نبود.
به سمت آق بابا بر می گردم و فکرم را با یک نفس عمیق جمع می کنم:
_ به شما می سپرمش.
سر تکان می دهد. بی اینکه به پنجره اتاق مهنوش نگاهی بیاندازم سنگینی نگاهش را حس می کنم. حتی می توانم وضع نه چندان مناسب و اوضاع آشفته اش را با همین فاصله حس کنم. برای یارا که پشت مامان فاطیما و با فاصله از ما ایستاده دست تکان می دهم و سوار می شوم. به سوی راهی که نمی دانم به کجا ختم می شود…
* * *
در ویلا را باز میکند و خندان میگوید:
_خانما مقدم ترن.
بیتوجه به ساک دستیام که در دستان اوست، پشت سر عزیزجان از کنارش میگذرم و وارد خانه میشوم. بوی نم و نا برای لحظهای جایجای بینیام را و وقتی چراغ ها را روشن میکند، خاطرات جای جای ذهنم را پر میکند.
صدای رودخانه خروشان کنار ویلا، مثل همیشه با سکوت و آرامش خانه دست به یقه شده و او را مثل همیشه مغلوب خود کرده. اینجا پر از صداست، پر از شور و هیجان، پر از خاطرههای جور و واجور.
بهرام شانزده ساله را میبینم که دور تا دور سالن میدود و پا روی چوبهای کف سالن میکوبد تا سولماز را که ساز دهنیاش را کش رفته، بگیرد.
پشت سنگهای اپن آشپزخانه، مهرنوش را میبینم که با یک کیسه بزرگ زغالاخته پنهان شده و با دستهای سرخ شده، مشغول تمام کردنشان است. به بینی سرخ شدهاش میخندم، به اندام توی بلوغش، به شور و حالش، یه معصومیتی که چشمانش دارند، میخندم و دنبال خودم میگردم.
روی زمین نشستهام، دلم نه گرگم به هوا میخواهد، نه خاله بازی. بالش نرم و سفیدی روی پاهایم انداختهام و برای یارای پنجماهه لالایی میخوانم. پرستارش نقنق کنان میخواهد او را پس بدهم و من بیتوجه به او مادرانه روی موهای نارنجیاش دست میکشم.
روزهای اولی که به دنیا آمده بود، برای رفع دلتنگی فقط میبوییدمش. بوی مادر را میداد. با آن موهای حنایی که رفته رفته قهوهای شدند و رنگشان را از دست دادند، بیش از هر زمان دیگری شبیه مادرم بود.
بهرام که دسته کلیدش را روی کانتر میاندازد و صاف میایستد، از فکر و خیال بیرون میآیم. عزیز جان به سمت سرویس بهداشتی میرود و غر میزند که باید توی راه میایستادیم تا نمازش را بخواند. بهرام دست به کمر میزند و دور و برش را از نظر میگذراند:
_چقدر دلم واسه اینجا تنگ شده بود… آخرین بار کی اومدیم؟
چقدر حرف زدن با او سخت شده! بازوهایم را بغل میکنم و آهسته میگویم:
_خیلی سال میشه.
نزدیک میآید و من تکان نمیخورم. با احتیاط ساعدم را نوازش میکند:
_آره، جاده دو هزار معمولا سرده، یارا نمیتونه تحمل کنه.
یک قدم عقب میروم و دستم را آزاد میکنم.
_خیلی تو راه موندیم، نمازم داره قضا میشه. اتاق من کجاست؟
عمیق و سنگین نگاهم میکند و در آخر به راهپله اشاره میکند:
_همون اتاق قدیمیات.
بیهیچ حرف اضافهای ساک دستیام را برمیدارم و به سوی اتاقم میروم. خدا این دو سه روز را به خیر بگذراند!
لامپ اتاق را میزنم و به فضای تقریباً خالیاش خیره میشوم. اتاق دوازده متری که سرامیکهای سفیدش درانتها به یک درِ رو به تراس و رودخانه میرسد. پرده کهنه و قدیمی را کنار میزنم و در تراس را باز میکنم. بوی خاک توی شامهام میپیچد. پا به تراس میگذارم و به رودی که شتابان و پرسر و صدا از کنار خانه میگذرد خیره میشوم. نزدیک میروم، طارمیها را میچسبم و به یاد کودکیهایم پاهایم را لبه تراس میگذارم و با دستها نردههایش را میچسبم و به خودم تاب میدهم. صدای بابا توی گوشم میپیچد:
_پناه؟ میافتی بابا بیا کنار!
سر میچرخانم و به جای خالیاش خیره میشوم، لعنت به خاطرهها.
موهای نم دارم را شانه میزنم و با خودم فکر میکنم این دوش بیموقع با آب سرد، حتما کار دستم میدهد. ریشه موهای بلندم در آمده، حنایی و چند شماره روشن تر از رنگ سیاهی که به سرم زدهام. هرچند که این چند وقته هر هفته به آرایشگاه رفتم و سعی کردم با انواع و اقسام روشها رنگ موهای خودم را باز گردانم؛ اما نتیجهاش هنوز چندان مطلوب نیست. فقط کمی از آن حالت پرکلاغی درآمده و به قهوهای میزنند. به تصویر درون آینه پوزخند میزنم:
_واسه جلب توجه یه مرد از هیچ کاری فرو گذاری نکردی. دست خوش!
دست روی ساقه موهایم میکشم:
_اینا یادگار مامان بودن، هرکی نگات میکرد یاد مامان میافتاد، چیکارشون کردی؟
صدای ویبره موبایل نگاهم را از زن درون آینه میگیرد. بلند میشوم و به سوی تخت میروم؛ اما همین که چشمم به اسم روی صفحه میافتد دست و پایم را گم میکنم!
اسم دو حرفی که درشت و بزرگ و به فارسی روی صفحه افتاده هم میتواند حواسم را از همه جا پرت کند: یَل.
شمارهاش را با چه اسم بدی هم ذخیره کرده! جوری که انگار او با تمام مشخصات مخصوص به خودش اینجا مقا
لت ایستاده و با آن چشم های نافذ، نگاه سنگین و طولانیاش را به تو دوخته! همه این ها با دیدن همین دو حرف کوتاه از ذهنم میگذرد؛ گویی قسمت اول اسمش، این یلِ پر هیبت را خوب در خود پنهان کرده.
میخواهم تماس را وصل کنم؛ اما دستم نمیرود. اعصابم ضعیف شده و صحبت کردن با او نیاز به یک تمدد اعصاب حسابی دارد.
بیپرواست و نمیگذارد به خودش بد بگذرد و حرفی روی دلش بماند! آخرین بار چه گفته بود؟《وقتی میخندی هوسانگیز میشی》
_بیتربیت!
این را زمزمه میکنم و آیکون پاسخ را میفشارم.
_ دیگه داشتم فکر میکردم باهام قهر کردی خانوم وکیل!
مثل خودش بدون سلام و احوال پرسی میگویم:
_اهل قهر کردن نیستم آقای تابان.
سکوت کوتاهش بوی شرارت میدهد:
_پس حدسم درسته که دلخوری.
جواب سوالش را نمیدهم، مثل زخم میماند، هرچقدر که بیشتر با آن سر و کله بزنی بیشتراذیت میشوی.
_ از اونجایی که حتی جواب پیامهام رو نمیدین، حتما کار واجبی داشتین که تماس گرفتین.
از پشت همین تلفن هم میتوانم لبخندی که نه تا روی لبهایش، بلکه تا پشت چشمهایش میآید را ببینم.
_ باید بیای ببینمت، امشب.
لحن دستوریاش هشیارم میکند.
_نمیشه.
_کاری کن که بشه.
_تهران نیستم!
مکث میکند و تیز تر از قبل میگوید:
_کجا به سلامتی؟ امروزم که با علیوردی قرار داشتیم نبودی.
واقعاً میخواست بداند من کجا هستم؟! با تردید میگویم:
_یکی دو روز دیگه برمیگردم.
کسی به در اتاقم میکوبد و بعد صدای بهرام بلند میشود که میگوید:
_ پناه؟ بیدار نشدی عزیزم؟
هول میکنم، گوشی را از گوشم فاصله میدهم و میخواهم چیزی بگویم اما پشیمان میشوم. سکوت پشت خط طولانی شده. خودم به حرف میآیم و میگویم:
_اگه کارتون واجبه از پشت تلفن بگین.
باز هم به سکوت دست و پاگیرش ادامه میدهد؛ بهرام دوباره به در میکوبد و میگوید:
_ دارم کنار آب آتیش درست میکنم نمیخوای بیای؟
خجالت میکشم، زبانم سنگین شده و نمیتوانم حتی یک کلمه در مقابل او با بهرام صحبت کنم. چه کسی به اندازه او از رسوایی شوهرمن خبردار است؟
_فکر کنم باید قطع کنم.
بالاخره به آن سکوت تهوع آورخاتمه میدهد:
_اولین باری که دیدمت فکر میکردم میدونم با کی طرفم: یه کارآموز وکالت که کارش به یه اشاره پدر بزرگش بنده و کردنش منشی خواهرش تا بفهمه نباید با آبروی خانوادهاش بازی کنه… حقشم بود. کسی که خیانت میکنه رو باید کشت، تنبیهش با موقعیت شغلیش که دیگه تخفیف در مجازاته!
شوکه از کلام بیمقدمهاش سکوت کردهام.
_ ارزشی نداشتی. حالا یا چون انقد پست بودی که به مردت خیانت کردی، یا چون انقد بیدست و پا بودی که خون حاج یحیی تو رگات بود و مثل بیکس و کارا باهات رفتار میشد.
دامنم را چنگ میزنم.
_بعدش دیدم نه! این وسط یه اشتباه اساسی شده! اونی که قالش گذاشتن تویی، اونی که دم نزده و فقط خودش و غرورش رو کنار کشیده تویی… دروغ چرا؟ احترامت تو چشمم صد برابر شد. حساب کردم دیدم تومنی صدهزار با بقیه اهل اوت خونه فرق داری. بی دست و پا نیستی، فقط چنگاتو غلاف کردی.
نمیدانم قصدش از گفتن این حرفها چیست. روی صدای بم و مردانهاش رگههایی از بیتفاوتی هست که گیج ترم کرده.
_الان که دارم فکر میکنم میبینم نه. انصافاً من تو رو هنوز نشناختم! نه اونقد که فهمیده بودم ذلیلی، نه انقد که تا همین یه دقیقه پیش فکر میکردم با عزت… فقط یه اشتباهی. مدام تو اشتباهی. خودت رو تو دروغ غرق میکنی چون جراتِ بیرون اومدن ازش رو نداری! این همه ناتوانی باعث شده هر کی هرجور میخواد بهت بتازونه؛ یه روز خواهرت رو تنگ تو بغل بگیرن و با سر و و گوشش ور برن، فرداش دست تو رو بگیرن و تنها تنها باهات خلوت کنن.
تارهای صوتیام فلج شده اند، توان حرکت کردن ندارند؛ اما او به خوبی از این سکوت استفاده میکند:
_چی شد؟ به خانوم وکیل برخورد؟ الان داری فکر میکنی چی بگی تا خوب بتونی از خجالتم در بیای؟
توی ادای کلماتش هیچ عجلهای نیست، خشمی نیست. چطور میتواند انقدر بیپروا باشد که در مورد خصوصیترین بخش زندگیام اظهار نظر کند؟ چطور میتواند تا این حد بیادب و گستاخ باشد؟ چطور میتواند تا این حد… بیرحم باشد. او که از هیچ چیز خبر ندارد!
_یعنی خودت میدونی؛ بالاخره هرکسی یه تقدیری داره. یکی واسه ولیعهدی به این دنیا میاد، یکی هم واسه اسیری.
قیاسش را به خوبی در مییابم. من و سولماز را با هم مقایسه کرده و حالا مثل کسی که منتظر حملهی حریف نشسته ساکت شده. دیگر صدایی از پشت در اتاق هم شنیده نمیشود. انگار بهرام هم از بیدار کردنم منصرف شده و رفته. با گلویی خشک خشک میگویم:
_بابت… پریروز ممنونم.
صدای فریادش به حدی غیرمنتظره است که به یک باره روی تخت مینشینم:
_بابت چی ممنونی؟ ها بابت چی ممنونی؟ من دارم بد و بیراه بارت میکنم تو باز ممنونی؟!
اینکه من را تا چه حد اشتباه فهمیده برایم اهم
جانمی جان !!!
این رمان فوق العاده است حتی یه لحظه هم ازش خسته نمی شی 😄😄😄😄😄😄😄
مثل همیشه عالی عالی…
واقعا رمان خوبیه و ارزش خوندنو داره البته از نظر من
تشکر از نویسنده و ادمین عزیز
رمان عالیه من از شخصیت زن های قوی خوشم میاد فقط نمیدونم چرا داخل این چند پارت اخیر پناه انقدر بی زبون شده
لطفاً برگرده به پناه با اعتماد به نفس
در کل همه چی خوبه همش دلم میخواد تموم نشه هی بخونم کاشکی کامل بود
همش تو کنجکاویم 😂
بابا این امیریل چشه؟؟!! چراااا سره این پناه بیچاره دادوهوارمیزنه😡😠 چرا ازاینکه این بدبخت با کسی به اصطلاح شوهرش و قرار بوده که جدا بشن رفته سفر عصبانی نکنه عاشق این دختره شده؟؟!! مگه ازاول خبرنداشت که دختره نامزد یا شوهرداره؟! در ضمن پناه درسته که یجورایی یتیم [مادرپدرش فوت شدن••••] اما خودش بالغ و میدونه چی درسته و چی غلط و بایدچیکاربکنه(بچه پایین۱۸سال که نیست ) مثل بچه ها نیاز به دایه نداره و از همه بهتر حقوق هم خونده خودش وکیل قانون رو خیییلی خوب میدونه بلده/ از چموخم ماجراسردرمیاره/
حالا اگه اینطور فکرکنیم اینجا ایران و رسم نیست زنهاو دخترها هرکاری دلشون خواست بکنن و به میل خودشون رفتارکنن بازم نگاه کنیم پناه کسوکاروفامیل داره به چه گردن کلفتی اگه بخواد از نامزد• شوهرش جدا بشه خودش زبون داره به خانوادش میگه•••• این چراشده کاسه داغتر از آش یا دایه دلسوزتر از مادر؟؟!!