رمان خیالت پارت۱۲

4.4
(79)

 

 

خواهرش به قشنگیِ همان تکّه عکس قدیمیِ پر از چین و چروکی بود که پدر همیشه یواشکی زیر بالشتش پنهان می‌کرد، فقط پیوندِ ابرویش کم بود…

 

-نه…نه اینجا…

 

اشاره زد بین دو ابرو و تا ساچلی انگشتان گِلی‌اش را وسط ابرو چسباند، غش رفت.

 

-من و سر کار گذاشتی سرتق! دستم که خالی میشه…

 

سوره قهقهه‌ای از ته دل زد و پدر ریزریز خندید.

برای دختران قد کشیده‌اش که حالا شادیِ خانه‌ی سوت و کور دلش بودند…

 

-خواهرت‌و اذیت نکن سوره!

 

از بالای تختِ چوبی نرم زد به شانه‌ی لرزانِ دختربچه‌ی خندان پایینی و فسقلیِ حسود انگشتان دو دست را به نشانِ یک و دو، نشان پدر داد.

 

-یه ساعت و بیست ساعتِ داره شمعدونیاش‌‌و ‌هی ناز می‌کنه باباجی!

 

شمعدانی‌های پا‌کوتاه…

بزرگترین دلگرمی‌ دخترک، چهارفصل گل می‌کردند، بهار و زمستان نداشت.

 

-یه ساعت و بیست دقیقه سوره! چنبار بگم…

 

ساچلی بود که تذکر داد، سوره که دلخور لب جلو کشید لحنش مادرانه شد.

 

-خیلی گشنته؟

 

-من نه…باباجی گشنشه…گفت سیبِ گلاب میخواد…

 

نگاهِ ناباور ساچلی را که دید لب غنچه کرد و شانه‌ای بالا داد.

 

-خودش گفت بهم، مگه نه باباجی؟؟

 

#پارت_54

 

 

دخترکِ شیرین‌زبان تند و تند سرش را برای پدر بالاپایین کرد و مرد “پدر سوخته‌” ای حواله‌اش کرد.

 

-آره باباجون؟! گشنته؟

 

ساچلی شتاب‌زده گلدان سفالی را بر لبه‌ی شکسته‌ی حوض کوچک لاجوردی گذاشت و مشتی آب بر شمعدانی نو‌نوار شده‌ پاشید.

 

-دیگه آخریشه…ببخشید…

 

نگاهش تا پدر که عاشقانه تماشایش می‌کرد، رفت و برگشت.

 

-الآن دستام‌و می‌شورم میام…

 

-نه‌نه تو نیا خودم بلدم برا باباجی سیبِ گلاب درست کنم.

 

سیبِ گلاب! سنّت خانوادگی‌شان.

 

یادگارِ روزهای بدحالیِ پدر…

سیبِ رنده‌شده بود و کمی گلاب، معده‌اش همین را هم به سختی قبول می‌کرد.

 

-گلاب توو یخچاله…رنده‌رم بیار…

 

حرفش تمام نشده، وروجک هُولکی دو عصای چوبی را زیربغل زد و تخس سرپا شد.

 

-خودم می‌دونم…

 

صدای خنده‌ی ساچلی همزمان شد با صدای زنگ بلبلی در، سوره مکثی کرد و داد زد.

 

-کیه؟

 

سکوت شد و نگاه بی‌حرفِ ساچلی تا دروازه‌ی زنگ‌زده‌ی آبی‌ رنگ کشیده شد.

 

-میگم کیه؟

 

-منم سوره.

 

صدا با مکث همراه بود، صدای آشنایِ همان یار بی‌وفا…

 

-خاله آیداس مامانی…آخ جون خاله آیداس…

 

#پارت_55

 

 

بی‌خیالِ مأموریتش یک‌ضرب چرخید سمت دروازه‌.

 

تق‌تق‌زنان عصاهای چوبی را بر زمین زد و ندید صورت رنگ‌پریده‌ی خواهرش را.

 

-اومدم…الآن در و باز میکنم خاله آیدا…

 

ذوق‌زده‌ی رَه آوردش بود، یک کیسه خرت و پرت خوشمزه…عادتِ همیشگی آیدا…

 

-مراقب باش باباجان، نخوری زمین…

 

-نه باباجی.

 

در باز شد و سوره با خوشحالی میان آغوشِ تازه‌وارد خزید.

 

دخترک کمی جاخورد، اما خود را عقب نکشید.

 

-چطوری سوره؟

 

سری بالا داد و با عشق به آیدا نگاه کرد.

 

-کارنامم‌و گرفتم همش عااالی…

 

آیدا لبخند کم‌جانی زد و دستی میان موهای لخت حنایی‌اش انداخت.

 

تکانی دادشان و دخترک محو تماشای کیف صندوقیِ برّاق و دامنِ چرمِ خُمره‌ای و آن کت مشکی مارک‌دارش،

 

-آفرین.

 

حلقه‌ی سوئیچ را میان شَست انداخت و کیسه‌ی نایلونی پر رنگ و لعاب را سمت دختربچه‌ی خندان گرفت.

 

-مالِ منه؟!

 

آیدا سری بالاپایین کرد و دخترک تکانی به خوراکی‌هایش داد.

قَنج رفت و دوباره خیره‌ی آیدا شد.

 

-همه‌ی همه‌ش مالِ خودمه؟؟!

 

-همه‌ی همه‌ش جایزه‌ی خودته فندق…

 

#پارت_56

 

 

-گفتی مرسی باباجان؟!

 

تذکر پدر نگاه آیدا را به گوشه‌ی حیاط کشید، تا درخت سیب و تختِ چوبی…

 

پاتوق همیشگی مرد، وقت‌هایی که در خانه بود.

 

-سلام عمو، خوبی؟

 

-شکر آیداجان، نبودی چند وقت دخترم!؟

 

-درگیر کارای عقد و عروسی عمو جون، ساچلی در جریانه…

 

نگاه تلخش گفتنی چرخید تا دخترک این‌سوی حیاط، گلدان به دست کنار حوضچه خشکش زده بود.

 

-تا باشه ازین درگیریا باباجان…

 

-ایشالله قسمت ساچلی!!

 

تلخ‌خندی زد و با عشوه راه افتاد.

 

چند وقته ندیدمت؟!

 

از گوشه‌ی چشم نگاهی به پدر و دخترِ آنسوی حیاط انداخت و پوزخندزنان نزدیک‌تر شد،

 

-یه هفته دقیق شد!

 

یک هفته تماس و پیام بی‌ جواب، یک هفته بغض و شب‌گریه زیر پتو، یک هفته که قدّ یک سال شد برایش و حالا!؟

آیدا، وسط حیاطشان، درست روبرویش بود!

 

-ساخته بهت انگاری!

 

در این یک هفته چه تلخ شده بود یار شیرین سخنش…

 

-صورتت خوب به رنگ و رو اومده رفیق!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 79

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان دژکوب

خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
4 روز قبل

از دیشب پارت نبوده الانم همین دوتا😕😑

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x