-آیدا!
سرم را عقب بردم، دزدکی نگاهی به دو طرف راهرو انداختم و خود را داخل کشیدم.
-آیدا خوبی؟
برق چشمان سیاهش یکدفعه پر زد، دهانش باز و صورت بیرنگش در شوک!
-به خدا مردم و زنده شدم دختر!
نگاه بلاتکلیفش چندباری از من تا در رفت و برگشت!
-آخه این چه کاری بود کردی لیلی دیوونه…
نگفتی تو بری مجنون میشه آوارهی این خونه و اون خونه…
به شوخی گفتم، بغضدار، برای دیدن لبخندش شاعر شدم.
همیشه با خنده میگفت: “من لیلیام و تو مجنون! حیف دیر پیدام کردی”
راست گفت، دیر پیدایش کردم و زود گمم کرد.
-لعنت به من…لعنت…
قدمهایم تند شدند و اشکهایم تندتر…خیال میکردم این چشمهها بعد از ساعتها گریه خشکیده باشند اما نه!
-اگه اون چاقوی نفرینشده رو گم و گور میکردم تویِ بیعقل نمیتونستی همچین کاری…
چشمانِ خیسم قدمبرداشتنی تا باند سفید دور مچش کشیده شد و لبهایم لرزیدند.
-خیلی میسوزه؟
#پارت_45
یحتمل عمیق زده که کارش به اتاق عمل کشیده وگرنه با یک بخیهی سرپایی…
-آیدا تو رو خدا من و ببخش.
ملتمسانه چشم بالا کشیدم و تازه به خودش آمد،
-آیدا! نمیخوای باهام حرف بزنی؟
لب فشرد و پرحرص رو گرفت از من!
-باشه حرف نزن اما تو رو خدا لااقل نگام کن…
پایین تخت ایستادم و پلک بست، دلشکسته بود میفهمیدمش اما…
-آیدا…منم ساچلی…لطفاً…
در باز و بسته شد و دست نوازشگرم روی انگشتان پایش جمع شد.
-آیدا هر چی گشتم لیوان شیشهای نبود…
صدای مردانهی کلافهاش سوهانی شد بر روح زخمیام و حرف در دهانم ماسید،
اما چشمان بستهی آیدا فوراً باز و به برق نشستند.
-یه امشب و با همین پلاستیکیا بِ…ساز…فردا…مرخص…
کلامش که پارهپاره شد یعنی بالاخره من را دید،
اصلاً کی آمده بود که ندیده بودمش!
-اینو بفرست بره دانا، دیگه نمیخوام ببینمش.
گفت این و حتی نگاهم نکرد لامروّت!
#پارت_46
-بهش بگو انقدِ اسم منو رو اون زبون نجسش نیاره دانا وگرنه ایندفعه اوّل اونو میکشم بعد خودم.
دید مرد خشکش زده، حرصی لیوان بلند پلاستیکی را از دستش بیرون کشید و چشمان ماتِ مرد بالاخره از من جدا شد.
-آناناس بریز برام از انبه متنفرم.
حرفی نزد، حتی اعتراض نکرد!
دست مردانهاش شتابزده تا صفِ آبمیوههای روی میز بالا رفت و قلبم تیری کشید.
انبه محبوبِ جفتمان بود و این “متنفرمَ” ش به کداممان بود، انبه یا من؟
-نمیرم، تا حرفامو نشنوی نمیرم.
با اصرار انگشتان پایش را فشردم و بیقرار تکانی به پایش داد.
-من…من…
چشمانِ پرحرف مرد که موقع پر کردن لیوانِ آیدا خیرهام شد، حرفهایم انگاری گم شدند.
-بگو گم شه دانا!
-چرا بهم گوش نمیکنی آیدا!
عاجزانه نالیدم و چشمِ ترسیدهام از او تا آیدا پر کشید، چیزی در نگاه این مرد عجیب میترساندم.
-میگم من…اصلاً آقا دانا رو ندیدم…یعنی قبل عقد باهاش حتی حرفم نزده بودم…
-برووو….
جیغ پر نفرتی کشید و لیوان آبمیوه را به ضرب پرت کرد طرفم، بیآنکه نگاهم کند.
#پارت_47
-بس کن آیدا! اینجا بیمارستانه…
-اگه نره جیغ میزنم نگهبان بیاد پرتش کنه بیرون، بگو بره…
رنجیدم اما میدانستم او هم رنجیده…
-چیه! ناراحت میشی به معشوقهی عزیزت حرف میزنم؟!
خود را بالا کشید و با قلدری چرخید سمت مرد.
-بهت میگم صداتو بیار پایین…این چرت و پرتا چیه تحویل من میدی!
صدایش را پایین نکشید هیچ، انگشت اشارهاش را هم بالا داد و تهدیدی پرت کرد سمت مرد،
-چرت و پرت و تو میگی یا من!؟
روبروی هم، طوری اخم داشتند انگاری در حال دوئل باشند!
-اومدی پیشم خیال کردم برات مهمّم، گفتم یه غلطی کرده حالام پشیمونه…
صدای آیدا بغضدار شد و مرد کلافه دستی دور لب کشید، قدمی عقب رفت و نیم چرخی به کمر داد.
-اما اگه انقده دوسش داری برو بگیرش،
تهش چی! من میشم سیمین اونم گلی!
-دهنتو ببند آیدا وگرنه…
نفهمیدم منظورش را، فقط نگاه مضطربم تا درِ بستهی اتاق رفت و دوباره برگشت سمتشان…
-وگرنه چی!
مرد پلک فشرد و سر بالا داد، نفسهای صدادار و رگهای برجستهی گردنش یعنی سعی دارد آرام باشد،
ولی…
-با تواَم نبندم چی؟