رمان خیالت پارت ۱۵

4.2
(77)

 

 

 

شانه‌هایش به لرز افتادند، پلک بست تا نمِ چشمش اشک نشود و نفس عمیقی گرفت.

 

-باشه.

 

پدر بی‌گناهش خود را مقصر نارسایی دو دختر و آن گذشته‌ی تلخ و رفتنِ شیرین و تنها ماندنشان می‌دانست، حالا اگر این را می‌فهمید…

 

-چی باشه؟؟ به عمو گفتن یااا…

 

با بدجنسی لب گزید و صورت درمانده‌ی دختر را دید، اما دلش نلرزید.

 

-باشه پیشنهادت‌و قبول میکنم.

 

دیگر برای رفیق پایین‌شهری‌اش دلسوزی نمی‌کرد، رنجیده بود، عصبانی بود، حتی غرق تنفّر…

 

-میدونستم خیلی دختر عاقلی هستی، پس باهات هماهنگ میکنم کِی و کجا بیای.

 

-بابا چی؟!

 

ترس‌خورده گفت و آیدا خنده‌ی سرخوشی کرد،

 

-هیچ‌چی!

 

بعد از یک هفته اشک و زاری حالا حس خوبی داشت،

حس آرامش، حس پیروزی، حس تملّکِ مرد رویاهایش…

 

-قرار نیس از لونه‌ت بیای توو قصر خانوم!

غائله که خوابید اون صیغه‌نامه‌ی مسخره رو…

 

با دست شکل پاره کردن و دور ریختن آمد و قهقهه زد.

 

-اگه بابا بفهمه؟!

 

#پارت_66

 

 

خود را جلو کشید و همانطور خنده‌کنان مقابل صورت ساچلی پچ زد.

 

-تو که نقش‌بازی کردن و خوب بلدی، یکی دو ماهم به خاطر من…

 

سکوت دخترک را دید و به مسخره ابرویی بالا داد.

 

-نکنه واسه صیغه‌ی زوریت منتظر زیرلفظی و شادباشی!

 

پوفی کشید و گره‌ی شل‌شده‌ی روسری ابریشم سیاهش را محکم کرد.

 

-این‌و از همین الآن توو گوشت فرو کن…

 

انگشت اشاره‌ را بالا آورد، دوستانه نه تهدیدوارانه، جلوی صورتِ بغض‌آلود ساچلی گرفت و تکان داد.

 

-زن شرعیش میشی نه رسمی، مشکلم که حل شد میکشی کنار.

 

-نگران نباش!

 

بغضش گرفت، آب دهانش را بلعید، سر به زیر شد و لب برچید،

 

-من نه دنبال شوهر کردنم، نه ساز و دهل و رخت عروسی…

همینکه دینم بهت ادا شه کافیه برام…

 

نبود!؟

بود…

دخترها از همان بچگی خیال می‌بافند، برای عاشقانه‌ها، برای سفیدبختی، لباس پفی و تور سفید، نقل و نبات و شاهزاده‌ا‌ی سوار بر اسب که همسفر خیالاتشان شود.

 

-پس حله دیگه؟!

 

نزدیک در بود که دوباره سر چرخاند، با کجخندی بزرگ، برای دختری که درمانده دنبالش میکرد.

 

-راستی دسته‌گل چی دوس داری عروس خانوم!؟

 

#پارت_67

 

 

بیشتر چرخید و آرام‌تر زمزمه کرد، منظوردار و تلخ.

 

-می‌دونی که شگون نداره عروس بی‌دسته‌گل پای سفره‌ی عقد بره! ممکنه عقدش بهم بخوره…

 

طعنه‌اش خنجری شد بر قلبِ نحیف دختر.

نگاه بی‌فروغش که بالا پرید، آیدا تلخ‌خندی زد و به پهلو چرخید.

 

-عمو یاسین من دارم میرم.

 

مرد سر کج ‌کرد و چشم شیشه‌ای‌اش زیر نور خورشید برقی زد.

 

-کجا دخترم؟! نهار می‌موندی…

 

هدیه‌ی روز پدر بود.

دخترکش نمی‌خواست پدر با دیدنِ هر باره‌ی آن کاسه‌ی خالی در آینه، حسرتِ چشم نداشته را بخورد.

 

-یه لقمه نون و پنیر که پیدا میشه باهم بخوریم.

 

پاهای بی‌حسش را با دست کشید تا بالای ویلچر سیاه و لبخندی گرم برای مهمان عزیزشان زد.

 

-قربونت برم عمو! ایشالله شام عروسی دخترت.

 

مرد بی‌خبر از همه‌ جا “الهی‌آمین” ی گفت و رنگ از رخ ساچلی پرید.

 

-نرو خاله؟

 

آیدا دولا شد، کیفور گونه‌ی دختر بچه‌ی مو حنایی را فشرد و راه افتاد،

 

-بازم میام پیشت فندق، شایدم تو با پاهای خودت بیای پیش خاله…

 

لبخندش معنادار بود اما “ایشالله”ی که پدر گفت دلی.

 

-میگم اقاقیا واست بگیره…

 

از در رد شدنی بلند گفت، برای ترس‌دادن.

نگاه مضطرب دختر که تا پدر رفت آیدا خم شد کنار گوشش، به بهانه‌ی بوسه.

 

-به یاد رفاقتی که تمومش کردی برام رفیق!

 

گل محبوبِ خودش بود، نماد عشق پاکش و طعنه‌ای به خیانت پنهان او!

 

#پارت_68

 

***

-آقا یاسین اعلام کن ساقدوش-سُولدوش بیان…

 

فریبا گفت، مادر داماد، رجبعلی پدر داماد هم کنارش.

 

شانه‌ به شانه‌ی داماد از پله‌های خانه‌ی آجریشان پایین می‌آمدند.

 

یاسین به نوازنده‌ها اشاره زد که ننوازند.

 

-آقا داریوش…علی آقا…

 

میکروفن را بالاتر گرفت و لبخندزنان دو مرد گوشه‌ی حیاط را هدف گرفت.

 

-دامادمون، ترگل و ورگل، تقدیم شما دو تا جوونا.

 

زن‌ها کل‌کشان پشت خانواده‌ی داماد از خانه بیرون آمدند و مردهای داخل حیاط همگی جمع شده، دورشان دایره زدند.

 

مراسمشان بود، (بَگ‌بَزَدی)…حنابندانِ داماد به حساب می‌آمد.

شب قبل از عروسی، دو جوان بعد از حمام و اصلاح داماد، او را همراهی می‌کردند.

 

یکی مجرد و یکی متاهل، یکی سمت راست داماد می‌ایستاد و آن یکی دست چپش…

 

بهشان می‌گفتند، ساقدوش و سُو‌لدوش(ساق:راست-سُول:چپ)

 

اولی برایش از شیرینی‌های متاهلی می‌گفت و دومی بدرودی بود بر خاطرات خوش مجردی و بی‌بند و باری.

 

فامیل‌ها هم یکی‌یکی می‌آمدند و شادباش می‌گذاشتند، دور یقه‌های سه‌تاشان، داخل جیبشان، حتی بین لبهایشان…

 

-قال قال رجبعلی…(بمون رجبعلی)

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 77

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان قفس

خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین مقدم
2 ماه قبل

این پارت هم دور بود هم خیلی کم…..😕

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x