رمان در چشم من طلوع کن پارت 10

4.2
(10)

وقتی غزاله بی کلام سر به شانه اش نهاد، احساس عجیبی داشت.

عالیه بی خبر از همه جا، با سینی چای وارد پذیرایی شد، اما به محض مشاهده آن دو جیغ کوتاهی کشید و سینی را رها کرد.

با سر و صدای ایجاد شده کیان به خود آمد و کمی خود را عقب کشید. خجالت زده نشان می داد. چند بار دست در هوا بلند کرد تا غزاله را به مادر معرفی کند، اما قادر به تکلم نبود.

عالیه بهت زده قدمی جلو رفت و گفت:

-کیان! مادر! دارم پس می افتم… یه چیزی بگو… این کیه؟

کیان تمام قوایش را به کار بست و با صدایی لرزان گفت:

– غزاله.

عالیه از فرط تعجب با صدایی شبیه به فریاد گفت:

– نه!!!! مگه نگفتی مرده.

– تو هم باور نمی کنی مادر! یعنی من دارم خواب می بینم!

عالیه نگاه ملامت باری به غزاله انداخت و دلخور پرسید:

– چرا خودت رو معرفی نکردی؟ چرا نگفت…؟

اما گریه امانش نداد و به سرعت پذیرایی را ترک کرد.

برای کیان همه چیز مثل خواب بود. بار دیگر در چشمان دوست داشتنی غزاله خیره شد و صدایی که از فرط هیجان می لرزید گفت:

– باورم نمیشه! بیدارم کن! بیدارم کن غزاله.

حال غزاله دست کمی از او نداشت. به طور یقین اشک بود که گویای احساساتش بود. در حالیکه نگاه بی قرارش را در صورت کیان می پاشید، لبخند تلخی زد.

عالیه بار دیگر با سرفه کوتاهی وارد پذیرایی شد، ولی این بار منقل کوچکی در دست داشت.

چند دانه اسپند را ابتدا دور سر غزاله سپس دور سر فرزندش چرخاند و در آتش ریخت. عالیه چشمان ترش را که از اشک شوق مملو بود، در چشم غزاله دوخت و گفت:

– خوشحالم که زنده ای، نه برای خودم یا تو. من فقط برای کیانم خوشحالم چون داشتم او رو از دست می دادم.

– ببخشید مادر، نمی دونستم چی باید بگم.

عالیه منقل را در گوشه ای نهاد و غزاله را در آغـ ـوش کشید و گفت:

– به هر حال خوش آمدی. شاید اگر زجری که کیان از دوری و فراق تو کشیده ندیده بودم، این قدر از دیدنت خوشحال نمی شدم. خوشحالی من تو لبـ ـهای خندون کیانمه…. خوش آمدی عزیزم، خوش آمدی.

و کمی خود را بالا کشید و دست در گردن فرزند رشیدش آویخت و او را به سمت خود کشید و گفت:

– الهی پیر شی پسرم… مبارکت باشه.

و بـ ـوسه ای به گونه او زد و در حالیکه قصد خروج داشت افزود:

– شما راحت باشید. حتم دارم درد دلتون زیاده. میرم یه چیزی برای نهار درست کنم.

و رفت.

کیان قدمی عقب رفت و با چشمان مشتاقش قد و بالای رعنای غزاله را برانداز کرد و با خنده ای از ته دل گفت:

– تو راستی راستی خودتی.

غزاله لبخندی زد و سر به زیر شد. در پس چشمان زیبایش غم جانکاهی موج می زد که سعی داشت آن را از کیان که چنان ذوق زده ابراز احساسات می کرد، پنهان کند. با رخوت روی مبل رها شد. نگاهش در پوشش تن کیان خیره ماند و با تعجب پرسید:

– چرا سیاه پوشیدی؟

کیان با نگاهی به پیراهنش، در حالیکه لبخند تلخی به لب داشت گفت:

– فکر می کردم برای همیشه از دست دادمت. شاید این لباسها یه جوری آرومم می کرد.

– یعنی تو به خاطر من سیاه پوشیدی!؟ ولی از اون موقع چندین ماه می گذره!

کیان زانو زد و سر به زانوی غزاله گذاشت و گفت:

– خدا کنه خواب نباشم.

سپس سر بالا گرفت و چشمان نافذش را در چشمان خوش رنگ غزاله دوخت. غزاله برای دلبری نیامده بود، اما بی اراده با عشقی که در خود سراغ می دید، انگشتهای ظریفش را در انبوه موهای کیان فرو برد. با این عمل موجی از گرما به صورت کیان پاشید، اما قبل از هرگونه عکس العملی از جانب کیان، برخاست و در آستانه در ایستاد. سعی داشت روی احساساتش که تا آن لحظه نتوانسته بود کنترلش کند، سرپوش بگذارد. گفت:

– من…. من فقط…. می دونی…

کلافگی غزاله ، کیان را نگران کرد. سراسیمه جلو آمد.

– چیزی شده؟

– …..

– حرفی بزن.

غزاله سرش را بالا گرفت، اما تاب نگاه کردن در چشمان بی قرار کیان را نداشت. به قصد خروج روی گرفت و یک گام برداشت. اما بازوان کیان روی چارچوب در قرار گرفت و راه را بر او سد کرد.

غزاله لب به دندان گزید و بغض فرو داد. کمی بعد با التماس گفت:

– بذار برم کیان.

پنجه های کیان دور بازوان غزاله قفل شد و به آرامی او را به سمت خود چرخاند. لحن دلجویانه ای به خود گرفت و گفت:

– می دونم… می دونم که از من دلگیری…. به خدا وقتی پیدات کردم غرق خون بودی، نفس نمی کشیدی، نبض نداشتی… حتم دارم اونقدر ضعیف بوده که من قادر به تشخیص نبودم. خدا رحم کرد که بیگ سر رسید و از پشت سر با یه ضربه بیهوشم کرد و الا تو رو با دستهای خودم زنده به گور می کردم… من واسه تقصیری که مرتکب شدم، عذری ندارم… من رو ببخش. من…..

غزاله با سعی فراوان جلو ریزش اشکهایش را گرفت، سپس کمی به صدایش جرئت بخشید و رساتر از قبل گفت:

– دلم می خواد اون روزها رو فراموش کنم. از یادآوریشون دگرگون می شه. بهتره شما هم فراموش کنی.

کلمه شما و لحن سرد غزاله برای کیان گران تمام شد. نمی دانست چرا غزاله این چنین بی رحمانه او را از خود می راند. مبهوت پرسید:

– منظورت چیه؟!

– فسخ صیغه.

– چی!!!!!؟

غزاله بدون اعتنا به رنگ پریده و حال دگرگون کیان گفت:

– شماره تلفن منزلم رو داری، باهام تماس بگیر. خودت روزش رو تعیین کن، ولی عجله کن.

و به سرعت از مقابل دیدگان مبهوت کیان دور شد و قبل از آنکه فرصت هرگونه عکس العملی به او بدهد از منزل خارج شد.

عالیه از پشت پنجره نگاهی به ایوان انداخت. چقدر مزه می داد زیر این آسمان پرستاره رختخوابت را میان حیاط پهن کنی و هم صحبت ستاره های چشمک زن آسمان باشی.

کیان مثل ساعتی پیش، خاموش و بی حرکت، روی صندلی نشسته بود و در حالیکه به نقطه نامعلومی خیره شده بود، در افکار خود غوطه ور بود.

احساس کرد فرزندش مثل شمع آب می شود. برای دلداری او مردد بود، ولی دلش راضی نمی شد او را همچنان به حال خود رها کند. چاشت عصرانه را بهانه کرد و با سینی چای و بیسکوییت به ایوان رفت.

– داره تاریک میشه… سه ساعته به آجرهای دیوار زُل زدی. نمی خوای با مادرت حرف بزنی؟ شاید سبک بشی.

کیان هوای ریه اش را که گویی سه ساعتی که مادر از آن نام می برد در سیـ ـنه اش حبس کرده بود بیرون داد. کلافه چنگ در موهایش زد و به چشمان مادر خیره ماند.

– بیخود نگرانی مادر. یه پرونده جدید دارم، داشتم به اون فکر می کردم.

– خودتی.. تو در مورد من چی فکر می کنی… کدوم مادریه که نفهمه بچه اش چه دردی داره؟

– یعنی نمیشه به شما دروغ گفت.

– اگه دوست داری بگو، اما باورش به عهده خودم.

کیان لبخندی زد و از جای خود برخاست. دستان مادرش را بـ ـوسید و سر به زانوی او نهاد.

مادر لابلای موهای سیاه فرزند پنجه انداخت. به نظرش رسید یکی دو تار آن سفید شده است. ابروانش گره خورد. گفت:

– بگو مادر… بگو خودت رو سبک کن.

– چی بگم!؟ وقتی خودم هنوز گیج و منگم.

– این قدر بهش فکر نکن. شاید خواسته امتحانت کنه. شاید هم می خواد بدونه هنوز هم دوستش داری، یا نه.

– می خوای با حرفهای شیرینت رامم کنی؟

– غزاله دوستت داره. من اشتباه نمی کنم. من برق عشق رو تو چشماش دیدم.

– پس چرا اون رفتار رو کرد… بدجوری شوکه شدم، موندم چرا بی مقدمه طلاق خواست.

– اینو باید از خودش بپرسی.

– نه مادر، من دارم دلم رو به یه خیال واهی خوش می کنم… غزاله هیچ علاقه ای به من نداره. کم کم دارم مطمئن می شم که اون در حالیکه از من متنفر بود، بالاجبار به من تکیه کرد. هر زن دیگه ای هم جای اون بود، توی همچین جهنمی نیاز یه یه نفر داشت که بهش تکیه کنه.

– مگه تو نگفتی که غزاله به خاطر تو جونش رو به خطر انداخت؟ مگه نگفتی چون شناسایی شده بودی و جونت در خطر بود، غزاله با فداکاری جونش رو کف دستش گرفت و ماموریتی رو که بهش محول کردی انجام داد؟

– همین چیزهاست که باورهام رو دچار تردید کرده.

– در مورد اینکه غزاله تو رو دوست داره، شک ندارم. اما در مورد تقاضاش! چی بگم مادر.

– شما خیلی با اطمینان حرف می زنی.

– یه زن وقتی سرش رو به شونه یه مرد تکیه می ده که با تمام وجود اون رو دوست داشته باشه.

لبخند کیان تلخ بود.

– فکر اینکه پای کس دیگه ای در میون باشه، دیوونه ام می کنه.

– مثلا کی؟!

– منصور. شوهر سابقش.

– با بلایی که منصور سرش آورد، محاله باهاش آشتی کنه.

– پس دلیل دیگه ای برای تقاضاش وجود نداره.

– شاید…

عالیه حرفش را خورد و کیان سماجت کرد.

– شاید چی مادر؟ شاید چی؟

– ولش کن یه فکر بیخود به سرم زد.

– می خوام بدونم! بگو.

– نمی خوام فکر اشتباهم ذهنیت تو رو نسبت به غزاله خراب کنه.

– مادر داری جون به سرم می کنی. بگو دِ.

– خودت خوب می دونی که غزاله با زیبایی خیره کننده ای که داره. خدا کنه حدسم اشتباه باشه… تو چه می دونی مادر! شاید این چند ماه جایی اسیر بوده و خدایی نکرده، زبونم لال….

حرف مادر تمام نشده بود که کیان مثل فنر از جا پرید. برافروخته و عصبی به این طرف و آن طرف ایوان قدم می زد.

عالیه نادم و پشیمان از گفته خود، برخاست و او را وادار به توقف کرد و دستهایش را در دست گرفت و گفت:

– این فقط یه حدسه… خودت رو با خزعبلات من عذاب نده.

– باید ببینمش. همین الان.

– بس کن کیان. تو با این اعصاب داغون همه چیز رو خراب می کنی… بذار برای بعد.

– دارم دیوونه میشم. یه کاری کن مادر.

– آروم باش پسر. فعلا یه تلفن بزن تا بعد.

کیان برای رسیدن به تلفن دوید. ارتباط که برقرار شد صدای دلنشین غزاله گوشش را نـ ـوازش داد. پرسید:

– غزاله خودتی؟

غزاله صدای کیان را نشناخت گفت: (شما؟)، کیان خود را معرفی کرد. ناگهان صدای غزاله ارتعاش خاصی گرفت و گفت اشتباه گرفتید و ارتباط را قطع کرد.

کیان در چهره مادر خیره ماند و گفت:

– قطع کرد.

– مطمئنی شماره رو درست گرفتی؟

– خودش بود… خود خودش.

عالیه گوشی را گرفت و کیان با رخوت به صندلی تکیه داد. موهای پشت گردنش را در دست گرفت و به دهان مادر خیره ماند. انگشت عالیه دکمه تکرار را فشرد و چند لحظه بعد با برقراری ارتباط صدای آمرانه مردی در گوشی پیچید و عالیه غزاله را به پای گوشی خواند.

نگاه مادر و پسر در هم گره خورد و کیان مضطرب گوشی را روی آیفون گذاشت. بار دیگر صدای غزاله در گوشی پیچید و عالیه مهربان سلام کرد و گفت:

– سلام عزیزم. مادر کیانم.

قلب غزاله در سیـ ـنه تپیدن آغاز کرد. احوالپرسی سردی کرد. اما عالیه با عطوفت پرسید:

– می خواستم بدونم چرا با کیانم صحبت نکردی، پس چرا قطع کردی!؟

غزاله به آهستگی به طوری که صدایش گویای این بود که قصد پنهان ساختن مکالمه اش را دارد، گفت:

– نمی تونم صحبت کنم. خودم آخر شب زنگ می زنم.

– چرا! مهمون داری؟

– خانواده ام چیزی راجع به آقا کیان نمی دونن. خواهش می کنم قطع کنید.

عالیه با خداحافظی ارتباط را قطع کرد و کیان شقیقه هایش را میان دو دست گرفت و گفت:

– از هیچی سر در نمیارم. مامور پرونده های بزرگ تو کار خودش مونده.

– اگه پرپر زدنهات رو نمی دیدم، می گفتم دست از این عشق بردار، اما با مهری که نمی دونم چطوری از این دختر شیرین به دلم افتاده و جلو زبونم رو می گیره… فقط برات دعا می کنم مادر.

کیان روی تخـ ـت دراز کشید. چشم از تلفن برنمی داشت. فکر اینکه دست احدی به غزاله رسیده باشد، کلافه و عصبی اش ساخته بود، لحظه ها به کندی می گذشت و تلفن خیال زنگ زدن نداشت. با صدای مادرش برای خوردن شام بیرون رفت. غذای مورد علاقه اش روی میز چشمک می زد، اما او میلی به خوردن غذا نداشت. با این وجود با اصرار مادر غذا کشید و مشغول بازی با آن شد. عالیه دهان به اعتراض گشود که صدای زنگ تلفن کیان را بدون توجه به سوال او از جا کند. درِ اتاقش را بست و گوشی را برداشت. صدای غزاله که در گوشی پیچید، هوای ریه اش را بیرون داد و با تلخی و قهر گفت:

– بی انصاف!…. اومدی خاکسترم رو به باد بدی؟

غزاله سکوت کرد و کیان برافروخته گفت:

– می خوام ببینمت. باید برای من توضیح بدی.

غزاله انگار قصد حرف زدن نداشت باز هم سکوت کرد و کیان با نگرانی پرسید:

– چرا باهام حرف نمی زنی؟ چرا جوابم رو نمیدی؟

صدای غزاله یک بغض نشکسته بود، گفت:

– چیزی نپرس… فقط کاری رو که خواستم انجام بده.

– داری گریه می کنی؟

– نه.

– نمی تونی به من دروغ بگی… چرا بیخود عذابم میدی، می خوای امتحانم کنی.. می خوای بدونی واقعا دوستت دارم یا نه؟ خدا می دونه بعد از مادرم، تو تنها زنی هستی که در مقابلش بی اراده ام….

کیان آه کشید چنان که دل غزاله را زیر و رو کرد و افزود:

– خیلی تنهام، بهت احتیاج دارم غزاله … باهام تلخی نکن.

سکوت او بار دیگر کیان را نگران ساخت، مضطرب بارها او را به نام خواند تا آنکه غزاله کمی به خود مسلط شد، اما این بار شمرده و با تحکم گفت:

– باز هم میگم. هر چی بین ما بوده فراموش کن. فکر کن هیچ وقت غزاله رو ندیدی.

– به همین سادگی! من دلیل می خوام. اگه دلیل قانع کننده ای داره بگو در غیر این صورت…

– دلیلی نمی بینم که به شما جواب پس بدم. یه روزی از سر اجبار یه بله گفتم، اما امروز مجبور نیستم به اون عهد مسخره پایبند بمونم.

کیان مثل کسی که با گلوله ای که درست به قلبش اصابت کرده از پا در آمده است، ناامید و مـ ـستاصل گفت:

– پس حدسم درست بوده! تو هیچ وقت به من علاقه ای نداشتی.

غزاله برای شلیک تیر خلاص تمام سعی خود را به کار برد:

– فقط برای اطمینان خاطر می خواستم صیغه رو فسخ کنم. البته فکر نکنم هیچ ضرورتی هم داشته باشه. در ضمن، من زیاد به اون عقد مسخره پا در هوا اعتقاد ندارم…… فقط لطف کن و دیگه اینجا زنگ نزن.

ارتباط که قطع شد کیان ناباورانه و مبهوت به گوشی تلفن خیره ماند.

کلام تلخ و گزنده غزاله چنان او را برآشفته و عصبی کرد که بدون توجه به اعمالش دستگاه تلفن را با شدت به دیوار مقابلش کوبید.

تلفن چند تکه شد و تکه های آن میان اتاق پخش شد.

عالیه سراسیمه به اتاق کیان دوید و دل نگران پرسید:

– چی شد مادر؟

اما نگاهش روی ریخت و پاش کف اتاق خیره ماند. با ملامت جلو رفت و لبه تخـ ـت نشست.

– شاید این دختره ارزش این همه دیوونه بازی رو نداره.

کیان سرد و غم زده سرش را به میله تخـ ـت تکیه داد و گفت:

– به قول قدیمی ها عشق پیری گر بجنبد سر به رسوایی زند.

– خودت رو جمع کن. همچین حرف می زنه که انگار صد سالشه… حالا چی گفت که یه مرتبه به هم ریختی و پدر این تلفن بیچاره رو در آوردی.

– همون حرفهای قبلی.

– نگفت کجا بوده؟ کی برگشته؟ یا چطوری نجات پیدا کرده؟

– نپرسیدم.

– دِ وقتی میگم بچه ای، نگو چرا… باید می پرسیدی و لحظه به لحظه از او دلجویی می کردی. شاید خیلی سختی کشیده، حتم دارم انتظار نداشته توی یه مملکت غریب، تنها و بی دفاع رهاش کنی و برگردی…. مسلما ازت گله داره… این طوری نمیشه… باید یه دسته گل بگیری و با هم بریم منزلش…. هم با خانواده اش آشنا می شیم و هم از اوضاع و احوالی که بهش گذشته مطلع میشیم…. این طوری هم فاله و هم تماشا.

– فکر نکنم کار درستی باشه. دیدی پای تلفن چی گفت، خانواده اش از رابطه ما چیزی نمی دونن.

عالیه کفری بود.

– از دست تو دلم می خواد سرم رو بکوبم به دیوار… بچه تو چقدر خنگی. نمی دونم با این هوشت چطور پرونده های به اون مشکلی رو حل می کنی.

– به جون خودم حل کردن پرونده ها و دستگیری مجرمین خیلی راحت تر از پی بردن به درون شما زنهاست… منکه از این کارها سر در نمیارم.

– ببین پسرم! غزاله در ماجرای گروگان گیری، فداکاری بزرگی کرده. در ضمن حکم برائتش هم صادر شده، اما تو که خودش رو ندیدی تا حضورا تشکر و قدردانی کنی…. حالا برای اینکه توی یه کشور غریب رهاش کردی، یه عذرخواهی یه تبریک برای بازگشت و تبرئه شدنش بدهکاری.

– انگار راست میگی! فکر کنم باید شما رو به جای دستیارم استخدام کنم.

– بلند شو پدرسوخته…. بلند شو ادا درنیار. در ضمن خودتون زحمت جمع و جور کردن اتاقتون رو بکشید.

– نوکرتم.

– من نوکر پر دردسر نمی خوام.

فصل 26

صدای بسته شدن در حیاط او را از حال و هوای خود بیرون کشید. در حالیکه اشک را از صورت خود پاک می کرد، زیر پتو خزید.

غزل با دیدن چراغهای خاموش، پاورچین وارد ساختمان شد.

رختخواب غزاله میان هال پهن بود، اما اثری از خودش نبود. به اتاق خودش رفت و او را در تخـ ـت خود دید. آهسته صدا زد.

– خوابی غزی؟

غزاله تکانی به خود داد و از این پهلو به آن پهلو شد. غزل کلید برق را زد. مشغول تعویض لباس شد، گفت:

– کاش تو هم می اومدی…. طفلی خیلی حال گرفته بود.

و مانتوی خود را آویزان کرد و دوباره رو به غزاله گفت:

– اگه بدونی چه سفارشی می کرد. یکریز می گفت مراقبش باشید چنین نشه چنان نشه، فلان نشه، بهمان نشه.

غزاله نتوانست خویشتن داری کند، برآشفته و گر گرفته سر از زیر پتو بیرون آورد و گفت:

– غلط کرد مرتیکه عوضی…. فکر می کنه کیه.

غزل هاج و واج به غزاله خیره ماند. اما چشمهای متورم و سرخ خواهر او را به خود آورد، از این رو با دلسوزی پرسید:

– گریه می کردی؟

– لعنتی! اومدی من رو از خواب پَرُندی که چی؟

– واااا… غزی! چته دختر! زده به سرت؟

– من هیچ مرگی ندارم، البته اگه شما بذارید… فقط یه خواهش دارم، اینکه اسم اون عوضی رو جلوی من نیاری.

– یعنی چه!؟… تو که به اون قول دادی. تو که گفتی برمی گردی سر خونه و زندگیت.

– من هیچ قولی به هیچ کس ندادم.

غزل لب تخـ ـت نشست. اما قبل از آنکه زبانش به ملامت گشوده شود، غزاله بلند شد و بی اعتنا به رختخوابش که میان هال بود رفت.

غزل متعجب بالای غزاله ایستاد. پتو را از روی او کنار زد و با تحکم پرسید:

– بلند شو ببینم تو چه مرگته! چرا دیوونه بازی درمیاری؟

– چی می خوای؟ چرا دست از سرم برنمی داری؟

– می خوام بدونم خواهرم چه دردی داره!

– درد بی درمون… حالا برو از جلوی چشمام گمشو.

غزل بی توقع سر به زیر انداخت و با چشمان اشکی بلند شد، اما غزاله پشیمان از گفته خود پاچه شلوار خواهرش را چسبید و خجالت زده گفت:

– قهر کردی؟

غزل به علامت نفی سر تکان داد و غزاله عذرخواهی کرد. غزل با ملامت میان تشک نشست و گفت:

– ما که به جز همدیگه کسی رو نداریم، داریم؟… دلم نمی خواد من رو نامحرم بدونی.

اشکهای غزاله بی اراده سرازیر شد. خود را در آغـ ـوش خواهر انداخت و گفت:

– من خیلی بدبختم. خیلی بیچاره ام. کاش مرده بودم.

– حرف بزن خودت رو سبک کن. نذار غصه ها تو دلت تلنبار بشه.

– نمی تونم، می ترسم.

– از چی می ترسی؟

– می ترسم اگه دهن باز کنم، دیگه ماهان رو نبینم.

– منظورت چیه؟!

– منظورم اینه که از منصور متنفرم. منظورم اینه که از اون مرتیکه عوضی حالم به هم می خوره.

– باورم نمیشه.

– فکر نمی کردم با وقاحت تمام بلند شه بیاد اینجا و ادعای مالکیت من رو بکنه.

– می دونم ازش دلگیری. همه ما ازش دلخوریم. می دونم در حقت بی وفایی کرد، ولی طفلی پشیمونه، می خواد جبران کنه… تو باید به اون هم حق بدی. هر چی نباشه اون شوهرت که بوده.

– می خوام سر به تنش نباشه.

– خودت به اخلاق هادی بیشتر آشنایی. اگه منصور واقعا نادم نبود، محال بود اجازه بده پاش رو بذاره اینجا. حالا به جای یادآوری خاطرات تلخ و به وجود آمدن کینه و انتقام، به فکر آینده خوب، کنار ماهان و شوهرت باش.

– منصور برای من مُرده غزل… مُرده. می فهمی، مُرده.

– یه کم عاقل و واقع بین باش. تو وضعیت خوبی نداری. می تونی به خواستگار آینده ات بگی یکسال حبس کشیدی! یک بار ربوده شدی! و شش ماه توی مملکتی مثل افغانستان آواره بودی!

– وقتی خواهرم چنین عقیده ای داره، از دیگران چه انتظاری می تونم داشته باشم.

– قصد نداشتم ناراحتت کنم. خواستم تو رو متوجه وضعیتت کنم و بگم قدرشناس منصور و بزرگواریش باش.

– برات متاسفم غزل، افکار سطح پایینی داری.

– هرطور دوست داری تعبیر کن. من بیشتر از تو به فکر ماهانم. دلم می خواد دوباره دور هم جمع بشین و از زندگیتون لذت ببرید.

– فکر می کنی ما می تونیم دوباره خوشبخت باشیم؟

– چرا که نه.

غزاله آهی کشید و کنار پنجره ایستاد. باد کولر مـ ـستقیم به گیسوانش می خورد و آنها را نـ ـوازش می داد. جای کیان خالی بود تا تماشاگر رقص گندمزار گیسوان طلایی معبودش باشد. غزاله چشم به بزرگترین ستاره چشمک زن آسمان دوخت و گفت:

– منصور الان داغه، چند ماهه دیگه همین حرفها رو اون به من میزنه و هر روز برام دادگاه تشکیل می ده. منصور دل سیاهه، چرا نمی فهمی غزل.

– شاید حق با تو باشه، چه می دونم!

– می دونم که فقط قصد دلسوزی داری، اما این راهش نیست.

– آخه تو که حرف نمی زنی. نمی دونم در وجودت چی می گذره.

– فقط من رو به حال خودم بذار.

با دسته گل زیبایی از گلهای سرخ آتشین رز از گلفروشی بیرون آمد. لبـ ـهای عالیه با دیدن فرزند رشیدش، به خنده ای گشوده شد. گویی قند در دلش آب شد و آرزوی شیرینی کرد، گفت :

– الهی پیر شی مادر، کِی باشه رخت دامادی به تنت ببینم.

کیان به لبخندی اکتفا کرد و گل را روی صندلی عقب گذاشت.

دقایقی بعد در بلوار… مقابل کوچه مورد نظر ایستاد.

عالیه ابرو گره زد و گفت :

– پس چرا ایستادی؟

کیان گل را به دست مادرش داد و گفت :

– بهتره تنها بری.

– تنها برم!؟ مگه تو نمیای؟

– سلام برسون.

– جواب من رو بده. چرا نمیای؟

– اومدن من صورت خوشی نداره. در ضمن شما خانمها زبون هم رو بهتر می فهمید.

عالیه غرولندکنان پیاده شد و آدرس خانه آنها را پرسید.

کیان اتومبیل را در دنده گذاشت و گفت :

– میام دنبالت.

وقتی زنگ را فشرد، مرد جوان و بلند قامتی که از ظاهرش پیدا بود برادر غزاله است پشت در ظاهر شد. خوش و بش عالیه در یکی دو جمله خلاصه شد و با معرفی خود هادی را وادار به احترام بیشتری کرد. لحظاتی بعد عالیه در سالن پذیرایی نشسته بود و انتظار غزاله را می کشید. غزاله از آمدن او حسابی غافلگیر شده بود، بدون آنکه علت آمدن او را بداند، هراسان و دستپاچه چادر سفیدش را به سر انداخت و به همراه غزل وارد پذیرایی شد.

هادی که از آشنایی قبلی آن دو اطلاعی نداشت، به محض ورود، آنها را به هم معرفی کرد.

عالیه بعد از روبـ ـوسی گفت :

– حقیقتش خود جناب سرگرد باید خدمت می رسید.

رنگ از روی غزاله پرید که از چشم عالیه دور نماند، اما عالیه بدون اعتنا ادامه داد :

– اما ایشون صلاح دیدن بنده حقیر جهت عذرخواهی و همچنین تبریک بازگشت و تبرئه شدن خدمت برسم.

غزاله به سختی آب دهانش را قورت داد و گفت :

– خواهش می کنم. قدمتون روی چشم…. خیلی خوش آمدید.

عالیه با تعارف هادی نشست. سپس غزاله را به نزد خود فراخواند و از او خواهش کرد تا کنارش بنشیند. دستهای مهربان عالیه دست سرد و یخ زده غزاله را در دست گرفت :

– خب تعریف کن ببینم! خوبی؟ روحیه ات چطوره؟

لرزش محسوسی وجود غزاله را فرا گرفته بود. به زحمت زبانش را به حرکت درآورد و شُکر گفت.

عالیه آهسته و زیر لب زمزمه کرد :

– چرا می لرزی؟ نترس، حواسم هست.

غزاله به زور لبخند زد و تا حدودی آرامش یافت.

عالیه بعد از سخن گفتن از هر دری ماجرای گروگان گیری را وسط کشید و رو به غزاله گفت :

– می دونی دخترم… سرگرد خیلی مشتاقه بدونه بعد از برگشتن اون به ایران چه اتفاقی برای تو افتاده.

هادی که بارها این داستان را شنیده بود، قبل از شروع صحبت برخاست و بعد از عذرخواهی جمع را ترک کرد. غزاله بار دیگر به گذشته تلخ و شیرین خود سفر کرد و گفت :

– سرتون درد می گیره. خیلی مفصله.

– دوست دارم یک واوش رو هم جا نندازی…. فکر سر من رو هم نکن از سیر تا پیاز برام تعریف کن.

– وقتی یاد اون روزها می افتم مو به تنم راست میشه. خیلی سخت بود… برگشتنم به ایران که یه معجزه بود.

– به امید خدا با گذشت زمان همه چیز درست میشه… دنیاست دیگه، گاهی زشت ترین صورتش رو به آدم نشون میده، گاهی هم ما رو در زیبایی خودش غرق می کنه.

غزاله گفته عالیه را تصدیق کرد و گفت :

– وقتی چشمام رو باز کردم فقط یه احساس داشتم (درد). تمام تنم درد می کرد، تا جایی که قادر نبودم جُم بخورم.

بخوبی می تونستم تورم چشمام رو احساس کنم. چند روزی تصاویر در ذهنم گنگ و نامحسوس بود انگار که یه پرده جلوی چشمام کشیده باشن، همه چیز رو تار می دیدم. با اینکه قادر نبودم موقعیتم رو درک کنم، ولی مدام جناب سرگرد رو به نام می خواندم. اون تنها یاورم در اون سرزمین غریبه بود، اما هرچه بیشتر صداش می کردم بیشتر ناامید می شدم. احساس می کردم که جناب سرگرد رو کشتن و من تنها و غریب موندم.

یادآوری کتکهایی که خورده بودم برام زجرآور بود و تلخ تر از حال و روزم، قیافه کثیف اون نامرد بود که از جلوی چشمام دور نمی شد. قیافه ملعونش شده بود کابـ ـوسهای شبونه ام.

به سبب روحیه خراب و تن مجروحم، مدتی طول کشید تا تونستم به غیر از به زبان آوردن نام جناب سرگرد، قادر به تکلم شوم. تا اون موقع قادر نبودم به درستی حرف بزنم یا غذایی بخورم… شاید اگه توی یه بیمارستان بستری شده بودم، با کمک دارو و سرم خیلی زود رو به راه می شدم، ولی توی یک چادر عشایری با چند زن محلی که پرستارهای بی تجربه ای بودند و با کمک داروی گیاهی سبز رنگی که تقریبا تمام تنم رو با اون پوشونده بودن، مدت دو ماه طول کشید تا تونستم روی پاهام برای چند دقیقه بایستم.

بعد از اینکه قدرت حرف زدن پیدا کردم، از نغمه یکی از همسران جمعه، در مورد خودم سوال کردم. خیلی دوست داشتم بدونم چه جوری من رو پیدا کردن.

نغمه با آب و تاب برام تعریف کرد، یه روز که جمعه گوسفندها رو برای چریدن، به دشت و صحرا می بره، با واق واق سگها متوجه چیزی میشه.

با سماجت سگها جلو میره و با کمال تعجب پیکر غرق در خون من رو در یه چاله که شباهت زیادی به قبر داشته پیدا می کنه… با سردی تنم فکر می کنه که مُردم. می خواد چالم کنه که سگها مانع میشن و من رو با چنگ و دندون از گودال بیرون می کشن.

جمعه وقتی سماجت سگها رو می بینه، با کمک مردم ایلش من رو روی ارابه به محل چادرهاشون می رسونن و بلافاصله کار درمان رو شروع می کنن.

نغمه برام گفت که من به مدت دو هفته بیهوش بودم.

با خودم فکر می کردم جمعه، جناب سرگرد رو دیده باشه ولی اون اظهار بی اطلاعی کرد. به هر حال من از دست اون وحشیها نجات پیدا کرده و بیش از اندازه خوشحال بودم، این خوشحالی هم تا زمانی بود که برای اولین مرتبه بعد از دو ماه روی پاهام ایستادم.

آن روز وقتی جمعه من رو روی پاهای خودم دید، خیلی خوشحال شد. نمی دونستم دلیل اون همه خوشحالی چیه. تا اینکه نغمه گفت که باید خودم رو برای یه جشن بزرگ آماده کنم. متعجب بودم چه جشنی! که نغمه برام گفت که چون جمعه خودش من رو پیدا کرده، من مال اون محسوب می شم و باید با اون ازدواج کنم. با نغمه جر و بحثم شد : (یعنی چی… من رو پیدا کرده که کرده). نغمه قهرآلود و لاقید شانه بالا انداخت و گفت : (من نمی دونم، جمعه دست از سرت نمی کشه.. همین الانم احترامت کرده که این همه مدت صبر کرده. به ما هم گفته که تو سوگلیش هستی و همه ما باید احترامت کنیم).

کلنجار با نغمه فایده نداشت. در آیین آنها زن فقط یک مطیع و فرمان بر است. فهمیدم موضوع جدیه و جمعه به هیچ قیمتی حاضر نیست دست از سرم برداره.

شانس آوردم که نغمه رام شد و به دادم رسید. التماسش کردم که من شوهر و بچه دارم تا کمکم کنه. الحق هم کمک موثری بود.

با اون حال و اوضاع ازم خواست تا مدتی خودم رو به مریضی بزنم تا اون بتونه یه راه حلی پیدا کنه.

هر روز از ترس جمعه توی رختخواب می موندم. چون از اون نگاه پرهـ ـوسش مو بر اندامم راست می شد.

بالاخره نغمه تونست پنهان از شوهرش یکی از النگوهاش رو بفروشه و برنامه فرار من رو جور کنه.

از نظر مردم ایل و جمعه من بیمار بودم و حال و نای درستی نداشتم و تمام وقت توی چادر استراحت می کردم. به همین دلیل هیچ کس فکر نمی کرد که من قصد فرار داشته باشم.

دو هفته بعد که جمعه و پدرش گله رو برای چرا به صحرا برده بودند، برادر نغمه، عثمان که ده سال بیشتر نداشت، یکی از دوره گردهایی رو که زینت آلات زنانه می فروخت به محل چادرها آورد و من توانستم از بی توجهی زنها استفاده کرده و با توشه ای که نغمه برایم فراهم کرده بود، فرار کنم.

عثمان من رو تا جای امن و دور از دسترسی رسوند و راه ده… را به من نشان داد و خودش بازگشت.

مدتی در سکوت و تاریکی شب تنها موندم. دیگه مثل گذشته ها نمی ترسیدم. تا صبح نخوابیدم و بی وقفه راه رفتم. راه برام آشنا بود، این راه رو قبلا با سرگرد طی کرده بودم. می دونستم اگر بی وقفه راه برم تا قبل از ادان ظهر به ده… می رسم و همین کار رو هم کردم.

وقتی به نزدیکی ده… رسیدم، نفسی به راحتی کشیدم. باورتون نمیشه، لحظه ای که نازیلا یکی از بچه های ملاقادر با سرعت باد در آغـ ـوشم جای گرفت فکر کردم به وطن رسیدم.

نمی دونی توی یه کشور بیگانه، غریبی چقدر سخته. وقتی ملاقادر با سر و صدای نازیلا بیرون اومد، بلافاصله به سجده افتاد و شکر خدا رو به جا آورد. این لحظه رو هیچ وقت فراموش نمی کنم. شور و شوقی رو به چشمان ملاقادر می دیدم، که مثل عشق پدر به فرزندش بود. پیرمرد به من محبت بسیار کرد. چنان پذیرایی می شدم که انگار مدتها انتظار رسیدنم را می کشیدند. ملاقادر از سرنوشتم پرسید و من تمام ماجرا رو براش تعریف کردم. ملاقادر برایم شرح داد که جناب سرگرد مدتی در جستجویم بوده، اما موفق نشده و ناامید به ایران برگشته و با این وصف سفارش کرده به محض پیدا شدنم برای رسیدن به ایران کمکم کنند.

وقتی شنیدم جناب سرگرد زنده است و موفق شده به ایران برگرده، خیلی خوشحال شدم.

یه مدت خونه ملاقادر بودم تا ترتیب برگشتنم به ایران رو بده. هر چند روز، یک گروه از مهاجرین افغانی به ایران فرستاده می شد. که بیشتر اون ها مرد بودن و مجرد و ملاقادر صلاح نمی دید که من رو با چنین کاروانی روانه کنه. به همین دلیل منتظر موندم تا با مهاجرینی که به صورت خانوادگی قصد عزیمت به ایران رو داشتن، راهی شوم.

بالاخره موت یک ماه طول کشید تا یه خانواده سه نفره پیدا شد. همسر مرد باردار بود و ماههای آخر حاملگی رو پشت سر می گذاشت. نمی دونم چرا ولی از دیدن این خانواده خوشحال و آسوده خاطر همسفرشون شدم.

ملاقادر مبلغی رو به دلال سپرد و دلال در مقابل حاضر شد فقط من رو تا زابل برسونه.

برام مهم نبود تا کجا برم فقط به ایران می رسیدم کافی بود. قبول کردم و با خداحافظی که یه چشمم اشک بود و یه چشمم خنده راهی شدم… فکر نمی کردم به همین سادگی تموم شد و من تا یکی دو روز دیگه می رسم ایران، اما وقتی فهمیدم با پای پیاده باید به طرف مرز حرکت کنیم، حسابی جا خوردم. ولی دیگه برام مهم نبود. به هر حال هشت روز طول کشید تا به فراه رسیدیم. اکثر اعضای گروه رو بچه ها تشکیل می دادن و این موضوع سرعت کاروان را کند کرده بود.

در تمام مدت هشت روز غذایی به جز آب و نون خشکیده نداشتیم… نه خوراک درست و حسابی، نه استراحت کافی. هوا هم به شدت گرم بود و من زیر بُرقع احساس خفگی می کردم تا اینکه به فراه رسیدیم و بعد از آن به یه جنگل. بعد از عبور از جنگل، ما به بازار مشترک ایران و افغانستان رسیدیم. اونجا با شکر خدا فقط اشک شوق می ریختم.

آخ. باور نمی کنید چطور خاک ایران رو سجده می کردم. چهره مردم بازار برام آشنا بود انگار همشون هادی بودن…

بعد از گذر از بازار که برای بردن ما به یه مکان امن، دلال وانتی اجاره کرد. اون موقع نمی دونستم که لقب این وانتها شوتیه…. تا اون موقع تجربه سوار شدن به آن ماشینها رو نداشتم. خیلی خوفناک بود. ما رو کف وانت خواباندند و رومون رو با پتو پوشاندند. وانت با سرعت سرسام آوری حرکت می کرد و بین پستی ها و بلندیها چند سانتی متری از زمین بلند می شد و با ضرب پایین می آمد. وقتی وانت ترمز کرد دیگه نفسم بالا نمی اومد. موضوع به همین جا ختم نشد. آن شب ما رو در یک ده درون خونه ای بسیار کثیف پنهان کردن و یه تیکه نون خشک وآب انداختن جلومون، با این حال من نفسهای عمیق می کشیدم. ملاقادر سفارش کرده بود تا ایرانی بودنم رو از همه پنهان کنم تا به جای امنی برسم. به ناچار سکوت کرده بودم. تا اینکه دلال اومد و مبلغی رو به تا شهرهای مختلف مثل کرمان، مشهد، تهران، شیراز تعیین کرد.

با این حساب من باید به فکر تهیه پول می بودم.

اگر در حالت عادی بود، یه بلیط معمولی می گرفتم و با چهار، پنج هزار تومان به کرمان می اومدم. ولی نه پولی داشتم و نه لباس مناسبی، در اون شرایط حتی جرئت نمایان ساختن چهره ام رو هم نداشتم.

بنابراین وقتی سیف ا… مردی که من رو به دستش سپرده بودن، به دلال گفت که پولی نداره و کرمان تسویه حساب می کنه با خودم فکر کردم در اولین فرصت به غزل زنگ بزنم که هم خبر سلامتی ام رو بدم و هم به او بگم که برام پول بیاره. سیف ا.. محبت رو در حقم تموم کرد و وقتی به زابل رسیدیم، من رو با خودش به مخابرات برد.

طی آن تماس تلفنی درخواست صد هزار تومان کردم و تایید کردم که دو روز بعد ساعت چهار و پنج صبح میدان اول کرمان منتظرم بمونه.

یک شب دیگه هم زابل موندیم. می دونید! چندبار قصد کردم تا خودم رو به نیروی انتظامی معرفی و درخواست کمک کنم، ولی ترسیدم هویتم رو فاش کنم و به دلیل جرم نکرده ام دو مرتبه به زندان بیفتم.

به هر حال دو روز بعد دلال ما رو به کرمان رسوند و تحویل شاگرد اتوبـ ـوس داد و اون هم به ما دو تا چادر داد تا بُرقعمون رو در بیاریم تا کسی به ما مشکوک نشه.

در اتوبـ ـوس همش دعا دعا می کردم که اتوبـ ـوس خراب نشه و من هرچه زودتر به آغـ ـوش خانواده ام برگردم.

صبح زود ساعت پنج رسیدیم. از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم. وقتی اتوبـ ـوس میدان سرآسیاب ایستاد. چشمهای نگرانم با دیدن غزل برق شادی گرفت.

نمی تونم توصیف کنم با چه شور و حالی از اتوبـ ـوس پیاده شدم. من و غزل بدون توجه به چشمهای متعجبی که از داخل اتوبـ ـوس به ما دوخته شده بود همدیگر رو در آغـ ـوش گرفتیم.

وقتی رسیدیم خونه، ایرج که بعد از یک احوالپرسی کوتاه فهمیدم شوهر غزل شده، به من گفت که مسافرها زل زده بودن به ما و در گوشی پچ پچ می کردند.

– چند وقته که به سلامتی برگشتی؟

– یک ماهی میشه.

– چرا ما رو در جریان قرار ندادی دخترم! پسرم خیلی دلواپس بود.

– فکر نمی کردم برای کسی اهمیت داشته باشه.

عالیه دهان باز کرد تا جواب نامهربانی غزاله را بدهد، اما چشمش به غزل افتاد و ساکت ماند. غزاله گفت :

– به هر جهت از اینکه زحمت کشیدید و تا اینجا قدم رنجه کردید متشکرم… از قول من از جناب سرگرد هم تشکر کنید. من به هیچ عنوان قادر نیستم زحمتهای ایشون رو جبران کنم.

– این چه حرفیه. هر کار انجام داده وظیفه انسانیش بوده.

تلفن زنگ خورد و مهر سکوت بر لبها نشاند. غزل تلفن را جواب داد و با یک احوالپرسی رسمی گوشی را جلوی عالیه گرفت و گفت: (جناب سرگرد با شما کار دارند).

غزاله با اضطراب جابجا شد و نگاهش را به دهان عالیه دوخت. عالیه هم با چند باشه و چشم تلفن را جواب داد و خود را آماده رفتن نشان داد.

دو خواهر به احترام او ایستادند و عالیه به هوای بـ ـوسیدن غزاله، لب به گوش او نزدیک کرد و آهسته نجوا کرد.

– کیان خیلی دوستت داره… این قدر اذیتش نکن.

گونه های غزاله از شدت شرم گلگون شد و عالیه روی گرمی و حرارت آنها بـ ـوسه زد و لبخندی به روی او پاشید و با خداحافظی خارج شد. کیان سر کوچه بی صبرانه انتظار مادرش را می کشید. به محض مشاهده مادر چند متر آن طرف تر جلوی پای او ترمز کرد.

در حالیکه عالیه سوار می شد، کیان بی قرار پرسید :

– چی شد؟ چی گفت؟

– خوبه که خودم به دنیا آوردمت در غیر این صورت، فکر می کردم شش ماهه به دنیا اومدی… صبر کن سوار بشم، بعد.

– مادر گلم اذیت نکن. بگو دیگه.

– غزاله یک ماهه که برگشته و …

فصل 27

منصور طی تماسهای تلفنی قصد دلجویی از غزاله را داشت، اما غزاله در وضعیت جدید و تحمل سختی و مرارت گذشته قادر به فراموشی و بخشش نبود.

مرگ نابهنگام مادر چنان آزارش می داد که دیوار بزرگی از نفرت بین خودش و او می دید. این در حالی بود که منصور قادر به درک احساسات زن جوان و دلشکسته نبود.

او به راستی فراموش کرده بود که همسر جوانش چه عذابی را تحمل کرده است، چه آن زمان که در حبس و زندان به سر می برد و چه آن زمان که گروگان بود و همچنین در زمان فرار از کوه و کمرهای افغانستان که در زجر و عذاب، بین مرگ و زندگی دست و پا می زد.

غزاله احساس می کرد حتی اگر عشق کیان در میان نبود، هیچ گاه قادر به بخشش منصور نمی شد. اعتقادش بر این اساس بود که زن و شوهر باید به یکدیگر اعتماد داشته باشند و چون ستونی محکم پشت هم بایستند.

حال آنکه منصور او را در بدترین شرایط روحی تنها رها کرده و بر شدت دردهایش افزوده بود و بعد از گذشت یک سال و نیم به ناگاه حضور دوباره ای یافته و ادعای عشق و دلدادگی و توقع زندگی مشترک داشت.

در جنگ برای غلبه بر ذهن آشفته خود بود که تلفن زنگ خورد. با شنیدن صدای منصور، مثل دفعات قبل در هم و گرفته شد.

برای منصور بی تفاوتی غزاله مهم نبود. پس از احوالپرسی مختصری، در حالیکه می اندیشید با کلامش قند در دل غزاله آب می کند، گفت :

– خودت رو حاضر کن. دارم میام عروس خانم.

غزاله خوشحال که نشد هیچ، سراسیمه و آشفته گفت :

– نه…. حالا زوده.

– چرا این قدر دست دست می کنی غزاله… الان یک ماهه که برگشتی. چقدر دیگه می خوای فکر کنی.

– من نمی خوام به چیزی فکر کنم. بلکه قصد دارم فراموش کنم.

– یعنی من تنها مردی هستم که اشتباه کرده… ببین غزاله هر کس ممکنه در زندگی دچار اشتباه بشه، مثل خودت.

– مثل من!؟… میشه بگی اشتباه من چی بوده!؟

– همون بی دقتی ات توی مسافرت. اگه مراقب بودی این همه بلا سرت نمی اومد و زندگی مون خراب نمی شد.

خودخواهی منصور کفر غزاله را درآورد. نزدیک بود از فرط عصبانیت تلفن را از جا بکند، اما خود را کنترل کرد و گفت :

– درسته، حق با شماست. خود کرده را تدبیر نیست… پس حالا راحتم بذار، چون نمی خوام اشتباه سه سال پیشم رو تکرار کنم.

– باز که ناراحت شدی. با تو نمیشه یک کلام حرف حساب زد.

– حوصله ندارم آقای تابش. خسته ام. احتیاج به استراحت دارم. تو با تلفن های وقت و بی وقتت آرامشم رو گرفتی.

– نمی خوای بگی که از من بدت میاد!

– واسه این حرفها خیلی دیر شده.

– غزاله اگه به من فکر نمی کنی، حداقل به ماهان فکر کن.

– نمی دونم این طفل معصوم چه گناهی کرده که منِ احمق مادرش شدم.

– به هر حال ما پدر و مادرش هستیم و باید به خاطر اون به زندگیمون سر و سامون بدیم. من با مادرم صحبت کردم. راضی شده بیاد کرمان دنبالت.

این جمله مثل پتکی بود که بر فرق غزاله فرود آمد. چقدر احساس حقارت می کرد وقتی منصور با لحن خودخواهانه خود گفت مادرش راضی شده. حوصله به راه انداختن جر و بحث نداشت. به همین دلیل گفت :

– منصور! فایده ای نداره…. خواهش می کنم شلوغش نکن… من فعلا قادر نیستم بیام شیراز.

– دیگه داری کلافه ام می کنی. این همه مخالفت چه دلیلی داره؟

– من آمادگی روحی برای شروع زندگی مشترک رو ندارم. فعلا تحت درمان هستم.

– چه درمانی! مگه تو مریضی؟

– روان درمانی…. من باید گذشته های وحشتناک رو فراموش کنم و به حالت عادی برگردم. خواهش می کنم فعلا مادرت رو نیار.

– باشه.. پس و من با ماهان بهت سر می زنم

هادی آب حوض می کشید و غزل مدام دستور می داد. غزاله هم زیر سایه داربست انگور نشسته بود و در حالیکه خوشه انگور سیاه و دانه درشتی به دست داشت و آن دو را تماشا می کرد و حبه حبه انگور به دهان می گذاشت.

بسکه غزل دستور می داد، هادی خسته شد و خواهر کوچک را به پاشیدن یک سطل آب مهمان کرد. جیغ غزل به هوا رفت و آب بازی شروع شد.

آنقدر سر و صدای غزل زیاد بود که صدای زنگ تلفن به سختی به گوش غزاله رسید.

غزاله به سرعت به اتاق دوید.

به محض برقراری تماس صدای کیان را شناخت. قلبش فرو ریخت. سراسیمه جواب داد.

– اشتباه گرفتی.

و بلافاصله گوشی را گذاشت. کیان دست بردار نبود. غزاله از ترس اینکه هادی سماجت کرده و متوجه شود، گوشی را برداشت و به تندی گفت :

– چرا اینقدر مزاحم میشی؟ مگه تو کار و زندگی نداری؟

– می خوام ببینمت… همین الان.

– چرا دست از سرم برنمی داری. گفتم مزاحم نشو.

بار دیگر صدای کیان عصبانی و محکم در گوشی پیچید :

– گفتم می خوام ببینمت… بیا بیرون باهات کار دارم.

– ولی من نمی خوام تو رو ببینم.

– تا ده دقیقه دیگه یا تو میای بیرون یا من میام تو.

غزاله از ترس هادی به التماس افتاد. دلش نمی خواست برادرش با دانستن رابطه ای که بین او و کیان به وجود آمده بود، در موردش طور دیگری قضاوت کند. اگر قرار بود به زندگی منصور برگردد، لزومی نمی دید خود را مورد سوء ظن خانواده خودش و همسرش قرار دهد، از این رو گفت :

– چرا راحتم نمی ذاری؟ من نمی خوام ببینمت.

– ضلع شرقی پارک… جنب بستنی فروشی، یه GLX سیاه رنگ پارک شده… منتظرم.

– نه.

– ده دقیقه منتظر می مونم. اگه نیومدی من خدمت می رسم.

ارتباط قطع شد و غزاله مـ ـستاصل و کلافه کنار میز تلفن زانو زد. کیان کاملا جدی و مصمم حرف زده بود و غزاله هراسان از اینکه او تا ده دقیقه دیگر زنگ را فشرده و خود را به هادی معرفی کند، زانوی غم بغـ ـل گرفت. در حالیکه هادی برای حضور منصور لحظه شماری می کرد و اگر پی به چنین رابطه ای می برد، عکس العملش غیرقابل پیش بینی بود. در کلنجار با خود بود که سراسیمه لباس پوشید و به قصد خروج به سمت در راه افتاد.

هادی با تعجب صدا زد :

– آهای…. کجا!!!؟

غزاله خرید را بهانه کرد. هادی با اخم و ترشرویی گفت :

– لازم نیست خودم میرم.

– ماهان فردا میاد، می خوام براش خرید کنم.

هادی با اکراه رو به غزل کرد و گفت :

– پس تو هم همراهش برو.

– نمی خواد، بچه که نیستم. میرم و زود برمی گردم.

و بدون آنکه منتظر عکس العمل برادر باشد، به سمت جایی که زیاد از خانه دور نبود به راه افتاد. چند دقیقه بعد مقابل اتومبیل کیان ایستاد. ابروانش گره ای خورد، سر از شیشه داخل برد و گفت :

– فکر می کنی تا کی می تونی دستور بدی…. جناب سرگرد؟

کیان در برابر اخم او لبخند زد. دو نیم دایره روی گونه اش نقش بست و جذاب تر از همیشه نشان داد.

– بَه بَه. سلام.

– امرتون؟

– سوار شو بهت می گم.

– لازم نکرده هرکاری داری همین جا بگو.

– بچه بازی در نیار سوار شو غزاله.

– گفتم نه.

کیان با کلافگی پیاده شد و غزاله را مجبور به سوار شدن کرد و گفت :

– چند دقیقه بیشتر طول نمی کشه.

و بلافاصله پشت فرمان نشست. اتومبیل با سر و صدا از جا کنده شد. کیان به سرعت خیابان ها را به قصد خروج از شهر می پیمود. وقتی به ابتدای جاده خروجی شهر رسید، غزاله سکوت را شکست و وحشت زده پرسید :

– کجا داری می ری؟!!!!

– نترس. نمی خوام بدزدمت.

– برام دردسر درست نکن. من باید زود برگردم خونه.

– نگران نباش زود بر می گردیم. اگه می بینی بیرون شهر رو برای صحبت انتخاب کردم واسه اینه که نمی خوام احتمالا دوست و آشنایی ما رو با هم ببینه.

– چیه کسر شانتون میشه؟

– تو چرا دوست نداری خانواده ات من رو ببینن؟… شما هم کسر شانتون میشه؟

غزاله اخم آلود سر چرخاند، نگاهش را به دوردستها دوخت و گفت :

– دلیلی نداره تو رو به خانواده ام معرفی کنم. دوست ندارم کسی در موردم قضاوت کنه یا فکرهای احمقانه به سرشون بزنه.

کیان پاسخی نداد، تمام حرص و عصبانیتش را بر پدال گاز خالی کرد. دقایقی بعد وارد جاده فرعی و خاکی شد و پس از طی مسافتی در کنار نهر آب متوقف شد. برای به دست آوردن آرامشی که با حرفهای غزاله از دلش گریخته بود، پیاده شد و کنار نهر زیر سایه درخت نشست.

غزاله از شیشه اتومبیل مراقب حرکات او بود. از آزار دادن او لذت نمی برد. آرزوی دلش بود که به کلافگی و سردرگمی او پایان دهد. در دل غزاله غوغایی به پا بود. نگاه سرد و غمزده اش تحسین گر مردی بود که عشق را به زیبایی تفسیر می کرد. کیان مشتی آب به صورتش پاشید، سپس برخاست و به تنه درخت تکیه زد. نگاهش را روی غزاله زوم کرد. نگاهی که حرارت و گرمی آن سوزان بود

غزاله برای فرار از بار نگاههای سنگین او، سعی در سرگرم ساختن خود داشت. اما گویی هرم نگاههای او وجودش را به آتش کشیده بود. قلبش در سیـ ـنه به شدت می تپید. با احساس گرمایی شدید پیاده شد و کنار نهر زانو زد.

نگاهش خیره در امواج متلاطم آب بود که کیان با طمانینه نزدیک شد و در خلاف جهت پهلویش نشست. نگاه کیان بر فراز کوهها خیره ماند و گفت:

– دنبال یه چرا می گردم…. فقط بگو چرا؟

غزاله سکوت کرد و کیان پرسید:

– نمی خوای حرف بزنی؟

– چی می خوای بدونی؟

– چرا اون روز توی اون جهنم لعنتی از عشق گفتی و خودت رو فدا کردی… اما امروز شمشیرت رو از رو بستی و قصد جونم رو کردی.

– به خاطر تو نبود. به خاطر وطنم بود.

کیان سرچرخاند. نگاهشان در هم گره خورد. اما غزاله به سرعت نگاهش را دزدید و گفت:

– واسه دروغهایی که مجبور شدم بهت بگم، متاسفم.

– تو فراموش کردی که من یه بازپرسم؟

– منظورت چیه؟!

– لبت یه چیز میگه و چشمات یه چیز دیگه.

– اِ… پس می تونی با یه نگاه راست و دروغ رو از هم تشخیص بدی… اگه این طوره، چرا با نگاهت نفهمیدی که من بی گناهم و گذاشتی خیلی راحت همه زندگیم و ببازم.

– تو هنوز هم من رو مقصر می دونی… پس نتونستی منصور رو فراموش کنی و داری یه جورایی انتقام میگیری.

– بس کن. تو باید بدونی که عشقی در کار نبوده و نیست.

کیان چشمان نافذش را در چشمان او دوخت و با صدای لرزانی گفت:

– اگه دوستم نداشتی سراغم نمی اومدی… وقتی سرت روی شونه ام بود، نغمه عشق رو از تپش قلبت شنیدم.

قطره اشکی از گوشه چشم غزاله فرو چکید و به آرامی چشم بست.

نگاه کیان نـ ـوازشگر گونه های گلگون غزاله بود، گفت:

– هنوز هم باور نمی کنم…. برگشتنت مثل یه معجزه است.

و به آرامی سر غزاله را به سیـ ـنه گرفت. غزاله اعتراضی نکرد و کیان ادامه داد:

– نمی خوام دوباره تو رو از دست بدم. خدا می دونه چقدر دوستت دارم. خدا می دونه این چند ماهه چی کشیدم…. تو رو خدا دیگه حرف از رفتن نزن.

غزاله ساکت ماند. کیان با عطوفت اشکهای او را پاک کرد و گفت:

– می دونی که طاقت دیدن این اشکها رو ندارم… خدا لعنتم کنه که تو رو اینقدر اذیت می کنم.

غزاله مثل بچه ها بغض کرد:

– می خوام برم خونه.

حال و هوای غزاله به گونه ای بود که کیان درنگ نکرد و بی محابا بلند شد و دستش را به سوی او دراز کرد.

غزاله با تردید دست در دست او گذاشت و بلند شد. سیـ ـنه به سیـ ـنه کیان بود و نگاهش در نگاه او گره خورد. کیان با لحن پرالتماسی گفت:

– منو ببخش غزاله … می دونم که خیلی سختی و عذاب کشیدی. ولی خدا می دونه چقدر دنبالت گشتم. وقتی به ایران رسیدم، طاقت نیاوردم و دوباره برگشتم افغانستان و هرجا رو به عقلم می رسید گشتم. حتی به ده… سر زدم. یه مبلغی دست ملاقادر سپردم و خواهش کردم که هر طور شده تو رو پیدا کنه… یه حس قوی درونم فریاد می زد که تو نمردی و زنده ای.

– می دونم. ملاقادر بهم گفت که دنبالم می گشتی.

– می دونم که کوتاهی کردم و باید می موندم و جستجوی بیشتری می کردم ولی من یه نظامی هستم. به طور غیر قانونی از کشور خارج شده بودم. اگه گیر می افتادم هزار تا مشکل برای خودم و دولت درست می کردم.

غزاله گویی قصد فرار داشت. کمی این پا و اون پا شد و بدون اینکه پاسخی به احساس کیان بدهد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:

– خیلی دیر شده، من به هادی گفتم که زود بر می گردم.

بدین ترتیب کیان بدون مخالفت پشت فرمان نشست و به سمت کرمان به راه افتاد اما این بار با سرعت کمی می راند.

در حالیکه فکر می کرد دلیل بدخلقیهای غزاله تنها ماندنش در افغانستان است گفت:

– اجازه میدی با هادی صحبت کنم؟

– نه. نه…. اصلا.

– هنوز هم دلخوری؟

– خواهش می کنم من رو فراموش کن کیان. من به درد تو نمی خورم.

کیان ماشین را به کنار اتوبان کشید و در شانه خاکی جاده ایستاد. نگاهش از غزاله پرسش داشت، اما زبانش را به یاری طلبید و گفت:

– چیزی هست که من نمی دونم؟

– نه… یعنی آره. مجبورم نکن….

غزاله در حالیکه به گریه افتاده بود، افزود:

– بذار به درد خودم بمیرم کیان.

کیان به موها چنگ زد و مشت روی فرمان کوبید و عصبانی پرسید:

– مربوط به وقتیه که افغانستان بودی؟

غزاله سعی داشت از بار فشار سوالات کیان بگریزد، از این رو بدون توجه به منظور کیان گفت:

– آره. درسته.

کیان را در یک دریاچه سرد و یخ زده در قطب فرو بردند، سرد و بی احساس گفت:

– پس حدسم درست بود.

– چه حدسی؟!

کیان سر روی فرمان گذاشت و با صدای خفه ای که از درد یک مرد غیرتی و متعصب می گفت، گفت:

– می تونی بگی کی بوده؟

– کی! کی بوده؟!!!

کیان سر از فرمان بلند کرد. چهره اش کاملا برافروخته و چشمهایش سرخ بود. نگاه خشونت بارش را در صورت غزاله

پاشید و گفت:

– اون احمقی که جرئت کرده به تو تعرض کنه کی بوده غزاله؟… جواب بده.

– تعرض!!!!! معلوم هست چی داری می گی؟

ابروان کیان با علامت سوال در هم کشیده شد. چشم تنگ کرد. در حالیکه دلش می خواست زیر گریه بزند، گفت:

– داری دیوونه ام می کنی. حرف بزن. می خوام بدونم چه اتفاقی برات افتاده که نمی تونی با من زندگی کنی.

– تو چی خیال کردی! فکر می کنی اگه همچین بلایی سرم می اومد حاضر بودم خفتش رو بکشم!

کیان نفس حبس شده اش را آزاد کرد، اما هنوز کلافه به نظر می رسید. به همین دلیل پیاده شد و جلو ماشین به کاپوت تکیه زد.

نگاهش در جاده خلوت و بی تردد به نقطه نامعلومی خیره ماند.

غزاله دیگر طاقت دیدن این همه زجر و عذاب معـ ـشوقش را نداشت. پیاده شد و مقابل او ایستاد و گفت:

– به من فرصت بده کیان… بذار فکر کنم.

کیان با لحنی سرد و آرام گفت:

– برای شروع زندگی با من تردید داری.

– باید انتخاب کنم. به من فرصت بده.

و سر به زیر شد و چرخید، اما کیان بازویش را چسبید و گفت:

– صبر کن.

غزاله سرچرخاند. هاله از غم چشمانش را احاطه کرده بود. نگاه کیان در زوایای صورت او چرخ خورد و روی لبـ ـهای او که گویی منتظر شنیدن کلامی از آنها بود خیره ماند و گفت:

– فقط می خوام از یه چیز مطمئن باشم… کسی رو که متعلق به خودم می دونم، علاقه ای نسبت به من داره؟

– تو بگو جناب سرگرد. خودت گفتی از یه بازپرس نمیشه چیزی رو مخفی کرد.

غزاله سپس در ماشین را باز کرد، کمی چشمهایش را شیطون کرد و گفت:

– هان جناب سرگرد!… چی می بینی؟

کیان خنده اش گرفت. سر تکان داد و با لبخند پشت فرمان نشست. مدتی در سکوت سپری شد تا آنکه گفت:

– فکر می کنم رفتارم مثل بچه هایی شده که واسه خاطر به چنگ آوردن اسباب بازی دلخواهشون به جنگ دوست و دشمن میرن.

– وقتی مردی مثل تو از عشق میگه تمام وجودش باور میشه.

– بهت احتیاج دارم غزاله … خیلی تنهام.

– جز تو کسان دیگری هم هستند که به وجود من احتیاج دارن. به من فرصت بده کیان.

جمله غزاله کیان را وادار به سکوت کرد. به اندیشه های نهان غزاله می اندیشید تا رسیدن به مقصد بدون به لب آوردن کلامی راند.

دقیایقی بعد غزاله با نشاط وارد حیاط شد. غزل شلنگ آب را توی حوض گذاشت و با نبم ناهی به غزاله

مشغول چیدن گلدانهای شمعدانی لبه پاشویه شد. هادی با مشاهده غزاله با غیظ نگاهی به ساعتش انداخت و پرسید:

– درست دو ساعت و نیمه که رفتی بیرون…. هیچ معلوم هست کجایی؟

غزاله بی اعتنا وارد ساختمان شد و بسته خریدش را روی کاناپه پرتاب کرد و رو به هادی که به دنبال او ورد ساختمان شده بود، کرد و گفت:

– خیلی شلوغش کردی هادی… یعنی چی؟ چپ میرم، راست میرم استنطاقم می کنی. مگه به من شک داری؟

– به تو شک ندارم از گرگهای بیرون می ترسم.

– تو رو خدا دست بردار هادی. مگه تو خونه و زندگی نداری. زن جوونت رو با یه بچه شیرخوره تک و تنها ول می کنی میایی اینجا که ما رو بپایی… پاشو هوا تاریک شده، نیلوفر هم آدمه دیگه.

هادی کلافه بلند شد. اما التیماتوم داد و با انگشت خط و نشان کشید:

– باشه، من رفتم. ولی به خدا قسم اگه یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه ببینم بعد از نماز مغرب خونه نیستی… من می دونم و تو.

– چشم قربان حالا بفرمایید.

هادی بعد از کلی سفارش با اوقاتی تلخ آنجا را ترک کرد

غزاله که دیگر طاقت پنهان کردن راز دلش را نداشت به محض خروج هادی، غزل را نزد خود صدا کرد و با کلی دست دست کردن گفت:

– راستش نمی دونم درسته بهت بگم یا نه.

– راجع به منصوره؟

– ای… تقریبا.

– بگو شاید بتونم کمکت کنم.

– تو جناب سرگرد زادمهر رو می شناسی ، نه؟

– آره چطور مگه؟

– به نظر تو چه جور آدمیه؟

– آدم خوبیه… افسر با لیاقتیه.

– نظر شخصی ات چیه؟

غزل به تازگی به عقد ایرج درآمده بود و این سوال از یک دختر جوان، زمانی پرسیده می شود که مردی قصد خواستگاری اش را داشته باشد. به همین دلیل گیج شده بود، گفت:

– منظورت رو نمی فهمم.

– چطوری بگم. مثلا به عنوان یه زن!… اصلا از نگاه یه زن تعریفش کن.

– چیه ناقلا … ازت خواستگاری کرده؟!

– فقط جواب من رو بده.

– البته با شناختی که از او دارم ، بعید می دونم هیچ زنی رو آدم حساب کنه. ولی روی هم رفته، خوش تیپ و جذابه. با چشمان سیاه نافذ و موهای بَراق. قدِ بلند و اندام ورزیده اش، می تونه آرزوی هر زنی باشه.

– یعنی تو فکر می کنی فقط ظاهرشه که می تونه ادم رو به خودش جذب کنه. پس ایمانش چی؟ رفتارش چی؟

– اونا که جای خود داره.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x