رمان در چشم من طلوع کن پارت 3

4.4
(9)

فصل 5

به همراه پرونده ای که اعتراف یا مطلب قابل توجهی در آن ذکر نشده بود ، مقابل قاضی نشسته بود و در انتظار صدور حکم به سر می برد. سهرابی با وجود مندرجات بی اهمیت پرونده ، سوالات گوناگونی از غزاله پرسید که جز جوابهای بی اهمیت مندرج در پرونده عایدش نشد.

انکار و عدم اعتراف غزاله قاضی را در نقطه کور از قضاوت قرار داده بود. از این رو تصمیم گرفت بنا به روند معمول دادگاه ، تا انجام تحقیقات کامل از موقعیت اجتماعی و خصوصی زندگی غزاله ، او را به زندان انتقال دهد و صدور حکم نهایی را تا تکمیل تحقیقات به تعویق بیندازد.

با قرائت حکم ، غزاله به هم ریخت . پرخاش و التماس در او آمیخته شد و او را وادار به حرکات بی اراده ساخت.سلیمی به هر زحمت که بود او را در دفتر قاضی بیرون کشید. و در گوشه سالن نشاند و با تشر زدن او را وادار به سکوت کرد و در حالیکه دست او را به نیمکت فلزی دستبند می زد ، گفت :

– چه خبرته !؟ اینجا دادگاهه! این دیوونه بازیها رو بذار برای سلولت … حالا تا من برم و حکم زندان رو بگیرم ، مثل بچه آدم ساکت بشین.

غزاله ناچار آرام گرفت ، اما اشکش توقفی نداشت . دیوانه وار به اطراف چشم می چرخاند که صدای خنده ای او را متوجه ساخت. با کنجکاوی به سمت صدا چرخید. چشمش به حق دوست و زادمهر افتاد که مشغول خوش و بش بودند. یادش نبود در چه موقعیتی قرار دارد ، بی اراده و از سر خشم از جای برخاست و خطاب به آن دو نفر داد زد:

– چرا که نخندین ! امروز نوبت شماست ، ولی شاید فردای فردا همه چیز تغییر کنه ، کی می دونه ؟

کلام کنایه آمیز غزاله ، زادمهر را برآشفت . در حالیکه دندان قروچه می رفت با خشم جلو آمد و گفت :

– فکر کنم رفتار ملایمی داشتم که این طور گستاخ شدی.

غزاله نگاه غضبناک و آکنده از نفرتش را به چشمان زادمهر دوخت و گفت :

– بی وجدان… تو اصلا وجدان نداری.

و بی تامل آب دهانش را به سمت زادمهر پرتاب کرد .زادمهر آنچنان برآشفت که بی محابا دست بالا برد ، اما با دیدن قطرات اشک و مظلومیتی که در چهره غزاله به اوج خود رسیده بود با کلافگی دستش را پایین انداخت و عصبانی دادگاه را ترک کرد.

سلیمی با حکم قاضی در مقابل غزاله استاد و گفت :

– پاشو ، پاشو وقت گذشته.

دل غزاله فرو ریخت طوریکه رخوت و سستی سراپای وجودش را فرا گرفت ، ناامید به هرسو نظر کرد .هیچ چیز و هیچ کس امید بخش دل ترسانش نبود.

دقایقی بعد خودرو حمل زندانی ، در حالیکه تعداد دیگری زندانی را با خود حمل می کرد از محوطه دادگاه خارج شد و پس از طی مسافتی مفابل درب بزرگ زندان سیرجان متوقف شد و پس از مدت کوتاهی ماشین وارد محوطه زندان شد.

غزاله با دلشوره و اضطراب ، در حالیکه نگاه هراسانش را به زوایای محوطه دوخته بود ، به همراه چند زندانی دیگر وارد ساختمان اداری زندان شد و بعد از انگشت نگاری و گرفتن چند عکس از زوایای مختلف صورتش که از سخت ترین و تلخ ترین لحظات عمرش محسوب می شد و ارائه پاره ای اطلاعات شناسنامه ای که در کامپیوتر ثبت گردید ، وارد اتاق بررسی شد و بعد از تفتیش بدنی به رختکن رفت و با تعویض لباس و پو شیدن لباس فرم مخصوص زندان ،در قسمتی به نام قرنطینه محبـ ـوس شد.

لحظات به کندی می گذشت و وسعت باور او محدود و محدودتر می شد تا جایی که صدایی جز ضربان ضعیف قلبش نمی شنید . خسته و پژمرده به دیوار پشت سر تکیه داد . سعی داشت تا نگاهش را از دیگران بدزدد. ولی فخری که از بقیه بزرگتر و با سابقه تر بود جلو آمد و با لحن داش وار گونه خود گفت :

– ببینم خوشگله! خلاف ملافت چه جوری یاس ؟

غزاله با ترشرویی چشم در چشم فخری دوخت و گفت :

– به تو چه !

– آآآ… نداشتیم جونم. معلومه دفعه اولته که سر از اینجا درآوردی … بذار روشنت کنم! اگه دلت دردسر نمی خواد ، بهتره با کس دیگه ای این جور سر شاخ نشی … شیرفهم ؟

– مثلا چیکار می کنی ؟

فخری که از زندانیان سابقه دار بود و اکثر روزهای جوانی را در زندان بسر برده بود و کمابیش حال غزاله را درک می کرد و چون می دانست اگر غزاله با این روحیه جنگجویانه وارد بند شود دچار دردسر و مشکل خواهد شد ، لحن دوستانه ای به خود گرفت و گفت :

– ببین خوشگل خانم ، فردا که بریم بند خیلی ها دوره ات می کنن . اگه قرار باشه جواب همه رو این طوری بدی ،واسه خودت دشمن درست می کنی.

– مهم نیست . چه اهمیتی داره ! بذار همه دشمنم باشن. دوست می خوام چیکار.

– دنیا که به آخر نرسیده … اصلا تو که جربزه زندون نداشتی ، چرا خلاف کردی ؟

– چه خلافی!

– چه می دونم… همون خلافی که واسه خاطرش تشریف آوردی اینجا.

– من واسه هیچی اینجام.

شلیک خنده در فضا پیچید و غزاله غضبناک فریاد زد:

– چه مرگتونه… چی چیِ من اینقدر خنده داره؟

قرشته که دفعه قبل با غزاله در ستاد درگیر شده بود در جواب گفت :

– باز که هارت و پورت می کنی بچه پررو!

– خفه شو آشغال.

– آشغال جد و آبادته.

فخری دست به کمر در مقابل او ایستاد و گفت ( بگیر بتمرگ ) و انگشت سبابه را به سمت فرشته نشانه رفت و گفت :

– اگه یه بار دیگه باهاش بد حرف بزنی ، من می دونم و تو.

فرشته که فخری را می شناخت آرام در جای خود نشست. فخری به جانب غزاله چرخید و گفت :

– تو تجربه زندون نداری. خونسردی خودت رو حفظ کن . اگه بخوای هر دقیقه به شاخ یکی بپری ، تمام دوران حبست رو باید با تنبیه سر کنی.

احساسی تلخ غزاله را در هم فشرد، حس می کرد درون قبری گرفتار آمده است که نه دستی برای برآوردن، نه پایی برای کوفتن، نه فریادی برای بانگ زدن داردو در حالی که از درون فرو می پاشید، سر را میان دستها پنهان ساخت.

روز بعد به محض ورود به بند، فخری مورد الطفات دوستان و هم بندان خود قرار گرفت. غزاله که تجربه تلخ و جدیدی را می گذراند، سر به زیر و خاموش در پناه فخری جلو آمد. فخری، غزاله را جلو کشید و گفت :

– بچه ها این خوشگله دوستم غزاله است … حواستون باشه بهش بد نگذره.

غزاله برای تشکر سر بالا گرفت و پس از آنکه نگاهی اجمالی به جمع انداخت. با شرم سلام کرد.

شهلا که یکی از پر شر و شورترین زنان بند بود، با مشاهده چهره زیبای او سوت ممتدی کشید و با لحنی آهنگین گفت :

– عسل بانو، عسل گیسو، عسل چشم … به به عجب آباد انگوری.

– چه خبره؟ چرا طفلکی رو دوره کردین…. بذارید از راه برسه بعد. بهتره تو رو پیش خودم نگه دارم اینطوری کاملا مراقبت هستم.

غزاله بی اراده به دنبال فخری قدم به سلول گذاشت. نگاه مملو از غمش در زوایای سلول چرخ خورد. چهار تخـ ـت سه نفره که اکثر صاحبانش بیرون از سلول بودند. هاله ای از اشک چشمان زیبایش را براق کرد و قطرات اشک بی اراده از چشمانش فرو چکید. فخری دلسوزانه او را در آغـ ـوش کشید وگفت :

– چیه عزیرم، چرا گریه می کنی؟ چقدر بی تحملی دختر …. اگه بخوای تو این چهار دیواری دووم بیاری باید قوی باشی. با این روحیه سر ماه کارت ساخته ست….. تو رو خدا نگاش کن عین بچه ها …. آخه عزیز دلم، قربون اون چشمای نازت برم. جای گریه و زاری دعا کن. ان شاالله خدا خودش یه راه نجات برات باز می کنه.

– تو ماهانم رو ندیدی. خیلی کوچیکه، فقط شش ماه داره. کی می خواد ازش نگه داری کنه، کی می خواد تر و خشکش کنه، کی می خواد براش لالایی بخونه…. بچه ام عادت داره شبها شیر خودم رو بخوره، ولی حالا شیرم داره خشک میشه… دیگه دارم دیوونه می شم، دیگه طاقت ندارم.

– زنده باشه باباش، مادرت، خواهرت… سر اونا سلامت.

– چی میگی، من بدون ماهانم میمیرم.

– پاشو دختر. پاشو بذار یکی از این تخـ ـتها رو برات جفت و جور کنم تا استراحت کنی.

فصل 6

فاطمه اشکش را پاک کرد و نگاه مملو از غمش را به چهره ماهان دوخت و روبه محمود گفت :

– حالا چی میشه؟ این وضع تا کی ادامه داره … یعنی هیچ راهی نیست؟

– صبر داشته باش فاطمه خانم، با غصه و اشک ریختن که کاری درست نمی شه. غزاله دختر من هم هست. خدا میدونه که خیلی دوستش دارم…. به خدا هر کار لازم باشه می کنم تا بی گناهیش ثابت شه.

– بچه ام این جور جاها رو ندیده، به خدا دق می کنه … حالا زندون به درک بدون ماهان دیوونه میشه.

– آدمیزاد از جنس مقاومیه. ان شاالله که چیزی نیست.

– این بچه بعد از یک هفته تازه تبش قطع شده … مدام گریه می کنه، می دونم که بهونه ی مادرش رو می گیره، در حالی که کاری از دستم ساخته نیست.

– ماهان فقط شش ماه داره بچه ها خیلی زود فراموش می کنند و بلافاصله به دیگری دل می بندند. ماهان می تونه خودش رو با شرایط جدید وفق بده. بهتره ما بزرگترا عاقل باشیم و به جای غصه خوردن یا فکر چاره باشیم، یا حداقل صبر داشته باشیم و منتظر الطاف خداوند بمونیم.

صدای باز شدن در گفنگوی آن دو را قطع کرد و لحظاتی بعد منصور و هادی وارد شدند. سلامشان سرد و کوتاه بود و بلافاصله هر دو در گوشه ای کز کردند. محمود با مشاهده چهره های درهم وگرفته آن دو با ملامت گفت :

– شما با این روحیه ، به یک ماه نمی کشید.

منصور به سختی گفت :

– نمی دونی بابا ، به هر دری می زنم بسته است، هرجا می رم امیدم زود ناامید میشه. با وکیل هم صحبت کردیم ، میگه تا جواب تحقیقات، باید دست نگه داریم ولی چون هروئین ها رو از وسایل شخصی خود غزاله پیدا کردن ، نباید زیاد امیدوار باشیم.

– بنده خدا چی کاره است که امید تو رو ناامید کنه، امیدت به خدا باشه.

– کدوم خدا! همونی که یادش رفته بنده ای به اسم غزاله داره ….

– استغفرا… کفر نگو ، کفر نگو.

– ولم کن بابا . چی واسه خودت بلغور می کنی ؟ کفر نگو ، کفر نگو … یه نگاه به من بنداز ! تاوان چی رو دارم پس می دم؟ تاوان کدوم گناه نکردمو ؟… سرم تو لاک زندگیم بود…. چشم به مال و ناموس کسی نداشتم … همه فکر و ذکرم زن و بچه ام بود .اما حالا خدا مکافاتم کرده… زندگیم یه شبه زیر و رو شد. چرا ؟

– شاید این یه امتحانه، امتحان صبر …. امتحان ایمان. شاید هم میزان عشق و صبر!… پسرم اگه ایمان داشتی این طور به هم نمی ریختی. دنیا هزار رنگه، هزار زیر و بالا داره که بهشون می گن امتحان. کسی از امتحان دنیا سر بلند بیرون میاد که ایمان داشته باشه.

– تو رو خدا روضه نخون … زندگیم از هم پاشیده، زنم افتاده گوشه زندون، بچه ام هر شب تب میکنه و تا خود صبح گریه می کنه. چطور صبر داشته باشم

– نمی دونم چطور تو رو دلداری بدم پسرم ، ولی بابا نا شکری نکن.

محمود نفس عمیقی کشید و خطاب به فاطمه گفت :

– نمی تونم زیاد بمونم ، پسر و نوه ام رو به شما می سپرم…. شرمم میاد این موضوع رو پیش بکشم ولی….

فاطمه که زن پخته و با تجربه ای بود مقصود او را درک کرد و رشته کلام را خود به دست گرفت و گفت :

– همه ما موقعیت شما رو درک می کنیم … من خودم دختر دارم. شما حق دارید فکر آبروی خانواده تون باشید. غزاله برام گفته که تا به حال به عناوین مختلف عروسی مهناز خانم عقب افتاده… امر خیر رو نباید به تاخیر انداخت. انشاءا… به سلامتی.

– به خدا شرمنده ام.

– دشمنت شرمنده باشه محمود آقا.

تدارکات به بهترین نحو انجام پذیرفت و باغ زیبای گلشن پذیرای مهمانان شد .مجلس حسابی گرم بود ، اما در این میان تنها چشمی که نمی توانست نگرانی و اضطرابش را پنهان سازد، شوکت بود .او علی رغم دلداری محمود ، هر چه به زمان ورود عروس و داماد نزدیکتر می شد ، بر پریشانیش افزوده می گشت. حال آشفته شوکت محمود را مجبور کرد که با فرزندش تماس بگیرد.

منصور نیز حال خوشی نداشت. به محض برقراری ارتباط بی حوصله و به سردی احوالپرسی کرد و با حسرت گفت :

– واسه عروسی مهناز خیلی نقشه ها داشتم، ولی حیف … . اشک مجال سخن گفتن را از منصور گرفت .

– این کارها چیه مرد … ناسلامتی زنگ زدم یه کمی مادرت رو نصیحت کنی. تو که از اون هم بدتری.

– چه کار کنم آقاجون بی سر و سامان شدم.

– می دونم پسرم ، توکلت به خدا باشه … جون بابا یه کم خوددار باش و مادرت رو نصیحت کن که از صبح تا حالا اشک ریخته.

چند لحظه بعد منصور در حالیکه سعی داشت اندوه را از کلامش دور کند مشغول درد و دل با مادر شد. تبریک که گفت اشک شوکت درآمد.

– کاش مادرت می مرد و ناراحتی تو رو نمی دید.

– دور از جون مامان. انشاءالله صد سال زنده باشی . چرا ناشکری می کنی، فرض کن پسرت یه کشور دیگه است و نتونسته بیاد.

– کاش به کشور دیگه بودی ولی گیر اون مار خوش خط و خال نمی افتادی.

– آخه مادر ِمن ! غزاله که گناهی نداره.

– خیلی با اطمینان حرف می زنی. مگه استغفرا… دختر پیغمبره.

– میشه بس کنی.

– چرا چشمات و باز نمی کنی ؟ چرا نمی خوای حقیقت و ببینی؟ این دختره داره فریبت می ده. خدا می دونه چه گند و کثافت کاری دیگه ای کرده که تو خبر نداری … اصلا خوب شد گیر افتاد ، حتما کار خدا بوده تا چشمهای تو رو باز کنه.

– مامان غزاله عروسته… زشته. این حرفا رو نزن.

– تو اگه عاقل بودی ، به جای مخالفت با من ، یه کم فکر می کردی. ببینم شازده! پسر من تا حالا به کسی هم گفته که خانمش توی هلفتونی تشریف داره.

– ….

– دِ نگفتی دِ …. یعنی روت نمی شه بگی . اما باید با این ننگ بسازی و بسوزی…. پسرم منصور با آبروی خودت بازی نکن. شر این دختر رو از سرت کم کن.

– هفته دیگه می تونم با غزاله ملاقات کنم … ازش توضیح می خوام.

– احساس آدم همیشه به آدم دروغ میگه.یه نگاه به دور و برت بنداز ، حقیقت رو در نظر جامعه درباره یه زن زندون رفته پیدا کن.

منصور حسابی زیر و رو شد ، در حالیکه احساس می کرد درونش آشوبی برپاست گفت :

– باید فکر کنم…

ارتباط که قطع شد منصور در دریایی از توهم غوطه ور شد.

فصل 7

صدای نگهبان در راهرو پیچید : ( شرفی ، اکرمی، هدایت، طباخ، ملاقاتی دارید. )

فخری مشغول سیـ ـگار کشیدن و گپ زدن بود که با شنیدن نام غزاله از جا پرید و با خوشحالی خود را به غزاله رساند و او را در آغـ ـوش گرفت و گفت :

– مژده بده !

– آزاد شدی ؟

– برو گمشو دیوونه. چی چی رو آزاد شدی… پاشو، پاشو ملاقاتی داری.

– مرگ من ! راست میگی؟!

– پاشو دیگه تنبل. معطل نکن.

– کجا باید برم؟

فخری دست نـ ـوازشی به گلبرگ گونه های غزاله کشید و گفت :

– هول نشو عزیزم. چادرت رو سرت کن ، دنبال شرفی راه بیفت.

غزاله چادر به سر کرد اما مردد و پریشان به نظر می رسید، به طوری که لرزشی سراپایش را فرا گرفت . دقایقی بعد غزاله با التهاب از مقابل چند کابین گذشت تا آنکه نگاه منتظر و نگرانش در چهره زیبای ماهان خیره ماند. قطرات اشک بی اراده از گونه های برجسته اش پایین چکید. دستهایش را به هوای نـ ـوازش فرزند پیش برد ولی شیشه های قطور کابین مانع شد. منصور و فاطمه هم ، اشک می ریختند. بالاخره منصور گوشی را برداشت و به غزاله هم اشاره کرد تا گوشی را بردارد. غزاله در حالیکه نگاهش را به ماهان دوخته بود گوشی را به گوشش نزدیک کرد اما قادر به صحبت کردن نبود. بغض داشت و با کلماتی بریده و متقاطع سخن می گفت.

– اگه نتونم بی گناهیم رو ثابت کنم چی ؟

– ناامید نباش تحقیقات فقط چند ماه طول می کشه. تو هم که شکر خدا موردی نداری. پس نگران نباش

غزاله حوصله شنیدن امیدهای واهی منصور را نداشت در حالیکه برای صحبت کردن با مادرش بیتاب بود نگاه از منصور گرفت و به چهره مهربان مادرش خیره شد و گفت :

– می خوام با مامان حرف بزنم.

صدای لرزان فاطمه در گوشی پیچید.

– عزیز دلم مادرت برات بمیره…. تو اینجا چیکار می کنی؟

– برام دعا کن مامان

– غصه نخور دخترم…. به پاشون می افتم و التماس می کنم ، هرکاری که از دستم بر بیاد برای دختر نازنینم کوتاهی نمی کنم.

– فدات شم مامان… تو فقط برام دعا کن.

غزاله احساس می کرد که ماهان در فاصله این بیست روز او را کاملا فراموش کرده از این رو غمگین و افسرده پرسید :

– ماهان بهانه من رو نمی گیره.

– 7، 8 روز اول خیلی اذیت کرد. اصلا آروم و قرار نداشت، ولی حالا شکر خدا عادت کرده.

غزاله لبخند تلخی به لب راند و گفت :

– خوبه … فکر می کردم بدون من مریض میشه و با بغض افزود : خدا رو شکر فراموشم کرده.

– اینقدر گریه نکن…. صبور باش مادر.

– قربونت برم مامان ، تو رو خدا غصه من رو نخور اگه قندت بره بالا و زبونم لال بلایی سرت بیاد… من اینجا می میرم… به خاطر من هم که شده غصه نخور.

و نگاهش را به منصور دوخت . منصور گوشی را گرفت و گفت :

– چه عجب یاد ما کردی خانمی.

– منصور .

– جان منصور.

– دلم خیلی برات تنگ شده. هر شب خوابت رو می بینم.

– دلِ من هم برات تنگ شده… خونه بدون تو صفایی نداره. همه جا ساکته، جات خیلی خالیه . نمی دونم با کی درد و دل کنم.

– تو هم مثل پسرت به نبودنم عادت می کنی.

– بی انصافی نکن غزاله ، می خوای شکنجه ام کنی.

– من این جا می میرم منصور…. تو رو خدا زودتر یه کاری کن.

– خدا نکنه عروسک قشنگم. نوکرتم به خدا.

منصور مکث کوتاهی کرد و با لحنی جدی گفت :

– فقط باید از یه چیز مطمئن شم.

– چه چیزی ؟!

– باید مو به مو برام شرح بدی …. من باید بدونم چه اتفاقی افتاده و تو چه جوری توی مخمصه به این بزرگی افتادی.

حس غریبی غزاله را پر کرد ، از ذهنش گذشت منصور دچار تردید شده در این موقع صدایی در بلندگو پیچید و پایان زمان ملاقات را اعلام کرد.منصور با دستپاچگی پرسید :

– چیزی می خوای برات بیارم ؟

– یه مقدار پول ، پتو ، فلاسک چای و چند تکه لبـ ـاس زیـ ـر و رو.

سپس ماهان را از روی شیشه کابین بـ ـوسید و در حالیکه بی اراده اشک می ریخت گفت:

– یه کاری کن ملاقات حضوری بگیری …. می خوام ماهان ….

ارتباط تلفنی قطع شد . اما منصور منظور غزاله را درک کرد و با حرکت لب و دستها به او فهماند که در این مورد سعی خواهد کرد.

غزاله خوشحال از ملاقات خانواده و دیدار فرزند ، گویی نیروی تازه ای گرفته باشد ، خوشحال و خندان وارد بند شد. فخری دستهای او را دردست گرفت و گفت :

– نمردیم و خنده سرکار علیه رو هم دیدیم.

– حتم دارم شوهرت حسابی بهت حال داده. فالی این را گفت و به دنبال آن قهقهه ای سر داد.

– چه خبرته؟ بذار غزی جون حرف بزنه.

غزاله نفسش را ببیرون داد و با لبخندی گفت :

– دلم وا شد . ولی فخری ! به نظرم ماهان خیلی لاغر شده بود .

– عیب نداره… همین که سالمه جای شکرش باقیه.

– بی شرف پاک منو یادش رفته بود ! بهم نگاه می کرد اما انگار نه انگار مادرش رو می بینه.

– یه بچه 5، 6 ماهه که نزدیک یک ماهه مادرش رو ندیده، معلومه نمی تونه اونو به خاطر بیاره. مخصوصا از شیشه های کت و کلفت کابین.

– فکر می کنی تا چند ماه دیگه که برگردم خونه ، غریبی نمی کنه و تحویلم می گیره؟

سرور قیافه مضحکی به خود گرفت و با لحن کشداری پرسید:

– اِ اِ اِ … چه فکرا می کنی دختر …. به جای این چرندیات از شوهرت بگو ، تحویلت گرفت یا مثل شوهر پدرسوخته ما رفت اونجا که عرب نی انداخت.

غزاله شق و رق کمر راست کرد . فکر کرد باید عشق منصور را به رخ دیگران بکشد، گفت:

– منصوز خیلی دوستم داره.از لحظه اول ملاقات تا وقتی می رفت مدام اشک ریخت.

فالی گفت :

– خوش به حالت ، با این وصفی که تو کردی، قول می دم سر سه ماه نشده ، بیاردت بیرون.

– آره خودش هم همین و گفت .

– پس دیگه دردت جیه ؟ حالا یوخده اون سگرمه هات رو باز کن تا ما هم از کسالت دربیایم. هلاک شدیم بسکه غصه ات رو خوردیم دختر. غزاله لبخندی زد و با نگاهی اجمالی به جمع گفت :

– خیلی اذیتتون کردم ،نه؟ …. حلالم کنید. دست خودم نیست. اگه بدخلقی می کنم و خواب از چشماتون گرفتم، واسه دوری پسرمه.

اکرم که شیطنت از سر و رویش می بارید، چرخی میان سلول زد و شروغ به رقص کرد و سُرور هم با صدای زیبایش او را همراهی کرد. هریک از افراد بند به طریقی سعی داشتند در شادی کوچکی که به افتخار غزاله به پا شده بود ، شرکت کنند. همه غرق شادی بودند که نگهبان با زندانی جدید وارد شد و همه را امر به سکوت داد. بند به یکباره ساکت شد. فخری از جایش نیم خیز شد و چشم به انتهای راهرو دوخت. شهین بلنده در آستانه ورود به بند ، به جمع زل زده بود

فخری لبخندی موذیانه زد و کفت :

– برای سلامتی شهین جون صلوات.

و برای استقبال جلو رفت. شهین از زندانیان با سابقه ای بود و به دلیل قد و قامت بلندی که داشت لقب شهین بلنده را گرفته بود. یکه بزن و قلدر بود. هر وقت وارد زندان می شد ، قدیمی ترها و یکه بزن ها می زدند گاراژ. کسی جرئت حرف زدن روی حرف او را نداشت.ولی در مورد فخری فرق می کرد. هر دو از یک قماش بودند و برای یک نفر کار می کردند، از این رو شهین بعد از احوالپرسی با دوستان و هم بندان قدیم خود ، در مقابل فخری قرار گرفت و گفت :

– عروسی مروسی داشتین؟

فخری لبخندی زد و گفت :

– یکی از تازه واردها حالش گرفته بود ، گفتیم از دلش در بیاریم

– نییده بودم فخری جون مهربون باشه.چیه؟ نکنه استفادش زیاده !

– یه بار دیگه وِر بزنی روزگارت رو سیاه می کنم.

– خیلی خب بابا، چرا ترش کردی؟ شوخی کردم.

اما فخری با جدیت چشم در چشم او دوخت و انگشت سبابه اس را به علامت خط و نشان بالا برد و گفت :

– دور غزاله رو خط می کشی. وای به حالت جایی بشنوم وِر زیادی زدی.

– اسمش غزاله است ؟ چشم قربان اطاعت میشه… حالا اگه اجازه می فرمایید بیایم تو یه کم استراحت کنیم.

شهین بادی در غبغب انداخت و وارد سلول شد . به محض ورود نگاهش در دو حـ ـلقه زیبا و درخشان خیره ماند.به سختی روی از او گرفت و نگاه پرمعنایی به فخری انداخت. فخری که از امیال شیطانی شهین خبر داشت، زیر لب غرید و دستهایش را به نشانه حمایت روی شانه های نحیف او نهاد و گفت :

– این خانم خانما عین خواهرمه. به همه سفارش کردم به تو هم می کنم. هواش رو داشته باش.

شهین نگاه خریدارانه ای به او انداخت و گفت :

– ساملیک آبجی …. بنده در خدمتگذاری حاضرم.

غزاله با شرم سر به زیر شد. و با صدای لرزانی جواب سلام داد. شهین باز لبخند کریهش را نشان داد و گفت : ( سلام به روی ماهت) . و رو به فخری پرسید :

– ببینم فخری جون این عروسک فرنگی اینجا چه کار می کنه.؟! بهش نمی یاد اهل این حرفها باشه.

معلوم بود فخری فکر شهین را خوانده است، برای همین کفری بود و جوابی نداد و او را با اشاره سر به دنبال خود بیرون کشید. وقتی فخری وارد راهروی دستشویی شد شهین بدون معطلی او را به دیوار پشت سر چسباند و گفت :

– حالا که اینجام نمی ذارم این لقمه تنهایی از گلوت پایین بره.

– دستت رو بکش.

– ببین فخری !من نمی خوام شکارت رو از چنگت در بیارم، ولی باید یه چیزی هم به من بماسه.

– غزاله رو فراموش کن…. یه بار بهت گفتم بازم می گم ، غزاله عین خواهرمه.

– چرند نگو. خواهر کدومه ! می دونی این دختر چقدر می ارزه ؟ فکر نکنم این قدرها دیوونه باشی که دور این همه پول رو خط بکشی.

– دیگه داری شورش رو در میاری…. بس کن.

– تو کاریت نباشه ، فقط بگو جرمش چیه و چند وقت اینجا مهمونه. ترتیب آزادی و بقیه کارهاش و خودم می دم.

– خفه شو شهین.

– دیوونه نشو فخری . خودت می دونی تیمور واسه این عروسک چه پولی خرج می کنه.

– این عروسک صاحاب داره… بی کس و کار نیست.

– بی خیال شو فخری از کی تا حالا مبادی آداب شدی …. صاحاب کدومه.

– این زن شوهر و یه بچه داره. در ضمن در شرایط روحی خوبی نیست.هیچ خوشم نمی یاد دور و برش بپلکی و توی گوشش چرت و پرت بحونی…. برای دفعه آخر میگم دور این یکی رو خیط بکش ، والا…

– باشه ولی خوش نَرَم کلک ملکی توی کار باشه.

– خیالت راحت ، کلکی توی کار نیست.

فصل 8

روزها از پی هم می گذشتن دو تقریبا با وضع موجود کنار آمده بود . هر دو هفته یکبار اجازه ملاقات حضوری داشت. با اینکه فرزندش از رفتن به آغـ ـوشش خودداری می کرد ، با این وجود به بوییدن و لمس کردنش اکتفا می کرد و گویی نیرویی تازه برای ادامه می یافت.

منصور و هادی نیز به طور مداوم به ملاقاتش می رفتند و در این بین گاهی غزل و فاطمه را با خود به دیدار غزاله می بردند. داخل بند نیز فخری کاملا مراقبش بود و یک آن از او غافل نمی شد ، مبادا شهین با اراجیف خود ذهن او را مسموم کند . شهین نیز گذشتن از غزاله برایش به سادگی میسر نبود، مترصد رسیدن فرصتی مناسب بود تا آنکه فخری برای دوش گرفتن غزاله را دست سرور سپرد و رفت. سرور مدام از این سلول به سلول دیگر می رفت و چند دقیقه ای را به جوک و مزخرفات سپری می کرد. رفتار سرور با روحیات غزاله جور نبود ، به همین دلیل سرور را به حال خود گذاشت و به سلول بازگشت.

شهین تنها و پشت به در سلول مشغول انجام کاری بود ، غزاله آرام و بی صدا به او نزدیک شد.

ماده سیاه رنگی شبیه قره قروت بین انگشت شست و سبابه شهین در حال مالش بود. غزاله متعجب لب بالاداد: ( یعنی چه ؟ ) و قبل از آنکه فرصت پرسیدن داشته باشد ، شهین گلوله نخودی را به دهانش پرتاب کرد و بلافاصله با آب آن را قورت داد.

غزاله با تعجب پرسید:

– چی می خوری ؟

شهین عین فنر از جا جست و با مشاهده غزاله با دلهره گفت :

– هیچی … آب خوردم.

– پس اون خمیر سیاهه چی بود ؟

شهین نگاهی به اطراف انداخت . هیچکس نبود و این همان فرصت طلایی شهین بود. پس لحنی مهربان به خود گرفت و گفت :

– غذای درست و حسابی که نمی خوریم ، اگه این دارو و دواهای کرمونی رو هم نخوریم دیگه جونی برامون نمی مونه.

– من تا حالا همچین داروی گیاهی ندیده بودم.

– برای اینکه زخم معده نداری. اگه داشتی می دیدی جونم.

– حالا چی هست ؟

– شیره شیرین بیان.

– مامانِ من هم همیشه جوشونده شیرین بیان به ما میده . میگه برای تقویت معده تون خوبه.

– جونِ من ! خوب شد گفتی… اگه دوست داری بدم بخوری.

– نه مرسی … من زیاد اهل داروی گیاهی نیستم.

شهین بلافاصله به جان بالشتش افتاد چند لحظه بعد به سوی غزاله چرخید و گلوله کوچکی به قدر ماش به سمت او گرفت و گفت:

– بیا بخور واسه معده ات خوبه.

غزاله در عین سادگی و عدم علاقه اش به خوردن دارو ، تعارف کرد.

– نه نه …. ممکنه خودت کم بیاری.

– تو غصه من و نخور. خودم می دونم چه جوری تهیه اش کنم.

دخترک بی اندیشه و ساده بدون مخالفت آن را روی زبانش گذاشت ، اما به محض تماس آن با زبانش با انزجار گفت :

– چقدر تلخه.

شهین بلافاصله لیوان آب را به لبـ ـهای او نزدیک کرد و در کمتر از یک ثانیه شیره را به اعماق معده بیچاره زن بینوا فرستاد.لبخند شهین از روی رضایت بود چون می توانست در کمتر از یک هفته غزاله را معتاد و مطیع اوامر خود کند. اما توهماتش بیش از نیم ساعت طول نکشید ، زیرا غزاله در اثر خوردن شیره تریاک ابتدا دچار سرگیجه و سپس حال تهوع شد و مسمومیت شدید او را راهی درمانگاه زندان و از آنجا به بیمارستان سیرجان کرد.

این امر ناخواسته اسباب گرفتاری او را در تشکیل پرونده ای دال بر استفاده از مواد مخدر به وجود آورد. و این ، خود نقطه سیاهی در روند تحقیقات در مورد او شد.

یکی از شبهای گرم تیر ماه زندانیان سلول شماره 5 گرد هم جمع شده بودند و هر یک قصه زندگی خویش را میگفتند.

تا زمان خاموشی وقت زیادی نمانده بود . همه آنهایی که با غزاله در یک سلول بودند ، مشتاق شنیدن داستان زندگیش او را وادار به تعریف کردند.

غزاله لبخندی زد و متعاقب آن گفت :

– طعم پدر رو نچشیدم، بچه که بودم او رو از دست دادم. اصلا قیافه اش یادم نیست. مادر مهربون و فداکارم به خاطر ما هیچ وقت ازدواج نکرد. اینقدر این در و اون در زد تا بالاخره تونست دستش رو توی آموزش و پرورش بند کنه.

درسته که گفتم طعم پدر رو نچشیدم ، ولی مادرم هیچی برامون کم نذاشت. پدر بود ، مادر بود ، رفیق بود …. الانم که همه وجودمه، بگذریم. برادر بزرگم هادی 29 سال داره و مهندس عمرانه و در یک شرکت ساختمونی کار می کنه. خواهر کوچیک ترم غزل دانشجوی سال دوم مهندسی الکترونیکه. خودمم تا اومدم بجنبم با یه دیپلم خشک و خالی ریاضی تن به ازدواج …

فالی میان حرفش پرید.

– اول بگو ببینم با شوهرت چطور آشنا شدی؟

– خیلی اتفاقی ، دو سال پیش که برای گردش نوروزی رفته بودیم شیراز ، تخـ ـت جمشید با هم رو به رو شدیم.

غزاله لبخندی زد و در ادامه گفت :

– دسته جمعی به سمت پارکینگ می رفتیم. هادی بستنی قیفی خریده بود و من بی میل لیسش می زدم. حین قدم زدن غزل که یه کم تنبل تر از بقیه بود ایستاد و گفت: ( هادی تو برو ماشین رو از پارک در بیار ما همین جا منتظر می مونیم) هادی موافقت کرد، اما همسرش نیلوفر برای درددل عاشقانه دنبالش راه افتاد.

غزل تند و تند به بستنی اش لیس می زد. در حالیکه نگاهش می کردم تکیه دادم به ماشین همجوارم و گفتم ( چه بستنی مسخره ای ، کاش نخریده بودیم.) غزل گفت( مجبورت که نکردن، بندازش دور ) . نگاهی به بستنی انداختم و در حالیکه می گفتم خداحافظ به پشت سرم پرتابش کردم. یک لحظه بعد با دیدن چشمهای گرد شده غزل بی درنگ چرخیدم. خدای من بستنی درست وسط سر اون فرود اومده بود.

هراسان ماشین رو دور زدم ، طرفم اونقدر عصبانی بود که احساس می کردم می خواد خفه ام بکنه…

دستپاچه دستمالی از کیفم درآوردم و به طرفش دراز کردم ولی محکم زد زیر دستم. با اینکه از رفتارش دلگیر شدم ، ولی به خاطر قیافه مضحکی که پیدا کرده بود ، نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم. به سختی لبهامو جمع کردم که جلوی خنده ام رو بگیرم که نشد. نرم نرمک عضلات صورت و شکمم به حرکت درآمد و پکی زدم زیر خنده.

برافروخته شد و داد زد ( مرض… به چی می خندی؟) نمی تونستم جلوی خنده ام رو بگیرم . خنده ام بالا گرفت و در جوابش انگشتم رو به سمت سرش نشانه رفنم و گفتم : ( خیلی با مزه شدی) . غزل که احساس کرد الانه که یه کتک مفصل نوش جان کنم. جلو دوید و از منصور معذرت خواهی کرد. من هم کم کم به اعمال خودم مسلط شدم . بیشتر از قبل شرمنده شده بودم. گفتم : ( معذرت می خوام ، نمی دونم چرا یه همچین کار احمقانه ای کردم ). پاسخی نداد و بی اعتنا به سمت صندوق عقب رفت . ظرف 4 لیتری آب رو با عصبانیت به سمتم گرفت . مطمئن بودم در آن لحظه ارث پدرش رو از من طلب داره، چون با تغیر گفت : ( بریز رو دستم.) سر و صورتش رو شست ولی هنوز از دستم عصبانی بود. ظرف آب رو از دستم قاپید. سرش داخل صندوق عقب ماشین بود که سرم رو جلو بردم و گفتم: ( من یه مسافرم و تا چند دقیقه دیگه از اینجا میرم . دلم می خواد من رو ببخشی). ولی او چنان به سمتم چرخید که از ترس قدمی به عقب گذاشتم. دلش سوخت چون لبخند کم رنگی زد و با صدای آرومی پرسید: ( ترسیدی؟) آب دهانم را قورت دادم و گفتم : ( به هر حال معذرت می خوام، خداحافظ). چرخیدم برم که گفت : (بچه کجایی ؟) . ( کرمان).ابرویی بالا داد و گفت : ( دختر کرمونی !!…. باور نمی شه) . تند شدم : ( چرا ؟ مگه دخترای کرمون شاخ دارن؟) بدون ابنکه جوابی بده خیره شده بود . منم لاقید شانه ای بالا انداختم و به علامت خداحافظی دست بلند کردم و ازش دور شدم. و چند دقیقه بعد به اتفاق هادی به سوی شیراز حرکت کردیم.

فردای آن روز به اتفاق رفتیم حافظیه. هادی و نیلوفر ، بعد از زیارت رفتن زیر سایه و یه گوشه ای مشغول دل دادن و قلوه گرفتن شدند، غزل هم برای فال دم پله ها موند ، ولی من راه افتادم توی محوطه. غرق تماشای انواع گلهای زیبایی بودم که روح انسان را شاد می کرد که صدای آمرانه مردی مخاطبم قرار داد: ( ببخشید خانم، شما دیروز اشتباها یکی از وسایل من رو با خودتون نبردید؟). با کمال تعجب چشمم به منصور افتاد . هاج و واج نگاهش می کردم . دوباره گفت : ( جواب ندادی؟ ) دستپاچه و با لکنت گفتم : ( نه ، نه. من به وسایل شما دست نزدم) . جدی بود گفت : ( چرا زدی …. تو یکی از با ارزش ترین متعلقات من رو با خودت بردی ). ترسیده بودم احساس می کردم می خواد با تهمت زدن کار دیروزم رو تلافی کنه. در شرف گریه بودم ، گفتم : ( به خدا من به وسایل شما دست نزدم ) . خندید و با لحنی که دلم را لرزاند ، گفت : ( اومدم دلم رو پس بگیرم). بهت زده نگاهش کردم اما خیلی زود به خودم آمدم و با اخم پرسیدم : ( منظورت چیه ؟) خیلی معذب بود. ( فکر نکن اتفاقی اینجا هستم ) . تند شدم : ( یعنی تعقیبم می کردی ؟مگه تو کار و زندگی نداری … یه کاره دنبال مردم راه می افتی که چی؟ ) لحن ملایم و جدی به خود گرفت و گفت : ( سوء تفاهم نشه. قصد بدی ندارم . شاید به نظرت احمقانه بیاد اما احساس می کنم بهت علاقمند شدم، خواهش می کنم یه فرصت بهم بده). بهش براق شدم و گفتم : ( برو کنار می خوام رد شم) . نگاهش التماس داشت ، گفت : ( خواهش می کنم بذار بیشتر بشناسمت). گفتم: ( اشتباه گرفتی ، من اهل رفاقت نیستم حضرت آقا). ( همچین قصدی ندارم) با نگاه و لحنی متعجب پرسیدم : ( قطعا نمی خوای باور کنم که با یه نگاه قصد ازدواج کردی) . با کلافگی گفت : ( دوست ندارم دنبال دخترای مردم راه بیفتم و قربون صدقشون برم. یعنی توی ذاتم نیست. اگه اینجا هستم ، واسه اینه که احساس می کنم دوستت دارم …. نمی خوام جواب بدی ، ولی خواهش می کنم بدون فکر دست رد به سیـ ـنه ام نزن. بذار شانسم رو امتحان کنم). به سختی نگاه از چشمان پرالتماسش گرفتم ولی هنوز قدمی به جلو نذاشته بودم که پشیمون ایستادم و نگاهش کردم. التماس در نگاهش موج می زد . شماره تلفنم رو دادم و گفتم : ( اسمم غزاله است… دلم نمی خواد از این شماره سوءاستفاده کنی). وقتی پام به کرمان رسید تماسهای مکرر منصور شروع شد مدتی نگذشته بود که فکر کردم بهش علاقمندم. خیلی زود اومد خواستگاری ، ولی مامان قبول نکرد. مامان اصلا دلش نمی خواست من رو به راه دور شوهر بده ، ولی منصور پاش رو کرده بود توی یه کفش . اونقدر رفت و اومد تا اینکه مامان به شرط انتقال او به کرمان با عروسی ما موافقت کرد. الان یکسال و نیمه که زندگی مشترکمون رو شروع کردیم.

غزاله پوزخندی زد و گفت :

– قبل از این ماجرا احساس می کردم خوشبخت ترین زنِ عالم هستم

فالی دوان دوان وارد بند شد ودر حالیکه نفس نفس می زد، در چشمان غزاله خیره شد و گفت :

– مگه کری ! دارن صدات می کنن. ملاقاتی حضوری داری.

غزاله با شنیدن این جمله شادمان جفت زد وسط سلول و با عجله به سمت نگهبانی دوید. چند لحظه بعد در محوطه ملاقات حضوری در محیطی باز ، مشتاقانه در جستجوی عزیزترین موجود زندگیش چشم می چرخاند. مدتی می شد که منصور کمتر به ملاقاتش می آمد و بیشتر به ملاقات کابین به کابین راغب بود تا ملاقات حضوری ، با اینکه سردی حضور او را احساس می کرد ، اما به این موضوع اهمیتی نمی داد و شاید به نوعی به خودش تلقین می کرد که همسرش از دوری او بیمار و بی حوصله شده است. آن لحظه در جستجوی ماهان بود که با چهره مهربان مادر مواجه شد. با روبـ ـوسی و یک احوالپرسی پرشتاب! چشمانش را برای یافتن فرزند و همسرش به هر سو چرخاند و گفت :

– این هفته هم ماهان و نیاوردی؟

غزل گونه خواهر را بـ ـوسید و بی اعتنا به سوال او گفت :

– چطوری غزی خانم…. چشم نخوری دوباره داری سرحال می شی.

غزاله دمق و بی حوصله پرسید:

– پس منصور کو ؟ ماهان ؟…

مادر دست دختر پریشان را گرفت و او را وادار به نشستن کرد و گفت :

– منصور ، ماهان رو برده شیراز . ان شاا… هفته دیگه میاد ملاقاتت.

– رفته شیراز !!!؟…

– آره دیگه مادر . بنده خدا خیلی غصه می خوره . احتیاج به یه همزبون داره. باید بین خانواده اش باشه و دلداری بشنوه.

– ولی من چی مامان ؟ دلم برای ماهان یه ذره شده. من به عشق اون اینجا نفس می کشم . چطور دلش اومد توی این موقعیت بذاره بره.

– این قدر خودخواه نباش دختر. اون بیچاره بیشتر از تو زجر می کشه.

نگاه غزل در چهره خواهر همراه با دلسوزی بود. فکر کرد جو به وجود آمده را عوض کند ، گفت :

– یعنی دیدن ما خوشحالت نکرده بدجنس .

لبخند کم رنگی کنج لب غزاله نشست ، گفت :

– این چه حرفیه ؟ دیدن شما تنها دلخوشی منه … از امروز تا دوشنبه دیگه به عشق دیدن شما شبهام رو روز می کنم.

– خیلی خب ! پس چرا ماتم گرفتی؟ تعریف کن ببینم چه کار می کنی

غزاله با نگاهی در چهره مادرکه سعی داشت غمش را پنهان کند ، سر به شانه او نهاد و گفت :

– مامان !

قطره اشکی از گونه های استخوانی فاطمه روان شد و با بغض جواب داد :

– جان مامان …. بگو عزیز دلم.

– من شما رو بین در و همسایه و فامیل بی آبرو کردم ، نه ؟

مادر گرم و مهربان او را به سیـ ـنه فشرد و گفت :

– مگه تو چیکار کردی ؟ من بابت زندان رفتن تو نه به کسی جواب پس می دم نه از کسی می خورم . خیالت راحت باشه عزیز دلم.

– خاک بر سر بی عرضه ام که مفتی مفتی آبرو و حیثیتم رو به باد دادم.

فاطمه تکانی خورد و غزاله را با فشار مختصری از خود دور کرد. سپس با نگاه ملامت بار دست زیر چانه اش گذاشت و گفت :

– نکنه صبح تا شب با این فکرهای پوچ خودت رو آزار بدی ! نگاش کن ! لاغر و زرد شده ، عین میت.

– می خواستی به چی فکر کنم . فکر خانواده منصور ، مخصوصا مادرش ، دوستها و همکارهای اداره اش داره دیوونم می کنه. دیگه چطور می تونم جلو فک و فامیلش سر بلند کنم. خواه ناخواه همه عالم و آدم فهمیدن که من افتادم گوشه زندون.

– حالا بدونن . مثلا چه غلطی می خوان بکنن.

– نمی دونم، نمی دونم…. وقتی پای درد و دل زندونی های دیگه می شینم، تازه می فهمم که در مقابل گرفتاریها و مصیبت های اونا غم زیادی ندارم و ناشکرم…. راستی مامان شما تنها اومدید. پس هادی کجاست؟

– هادی تازگیها خیلی گرفتار شده.

ابروی غزاله به نشانه تعجب بالا رفت. فاطمه لبخندی زد و گفت :

– یادم رفته بود برات بگم . نیلوفر بارداره و استراحت مطلق داره و هادی مجبوره حسابی ازش مراقبت کنه.

غزاله با شنیدن کلمه باردار جیغی کشید و در حالیکه گل از گلش شکفته بود ، دستهایش را به هم سایید و گفت :

– خدایا شکرت. چه خبر خوبی ، چرا زودتر نگفتی…. وااای خدا . از قول من تبریک بگو… بالاخره هادی به آرزوش رسید.

دوران حبس غزاله به ماه چهارم نزدیک می شد و حضور منصور در ملاقاتها هر هفته کم رنگ تر تا آنکه بطور کامل محو شد و در طول این دوران زن جوان فقط به ملاقاتهای خانواده اش دل خوش کرده بود. او دلیل این رفتار همسرش را نمی دانست ، این در حالی بود که احساسش نهیب می زد شخصی یا عاملی او را وادار به عقب نشینی می کند.

بی اعتنایی و سردی منصور ، غزاله را در لاک خود فرو برده بود و او را با غم سردرگمی عجین ساخته بود تا جایی که روز به روز رنجورتر و افسرده تر می شد و به روزهای اول حبس برمی گشت.

از طرفی دوری از فرزند برایش مشکل تر شده بود ، احساس می کرد یادآوری چهره محبوب دلبندش قدری دور از ذهن گردیده است.چقدر دوست داشت فرزندش را در آغـ ـوش گرفته و او را نـ ـوازش کند.اما افسوس…

افسوس که مرد رویاهایش بی رحمانه فرزندش را فرسنگها از او دور ساخته بود و خود نیز رفته رفته عزم کوچ داشت.

فصل 9

صدای زنگ آیفون شوکت را سراسیمه از جای کند. با شور و هیجان زایدالوصفی به سمت حیاط دوید و در آستانه در منزل بی محابا فرزندش را در آغـ ـوش کشید و غرق بـ ـوسه ساخت. شوکت چنان ابراز احساسات می کرد که منصور مجالی برای احوالپرسی نمی نیافت. بالاخره هم پدرش به داد او رسید و با سپردن ماهان به مادربزرگش ، فرزندش را نجات داد.

– چه خبره زن ! انگار صدساله ندیدیش.

شوکت ماهان را بـ ـوسید، او را در آغـ ـوشش فشرد :

– پس چی فکر کردی ! برای من هر لحظه دوری منصور مثل صد ساله.

محمود در حالیکه وارد حیاط می شد گفت :

– حالا می خوای وسط کوچه از پسرت پذیرایی کنی . حداقل بذار بیاد تو بعد .

منصور که پس از حوادث اخیر احساس تنهایی و غربت می کرد ، وقتی خود را میان جمع صمیمی و گرم خانواده اش دید، کمی احساس آرامش یافت و از دلهره اش قدری کاسته شد .

ماهان غریبی نمی کرد و هر چند دقیقه یکبار دست به دست می شد. مژگان و مهناز حسابی او را چلاندند . پسرک بازیگوش و زیبا غرق محبت شده بود ، بالاخره هم پس از ساعتها بازی و شیطنت در آغـ ـوش عمه مژگان به خواب رفت.

ساعتی پس از صرف شام سعید و مهناز خداحافطی کردند و رفتند.

در آن لحظه ، عقربه های ساعت نیمه شب را نشان می داد و رفته رفته خواب بر همه چیره شد. محمود اولین نفر برای خواب جمع را ترک کرد و بدنبال او مژگان. اما شوکت که مشتاق دردِدل بود، وقتی منصور خواب آلوده قصد برخاستن کرد ، با کلام سد راهش شد.

– بنشین مامان باهات حرف دارم.

منصور در طول سه ماه گذشته از طریق تلفن هر چه باید می شنید ، شنیده بود. او کاملا تحت تاثیر مادر قرار گرفته و از همسرش دوری می جست ، با این حال هنوز رشته هایی از محبت در دلش چنگ می زد که از شنیدن اراجیف بیشتر در مورد زنش مانع می شد. از این رو خواب را بهانه کرد و گفت :

– باشه برای صبح ، درز چشمم باز نمی شه.

صبح روز بعد، ماهان پس از حمـ ـام آب گرم حسابی سرحال نشان می داد به طوری که در آغـ ـوش مادربزرگِ مهربان با شیطنت دست و پا می زد. منصور که تازه از حواب بیدار شده بود در آستانه در ظاهر شد و نگاهش در موج نگاه شیرین و خندان ماهان خیره ماند. به جز کلمه بابا ، کلمات نامفهومی از دهان کودک خارج می شد و به هوای پدر دست و پا می زد .منصور با حرکات فرزند 9 ماهه خود بیتاب شد. او را در آغـ ـوش کشید :

– سلام بابایی. الهی دورت بگردم پسر خوشگلم… رفته بودی حموم.

شوکت تحت تاثیر این صحنه اشک ریخت و منصور با مشاهده اشک مادر کلافه گفت :

– مامان مرگ من گریه نکن. اگه می خوای چند روزی رو که مهمونت هستم آرامش داشته باشم، خواهشا گریه نکن. بخدا ، به اندازه کافی آه و زاری دیدم و شنیدم.

– تقصیر خودته. هرچی سرت اومده حقته.

– مامان شروع نکن.

– چی چی رو شروع نکن. تازه حالا به حرف من رسیدی. چقدر گفتم این دختره وصله ما نیست، گوش نکردی تا این شد. حالا اینا به درک . وقتی حرفت رو به کرسی نشوندی و عقدش کردی، گفتم همین جا بمون و زندگیت رو بکن، باز گفتی قول دادم، نمی تونم زیر قولم بزنم… حالا خوردی … حالا که مردی و مردونگیت رو به فامیل زنت ثابت کردی، به فامیل خودت هم نشون بده.

– منظورت چیه !؟

– خودت رو به خریت نزن.

– جدی نمی دونم منظورت چیه… تو رو خدا واضح حرف بزن ببینم چی می گی.

– فکر می کنی اونا باورشون شده که زنت از روی بدشانسی افتاده کنج زندون ؟!

– مگه غیر از اینه؟

– چی بگم والله !!!

– اصلا به مردم چه ربطی داره؟ به چه حقی تو زندگی من دخالت می کنن… توی اون خراب شده که بودم در و همسایه مدام سراغش رو می گرفتن، انگار برای حرف درست کردن دنبال بهونه می گشتند… بهانه های صدتا یه غاز ِ من هم که جلوی دهنشون رو نمی گیره… یه مشت تهمت و افترا به غزاله بیچاره نسبت دادند. من به خاطر این تهمت ها روی آپارتمان رفتن رو ندارم مامان . همکارهای بی شعورم هم نمی دونم چطور فهمیدن که هزار جور حرف پشت سرم درست کردند. می ترسم برام دردسر درست کنند اون وقت کارم رو هم از دست بدم.

– از قدیم گفتم درِ دروازه رو می شه بست اما درِ دهن مردم رو نه.

– منِ احمق تحت تاثیر چرندیات مردم چند وقته به ملاقات غزاله نرفتم. خدا منو ببخشه، ولی دیگه برام مهم نیست مردم چی میگن. من غزاله رو دوست دارم و با تمام وجود بهش اطمینان دارم… گور پدر حرف مردم.

– حالا چاییت رو بخور ، وقت واسه این حرفها زیاده.

منصور به خوبی می دانست مادرش دل خوشی از تنها عروسش ندارد و ترجیح می دهد تا هرگاه صحبتی از او به میان آمد، سخن را کوتاه کرده یا موضوع حرف را عوض کند.بنابراین آن روز به محض تمام کردن صبحانه به هوای دلتنگی، ماهان را در آغـ ـوش کشید و بیرون رفت.روز بعد با وجود چند روز مرخصی که باقی مانده بود به دلیل طعنه ها و کنایه های مادر و تعداد محدودی از بستگان نزدیک افسرده و مشتاق بازگشت بود.

برای رهایی از بار این فشارها در اولین فرصت راهی کرمان شد. اما این بار بدون فرزند ! زیرا شوکت برای نگه داری نوه کوچکش اصرار فراوانی داشت و منصور به دلیل بیماری فاطمه و حال نا مساعد او ، باالاجبار با ماندن ماهان موافقت کرد.

برخلاف تصور منصور، پس از بازگشت از شیراز نه تنها از فشارهای به وجود آمده کم نشد ، بلکه غیبت ناگهانی غزاله از سویی و شروع تحقیقات از سویی دیگر دهان آشنا و غریبه را برای یاوه گویی باز کرد.

با شروع تحقیقات شک وشبهه همسایگان تقریبا به یقین پیوست. و در زمزمه هایی تلخ ، زهر را در نیش زبان به جان او تزریق کرد. یکی می گفت: ( میگن زنِ تابش با فاسقش فرار کرده و الان در انتظار سنگساره) و دیگری می گفت: ( ولی من شنیدم خواستگار قبلیش اون رو دزدیده.) و سومی که از همه بی انصاف تر بود شایع می کرد: ( کجای کارین بابا ، خودشم نمی دونه بچه مال شوهرشه یا مال یه پدرسوخته دیگه ). شنیدن این تهمت ها از سوی همسایگان و کنایه های گاه و بیگاه همکاران در اداره و زخم زبانهای پشت هم مادر، از منصور آدم نامتعادلی ساخت، به طوریکه ملاقاتهای غزاله را به طور کامل قطع و تصمیم به جدایی گرفت.

تصمیم عجولانه منصور، غزاله را چنان درهم شکست که در مدت چند روز بیمار و به علت افسردگی شدید فورا به بیمارستان روانپزشکی کرمان منتقل شد و اگر مراقبت های شبانه روزی مادر نبود ، او بزودی تسلیم مرگ می شد.

منصور با وجود اطلاع یافتن از بیماری همسرش ، از دیدار او سر باز زد و در عین قساوت قلب مهر طلاق را روی شناسنامه اش کوبید، با کمال بی وفایی دست نیاز همسرش را که به سویش دراز شده بود پس زد و بر تمامی باورهای او خط بطلان کشید.

بدشانسی های این زن جوان، گویی تمامی نداشت زیرا مدت زیادی از طلاقش نگذشته بود که بار دیگر به دادگاه احضار شد.

نتیجه تحقیقات چنگی به دل نمی زد، گفتارها ضد و نقیض بود. تعداد اندکی از همسایگان تحت شایعه های پراکنده شده، او را زنی بدنام معرفی کرده بودند و تعدادی نیز اظهار بی اطلاعی کرده و بعضی نیز او را زنی اهل خانه و خانواده معرفی کرده بودند و چون غزاله اهل مسجد نبود، پیش نماز و خادمان مسجد نیز از او اظهار بی اطلاعی کرده بودند.

مسئله طلاق و مسمومیتش بر اثر استفاده از مواد مخدر، نقاط سیاه این پرونده به شمار می رفت. قاضی سهرابی با استناد به پرونده، بار دیگر از او خواست تا آخرین دفاع را از خود به عمل آورد، اما غزاله از حرف زدن طفره رفت. این بار سکوتش عاری از اشک و آه قسم بود. بنابراین قاضی دوباره نتوانست رای نهایی را صادر کند به این ترتیب غزاله بار دیگر تا زمان اعتراف به زندان فرستاده شد.

گویی برای او دیگر اهمیت نداشت و نفس کشیدن در فضای زندان را به هوای آلوده بیرون ترجیح می داد، به همین دلیل در سکوت با چهره ای محزون روی نیمکت راهرو نشست و سر به زیر به نقطه ای خیره شد.

در خلا کامل بود که یک جفت پوتین نظامی مقابل دیدگانش متوقف شد. به آرامی سر بلند کرد.

قد 189 سانتی متری سرگرد زادمهر وادارش کرد تا سرش را کاملا بالا بگیرد. نگاه بی فروغش را در چشمان پرجذبه و نافذ زادمهر دوخت.گویی او را مسبب تمام بدبختی هایش دانست، ابروانش را به هم گره کرد.

زادمهر با نگاه تند و پرسرزنش و با لحن نیش داری گفت :

– چی شد. اعتراف کردی؟

غزاله مجددا سر به زیر انداخت و سکوت اختیار کرد، اما زادمهر با صدای پرجذبه اش که دل هر متهمی را می لرزاند، گفت :

– وقتی سوال می کنم می خوام جواب بدی. نتیجه تحقیقات که نشون می ده چه کاره ای، پس بهتره بازی در نیاری. تو که نمی خوای همه عمرت رو تو زندون باشی.

کلام نیش دار زادمهر برای غزاله گران تمام شد. با اخم نگاه بیمارش را به او دوخت و گفت :

– اگه از خدا می ترسیدی اینقدر راحت به دیگران تهمت نمی زدی.

زادمهر پوزخند زد:

– با این حساب همه دروغگو هستند جز سرکار علیه.

– در دهن مردم رو نمی تونم ببندم… ولی می تونم مراقب حساب و کتابم با خدای خودم باشم.

زادمهر لاقید شانه ای بالا داد:

– به هر حال بهتره اعتراف کنی. اگه همکاری کنی و همدستات رو لو بدی، قول می دم برات تخفیف بگیرم.

غزاله در حود فرو رفت، بعد از تامل کوتاهی در حالی که به نظر می رسید نا امید و مـ ـستاصل گشته، پرسید:

– اگه اعتراف کنم حکمم اعدامه ؟

– نه بابا… یه چند سال حبس و یه جریمه نقدی.

– پس بی خیال شو.

نگاه زادمهر متعجب بود، پرسید :

– یعنی می خوای بمیری!

غزاله دستهای کشیده اش را بالا آورد و بغـ ـل صورتش گرفت. بغضش در حال ترکیدن بود، گفت :

– آره …. پس یه کاری کن که اون روز زودتر برسه، و قطرات اشک بی محابا از چشمانش جاری گشت.

نگاه محزون غزاله، زادمهر را چنان تحت تاثیر قرار داد که در حالیکه به او می اندیشید، دادگاه را ترک کرد.

بار دیگر غزاله به زندان انتقال یافت، اما این بار احساس می کرد که به خانه بازگشته است. آغـ ـوش پرمهر فخری و نـ ـوازش هایش، مادر را به خاطرش می آورد. فخری گیسوانش را نـ ـوازش داد و گفت :

– چرا اعتراف نکردی؟ فوق فوقش چند سال حبس می خوردی دیگه. ولی اینجوری خدا می دونه چند سال بلاتکلیفی.

– نه فخری جون، نه. من حاضر نیستم مهر این ننگ رو به پیـ ـشونیم بچسبونم.

– بخوای و نخوای کاریه که شده . تو با این وضعیت فقط خودت رو حیرون می کنی.

– شاید حق با تو باشه که هست، ولی برای آزادی اشتیاقی ندارم.

– دنیا که به آخر نرسیده دختر …. زنده باشن مادر و خواهر و برادرت… منصور ترکت کرد که کرد. مرتیکه الاغ لیاقتت رو نداشت.

– میگی اعتراف کنم؟

– آره جونم… چشم به هم بذاری می بینی بهار جوونیت توی این خراب شده به باد رفته.

– باید فکر کنم…. یک ماه! دو ماه! …. شاید هم اعتراف کردم.

اما روزها می گذشت و او قادر به تصمیم گیری نبود، تا آنکه یکی از روزهای سرد زمـ ـستان وقتی فخری او را ماتم زده در گوشه ای از محوطه زندان دید جلو رفت و با ملامت گفت :

– چیه باز که رفتی تو لک… آخه تو چته دختر؟

– غزاله سکوت کرد و فخری که از آب شدن ذره ذره او رنج می برد، پهلویش نشست و در حالیکه با انگشت به افراد درون محوطه اشاره می کرد گفت :

– نگاشون کن… فکر می کنی اینا علی بی غمن …. بابا! به خدا همه غم و غصه دارن. بعضی هاشون مثل تو آشیونه شون خراب شده، مثل همین پروانه، اگه ماشینش بیمه بود به خاطر نداشتن دیه نباید یک سال از بهترین روزهای عمرش رو اینجا بگذرونه و هنوز خدا می دونه چند سال دیگه باید مهمون اینجا باشه… بعضی هاشون حسرت یه مادر رو می خورن که حداقل هفته ای یه بار بیاد ملاقاتشون… تو خیلی ناشکری غزاله ، یه کم عاقل باش ، یه خرده توکلت رو بیشتر کن.

– درد من هم مادرمه… الان دو هفته است که نیومده سراغم، دلم شور می زنه.

– بیخود دلت شور می زنه. اینجا کم غصه داری، فکرهای الکی هم می کنی.

– غزل و هادی چی ؟ اونا هم نمی تونستن بیان ؟

فخری قیافه حق یه جانبی گرفت و گفت :

– بذار روشنت کنم. الان درست 11 ماهه که توی این خراب شده هستی. اگه زبونم لال مرده بودی، دیگه کسی سر قبرت هم نمی اومد… نمی دونم چرا توقع داری همه کار و زندگیشون رو ول کنن و تو رو بچسبن.

غزاله بلند شد :

– مامانم فرق داره… تمام کار و زندگی مامانم من هستم. می دونم طاقت دوریم رو نداره. .. می دونی فخری! دو سه شبه خوابهای آشفته می بینم، دیشب هم خواب دیدم دندونم افتاده.

فخری به هم ریخت. غزاله نگاه بی فروغش را به او دوخت و با لحن ملتمسی گفت :

– تعبیرش چیه فخری؟

فخری نگاه از غزاله گرفت و سر به آسمان گفت :

– انشاءا… خیره. انشاءا… خیره … بریم تو که هوا سرده.

غزاله به دنبال فخری وارد ساختمان شد، اما نه آن روز بلکه روزهای آینده نیز در دلشوره و نگرانی به سر برد تا اینکه در یک ملاقات خصوصی، خبر فوت مادر را از زبان هادی شنید.

این ضربه به منزله تیر خلاصی بر پیکر او بود. شاید شیون و زاری کمی از آلام و غم هایش می کاست، اما او مدتها در گوشه ای می نشست و به نقطه نامعلومی خیره می ماند. به ندرت حرف می زد و به اصرار و زور فخری غذای مختصری می خورد. او آنقدر این رویه را ادامه داد تا آنکه کاملا بیمار و رنجور شد.

فصل 10

پرده های سوسنی را کنار کشید. لبه تخـ ـت نشست و با ملاطفت پنجه در موهای فرزند فرو برد و به آرامی صدایش زد: ( کیان، مادر) و زیر لب زمزمه کرد: ( عجب عرقی کرده) و بار دیگر او را صدا زد: ( کیان مادر چشمات رو باز کن) کیان با سر و روی عرق کرده در حالیکه نفس های بلندی می کشید در تخـ ـت نیم خیز شد و با صدای خفه ای گفت: ( آب ). چند لحظه بعد عالیه با لیوانی لبریز از آب خنک به او نزدیک شد و گفت:

– هیچ وقت این جوری ندیده بودمت! خواب می دیدی؟

– خواب عجیبی بود… خواب یکی از متهمه هام رو می دیدم.

– روز کم باهاشون سر و کله می زنی، حالا دیگه شب هم دست از سرت بر نمی دارند.

کیان پتو را از رویش کنار زد و از تخـ ـت پایین آمد و گفت:

– هر چی بود خیلی بد بود. مثل یه کابـ ـوس وحشتناک.

و در حالیکه به موهایش چنگ می زد مقابل آیینه ایستاد و گفت:

– اسمش هدایته… مرده بود و رو دوش هم بنداش با تکبیر و صلوات تشییع می شد.

کیان با چشمهایی مضطرب رو به مادر چرخید و افزود :

– من مویه کنان موهای سرم رو می کندم و چنگ به صورتم می زدم… یه زن مسن ! نمی دونم کی بود، ولی تو خواب می دونستم که مرده، مدام سرم فریاد می کشید که من بچه ام رو از تو می خوام.

عالیه با تعجب گفت :

– واه ! این دیگه چه خوابیه پسر !

کیان کلافه و مـ ـستاصل بود. بار دیگر در موهایش چنگ زد و گفت :

– نمی دونم، نمی دونم… شنیدم حالش خیلی بده.

و بار دیگر چشمان مضطربش را در چشم مادر دوخت.

– نکنه مرده باشه؟

– حالا فرض که مرده باشه. تو چرا خودت رو ناراحت می کنی. خوب شاید عمرش سر اومده.

– آخه خیلی جوونه عزیز.

– چه فایده؟ زنی که قدر خودش و جوونی اش رو ندونه و دست به اعمال خلاف بزنه، همون بهتر که بمیره.

کیان به یاد التماس های غزاله افتاد و گفت:

– شاید هم بی گناه بوده و ما مرتکب اشتباه شدیم!

بعد از یک سکوت کوتاه، ناگهان با دلهره رو به مادر گفت :

– نکنه نفرینش گرفته باشه!

– یعنی چی؟

– نفرینم کرد… از خدا خواست تا خواب و آسایشم رو بگیره. التماسم می کرد کمکش کنم… می ترسم، می ترسم در مورد بی گناهیش راست گفته باشه… اگه مرده باشه، می دونم که تا آخر عمر عذاب وجدان دارم.

– خب، اینکه کاری نداره، اگه مطمئنی بی گناهه، کمکش کن.

– آخه چطوری ؟ بچه ها تحقیق کردن، زیاد موقعیتش خوب نیست.

– اگه تحقیقات نشون میده آدم حسابی نیست، چرا بیخود حرص و جوش می خوری.

– قربون شکل ماهت برم، اگه می خواستم واسه تک تک زندونی ها و متهم ها فکر کنم و غصه بخورم که باید استعفا می دادم و می نشستم تنگ دلت.

پیراهنش را از دسته صندلی برداشت و در حالیکه به تن می کرد، ادامه داد:

– به این یکی هم اصلا فکر نمی کردم.فقط موندم چرا خوابش رو دیدم. اونم یه همچین خوابی! می دونی تعبیرش چیه؟

– تعبیرش ساده است، کسی که در خواب بمیره عمرش طولانی میشه.

– و تعبیر گریه های من !؟

– گریه در خواب خوشحالی روزه.

کیان لاقید شانه بالا داد و به دنبال مادر برای وضو و نماز صبح بیرون رفت.در حالیکه زیر لب کلماتی زمزمه می کرد: (بی خیال بابا! خوابه دیگه). ولی در حقیقت نمی توانست در مورد خوابی که دیده بود بی تفاوت باشد.

ساعاتی بعد در ستاد مبارزه با مواد مخدر سیرجان در حالیکه تحت تاثیر خواب شب گذشته کمی کسل و دمق به نظر می رسید، مشغول بررسی پرونده جدیدی شد. حالگیری او وقتی به اوج رسید که مجبور بازپرسی مورد مشابهی مانند غزاله شد، در آن هنگام با احساس سردرد شدید آن را نیمه کاره رها کرد و به دفترش پناه برد تا آنکه حوالی ظهر سروان حق دوست با اخبار جدید به همراه متهمین از دادگاه بازگشت.

حق دوست برای خبر جدیدش آنقدر در هول و ولا بود که بدون تامل به دفتر کیان رفت. اما به محض ورود با مشاهده چهره پریشان او گفت :

– چته مرد؟ تو که هنوز سگرمه هات تو همه .

– چیزی نیست… یه کم کسلم.

– ولی من یه خبر دارم که اگه بشنوی شاخ در میاری.

– بگو ببینم این چه خبریه که می تونه شاخهای من رو در بیاره.

– تیمور.

– تیمور!؟… افتاد تو تله.

– پوف … افتاد تو تله؟ … پسر کجای کاری؟ غزل خداحافطی رو خوند.

چشمهای کیان گرد شد.

– مرگِ من !!!

– هان چیه … نگفتم شاخ در میاری.

– اِاِاِ مسخره بازی در نیار دیگه …. بگو ببینم،چطور این اتفاق افتاد؟

– یه دختر گل و گلاب فرستادش به درک.

– پس این بار خودش شکار شد.

– بله، تیمور شکار… شکار یه دختر 25 ساله شد.

کیان به فکر فرو رفت و حق دوست اصافه کرد :

– راستی هدایت رو یادته؟

کیان با یادآوری خوابش، ناگهان به هم ریخت و سراسیمه پرسید:

– چیزی شده… اتفاقی افتاده !!!؟

حق دوست متعجب در کیان خیره شد:

– چیه هول برت داشت.

کیان شرمنده سر به زیر انداخت و با کمی مِن و مِن گفت :

– آخه … آخه می دونی… خواب دیدم مُرده. گفتم نکنه به همین زودی خوابم تعبیر شده باشه… فقط همین.

حق دوست با تاسف سری تکان داد و گفت :

– خب راستش حالش خیلی خرابه ، چیزی به مردنش نمونده… میگن مرگ مادرش ضربه روحی شدیدی بهش وارد کرده … طبق نظر شورای پزشکی، جناب سهرابی مجبور شد به نحوی دستور آزادیش رو صادر کنه. برای همین چند میلیون جریمه و چند سال حبس تعلیقی براش برید… فکر کنم تا یکی دو روز دیگه آزاد بشه، چون در قبالش سند هم گرو گذاشتند.

کیان در افکار خود غوطه ور شد.

سرو صدای سرور همه را وحشت زده از خواب پراند. فخری سراسیمه از تخـ ـت پایین پرید و حـ ـلقه ایجاد شده در وسط سلول را کنار زد، به محض مشاهده غزاله، بر بالین او نشست و سر او را به دامن گرفت، ترسیده بود. چشمان غزاله به تاق دوخته شده بود و مردمک آن حرکتی نداشت. چندین بار به صورت غزاله نواخت ولی غزاله عکس العملی نشان نداد.

تقریبا تمامی بند، گرد سلول شماره 5 جمع شده بودند و با صدایی شبیه یه وِزوِز زنبور از یکدیگر می پرسیدند: ( چه اتفاقی افتاده؟) در این اثنا نگهبان با زندانی جدید وارد شد و با مشاهده جمعیت غرولندکنان جلو آمد و به محض مشاهده غزاله در آن وضعیت، وحشت زده پرسید:

– هیچ معلوم هست اینجا چه خبره؟ این دختره چش شده؟

فخری اشک ریزان تکرار کرد: (نمی دونم… ). نگهبان هم شد و سر به سیـ ـنه غزاله گذاشت. ضربان قلب ضعیف خیال او را کمی آسوده کرد. در حالیکه برای جابجایی غزاله به درمانگاه دور و بر سلول را خلوت می کرد، با انگشت به فخری، شهلا و چند نفر دیگه اشاره کرد و دستور داد تا او را در پتویی گذاشته و از بند خارج سازند.

غزاله روی دست هم بندانش حمل می شد که نگاه زندانی جدید با وحشت در چشمان باز و ثابت او خیره ماند.

دقایقی بعد غزاله روی تخـ ـت درمانگاه در حالیکه سُرم به دست داشت با صدای ضعیفی ناله می کرد. با آنکه فخری بی قرار و مشتاق پرستاری از دوست عزیزش بود، اما برای بازگشت به سلول اجبار داشت. به همین دلیل نگران و سراسیمه به بند بازگشت. و به محض ورود به بند با سوالات زندانی جدید رو به رو شد.

– حالش چه طوره؟

نگاه فخری در چشمان زندانی جوان متعجب بود.

– تو دیگه کی هستی!؟

– زندانی جدید.

– غیر از این نمی تونه باشه. ولی بگو ببینم! مگه تو غزاله رو می شناسی؟

– نه کاملا … حالش که خوب می شه؟

– نمی دونم با خداست… فقط براش دعا کن.

فصل 11

– فقط 15 دقیقه وقت داریم… می خوام دقیق و حساب شده عمل کنید.

آنگاه دو نقطه را روی نقشه علامتگذاری کرد:

– باید جاده های منطقه رو در این دو نقطه ببندیم.

سپس رو به عزیز افزود:

– تو، قاسم و نبی در محور سیرجان – کرمان در موقعیت تعیین شده موضع بگیرید و به مجرد گزارش عبدالحمید ، وقتی زادمهر به تله افتاد، جاده رو ببندید و به طبق نقشه خودروها رو به بهانه بازرسی معطل کنید.

سپس در چشمان سرخ رنگ عبدالحمید خیره ماند و ادامه داد:

– باید خیلی هوشیار باشی … موفقیت این پروژه بستگی به دقت تو داره… به محض خروج زادمهر از ستاد تعقیبش می کنی. چشم از او برنمی داری. لحظه به لحظه به اصغر و عزیز گزارش می دی…. در ضمن با عبدالواحد مرتب در تماس باش.

باز هم تاکید کرد:

-ببین حمید! دقت کن. من زمان خروج زادمهر رو از سیرجان می خوام

عزیز متفکرانه پرسید:

– اگه احیانا یه خودرو همزمان با زادمهر به تله افتاد دستور چیه؟

ولی خان لاقید شانه بالا انداخت و گفت :

– اگه خوش شانس باشه زودتر از زادمهر ما رو رد می کنه و اگر بدشانس باشه هرگز به مقصد نمی رسه.

روکرد به جانب حداد و گفت :

– سرگرم کردن پلیس راه پای توست… حوالی موقعیت، تریلر حامل بشکه های نفت و بنزین رو به آتیش بکش … می خوام آتش سوزی مهیبی راه بیفته.

اصغر تابی به سبیلش داد و گفت:

– پس من باید از محور کرمان جاده رو ببندم قربان.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x