رمان در چشم من طلوع کن پارت 7

3.5
(11)

دقایقی بعد هر دو در منزل ملاقادر، برادر عبدالنجیب، بودند و پس از صرف شامی مختصر در اتاقی که برایشان مهیا شد برای خوابیدن آماده گشتند.

کیان به محض ورود با ابراز خستگی در رختخواب خود جای گرفت و خیلی زود به خواب رفت. اما در وجود غزاله وحشتی رخنه کرده بود که مانع از آرامشش می شد و این موضوع خواب را از چشمابش ربوده بود.

او در حالیکه لحظه به لحظه خاطرات چند روز اخیر را به یاد می آورد، اشک می ریخت و به حال خود دل می سوزاند.

نگاهش از لای در به آسمان کم ستاره خیره ماند. یادش آمد که باید چند روزی از آمدن بهار و تحویل سال گذشته باشد. آه کشید.

غرق در افکار خود بود که کیان از خواب پرید و با دیدن او در آن حالت در رختخواب نیم خیز شد و گفت:

– چرا نمی خوابی؟

جواب غزاله سکوت محض بود. کیان گفت:

– راه درازی در پیش داریم، بهتره استراحت کنی.

بار دیگر جواب غزاله سکوت بود. سکوتی که برای کیان پرمعنا و زیبا بود. چشمهایش دیگر مجبور به فرار از دیدار این مه زیبا نبود، در نیم رخ او خیره ماند. اکنون خود را صاحب این زن زیبا و دلفریب می دید.

حسی که از آغاز سفر اجباری در خود خاموش کرده و سعی در نابودی آن داشت، اکنون بیدار شده بود و او را در عالمی از سرخوشی فرو می برد. در حالیکه مشتاق گم شدن در هوای عشق او بود، اما خوددار، برای تسلی به آرامی برخاست و با تردید بالای سرش ایستاد.

در وجودش انقلابی برپا بود و در برزخی از بایدها و نبایدها دست و پا می زد. بالاخره هم دلش را یکدل کرد و مقابلش نشست. چشمان مشتاق اما نگرانش را در چهره مغموم و افسرده او دوخت.

غزاله نقاب بُرقع را بالا زده و در سکوت، به نقطه ای نامعلوم خیره مانده و اشک می ریخت.

کیان نگاهی به آسمان کم ستاره انداخت و گفت:

– بالاخره این ابرهای لعنتی کنار رفتن.

– …..

– هوا خیلی سرده. نمی خوای بیای کنار آتش بخاری؟

– …..

– چرا حرف نمی زنی؟ این سکوت سنگین نشونه چیه؟

سکوت ممتد غزاله کیان را هر لحظه نگران تر می ساخت تا جایی که احساس کرد غزاله در فکر انجام عملی احمقانه مثل خودکشی با خود کلنجار می رود، در پی دلجویی و تسلی خاطر با کمی تردید دست بر شانه او نهاد و برای اولین بار نام او را به لب راند: (غزاله ).

غزاله با شنیدن نامش تکانی خورد اما مجددا در سکوت خود فرو رفت.

کیان با لحن پرعطوفتی گفت:

– اینقدر بهش فکر نکن. تو فقط خودت رو آزار می دی.

سکوت غزاله، کیان را آزار می داد و او را ترغیب به دلجویی بیشتر می کرد، از این رو کمی به او نزدیک شد.

غزاله تازه به خود آمد و سراسیمه برخاست. نگاهی تند و گزنده به کیان انداخت و با غیظ فاصله گرفت.

کیان می دانست که غزاله تا چه حد از او نفرت دارد، به همین دلیل باید برای بدست آوردن دل او تلاش می کرد. با این فکر از جای برخاست و درست پشت سر او ایستاد و با ملایمت گفت:

– ناراحت شدی؟

– تو هم با دیگران فرقی نداری… اصلا همه مردا مثل هم هستن. با ایمان و بی ایمان نداره.

– ولی من شوهرتم.

– خب پس! همه اینا نقشه ات بود!

– که چی!؟

– صیغه بخونی و فکر کنی شوهرمی.

تفکر غزاله کیان را به خنده انداخت. پوزخندی زد و برای لجبازی گفت:

– حالا که مال منی، می خوای چیکار کنی؟

– من از تو بدم میاد.

– می دونم.

– پس چرا راحتم نمی ذاری؟

– واااا….. زن به این بداخلاقی هم نوبره.

– قربون تو آدم خوش اخلاق.

– فکر کنم منو بشه با عسل تحمل کرد…. البته اگه عسلش تو باشی.

– خواب دیدی خیر باشه.

غزاله چرخید تا از مقابل کیان بگریزد، اما دست کیان روی چارچوب، راهش را سد کرد. غزاله خود را در مقابل سیـ ـنه فراخی دید که نمی دانست چقدر بیتابِ آغـ ـوش کشیدن اوست، اما خوددار، آتش عشق را در سیـ ـنه خاموش می سازد.

دلش فرو ریخت و در حالیکه صورتش از شرم گلگون شده بود سعی کرد از مقابل بازوان پرتوان کیان بگریزد، اما کیان مجال هر گونه حرکتی را از او گرفت. نگاه عاشق و بی قرارش را در چشمان طلایی او دوخت و با صدای لرزانی به آرامی گفت:

– چرا از من بدت میاد؟

غزاله در چشمان او بُراق شد.

– هرچی میکشم از دست توست. تو بیچارم کردی، همه زندگیم رو گرفتی…. دیگه از جونم چی میخوای؟

– چرا فکر می کنی من مقصرم؟

– نیستی!؟

کیان پاسخی نداد. او در سکوت به چشمان غزاله خیره شد. نفس در سیـ ـنه غزاله حبس شد گویی وجودش را به آتش کشیدند. دستپاچه و سراسیمه در یک لحظه از مقابل او گریخت و کنار بخاری کز کرد.

لبخندب مهمان لبـ ـهای کیان شد. و گفت:

– چیه؟ چرا بق کردی؟

– خیلی بی شرمی… تو در مورد من چی فکر می کنی؟

حرفش را نیمه تمام گذاشت و گریه سر داد. کیان لحن محبت آمیزی به خود گرفت و گفت:

– چی فکر می کنم؟…. فکر می کنم یه شوهر حق داره به همسرش ابراز محبت کنه، نداره؟

– می دونم… می دونم در مورد من چی فکر می کنی. واسه تو من حکم همون لنگه کفش کهنه توی بیابون رو دارم. درسته؟

– این چه حرفیه؟ تو نور چشم منی.

غزاله دیگر طاقت نیاورد و با تندی از کیان روگرداند. اما کیان در مسیر نگاه او قرار گرفت و با نگاه گرم و عاشق خود روح غزاله را نـ ـوازش داد. کلمات بی اختیار از لبـ ـهایش گریخت.

– کاش می دونستی چقدر برام عزیزی.

غزاله دهانش را پرکرد تا چیزی بگوید که شرم مانعش شد و سر به زیر انداخت. او به هیچ وجه انتظار شنیدن این جملات و رفتار محبت آمیز و بی اراده را از جانب کیان نداشت. ( عشق ) چیزی که به اندازه سر سوزنی به فکرش خطور نکرده بود او را در افکار مبهمی فرو برد.

کیان انگشت زیر چانه او گذاشت و صورت او را به سمت خود مایل کرد. نگاهشان درهم گره خورد. یک سکوت قابل لمس برقرار شد و لحظه ای بعد کیان با لحن پرالتماسی گفت:

– منصور رو فراموش کن…. قول میدم خوشبختت کنم.

یک گرمای مطبوع از قلب به تمام نقاط بدن غزاله فرار کرد. حس غریبی در وجودش بیدار گشت و در سکوت به کیان خیره شد.

در چشمان نافذ کیان دیگر اثری از سردی و غرور نبود، عشق و تمنا دریای چشمانش را طوفانی ساخته بود و غزاله را به کام خویش می خواند.

غزاله احساس کرد قالب تهی می کند. یکباره احساس سرما تمام وجودش را فرا گرفت، یاد منصور حالش را دگرگون ساخت، به طوری که بلافاصله از اتاق بیرون زد. کیان سراسیمه به دنبالش دوید و او با جملاتی چون (غزاله صبر کن…. غزاله وایسا ) به نزد خود فرا خواند، اما غزاله بی توجه و بی هدف به راهش ادامه می داد.

کیان که حسابی کلافه شده بود به شتاب قدمهایش افزود و وقتی به یک قدمی او رسید بازویش را چشبید و او را با خشم به سوی خود کشید، غزاله چرخی خورد سیـ ـنه به سیـ ـنه او قرار گرفت.

خشم صورت کیان را برافروخته کرد، گفت:

– زده به سرت؟ کجا می خوای بری؟

– به تو ربطی نداره. ولم کن.

نگاه کیان تند و متوقع بود. در حالیکه سعی داشت کنترل رفتارش را در اختیار بگیرد، او را به سوی اتاق کشاند و به محض ورود او را گوشه ای رها کرد و درِ اتاق را از داخل چفت کرد.

غزاله از ترس گوشه اتاق کز کرد. کیان همان جا پشتِ در به سوی زمین رها شد. خشم قصد رها کردنش را نداشت. نگاه پرغیظش را به غزاله دوخت و گفت:

– می دونم چه فکری می کنی…. باشه. باشه دیگه تکرار نمی شه. قول میدم. حالا بگیر بخواب. نمی خوام فردا بهانه ای برای خستگی داشته باشی.

غزاله خاموش در جای خود باقی ماند، اما کیان او را وادار کرد تا در جای خود دراز بکشد.

کیان در حالیکه غزاله پتو را صورت خود بالا می کشید، گفت:

– فراموش کن… هر چی دیدی و شنیدی فراموش کن.

عطر نسیم بهار بر شامه ده… می نشست. دهی مشتمل بر بیست خانوار که در منازل گلی با سقف چوبی در کنار زمینهای زراعی خود روزگار را به سر می بردند. با ظهور اولین پرتوهای خورشید، زنگ کار نیز نواخته شد. مردان شتابان به سوی مزارع روان بودند و کودکان برای تهیه نان ولوهای آب را به دوش می کشیدند و در مقابل مادرانشان بر زمین می نهادند.

کیان روی تخـ ـته سنگی نشسته و شاهد تکاپوی این جمع برای بقای زندگی بود که دستی بر شانه اش خورد و صدایی گرمی سلام داد. ملاقادر برادر کوچکتر عبدالنجیب بود.

برای ادای احترام قصد برخاستن کرد که ملاقادر مانعش شد و گفت :

– خوب خوابیدی؟

– ممنون… خیلی زحمت دادیم.

ملاقادر لبخند کم رنگی زد و گفت :

– از احوال برادرم بگو، چه می کرد جوان؟

– خیلی سلام رسوند. شاید تا چند روز دیگه به دیدارتون بیاد.

– چند ماهی هست که یکدیگر را دیدار نکردیم. سیل راهمان را بسته بود.

بعد مثل اینکه یاد چیزی افتاده باشد رو به جانب فرزند خردسالش کرد و فریاد زد.

– متین… هوی متین.

پسرک که هفت هشت ساله می نمود شتابان به پدر نزدیک شد. ملاقادر به ظرف بیست لیتری اشاره کرد و گفت :

– برو سرای خانم، گازوییل بریز داخل بخاری.

پسرک بی معطلی ظرف گازوییل را برداشت. کیان فکر کرد این جثه کوچک توانایی بلند کردن آن ظرف سنگین را ندارد. به قصد کمک نیم خیز شد، ولی متین به سرعت باد و بدون به جا آوردن آداب ورود بی محابا وارد اتاق گردید و پس از انجام وظیفه، به سرعت بیرون زد و با اجازه از پدر به سراغ بازی با خواهر و برادر خود شتافت.

کیان کنجکاو پرسید:

– این گازوییل را از کجا تهیه می کنید؟

– با هزار بدبختی! از مرز ایران.

– چقدر براش پول میدید؟

– گران… خیلی گران. هر گالونی هفت، هشت هزار تومان به پول شما میشه.

– پس هرچی پول دارید باید بابت گازوییل خرج کنید.

– مجبوریم کم مصرف کنیم. سرای زنانه کرسی زغالی زدی…. خب نان دیگه پخته شده. بگم چای آماده کنن.

و رفت.

کیان از اتفاق شب گذشته هنوز عصبانی به نظر می رسید. برای بیدار کردن غزاله سگرمه هایش را در هم کشید و وارد اتاق شد. اما به محض دیدن چهره معصوم غزاله در عالم خواب، گره ابروانش باز شد و جای آن را لبخند دلنشینی گرفت که طبق معمول دو خط دایره شکل روی گونه اش نقش بست.

خراشیدگی روی گونه غزاله قهوه ای رنگ شده و لبش کمی متورم به نظر می رسید. تمام دلخوری دیشب از دلش سفر کرد و با عطوفت او را صدا زد.

– خانم هدایت…. خیلی وقته آفتاب سر زده، نمی خوای پاشی؟

غزاله با صدایی شبیه به (هوم) غلتی زد و کیان بار دیگر او را به نام خواند. غزاله به زحمت پلکهایش را فشرد و چشم باز کرد. کیان سر به زیر شد و گفت :

– پاشو یه چیزی بخور باید زودتر راه بیفتیم.

غزاله قادر به تکان بدنش نبود، به همین دلیل چند دقیقه ای در جای خود باقی ماند و پس از کش و قوس های مکرر با بدن آش و لاش از جای برخاست. احساس می کرد مفصلهایش قادر به انجام وظیفه نیستند و نمی توانند او را سرپا نگه دارند. با این وصف به سختی بیرون رفت و با آبی که دختر ملاقادر برایش آورده بود صورتش را شست و شو داد و به اتاق بازگشت. چند لحظه بعد کیان با یک سینی که محتویات آن دو لیوان چای، قندان و دو قرص نان و یک پیاله شیر بود داخل شد.

سینی را مقابل غزاله روی زمین گذاشت و بلافاصله یک قرص نان و لیوان چای و چند حبه قند برداشت و از اتاق بیرون رفت.

غزاله پشت چشمی نازک کرد و در دل گفت : (هرکس دیگه ای هم جای تو بود، روش نمی شد توی چشمام نگاه کنه).

چند دقیقه بعد کیان آماده رفتن به سراغ غزاله آمد و گفت :

– اگه میای بسم ا…

– اگه نیام؟

– هر طور میلته.

– من اینجا می مونم. فکر کنم اینجا بیشتر در امانم تا همراه تو.

چشمان کیان از فرط تعجب گرد شد و صورتش به سرعت برافروخته گردید. برای کنترل عصبانیتش که فکر می کرد اگر خود را رها کند غزاله کتک مفصلی نوش جان خواهد کرد، پلکهایش را محکم به هم فشرد و لبش را چنان گزید که خون از جای آن بیرون زد. دیگر معطل کردن جایز نبود به سرعت از آنجا خارج شد و راهی را که به شهر ختم می شد پیش رو گرفت.

جمله غزاله مثل پتکی بود که هر لحظه بر فرقش کوبیده می شد. از اینکه نتوانسته بود خوددار باشد و احساسش را مخفی کند، خود را به باد ملامت و سرزنش گرفت: (پسره احمق … خیالت راحت شد. می بینی اون در مورد کیان زادمهر چی فکر می کنه). نفس نفس می زد و به سرعت گام بر میداشت : (اینقدر کودن و بیشعوری که مفت خودت رو باختی). سرزنش کردن خودش تمامی نداشت. آنقدر عجول و سراسیمه راه می رفت که متوجه غزاله که به دنبالش دوان دوان در حرکت بود نشد. بالاخره روح آزرده خاطرش او را مجبور به توقف کرد. خراب و زار به نظر می رسید. در حالیکه غمی سنگین قفسه سیـ ـنه اش را می فشرد، با سستی زانو زد و به دفعات نعره کشید.

غزاله با مشاهده حالت او از سرعت قدمهایش کاست. از اینکه ناجی خود را تا این اندازه آزرده بود شرمنده و خجل، برای دلجویی جلو رفت و دستش را روی شانه او گذاشت.

کیان سراسیمه به پشت سرش نظر انداخت و با مشاهده غزاله، گویی آتش درونش افزون شد از جای جست و فریاد زد.

– تو اینجا چی کار میکی؟…. برای چی دنبالم راه افتادی؟

– نمی دونم.

– اینم شد جواب؟ برگرد همون جا که بودی.

غزاله سر به زیر شد و کیان باز هم تندی کرد.

– یالا دیگه! معطل چی هستی؟

– خواهش می کنم. من… من…. معذرت می خوام.

– احتیاج به عذرخواهی نیست، حق با توئه…. برگرد پیش ملاقادر، باهاش صحبت می کنم، او رو راضی می کنم که تو رو پیش خودش نگه داره.

و به سرعت به سمت دهکده به راه افتاد. چند متری که جلو رفت به سمت غزاله چرخید، غزاله بی حرکت در جایش ایستاده بود. به ناگاه فاصله ایجاد شده را بازگشت و با خشم گفت :

– پس چرا معطلی؟ مگه همین رو نمی خواستی؟

غزاله نگاه غمبارش را به زمین دوخت و با اندوه گفت :

– تو زن نیستی، نمی تونی احساسم رو درک کنی… می دونی من چی می کشم؟ می دونی چی دلم می خواد؟… دلم برای شستن ظرفها و جارو کردن خونه ام تنگ شده. دلم می خواست به جای این دشت فراخ توی آشپزخونه کوچکم بودم و به عشق منصور ناهار درست می کردم. دلم واسه ماهان و شستن تن و بدن کوچکش یه ذره شده. من به اینجا تعلق ندارم. می خوام برگردم خونه ام.

کیان هوای ریه اش را بیرون داد. کمی به خودش مسلط شد و ناامید گفت :

– باشه، هرچی تو بخوای همون میشه… تو خونه ملاقادر می مونی، اگه زنده برگشتم که خودم تو رو تحویل منصور می دم و اگه برنگشتم…. خودت یه راهی پیدا کن. سپس در حالیکه به عشق نافرجام یکطرفه اش می اندیشید، به سوی منزل ملاقادر روان شد.

کیان توانست با وجود عقاید و رسوم رایج در میان مردم آن ده، با گفتگوی نسبتا طولانی، ملاقادر را متقاعد سازد که چند روزی غزاله را نزد خود نگاه دارد و چون برای رفتن عجله داشت، بلافاصله نزد غزاله رفت تا او را نیز از نگرانی بیرون بیاورد.

غزاله به محض مشاهده کیان سراسیمه جلو دوید و پرسید :

– چی شد؟

– تو اینجا می مونی.

– راست میگی؟ قبول کرد!

خوشحالی غزاله قلب کیان را درهم فشرد و وجودش را احساسی تلخ و مبهم فرا گرفت. نگاه حسرتش را که هاله ای از غم آن را پوشانده بود به غزاله دوخت و بدون کلام اضافه ای رفت

حال و هوای کیان دل غزاله را لرزاند. فکر کرد چه چیزی این مرد سرکش و مغرور را تا این حد زار و پریشان ساخته است. در حالیکه دور شدن او را نظاره می کرد. بی اراده به دنبالش دوید و فریاد زد.

– کیان… کیان.

کیان ایستاد، اما بدون آنکه به سوی او بچرخد منتظر ماند. وقتی غزاله به نزدیکی اش رسید ابروانش را گره زد و گفت:

– دیگه چی شده؟

– هیچی… هیچی نشده. فقط می خواستم ازت تشکر کنم. تو جون من رو بارها نجات دادی و من به تو مدیونم…. نمی خوام فکر کنی قدرناشناسم.

باز دو نیم دایره ای که لبخند کیان را جذاب تر می کرد روی گونه اش نقش بست. اما لحنش آزار دهنده تر از تلخی لبخندش بود.

– تو هم جون من رو نجات دادی… حالا دیگه اگه کاری نداری، رفع زحمت کن. به اندازه کافی وقتم هدر رفته.

کیان بار دیگر به راه افتاد، اما جمله غزاله او را متوقف کرد.

– زود برگرد. می ترسم… من از تنهایی و غربت اینجا می ترسم.

کیان کلافه دستی در موهای انبوهش فرو برد، نفس عمیقی کشید. سپس رو به غزاله چرخید. نگاه نافذش در اعماق قلب غزاله خانه کرد.

– نمی دونم! شاید اجل مهلتم نده تا یه بار دیگه ببینمت. پس بهتره بدونی چه احساسی دارم…. ببین غزاله من…. من…همیشه با مادرم بر سر ازدواجم بحث داشتم. نمی دونم چرا، ولی از همه زنها گریزان بودم. به تنها چیزی که فکر نمی کردم عشق و زن و ازدواج بود. وقتی برادرم عاشق شد و مثل دیوونه ها ما رو تهدید کرد که اگر دختر دلخواهش رو براش خواستگاری نکنیم، ال می کنه و بل می کنه، مسخره اش می کردم. به مادرم می گفتم ولش کن کم کم از سرش می افته…. اما حالا در بدترین شرایط زندیگیم، جایی که نه روی زمینم، نه روی هوا دارم عشق رو تجربه می کنم. خیلی مسخره است، نه؟ … به جای فکر فرار! تو ذهنم رو مشغول کردی. می دونم اگه به عبدالنجیب اصرار می کردم بدون اینکه لازم باشه تو رو به عقد خودم در بیارم، پناهت می داد. اما دل من چیز دیگه ای می خواست، فکر می کردم اگه توفیق پیدا کنم و سالم به ایران برسیم می تونیم…. می تونیم یه زندگی….

کیان ساکت شد و غزاله بدون کلام سر به زیر شد و به سمت اتاقش بازگشت. کیان باصدای لرزانی گفت:

– می خوام حلالم کنی. قصد بدی نداشتم…. نه اون جور که تو فکر کردی. فقط خواستم برای عشقم تسلی خاطر باشم. برای تو….

غزاله عکس العملی نشان نداد و کیان با قلبی درهم فشرده، با حسرت و تاسف سری تکان داد و مجددا به راه خود ادامه داد.

در طول راه سعی داشت فکر غزاله را برای همیشه از سرش بیرون کند، اما گویی خیال این زیبای مه پیکر دست از سرش برنمی داشت.

چند ساعتی می شد که بی وقفه در حرکت بود تا آنکه بالاخره خستگی و بی خوابی شب گذشته وادارش کرد تا دقایقی به استراحت بپردازد. هنوز چشمش گرم نشده بود که صدای خش خشی بین بوته زار سراسیمه اش کرد. با عجله گلنگدن را کشید و اسلحه اش را مسلح کرد و به سوی بوته زار نشانه رفت و فریاد زد:

– کی اونجاست؟ بیا بیرون والا شلیک می کنم.

لحظاتی بعد چشمانش از فرط تعجب گرد شد. ناباور اسلحه را ضامن کرد و گفت:

– دیوونه!! تو اینجا چی کار می کنی؟ نزدیک بود بکشمت.

غزاله آرام و بی صدا به جلو خرامید. چشمان بَراقش را در چشم کیان دوخت و با صدای لرزانی گفت:

– نتونستم اونجا بمونم.

– ولی بهتر بود می موندی. این طوری خیال من هم راحت تر بود.

– خودت گفتی ما به پای خودمون نمیریم. ما رو می برن. یادت رفته؟

کیان سری تکان داد و با رخوت نشست. در حالیکه نمی دانست از دیدار و همراهی غزاله خوشحال باشد یا نه، گفت:

– نمی خوام آسیبی به تو برسه، نباید می اومدی.

– تو که رفتی یک ربع بعد مثل دیوونه ها شدم. هزار جور فکر و خیال اومد سراغم، داشتم از ترس سکته می کردم. هراسون زدم بیرون. اولش ملاقادر مخالفت کرد، ولی وقتی اصرارم رو دید کوتاه اومد.

– پس تمام این مدت تعقیبم می کردی.

– آره…. می ترسیدم دعوام کنی و من رو برگردونی.

– درست فکر کردی. حیف که خیلی دور شدیم و من فرصت ندارم، والا مطمئن باش تو رو برمی گردوندم.

– حالا می خوای چی کار کنی؟

– هیچی …. می خوام یه چیزی بخورم و استراحت کنم، چون دیشب اصلا نخوابیدم.

سپس از درون دستمالی که ملاقادر برایش پیچیده بود، تکه نانی بیرون آورد و به دو نیم کرد. نیمه آن را مقابل غزاله گرفت و گفت:

– باید گرسنه باشی، یه چیزی بخور و استراحت کن. می خوام امشب هر طور شده به آبادی برسیم.

– تو که از من دلخور نیستی، هستی؟

صورت جذاب کیان با لبخندش جذاب تر شد، گفت:

– من مخلص شما هم هستم.

گوشه لب غزاله لبخندی نشست. در حالیکه نانش را به دندان می گرفت با دهان پر گفت:

– کیان! تو واقعا تا حالا ازدواج نکردی؟

– نه، چطور مگه؟

– هیچی، همین طوری.

– نترس هوو موو نداری. خیالت تخـ ـت.

– تو واقعا می خوای که… که من همسرت باشم!؟

– اگه شما بنده رو به غلامی قبول داشته باشی.

– ولی بچه ام چی میشه؟

– هرکاری از دستم بربیاد مضایقه نمی کنم.

غزاله سکوت کرد. معلوم بود در افکار خود غوطه ور است. لحظه ای بعد برخاست و به نقطه نامعلومی خیره شد.

کیان به قصد هم صحبتی و دلداری شانه به شانه او لیستاد. آرام پرسید:

– به چی فکر می کنی؟

– به تو….. خودم، منصور و ماهان.

– نتیجه؟

– از منصور متنفرم، چون درست وقتی به او احتیاج داشتم، ترکم کرد. به خاطر مرگ مامان نمی تونم ببخشمش، نمی تونم خیانتش رو فراموش کنم.

– و من؟

غزاله چرخید و چشم در چشم کیان دوخت.

– اگه توی خواب باشی چی؟

کیان دست بالا برد و بغـ ـل صورت غزاله نهاد، با انگشت شست گونه او را نـ ـوازش داد و گفت:

– هیچ وقت تنهات نمی ذارم…. هیچ وقت.

– تو که نمی خوای به من امید بدی، می خوای؟

کیان فشاری به دستش داد و سر غزاله را به سیـ ـنه گرفت.

شاید کلمات بیانگر احساس درونی اش نبود به همین دلیل سکوت کرد و شانه های ستبر خود را تکیه گاه غزاله ساخت.

غزاله در حالیکه احساس می کرد به وجود این مرد سرکش و مغرور نیاز دارد، در آغـ ـوشش آرام گرفت.

فصل20

هیچ کلامی آرام بخش دل ریشش نبود. با این وجود پر صلابت اما با قلبی آکنده از غم که متحمل زجر هجر می نمود، با بهت در سوگ عزیزانش به دنبال دو تابوت که جز مشتی استخوان پودر شده نبود، گام بر می داشت.

تعداد بی شماری از افراد نیروی انتظامی در مراسم تشییع حضور یافته بودند تا به گونه ای همدردی خود را ابراز نمایند. در چهره تک تک کسانی که در آن تشییع جنازه با شکوه شرکت کرده بودند، انزجار و نفرت از این عمل غیرانسانی موج می زد. با پایان یافتن مراسم، جلسه فوق العاده ای جهت جلوگیری از حوادث احتمالی برگزار و دستورات جدید امنیتی صادر گردید.

حادثه دلخراش مرگ خانواده سرهنگ شفیعی خط بطلانی بر فرضیات احتمالی جلسات قبل کشیده بود و در نگاه جدید، احتمال فرار سرگرد زادمهر را به صفر می رسانید. پایان مذاکرات نشان از اجبار آنان به پذیرفتن خواسته های ربایندگان داشت.

* * *

اُلماز پکی به سیـ ـگار زد و کمی در مبل جابجا شد. برق پیروزی در چشمانش موج می زد. تابی به سبیلهای از بنا گوش دررفته اش داد و گفت:

– بچه ها به مرز بازرگان رسیده اند. فکر کنم تا دو، سه روز دیگه نوبت بازرسی بگیرند… دیگه کار تمومه ولی خان عزیز.

ولی خان اضطراب داشت. آرزوهایی که در پی این ربایندگی در ذهن خود می پروراند، همه دور از دسترس به نظر میرسید. انتقام از زادمهر و رهایی برادر از زندان، هدفهایی بود که آنها را در دستان خود لمس می کرد. اما زادمهر با فرار خود او را در حسرت موفقیت های از دست رفته قرار داده بود.

چهره اش نشان از عدم رضایت بر شروع عملیات داشت. الماز امواج او را دریافت کرد. به آرامی برخاست و در حالیکه قدم زدن را آغاز می کرد گفت :

– خودت خوب می دونی، هنوز نشده مسولیت محموله ای بر گردنم باشه و نتونم اون رو به مقصد برسونم.

– ولی این دفعه فرق می کنه…. زادمهر آزاده.

– مگه زادمهر راجع به محموله هروئین چیزی می دونه؟

– به هیچ وجه.

– پس آزادی اون ، البته اگه تا حالا زنده مونده باشه، فقط جلو معامله شیرخان رو می گیره.

نگاه مرموزش را در عمق چشمان ولی خان دوخت و افزود :

– ولی فکر کنم تو به میلیون ها میلیون اسکناس بیشتر فکر می کنی تا شیرخان . درسته؟

ولی خان لبخند موذیانه ای زد. پول در زندگی او و امثال او حرف اول را می زد. در سکوت به فکر فرو رفت، اما ورود سراسیمه بیک، رشته افکارش را پاره کرد. اُلماز ابروانش را گره کرد و ولی خان به احترام او با بیگ تندی کرد :

– چه خبره؟ مگه نمی بینی مهمون دارم.

– معذرت می خوام قربان. یه خبر مهم دارم.

– چرا معطلی پس، بنال دِ.

– بچه ها رد پای زادمهر رو پیدا کردن.

– کجا؟ چه جوری؟

– دو نفر از اهالی ده … یه زن و مرد ایرانی رو دیدن که لباس افغانی پوشیده بودند، ضمن اینکه یه درگیری هم با اونا داشتن. اون طور که یکیشون تعریف می کرد، مرده مسلحه، با نشونی هایی که از اونها، مخصوصا دختره دادند، حدس می زنم خودشون باشن.

– وجب به وجب اون اطراف رو زیر و رو کنید… اگه شده خاک اونجا رو الک کنید، ولی زادمهر رو پیدا کنید…. زنده.

اُلماز خود را بالای سر ولی خان رساند و با کلمات شمرده ای در گوش او زمزمه کرد.

– زادمهر رو خفه کن…. هر چه زودتر.

– پس شیرخان چی میشه؟

– هدف اصلی گروه حمل این محموله بوده… گروگان گیری زادمهر و درخواست آزادی شیرخان برای انحراف ذهن نیروی انتظامی و خروج محموله بیش از هشت تن بود…. متوجهی که.

– یعنی مبادله ای در کار نیست؟!

– شیر خان رو فراموش کن… اگه دلت خنک میشه، زادمهر رو پیدا کن و انتقام بگیر.

– یعنی همه این برنامه ها فقط برای حمل مواد بوده؟

– شغل ما اینه… در ضمن تو که نمی خوای معامله میلیون دلاریمون به هم بخوره، می خوای؟

افکار پریشان، ولی خان را در سکوت سنگینی فرو برد و الماز عصایش را در دست گرفت و در حمایت محافظین خود، از آنجا خارج شد.

باران چهره زمین را شسته بود. بوی علف تازه و صدای شُر شُر آب روح انسان را نـ ـوازش می داد. یک دشت فراخ از سبزه بهاره، چنان زمین را نقاشی کرده بود که هیچ نقاشی از ابتدای خلقت چنین تصویری از خود به جای نگذاشته بود.

برای کیان وقت لذت بردن از طبیعت نبود. تمام حواسش به اطراف بود که بار دیگر غافلگیر نشود. غزاله چند قدم عقب تر، برخلاف کیان، از آن همه زیبایی لذت می برد و کیان او را وادار می کرد بگوید: ( تنبل خانم بجنب). غزاله نق می زد و ابراز خستگی می کرد.

برای غزاله جای تعجب بود که سرنوشت توانسته بود زندگی او را با مردی چون کیان پیوند بزند.

می اندیشید با همه رفتارهای تند و زننده و پرخاشگریهای گستاخانه، چگونه توانسته دل سخت او را به دست آورده و برق عشق را در چشمانش روشن سازد. نمی توانست به عشق او شک داشته باشد! در حالیکه تمام وجود او را عشق می دید. یک عشق پاک و ناب. برای آینده در تفکری شیرین فرو رفت که باز کیان غرولند کرد و او را از دنیای تخیل بیرون کشید.

حالا دیگر غر زدنهای او را به جان می خرید. در حالیکه رشته های محبت یکی پس از دیگری در وجودش تنیده می شد و دریچه قلبش را به سوی این عشق بزرگ می گشود او را به نام خواند.

– کیان.

– جانِ کیان.

– مادرت چطور اخلاقی داره؟

کیان از حرکت باز ایستاد. نگاهش شیطنت کرد. لبخند زد و گفت :

– هان!؟ دنبال رگِ خواب مادر شوهرت می گردی؟

غزاله فاصله خود را تا کیان با چند قدم پر کرد. ذره ای از شیرینی عسلِ چشمانش را در کام کیان ریخت گفت :

– اگه مادرت از من خوشش نیاد چی؟

کیان تلنگری به پیشانی او زد و جواب داد :

– میشه این فکرهای پوچ رو از سرت بیرون کنی؟

– ولی مادرِ منصور از من بدش می اومد.

نام منصور خون را در رگهای کیان به غلیان درآورد. برافروخته بازوی غزاله را چسبید و گفت :

– دیگه اسم منصور رو جلوی من نیار.

غزاله شاهد امواج متلاطم حسادت در سیاهی چشمان او بود، اما ذهنیتی از زندگی جدید برای تجسم در پیش روی خود نداشت. متاسف سر تکان داد و گفت :

– اگه مادرت از من بدش بیاد چی؟ من یه زن مطلقه هستم و مدتی به عنوان یه مجرم زندان بودم و تو … تو یه افسر فوق العاده که تا حالا هیچ دختری سعادت زندگی با تو رو نداشته… مادرت حق داره دامادی تو رو ببینه.

– اولا، در دادگاه خودم تو رو تبرئه می کنم و به حرف هیچ کس اهمیت نمی دم. دوما، مادرم زن مهربون و خوش قلبیه. می دونم که از تو خوشش میاد.

و دست غزاله را گرفت و شانه به شانه او به حرکت درآمد و ادامه داد :

– اگه مادرم از تو خوشش نیومد، مجبوری دنبالش راه بیفتی و برای بنده حقیر یه دختر خوب پیدا کنی و خواستگاری کنی.

غزاله ردیف دندانهای سفیدش را در لبخندی نمایان ساخت و با مشت به سیـ ـنه کیان کوبید: (بی مزه).

کیان با دو انگشت بینی او را گرفت و گفت :

– فکرهای بچگانه بسه…. اگه اینطوری پیش بریم تا غروب هم به شهر نمی رسیم… بجنب تنبل خانم… بجنب.

غزاله روی ابرها راه می رفت و به آینده شیرینی که در انتظارش بود فکر می کرد.

تا آنکه حوالی بعد از ظهر، با احساس دل پیچه در تلاطم افتاد. هر چند لحظه رنگ عوض می کرد. سفید مثل گچ، سرخ مثل لپهای گر گرفته بچه ها وفت بازی. فشار شدیدی به شکمش وارد می آمد. دیگر نتوانست خودداری کند، امانش که بریده شد، صدای ناله اش بلند شد.

– دلم… دلم درد می کنه.

کیان به جای ابراز نگرانی، او را ملامت کرد و گفت :

– بهت گفتم اون پنیر لعنتی رو نخور! مونده است…. اگه مسموم شده باشی چی!

– دلم پیچ می زنه. باید برم دست به آب.

– زیاد دور نشی ها.

غزاله به سمت راست شروع به دویدن کرد، اما کیان نگران فریاد زد.

– کجا میری؟ اینقدر دور نشو.

غزاله فکر پیدا کرد جای مناسبی بود، در آن لحظه نمی توانست معنای دل نگرانی کیان را بفهمد. با عصبانیت غرید.

– ایش، ولم کن…. باید یه جایی رو پیدا کنم دیگه.

دل نگرانی دست از سر کیان بر نداشت، در حالیکه اسلحه اش را مسلح می کرد به دنبال او دوید و وقتی مقابلش قرار گرفت آن را به سویش دراز کرد و گفت :

– بهتره این رو با خودت ببری.

– من دارم میرم دست به آب! آخه این رو می خوام چی کار!؟

کیان بدون توجه اسلحه را درون دستهای غزاله گذاشت و با تحکم، گویی دستور صادر می کند، گفت :

– هر کس! هر کسی رو که دیدی قصد حمله داره معطلش نکن… ماشه رو بکش.

غزاله برای خلاصی از شر کیان و رسیدن به محل مناسب اسلحه را گرفت و در حالیکه می دوید گفت :

– خیلی خب برو دیگه.

و غرولندکنان دور شد. کیان صدای غرغرش را شنید و گفت :

– این قدر غر نزن دیگه دختر… زود باش.

غزاله با شنیدن فریاد کیان در حالیکه به فکر جای دورتری افتاده بود زمزمه کرد: (گوشهای این پسره مثل راداره… بهتره یه خرده دیگه دورتر برم. می ترم سرو صدا راه بندازم، آبروم بره).

کیان چون پشت به او داشت متوجه فاصله ایجاد شده بین خودشان نگردید. برای رفع خستگی روی تخـ ـته سنگی به انتظار نشسته بود که در زمان کوتاهی سر و کله دو مرد قوی هیکل و مسلح از پشت درختهای کنار نهر پیدا شد و به محض مشاهده او لوله اسلحه هایشان را به سمتش نشانه رفتند.

کیان در اثر بی احتیاطی خودش غافلگیر شد . بدون اسلحه و کاملا بی دفاع. بدون هیچ عکس العملی دستها را بالای سر برد و به لهجه افغانی گفت :

– من پولی ندارم برادر.

یکی از آن دو که شکور نام داشت، جلو آمد و نگاهی عمیق به چهره کیان انداخت. چهره کیان با آن ریش کاملا پر به راحتی قابل شناسایی نبود. شکور با تردید پرسید :

– معلومت نمی کنه افغانی باشی! اهل کدوم دهی؟

– ده…

– قوم و خویشت کیه؟

– ملاقادر عامومه.

شکور در گوش ا..نظر آهسته نجوا کرد :

– فکر نکنم این باشه. بچه همین ده بالایی است… تازه، تنهاست.

ا..نظر سرخم کرد و از مقابل صورت شکور سرک کشید و سر تا پای کیان را برانداز کرد. و ناگهان مثل برق گرفته ها شکور را کنار کشید و اسلحه اش را به سمت سیـ ـنه کیان نشانه رفت و گفت :

– بنشین… دستهات رو هم بذار بالای سرت .. یالا بجنب.

شکور با تعجب، حرکت ا..نظر را تقلید کرد و گفت :

– چی شد پس!!؟

– مگه کوری! یه نگاه به پوتینش بنداز. پوتینهای بشیره. اون ستاره حلبی رو خودش درست کرده بود.

شکور با احتیاط جلو رفت و فریاد زد :

– تو کی هستی؟ این پوتین ها رو از کجا گیر آوردی؟

– پیدا کردم.

شکور دندانهایش را به هم سایید و با قنداق اسلحه اش به شانه کیان کوبید و گفت :

– بلند شو آشغال… بلند شو راه بیفت که خوب گیرت آوردم.

برای کیان مسجل شد که این دو مرد از گروه ولی خان هستند، در حالیکه می دانست مدت زیادی نمی تواند به این بازی ادامه دهد، زیرا امکان داشت هر آن سر و کله غزاله پیدا شود و جانش به خطر بیفتد. از این رو تنها راه نجات، خلاصی از شر آن دو بود. در پی فرصت مناسبی همین که شکور او را وادار به برخاستن می کرد، بلند شد و با یک غافلگیری آنی با دو ضربه پا در فک و سیـ ـنه، او را نقش بر زمین کرد و قبل از هرگونه عکس العملی از جانب ا..نظر، روی زمین دراز کشید، اسلحه شکور را برداشت و ا…نظر را با چند گلوله از پا درآورد.

صدای رگبار، غزاله را سراسیمه کرد. با ترس، اما احتیاط به سمت کیان شروع به دویدن کرد.

کیان از جای برخاست و به آرامی به ا…نظر نزدیک شد. از مرگ او اطمینان یافت، اما همینکه به سوی شکور چرخید از مشت محکم او سکندری خورد و بعد از برخورد با جسد ا…نظر نقش بر زمین شد. فرصتی مناسب به دست شکور افتاد و با کیان گلاویز شد. هردو مشتهای سنگین و پر ضرب خود را به سوی دیگری پرتاب می کردند، اما گویی زور هیچ یک بر دیگری نمی چربید و بالاخره بعد از یک زد و خورد جانانه با چند غلت شکور بر سیـ ـنه کیان سوار شد و دستهای زمختش را بر گلوی او فشرد.

کیان دست راستش را دور مچ شکور قفل کرد تا شاید کمی از فشار آن بکاهد و دست چپش را زیر گلوی او قرار داد و فشار آورد. اما قدرت دستهای شکور آنقدر زیاد بود که کیان احساس کرد نفس در سیـ ـنه اش تنگی می کند. ضربات مشتش در سر و صورت و پهلوی شکور اثری نمی گذاشت. ناامید نگاهش به اطراف چرخ خورد. اسلحه ا…نظر در فاصله کمی از دستش قرار داشت. هر چه توان داشت در آن لحظه برای نزدیک شدن به اسلحه به کار برد، اما تلاشش بیهوده بود و کم کم مرگ در مقابل دیدگانش به رقص درآمد.

پلکهای سنگینش روی هم می افتاد که صدای شلیک گلوله ای در گوشش پیچید و به ناگاه راه تنفسش باز شد.

نفس عمیقی کشید و چشم باز کرد. شکور با آن وزن سنگین رویش افتاده بود. او را کنار زد. با صورت خیس از عرق در حالیکه به سختی نفس می کشید، نیم خیز شد.

سرفه امانش را بریده بود. در حالیکه گردنش را ماساژ می داد، برخاست و به سختی آب دهانش را قورت داد و با پشت دست خون روی لبش را پاک کرد. در ناحیه گلو و گردن احساس درد داشت. گردنش را با سر و صدا به چپ و راست پیچاند که نگاهش در نگاه بهت زده غزاله خیره ماند.

غزاله حالت عادی نداشت. هنوز لوله اسلحه اش را به سمت شکور نشانه رفته و نگاه وحشت زده اش روی جسد بی جان او خیره مانده بود.

کیان به آرامی جلو رفت، غزاله حتی پلک هم نزد. کیان با لحن ملایمی او را خطاب کرد، باز غزاله عکس العملی نشان نداد. کیان با احتیاط گام دیگری برداشت، دستش را روی اسلحه گذاشت و سر آن را به آرامی بالا برد. سپس آن را از میان پنجه های قفل شده غزاله بیرون کشید و به ضامن کرد و به دوش انداخت.

غزاله مبهوت جسم بی جان شکور بود کیان دقیقا مقابل او ایستاد و مسیر نگاه او را مسدود کرد. صدای غزاله گویی از ته چاه بالا می آمد گفت :

– مرده؟

کیان با عطوفت صورت او را نـ ـوازش داد :

– نترس! چیزی نیست.

غزاله دست او را پس زد و نگاه دوباره ای به شکور انداخت و با وحشت گفت :

– تکون نمی خوره…. مُ مُ مرده؟

کیان با کف دو دست صورت غزاله را چسبید و او را دعوت به آرامش کرد.

– هیس… نترس. آروم باش … آروم.

نگاه ملتمس غزاله در چشمان کیان ثابت شد :

– من کشتمش… من … م..

کیان انگشت روی لب غزاله گذاشت و او را دعوت به سکوت کرد. سپس در حالیکه او را از اجساد دور می کرد گفت:

– موندن اینجا خطرناکه… باید هرچه زودتر دور بشیم. حالا دختر خوبی باش و آروم بگیر.

اما غزاله چشم از شکور برنمی داشت و کیان مجبور شد او را با زور از آنجا دور سازد. غزاله حال درستی نداشت، کیان با اطمینان از اینکه مسافت زیادی از اجساد آن دو دور گردیده اند به یک توقف اجباری دست زد.

غزاله دیگر قادر به درک اطرافش نبود. حیران و سرگشته مردمک چشمش را به اطراف می چرخاند و زیر لب کلمه ( قاتل ) را تکرار می کرد.

کیان مهربان و دلسوز مقابل او زانو زد و گفت:

– نمی خوای تمومش کنی؟ این فقط یه اتفاق بود. اگه تو اون رو نمی زدی، الان هیچ کدوم از ما زنده نبودیم.

– مرده… من کشتمش.

– تو کار خوبی کردی غزاله… آشغالی مثل اون حق زندگی نداشت.

– تو بهشون میگی که من کشتمش؟

قلب کیان فشرده شد.

– به کی ها؟… کسی اینجا نیست غزاله.

– سرگرد زادمهر منو باز می فرسته زندان.

اشک در چشمان کیان حـ ـلقه زد. سر به آسمان بلند کرد و چشم به طاق آن دوخت و شکوه کرد.

– چرا؟ چرا خدا؟ می بینی که دیگه طاقت نداره. بسه…. دیگه بسه. نگاش کن! دیگه چیزی ازش باقی نمونده. رحم کن…. رحم کن.

کیان غرق خود بود که غزاله مثل مجسمه ای بهت زده از مقابلش برخاست و کنار نهر آبی که در آن نزدیکی در جریان بود نشست. دستهایش را با این فکر که خونِ رویِ آن را پاک کند، در آب فرو کرد. اما هربار که به آنها نگاه می کرد، آنها را محکم تر از دفعه قبل در آب می سایید و وقتی ناامید از پاک کردن آنها به نظر رسید. چنگ در سنگ و خاک اطراف نهر انداخت و چنان آنها را روی دستش می سایید که در اثر خراشهای پی در پی خون از دستش جاری شد.

کیان تازه متوجه او شد و سراسیمه در حالیکه او را از این کار منع می کرد، دستهای او را محکم در دست فشرد و فریاد زد:

– چی کار می کنی! دیوونه شدی؟

غزاله به آرامی سر بالا گرفت و با حرکت چشم، دستهایش را نشانه رفت و گفت:

– خونه! می بینی! دارم پاکش می کنم.

– تو داری دیوونه میشی. به خودت بیا! کدوم خون!

– پاک نمی شه… پاک نمی شه.

– تو خیالاتی شدی. دستهای تو پاکه پاکه… تو رو خدا خودت رو اینقدر اذیت نکن.

– تو که به کسی نمی گی، میگی؟

کیان بغض کرد.

– نه، نمیگم… قول میدم.

غزاله لبخندی زد که دل کیان آرام گرفت. اما بلافاصله به جانب دیگرش چرخید و با موجودی خیالی گفتگو کرد:

– دیدی گفتم به کسی نمیکه.

طاقت کیان طاق شد. اگر او همچنان ادامه می داد، به زودی تعادل روحی و روانی خود را از دست می داد و به دیوانه ای تبدیل می شد. به همین دلیل به سرعت او را از جا کند و وادار به ایستادن کرد.

به شدت عصبانی و برافروخته نشان می داد . چشمهای بُراقش را در چشم غزاله دوخت و یقه او را محکم در دست گرفت و فریاد زد:

– تو چه مرگته زن؟ چه کار می خوای بکنی؟ دلت می خواد یه دیوونه زنجیری بشی و تمام عمر توی این بیابونها سرگردون بمونی!

– چرا داد می زنی؟ الان مامورها می ریزن اینجا و دستگیرم می کنن… هیس، ساکت.

کیان بی اراده دستش را بالا برد، در حالیکه فریاد می زد: (محض رضای خدا به خودت بیا)، چند سیلی پیاپی به صورت او زد.

غزاله با احساس درد از گیجی درآمد و با دیدن چهره نگران کیان در حالیکه اشک می ریخت، خود را در آغـ ـوش او رها کرد. کیان او را به سیـ ـنه فشرد و گفت:

– عزیزدلم! چرا اینقدر بی تحملی.

– داشت تو رو می کشت.

– می دونم… تو جونم رو نجات دادی.

– ولی من اون رو کشتم.

کیان سر غزاله را به سیـ ـنه فشرد و گفت:

– فکر می کنی اگه زنده می موند، با تو چی کار می کرد!؟ اونها بویی از انسانیت نبردن. تنها چیزی که برای اونا مهمه پوله…. پول، و برای داشتنش هر کاری از دستشون بر میاد. قتل، بی ناموسی….

– گفتنش برای تو آسونه، ولی من یه آدم کشتم کیان. می فهمی یه آدم… دارم دیوونه می شم.

– اگه بشه اسمش رو بذاری آدم.

غزاله مایوس و ناامید بغض کرد.آسیبهای روحی و روانی این زن جوان پایانی نداشت.

ذهن آشفته و پریشان او خیال آرامش نداشت. کیان بالاجبار شب را زیر چتر آسمان نیمه ابری، بدون هیچ آتشی به سپیده سحر پیوند زد تا غزاله فرصتی برای غلبه بر احساسات خود بیابد. بالاخره صبح دیگری آغاز شد.

افسر جوان تمام طول شب را با تسلی همسرش که در شرایط بحرانی به سر می برد گذرانده بود. تحمل دیدن این همه زجر و عذاب برای زنی، که حالا او را جزیی از وجود خود می دید؛ غیرقابل وصف بود. آرزو می کرد کاش در شرایط بهتری بود تا به او ثابت می کرد برای آسایش و آرامش او از نثار جانش نیز دریغ نخواهد کرد. در حالیکه بیم داشت دوباره مورد هجوم افراد ولی خان قرار گیرند، دل نگران دست به شانه غزاله زد و به آرامی او را تکان داد.

– بیدار شو خانمی… غزاله.

غزاله به زحمت پلکهای سنگینش را گشود. رنگ به رو نداشت، با احساس ضعف سر از زانوی کیان برداشت و با کمک او نشست. چقدر دوست داشت با گشودن چشم، سقفی بالای سرش می دید و گرمی دستهای کوچک فرزند را بین دستهای بی رمقش لمس می کرد. اما افسوس که حقیقت، با ظاهر خاک آلود و نگران کیان، مقابلش ظاهر شد. از یادآوری دیروز، با احساس سرگیجه شقیقه هایش را میان انگشتان فشرد.

کیان با چهره ای که حاکی از نگرانی شدیدش داشت، پرسید:

– چطوری ؟ بهتر شدی؟

– کاش بیدار نمی شدم، کاش…

کیان انگشت روی لب غزاله قرار داد و مانع از ادامه سخن گفتن او شد.

می دانست چه افکاری او را احاطه کرده است. اگر قرار بود بار دیگر پیرامون اتفاقِ به وقوع پیوسته ، تفکر دیوانه واری داشته باشد، قدر مسلم از لحاظ روحی قادر به ادامه راه نبود و او را با مشکل بزرگی مواجه می ساخت.

درحالیکه خود را بیش از حد نگران نشان می داد، چشم به اطراف چرخاند و با التهابی آمیخت به ترس گفت:

– هرآن ممکنه از پشت یکی از این تخـ ـته سنگها یا درختچه ها سر و کله یکی دو نفر پیدا بشه. به جای فکرهای آزار دهنده، بهتره به فکر نجات جون خودمون باشیم…. حالا دختر خوبی باش و بلند شو.

غزاله با گفتن (ولی) قصد اعتراض داشت که کیان گفت:

– ولی و اما نداره…. هر چی می خواستی دیوونه بازی در بیاری، درآوردی. حالا فکر کن که یه سربازی و ماموریت خطیری به دوش داری و باید تا پای جون برای رسیدن به اون هدف تلاش کنی…. در این راه یا کشته میشی یا می کشی…. می خوام عاقل باشی و بلند بشی… داریم وقت رو از دست می دیم. اگه بتونیم این باند بزرگ قاچاق رو متلاشی کنیم، خدمت بزرگی به وطن کردیم….حالا یا مثل بچه ها بشین و ماتم بگیر، یا بلند شو و برای افتخار و سربلندی میهنت بجنگ.

غزاله دستهای لرزانش را بالا آورد و نگاه غمبارش را به آنها دوخت، اما کیان فرصت فکر کردن را از او گرفت و دستهای لرزان او را در دست گرفت و در حالیکه به آنها بـ ـوسه می زد گفت:

– باید به دستی که ریشه ظلمی رو قطع کنه، بـ ـوسه زد.

مکثی کرد و با یک حرکت او را از جا کند و وادار به پیشروی کرد. در بین راه تکه نانی ار جیب خارج و آن را به دو نیم کرد و نیمی از آن را به طرف غزاله دراز کرد و گفت:

– ولی خان بو برده که ما این طرفها هستیم، برای همین اون دوتا در جستجوی ما بودن. باید خیلی احتیاط کنیم. ممکنه تعدادشون خیلی زیاد باشه… و اگه جسد اونا رو پیدا کنن، وضعمون بدتر میشه. تا شهر هم راهی نمونده، ولی ما نمی تونیم همین طور بی محابا جلو بریم… باید برای فرار از خطرات احتمالی، از میان توتستان عبور کنیم که حداقل در معرض خطر کمتری قرار بگیریم.

و در کمال احتیاط به سمت توتستان به راه افتادند.

مدتی بدون هیچ خطری به سمت جلو پیشروی کردند تا آنکه با رسیدن به جاده خاکی که در دهانه ورودی شهر قرار داشت، مجبور به احتیاط بیشتری شدند، از این رو کیان پوتینهایش را به همراه اسلحه زیر تخـ ـته سنگی پنهان کرد.

غزاله بهت زده بود و کیان بدون آنکه منتظر شنیدن سوالی از جانب او باشد گفت:

– با این پوتین و اسلحه مثل گاو پیـ ـشونی سفیدم.

غزاله یاد گرفته بود که به کیان ایراد نگیرد. می دانست او مرد روزهای سخت است. افسر جوان به درجه بالایی اعتماد او را جلب کرده بود. بنابراین سکوت کرد. کیان چشم در چشم او دوخت. طرز نگاهش گویای وخامت اوضاع بود. دل غزاله لرزید، با دلهره گفت:

– چی می خوای بگی؟

کیان بازوان او را در میان پنجه های قدرتمند خود گرفت و تحکم خاصی به کلامش بخشید و با آهنگ ملایم، اما جدی گفت:

– خوب به حرفام گوش کن.

– تو داری من رو می ترسونی.

– ببین غزاله! فکر نکنم احتیاج باشه در مورد ولی خان و افرادش توضیح بدم، چون خودت بهتر از من اونا رو می شناسی….. فقط می خوام تا جایی که می تونی با لهجه ایرانی صحبت نکنی و در هیچ شرایطی برقع رو از صورتت کنار نزنی… اگه من لو رفتم تو فقط به فکر نجات جون خودت باش و در اولین فرصت با پولی که ملاقادر بهت داده، خودت رو به اون یا برادرش برسون. مطمئنم اونجا در امانی.

– می ترسم کیان… خیلی می ترسم.

– ترس برادر مرگه، ترس رو از خودت دور کن. خدا با ماست، نگران نباش.

کیان در حالیکه به راه می افتاد ادامه داد:

– در ضمن، نزدیکی های شهر که رسیدیم. با فاصله دنبالم بیا ….هر وقت خطر رو احساس کردی بدون اینکه جلب توجه کنی فرار کن.

کیان مدام تذکر می داد و غزاله لبریز از دلهره به دستورات او گوش می داد. در مسیر ورود به شهر کوچک…. هر از گاهی موتورسیکلت، تراکتور، گاری یا وانتی عبور می کرد، کسی به آن دو در هیبت افاغنه توجهی نداشت.

وقتی وارد مدخل شهر شدند، کیان فاصله اش را با غزاله بیشتر کرد و با اشاره سر به او فهماند که با احتیاط به دنبالش حرکت کند.

چشمهای تیزبین او به دنبال مخابرات بود که ناگهان صدای موتور وانت تویوتایی دلش را لرزاند. وانتی با چندین سرنشین از میدانگاهی عبور کرد و مقابل منبع آبی که وسیله شرب مردم پایین آبادی بود متوقف شد.

مردان مسلح زنان را به وحشت انداختند به طوری که بدون برداشتن ظرف آب خود، با هیاهو از آنجا دور شدند.

لحظاتی بعد سرنشینان وانت با گرفتن دستور از مردی که پشت به کیان ایستاده بود از یکدیگر جدا و در کوچه های اطراف پخش شدند.

اضطراب کیان را وادار به توقفی کوتاه کرد تا غزاله را از خطر آگاه سازد. سپس در حالیکه به مناره مسجدی اشاره می کرد، سر به زیر انداخت و به راه افتاد.

غزاله با احتیاط و حفظ فاصله به دنبال او به راه افتاد، تا اینکه کیان وارد مسجد شد.

زن جوان در صحن کوچک مسجد احساس امنیت کرد. با نفسی عمیق به حوضچه میان صحن نزدیک شد، در این لحظه صدای کیان در گوشش پیچید.

– بدجوری دنبالمون می گردن. فکر کنم یکیشون بیگ بود. خیلی احتیاط کن.

– حالا چی میشه؟

– نمی دونم! هر چی خدا بخواد.

– اگه پیدات کنن چی؟

– اگه من درگیر شدم تو خودت رو به خرابه های اول آبادی برسون… پیدات می کنم.

– و اگه نتونستی!؟

– اگه گیر افتادم همون کاری رو که گفتم انجام بده. برگرد ده…

وحشت اندام غزاله را به لرزه انداخت. آستین کیان را کشید و گفت:

– بیا بریم یه گوشه قایم شیم… من می ترسم. خطرناکه.

– ما الان در دل افغانستان هستیم و فرسنگها از مرز فاصله داریم. فراموش نکن این همه راه رو برای چی اومدیم…

– اونا ما رو می کشن.

– مرگ و زندگی ما دست خداست، همون طور که تا حالا بوده… بعد از اون همه کمک، تو هنوز به بزرگی خدا ایمان نیاوردی!؟

– ولی این یه جور خودکشیه .

– چاره ای نیست. من باید یه تلفن گیر بیارم.

دیگر مخالفت جایز نبود، غزاله سکوت کرد و پس از شنیدن چند نصیحت کوتاه و مختصر، با فاصله از مسجد خارج شدند، ولی از شانس بد، کیان پس از طی مسافتی در پیچ خیابان با بیگ روبرو شد.

عکس العملش در خیره ماندن در چهره بیگ به گونه ای بود که بیگ چشمهای او را از پشت دستمالی که دور سر پیچیده بود شناخت. اگر کیان به موقع نجنبیده بود، بدون شک شکار اسلحه مرد صیاد می شد.

تردید بیگ در فشردن ماشه به کیان فرصت داد تا او را هُل بدهد و با پریدن از روی دیوار سمت راستش، به سرعت از تیررس او دور شود.

غزاله با مشاهده این صحنه دست و پایش را گم کرد و وحشت زده شد، ولی با یادآوری هشدارهای کیان، خود را جمع و جور کرد و از همان راهی که آمده بود، بازگشت.

کیان در تعقیب و گریزی نفس گیر مسافتی را پیمود تا آنکه در حال فرار با شدت با قدیر که در جستجوی او کوچه ها را دید می زد، برخورد کرد.

هردو نقش بر زمین شدند و اسلحه قدیر به گوشه ای پرتاب شد.

بیگ از فاصله تقریبا دوری به سمت آنها می دوید فریاد زد:

– بگیرش قدیر، نذار در بره.

قدیر با شنیدن این جمله سراسیمه به سوی کیان حمله برد، اما کیان مشت محکمش را حواله صورت او کرد. دهان قدیر از ناحیه لب و داخل دهان شکافت و کاملا گیج شد. کیان از همین فرصت کوتاه استفاده کرد و بازوان درهم پیچیده پر قدرتش را طناب دار گردن او ساخت.

قدیر احساس کرد راه تنفسش مسدود شده است، به همین دلیل با تقلا پنجه هایش را دور بازو و ساعد کیان قفل کرد تا شاید از فشار آنها بکاهد.

کیان با دست آزادش کلت کمری قدیر را بیرون کشید و گردن او را رها و چنگ در پیراهن او انداخت و در حالی که او را سپر خود قرار داده بود به سمت بیگ که تقریبا به آنها نزدیک شده بود چرخید.

رگبار گلوله ای که از سمت بیگ شلیک شده بود سیـ ـنه قدیر را شکافت و او را به درک واصل کرد.

پاسخ کیان به بیگ، شلیک پیاپی چند گلوله بود که یکی از آنها به ران پای راست بیگ اصابت و او را نقش بر زمین کرد.

کیان تعلل را جایز ندانست. نباید بی گدار به آب می زد، بنابراین قبل از آنکه بار دیگر غافلگیر شود، بی درنگ از روی دیوار پرید و از خانه ای به خانه دیگر گریز را آغار کرد. باید خود را به ویرانه های دروازه ورودی آبادی می رساند. احتیاط شرط عقل بود.

برای پنهان ماندن از چشم دشمن و رد شدن بدون دردسر از پیچ و خم کوچه ها، راهی به جز تعویض لباس نداشت. با این فکر چندین بار قصد کرد تا با وارد ساختن ضربه ای غافلگیر کننده، یکی از عابرین را از پای درآورد و تصمیمش را عملی سازد، اما با فکر عواقب کار، از این اقدام منصرف شد.

همان طور که با احتیاط جلو می رفت و از کنار خانه ای با دیوارهای فرو ریخته رد می شد، برق لباسهای شسته شده روی طناب متوقفش کرد. با اطمینان از نبودن کسی در آنجا، به سرعت البسه مورد نیازش را از روی طناب جمع کرد و سراسیمه بیرون دوید و در پناه دیوار شکسته ای لباسهایش را تعویض کرد، سپس لباسهای خود را در زیر سنگ و کلوخ پنهان کرد و با احتیاط به طرف جایی که احتمال می داد غزاله رفته باشد، به راه افتاد. به محض ورود به ویرانه ها متوجه افراد بیگ و جستجوی دقیق آنها شد. با چابکی خود را بالای سقف رساند و لابلای تیرهای چوبی آن پنهان شد. افراد بیگ وجب به وجب خاک را زیر و رو کردند و وقتی از یافتنش ناامید شدند، آنجا را ترک کردند.

با دور شدن آنها با کمی آسودگی به جستجوی غزاله پرداخت . تا آنکه بعد از مدت کوتاهی در حال عبور از کوچه ای برقع غزاله را شناخت.

در خم کوچه پناه گرفت. برای اطمینان از اینکه غزاله تحت تعقیب نباشد هر از گاهی از گوشه دیوار سرک می کشید. غزاله با احتیاطی که ترس چاشنی رفتارش بود، به سمت کیان در حال حرکت بود. همین که به سر کوچه رسید دستی با حرکتی تند بازویش را چسبید و او را داخل کوچه کشید و قبل از آنکه فرصت فریاد زدن بیابد همان دست جلوی دهانش را گرفت.

غزاله با وحشت برای فرار تقلا می کرد، اما به محض شنیدن صدای کیان که گفت: (هیس… من هستم) آرام گرفت و بلافاصله به سمت او چرخید. کیان لبخند دلنشینی زد و فت:

– نترس خانم کوچولو من هستم… کیان.

غزاله نفس حبس شده اش را بیرون داد و گفت:

– فکر کردم تو رو گرفتن! داشتم سکته می کردم.

کیان همچنان که بازوی غزاله را چسبیده بود او را دنبال خود به زیر سقف یکی از مخروبه ها که اطمینان داشت جای امنی است کشید و گفت:

– فکر کنم اینجا امنه، چون چند دقیقه قبل خاک اینجا رو الک کردن… حداقل تا یه مدتی اینجا نمیان.

غزاله نفسی به راحتی کشید و برقع را بالا داد و گفت:

– حالا چی کار کنیم؟

– تو همین جا می مونی… من به محض اینکه موفق شدم تماسم رو با ایران برقرار کنم برمی گردم. تحت هیچ شرایطی از اینجا خارج نشو.

– ولی اونا دنبالتن. چطور می خوای از اینجا خارج بشی؟

کیان سر خم کرد. نگاهش می گفت: (چند بار بگم؟). زبانش را به حرکت درآورد و گفت:

– چاره ای نیست، باید برم.

– نه! تو نمیری!

وقت جر و بحث نبود. کیان فکر کرد غزاله به دلیل علاقه اش، احساساتی شده است و می خواهد او را نیز تحت تاثیر قرار دهد، تا بدون تعهد به انجام وظیفه، راهی برای فرار بیابد. از این رو بی اعتنا گفت:

– ببین غزاله! اگه من تا دو، سه ساعت دیگه برنگشتم، خودت رو به هر نحوی که می تونی به ملاقادر یا عبدالنجیب برسون. اونا بی شک به تو کمک می کنن تا به ایران برگردی

غزاله ناامید روی زمین زانو زد. اشک بی اختیار مهمان چشمهای زیبایش شد.

کیان حالش را درک می کرد، به همین دلیل به آرامی پهلویش نشست. دست نـ ـوازشی پشت او کشید و گفت:

– خودت می دونی چقدر برام عزیزی، پس اینجور عذابم نده، دیدن اشکهای تو بیشتر از شکنجه دشمن عذابم میده.

– اگه بلایی سرت بیاد، من چی کار کنم؟ دیگه طاقت ندارم کیان… نمی خوام تو رو از دست بدم.

– امیدت به خدا باشه، هرچی مقدر باشه همون میشه.

غزاله به ناگاه از جای برخاست و گفت:

– نه نه … نمی ذارم بری کیان… نمی ذارم.

– بچه نشو غزاله وقتی پای ایران و مصلحت مملکت در بینه، ما باید از عشق که هیچی، از جونمون هم بگذریم. غزاله لبخند زد و گفت:

– خوب می گذریم.

– چطوری؟ با قایم شدن زیر این سقف!…. شاید تا حالا هم خیلی دیر شده باشه و اونا بدون اهمیت به آزاد شد من، محموله رو عبور داده باشن، اما من باید اطلاعاتم رو به گوش سردار برسونم. شاید جلو یک عملیات بزرگ گرفته بشه.

غزاله لحن جدی به خود گرفت. در حالیکه اشکش را پاک می کرد، گفت:

– من می رسونم.

– معلوم هست چی میگی!؟

– اونها هنوز من رو شناسایی نکردن و چون تو رو تنها دیدن، احتمال میدن جایی مخفی باشم و تو در حال حاضر تنها باشی. پس من خیلی راحت تر می تونم از اینجا خارج بشم و تلفن بزنم.

– امکان نداره.

– من مخابرات رو پیدا کردم. با این پوشش افغانی کسی به من شک نمی کنه. سعی می کنم به لهجه افغانی حرف بزنم… خیلی زود تلفن می زنم و برمی گردم.

– نه… به هیچ وجه.

– تو بیخود نگرانی. می دونم که مشکلی پیش نمی یاد.

– اگه بهت آسیبی برسه، هیچ وقت نمی تونم خودم رو ببخشم… نه.

غزاله به آرامی جلو آمد. انگشتان ظریف و کشیده خود را نـ ـوازشگر صورت کیان ساخت و گفت:

– نمی خوام تو رو از دست بدم…. بذار برم.

و سر به سیـ ـنه فراخ کیان گذاشت و با صدای لرزانی گفت:

– دوستت دارم.

نفس در سیـ ـنه کیان حبس شد، بی اختیار او را به سیـ ـنه فشرد و گفت:

– نمی خوام بهت آسیبی برسه. اگه گیر اون وحشیها بیفتی کارت تمومه.

غزاله بدون توجه به گفته ها و احساس کیان، به آرامی از آغـ ـوش او بیرون خزید و گفت:

– شماره تلفنت رو بده.

– دیوونه شدی؟

– چی باید بهشون بگم؟

– این کار شوخی بردار نیست.

– من تصمیمم رو گرفتم و تو نمی تونی جلوم رو بگیری.

– خطرناکه، چرا نمی فهمی

– تو که نمی خوای همه افتخار خدمت به مملکت رو یکجا بدست بیاری؟

– می ترسم غزاله. می ترسم لو بری، لجبازی نکن… محاله بذارم.

غزاله به علامت سکوت انگشت روی لب کیان گذاشت و گفت:

– هیس… فقط شماره تلفن و اطلاعات.

کیان مـ ـستاصل ماند. کلافه چنگ در موهایش زد و گفت:

– محاله بذارم تو….

بار دیگر انگشت غزاله روی لب کیان سر خورد و مانع ادامه سخن او شد. نگاهشان در هم گره خورد. نگاه نگران کیان در زوایای صورت غزاله چرخ خورد.

غزاله از تردید و دودلی او استفاده کرد و گفت:

– اگه الان گرفتار بشم خیلی بهتره، چون می دونم که تو هر طور شده نجاتم می دی. اما اگه تو گیر بیفتی، یا زبونم لال اتفاقی برات بیفته، خدا می دونه بعد از تو در این کشور غریب چه بلایی سرم میاد. اگه قبل از تو بمیرم، بهتر از اینه که بعد از تو گرفتار اجنبی بشم… خوب فکر کن کیان، این بار تو عاقل باش.

غزاله درست می گفت و کیان بعد از تاملی کوتاه با آنکه ناراضی به نظر می رسید، موافقت کرد و پس از دادن شماره تلفن و پاره ای اطلاعات گفت:

– خیلی خب، حواست رو جمع کن. باید به رمز که نه ولی سربسته صحبت کنی. احتمال اینکه ارتباط تلفنی شنود بشه خیلی زیاده.

غزاله برای اطمینان چندین بار جملات کیان را تکرار کرد و در حالیکه آماده رفتن، برقع را روی صورت می کشید گفت:

– مواظب خودت باش. قول بده از اینجا خارج نشی.

– تو نگران من نباش.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x