رمان در چشم من طلوع کن پارت 8

4.6
(5)

کیان زل زد به چشمانی که آنها را به دو خورشید درخشان تشبیه می کرد و افزود:

– می خوام سالم برگردی… صحیح و سالم.

غزاله خنده نمکینی کرد و برقع را رها کرد:

– چشم قربان، امر دیگه ای نیست؟

غزاله سپس روی گرفت و گامی برداشت، اما کیان با لحنی آهنگین او را مخاطب قرار داد. غزاله ایستاد و گفت:

– دیگه چیه؟

– صبر کن. نمی خواد بری.

غزاله ابروان گره کرد و گفت: (دوباره شروع کردی؟)، و بار دیگر به راه افتاد. کیان شتابان به او نزدیک شد و از پشت سر بازوی او را گرفت و گفت:

– نرو غزاله. خودم میرم…. نرو.

غزاله برقع را بالا زد و به سمت کیان چرخید و با ترشرویی گفت:

– چقدر (نه) توی کارم میاری! بسه دیگه حوصله ام سر رفت.

– می ترسم غزاله. تو از عهده این کار بر نمیای.

– مگه من چِمِه!؟ من دیگه اون غزاله بی دست و پا چلفتی احمقِ گریان نیستم. ممکنه جونم رو از دست بدم، ولی حالا می دونم که در چه راهی تلاش می کنم. تو همه بهانه من برای رفتن نیستی کیان…. من بیدار شدم و تو چشمهای من رو باز کردی. امروز من با چشم باز و آگاهی کامل از هدفم، در راه گشورم گام برمی دارم و اگه باید بمیرم، تو نمی تونی جلوی مرگم رو بگیری…. پس خواهش می کنم سد راهم نشو.

کیان احساس کرد سست و بی رمق شده است. با دلی پر اکراه، راه را برای او باز کرد.

غزاله دریای متلاطم چشمانش را از دیدگان او مخفی کرد و گفت: (برام دعا کن). سپس بیرون رفت

در تمام مسیر، حواسش به اطراف بود تا اگر مورد مشکوکی مشاهده کرد، جانب احتیاط را کاملا رعایت کند. خوشبختانه از افراد ولی خان اثری نیافت و پس از عبور از یکی دو کوچه به خیابان اصلی شهر رسید و پس از طی مسافتی در مقابل ساختمان مخابرات ایستاد. نگاهی به اطراف انداخت، با ترسی مبهم آب دهانش را قورت داد و با سعی فراوان لهجه افغانی به خود گرفت و به محض ورود به مرد متصدی سلام کرد و گفت :

– برای ایران تلفن دارم.

– شما شماره خودتان بگویید خواهر.

غزاله شماره را گفت و چشم به دور تا دور آنجا دوخت. با صدای متصدی مخابرات به خود آمد و وارد کابین شد. سعی داشت لهجه افغانی خود را از دست ندهد. در حالیکه مدام چشم به مرد متصدی داشت، با شنیدن صدای آمرانه سردار بهروان که چندین بار کلمه (الو) را تکرار کرد، تُن صدایش را کاملا پایین آورد و بی مقدمه گفت :

– سلام بر محمد آقا، جنگ آور دیروز و فرمانده امروز.

سردار بهروان یکه خورد. این تکیه کلام فقط مختص کیان بود. او در محیط صمیمی خانواده و خارج از محیط کار این گونه از جانب کیان مورد خطاب قرار می گرفت. متعجب از شنیدن این جمله از دهان یک زن ناشناس پرسید :

– شما!؟

– نشناختی!؟ عروس عمه عالیه… غزاله ام دیگه.

با این جمله سردار مطمئن شد صدایی که از پشت خط شنیده می شود، سعی در ارتباطی رمزگونه دارد، به همین دلیل غزاله را همراهی کرد و گفت :

– ببخشید که به جا نیاوردم. حالتون چطوره؟ چه خبر؟

غزاله با یک چشم مراقب بود که متصدی مخابرات متوجه لهجه درهم او نگردد از جانبی به فکر دادن اطلاعات صحیح به سردار بود. گفت :

– خبر سلامتی… به عاله خانم بگید ماه عسل خیلی خوش گذشت. پذیرایی مفصلی شدیم، مخصوصا پسر عمه.

بند دل سردار پاره شد. دیگر شکی برایش باقی نمانده بود که تماس تلفنی از جانب کیان است. گفت :

– الان کجایی؟ پسر عمه! حالش خوبه؟ کی برمی گردید؟

– پسرعمه خوبه، ولی یه خرده دست و بالمون بسته است… خوب دیگه آدم مسافرت خارج میره باید حواسش به جیبش باشه، ولی با این وجود ما تا چند روز دیگه برمی گردیم شما اصلا نگران نباش.

– پسر عمه کجاست؟

– مسافرخونه… هَمَش در حال استراحته. انگار که اومده سفر قندهار.

شک و شبهه از ذهن سردار دور شد. حالا مطمئن بود صدایی که از پشت خط می شنود، صدایی جز صدای غزاله هدایت نیست. با شعفی که در کلامش هویدا بود خواستار دانستن چند و چون ماجرا پرسید :

– مگه شما مهمون نبودی؟ چی شد رفتی مسافرخونه؟

– اخلاق پسرعمه رو که می دونی… از مزاحمت زیاد خوشش نمیاد. الان یه ده دوازده روزی میشه که اومدیم اینجا.

– اگه راه افتادی می تونی خبرم کنی؟

– شاید، درست نمی دونم. آخه مسافرخونه خوبی نداریم، باید هرچه زودتر از اونجا بریم. دیگه باید خداحافظی کنم، ولی پسرعمه از من خواست تا سفارش دوستانش رو به شما بکنم.

– بگو دخترم در خدمتم.

– راستش چند تا از دوستاش قصد دارن برن ترکیه، خواهش کرد اگر مرز بازرگان آشنا دارید، سفارش اونا رو حسابی بکنید…. وسایلشون بیش از اندازه بزرگ و سنگینه، ممکنه خروجی نگیرن.

– خیالت راحت باشه حت….

ارتباط قبل از خداحافظی غزاله قطع شد، غزاله شادمان از انجام وظیفه اش، آن هم به نحو احسن، بعد از پرداخت هزینه مکالمه، با عجله بیرون زد تا هرچه سریعتر خود را به کیان برساند و او را از دل نگرانی خارج سازد، اما از اقبال بد، در اثر شتاب کودکانه اش، با بی احتیاطی در خم کوچه شاخ به شاخ یکی از افراد بیگ شد و پس از برخورد شدید نقش بر زمین گردید و بی اراده پایش را گرفت و با احساس درد عصبانی داد زد.

– هوی، مگه کوری؟

مرد با شنیدن صحبت غزاله که با لهجه ایرانی ادا شد، بی درنگ بُرقع را از روی صورت او کنار زد. وصف غزاله را از بیگ شنیده بود، به همین دلیل خنده زهرداری کرد و گفت :

– مثل اینکه افتادی تو تله.

و در حالیکه برمی خواست وحشیانه چنگ در برقع غزاله زد و او را با مو از زمین کند. ناله غزاله در گلویش خفه شد. مرد ضارب که شریف نام داشت، غزاله را به سمت جلو هل داد و گفت :

– اگه خیال فرار به سرت بزنه، مطمئن باش بلافاصله می فرستمت اون دنیا… حالا بدون اینکه جلب توجه کنی راه بیفت.

پاهای غزاله می لرزید و در حالیکه در دل دعا می کرد که کیان به کمکش بشتابد، با گامهای لرزان به وانت شریف نزدیک شد. کیان که دورادور مراقب غزاله بود، با مشاهده این صحنه، پریشان مشت بر فرق کوبید و سراسیمه و بدون تفکر، برای نجات او، شروع به دویدن کرد ولی قبل از آنکه بیش از چند متری بدود، شریف به اتفاق غزاله، نعیم و صابر با وانت به راه افتاد.

دویدن کیان از آن فاصله به دنبال وانتی که به سرعت می راند بی نتیجه بود.

وسط خیابان ایستاد و به دنبال وسیله ای چشم چرخاند. تا آنکه چشمش به موتورسیکلتی که مقابل مغازه ای پارک شده بود افتاد.

شریف غزاله را به داخل ساختمان مخروبه ای که فاصله زیادی تا شهر نداشت کشید و چنان سیلی به صورت او زد که غزاله چرخی خورد و روی زمین ولو شد.

شریف بی رحمانه بار دیگر گیسوان غزاله را گرفت و سر او را به سمت بالا کشید و گفت :

– اون سرگرد عوضی کجاست؟ اگه با زبون خوش بگی که بهتر، والا می دونم چه بلایی سرت بیارم.

غزاله نالید: (نمی دونم).

– تقصیر خودته. اگه توی ماشین دهن باز کرده بودی، الان اینجا نبودی.

– نمی دونم. گمش کردم. فکر کنم زخمی شده.

بار دیگر دست شریف بالا رفت و در صورت غزاله فرود آمد. غزاله احساس کرد استخوان صورتش خرد شده است، ناله ای کرد و با احساس ضعف شدید نقش بر زمین شد. شریف دست بردار نبود، او را از جا کند و وادار به ایستادن کرد و دستش را روی شانه غزاله قرار داد تا او را سرپا نگه دارد که غزاله با احساس درد در هم رفت و کمی شانه اش را عقب کشید.

شریف متوجه آسیب دیدگی غزاله شد، به همین دلیل ضربه ای به شانه او زد که فریاد دلخراش غزاله را به آسمان بلند کرد.

نعیم که شاهد این صحنه های دلخراش بود، بی تفاوت خنده کریهی کرد و گفت :

– شریف ما متخصص اعتراف گرفتنه. تو که هیچی، باباتم باشه به حرف میاره.

شریف رو به نعیم کرد و گفت :

– تو برو دنبال بیگ، به صابر هم بگو بیرون کشیک بده.

غزاله تصور می کرد تا آمدن بیگ، از شکنجه شریف در امان خواهد بود. اما شریف دوباره به سراغش آمد و نگاه تند پرغضبی به او انداخت، چنان که غزاله از ترس نزدیک بود قالب تهی کند. تمام بدنش می لرزید که شریف اسلحه اش را بالا برد و به ناگاه ضربه دیگری به شانه او وارد کرد.

نفس در سیـ ـنه غزاله شکست و از فرط درد بی حال نقش زمین شد. شریف در عین قساوت قلب کنار او زانو زد و گیسوان او را دور دستش پیچید و گفت :

– حرف می زنی یا نه؟

عشق کیان چنان در تار و پود غزاله تنیده بود که حتی در ازای نجات جانش، حاضر نبود اسمی از او ببرد، باز نالید.

– نمی دونم.

– پس نمی خوای حرف بزنی.

سپس خنجرش را بیرون کشید و تیغه تیز آن را روی گونه غزاله گذاشت و به آرامی آن را تا گلویش سُر داد.

نفس در سیـ ـنه غزاله حبس شد.

شریف دسته ای از گیسوان غزاله را در دست گرفت و با یک حرکت آن را برید. اشک در چشمان غزاله حـ ـلقه زد. ترس، نفرت و خشم معجون دلش شد.

شریف هر بار با وحشیگری دسته ای از گیسوان گندمگون او را برید، سپس آخرین دسته را به دستش گرفت و در حالیکه به آن بـ ـوسه می زد قهقهه مـ ـستانه ای سر داد و موها را در پنجه اش مشت کرد و به سر و روی غزاله ضربه زد.

سر غزاله شکافت و از سر و صورتش خون جاری شد. دیگر نایی برای برخاستن نداشت.

شریف فکر کرد این بار غزاله برای فرار از مرگ، زبان خواهد گشود. از این رو گفت :

– بهتره حرف بزنی…. بیگ مثل من مهربون نیست.

غزاله به درد شدید و خونریزی بدنش اهمیت نمی داد. دهانش را به زحمت جنباند و با صدای ضعیفی گفت :

– نمی دونم.

شریف حسابی برآشفته شد. هر کس دیگری جای این زن بود، ولو یک مرد قوی هیکل، تا به حال زبان به اعتراف گشوده بود. اما این موجود ظریف و شکننده تا سرحد مرگ مقاومت می کرد، مقاومتی که دلیلش برای شریف قابل فهم نبود. بنابراین با عصبانیت فریاد زد.

– دروغ میگی… مثل یک سگ می کشمت.

و با دیگر با غیظ بیشتر به جان غزاله افتاد. و این بار دستش را روی شانه غزاله گذاشت و فشار مداومی به آن وارد کرد.

جراحت غزاله دهان باز کرد و خون ریزی نمود، فریاد غزاله همان لحظه اول خفه شد، زیرا از شدت درد، از هوش رفت. شریف ول کن نبود، گویی عقده داشت. با قنداق اسلحه و مشت و لگد به جان غزاله افتاد.

او چنان غرق عمل وحشیانه اش بود که متوجه حضور کیان نشد و قبل از آنکه بتواند از اسلحه اش استفاده کند کاملا غافلگیر شد و پس از یک کشمکش طولانی مغلوب کیان شد و راهی دیار باقی گشت.

کیان با اندوه فراوان، سراسیمه بر بالین غزاله نشست. غزاله با صورت روی زمین افتاده بود آنچنان می نمود که نفس نداشت. کیان با دلشوره ای که تمام وجودش را فرا گرفته بود، او را به سوی خود چرخاند، اما بند دلش پاره شد. صورت غزاله کاملا متورم و غرق در خون بود. سر او را بر روی زانو اش گذاشت. مزرعه گندمش به دست شریف جلاد به دست باد سپرده شده بود. قلبش در هم فشرده شد. دست لرزانش را روی نبض گردن غزاله گذاشت، اما بلافاصله چشم بست و نفس در سیـ ـنه اش حبس شد. تمام وجودش از یک احساس تلخ، داغ شد و فریادش در دل خرابه ها پیچید : (نه).

باور نداشت. بار دیگر با چشمان خیس در صورت غزاله خیره شد و با ملاطفت طره های خون آلود او را از روی صورتش کنار کشید و آهسته او را صدا زد: (غزاله… عزیزم. چشمات رو باز کن). اشک پرده ای مقابل دیدگانش کشید و بغض راه گلویش را فشرد، با این حال به آرامی گفت: (ببین من اومدم… نگاه کن کیانت اینجاست)، اما جسم بی جان غزاله قادر به حرکت نبود.

نگاه ناامیدش را به پلکهای بی حرکت غزاله دوخت و با حسرت سر او را به سیـ ـنه فشرد و بار دیگر فریاد جگرسوزش به آسمان بلند شد : (خدایا….).

هربار که به صورت غزاله نگاه می کرد، امید داشت که او چشم باز کند. از این رو بار دیگر شانه های غزاله را به شدت تکان داد و او را صدا کرد : (غزاله).

بدن سرد و یخ زده غزاله حکایت از مرگی تلخ و زجرآور داشت و ضجه های کیان که از سوز سیـ ـنه بر می آمد، حاکی از عشقی ناکام و نافرجام بود.

با استیصال، سرِ غزاله را به سیـ ـنه فشرد. به ناچار جسم بی جان او را روی دست بلند کرد. سر غزاله به سمت پایین آویزان بود و دستش در هوا تاب می خورد. نگاه سرد کیان به مسیر مقابل بود. ساکت و خاموش، با سیـ ـنه ای که از اندوه و غم فشرده می شد، مسافت طولانی را طی کرد. دیگر اثری از آب و آبادی نبود. با اکراه جسم بی جان غزاله را روی زمین خواباند. نگاهی به سرتاپای او انداخت. اشک می ریخت، اشکهای داغ حسرت! نالید : (نمی خوای به من غر بزنی؟ می بینی تو رو کجا آوردم. من امانت دار خوبی نبودم. کاش هیچ وقت به زندون نمیومدم. کاش….). اما بغض صدایش را ضعیف کرد. با عصبانیت و با حسرت با تیغه خجر به جان زمین افتاد.

دیگر به صورت غزاله نگاه نمی کرد. بی وقفه در حالیکه اشک می ریخت، زمین را کند تا آنکه چند سانتی گود شد. با پشت دست اشک را از مقابل چشمانش پاک کرد و بی درنگ جسد غزاله را در گور خواباند.

نگاهش سرد بود، بـ ـوسه ای بر پیشانی او زد و با بغض گفت : (رفیق نیمه راه) . شانه های مردانه اش با هق هق گریه بالا و پایین می رفت. مدتی گریست، اما گویی هر لحظه سوز سیـ ـنه اش بیشتر می شد.

در حالیکه اشک می ریخت، برای نماز میت ایستاد. اما قبل از انجام این کار، با برخورد قنداق تفنگ بیگ بر فرقش، نقش بر زمین شد.

مکالمه ضبط شده به دفعات به سمع حضار رسید در حالیکه هر کس نظر و عقیده خود را بیان می کرد. همگی در یک مورد اتفاق نظر داشتند و آن هم فرار سرگرد زادمهر از دست ربایندگان بود.

سردار بهروان نگاهی به نقشه کامل جهان روی دیوار انداخت. چند دکمه را فشرد چراغهای کشورهای هم مرز با ایران را روشن ساخت. نگاه گذرایی به افغانستان انداخت. انگشت روی آن گذاشت و گفت :

– خودشه ! سفر خارج یا به عبارت دیگر سفر قندهار، یعنی اونا در افغانستان به سر می بردند.

سرهنگ کرمی پرسید :

– منظورش از ماه عسل چی بوده؟

– بدون شک منظورش همون اسارتشونه.

پیوس کمی فکر کرد و گفت :

– بهتره پله پله جلو بریم. از اول شروع می کنیم. هدایت شما رو به نام کوچیک خطاب می کنه و یکی از تکیه کلامهای سرگرد رو به کار می بره فقط به این دلیل که قصد داره شما رو به یاد سرگرد بندازه و به نحوی آشنایی بده.

– یقینا … سرگرد افسر زبده ایه، قطعا در خطر بوده که در مخفیگاه باقی مونده و چون احتمال شنود مکالمات رو می داده، هدایت رو انتخاب و رمز رو چاشنی اطلاعاتش کرده.

– شاید هم اون ها در تعقیب و گریزی سخت به سر می برن و مجبور شدن برای نجات جون خودشون این طور عمل کنن…. به هر حال هدایت با معرفی خودش به عنوان عروس عمه عالیه، سردار رو مجاب میکنه که این مکالمه از جانب سرگرده و رفتن ماه عسل، خوش گذشتن و پذیرایی مفصل به معنای ربوده شدن، شکنجه و آزاره. دقیقا وقتی میگه : (خصوصا پسرعمه پذیرایی مفصل شد). همان طور هم که در فیلم دیدیم، سرگرد شکنجه سختی شده و هدایت در اولین جمله، در جواب سردار، خبر سلامتی خودشون رو به ما میده.

– جمله بعدی کمی گنگه، منظورش از بی پولی چی بوده؟

سردار بهروان در جواب گفت :

– یقین دارم بدون اسلحه و آذوقه هستند و بیشتر از اون یقین دارم که جای امنی نیستند. وقتی میگه باید مسافرخونه رو عوض کنیم، قطعا جاشون لو رفته و قصد فرار دارن.

پیوس حرف سردار را تایید کرد و افزود :

– با یه حساب سرانگشتی میشه حدس زد که اونا چیزی حدود چهارده روز قبل فرار کردن، درست زمانیکه ارتباط ربایندگان با ما قطع شد. این موضوع دقیقا به چهارده روز پیش برمی گرده و وقتی مطمئن می شن سرگرد هنوز با ما تماس نگرفته، نقشه پلیدشون رو عملی و خانواده سرهنگ شفیعی رو به جای خود سرهنگ از بین می برن. مسئله ای که بیش از همه اهمیت داره اینه که سرگرد به سختی تونسته خودش رو به جایی برسونه که دسترسی به تلفن داشته باشه. بنابراین احتمال تماس دوباره ای وجود نداره و ما باید با دقت کامل اطلاعات سرگرد رو از این مکالمه کوتاه بیرون بکشیم.

سردار بهروان مقابل نقشه ایستاد و پنج انگشت خود را روی مرز بازرگان قرار داد و گفت :

– مسئله اصلی اینجاست. اینجا قراره اتفاقی بیفته.

پیوس روی میز خم شد و دو دستش را تکیه گاه بدنش قرار داد. نگاه عمیقی در چهره جمع انداخت و گفت :

– محموله بزرگی قراره از مرز عبور کنه… فقط خدا کنه دیر نشده باشه.

– باید هرچه زودتر اطلاعات گمرک بازرگان رو در جریان قرار بدیم و ضمن کنترل گسترده، خروجی های چند روز اخیر رو چک کنیم تا اگر مورد مشکوکی مشاهده شد، اینترپل رو در جریان بگذاریم.

جلسه ساعتی دیگر به طول انجامید و سردار بهروان پس از صدور دستورات لازم، با کسب اجازه از مقامات بالاتر و انجام هماهنگی های لازم، به اتفاق پیوس، برای نظارت مـ ـستقیم بر اجرای ماموریت، بلافاصله کرمان را به مقصد شمال غربی کشور و مرز بازرگان ترک کرد

بی حوصله سبزیها را زیر و رو می کرد. بدون آنکه آنها را پاک کند در افکار پریشان خود غوطه ور بود.

سمانه هر از گاهی زیر چشمی او را می پایید. تا کنون خاله اش عالیه را این چنین کلافه و بی حوصله ندیده بود. سرش را بالا آورد تا حرفی بزند، چشمش به تصویر کیان در قاب عکس منبت کاری افتاد. لبخندی محو بر لبـ ـانش نشست و به آرامی دست بر شانه عالیه گذاشت و گفت :

– دفعه اولش که نیست. این ماموریت هم مثل ماموریتهای دیگه.

– ولی کیان هیچ وقت بی خبر نمی رفت. خیلی ماموریتش طولانی می شد پونزده روز … بدجوری دلم داره شور می زنه.

سمانه درحالیکه بلند می شد. گفت :

– به دلت بد راه نده. الان یه چایی برات درست می کنم تا حالت جا بیاد. بلند شو دستهات رو بشور، خودم سبزی رو پاک می کنم.

– آخه زحمتت میشه خاله جون.

– چه زحمتی! از مال خدا یه دونه خاله دارم، برای این عزیز کار نکنم، واسه کی بکنم.

– قربونت برم خاله. کاش این پسره از خطر شیطون پایین بیاد و اجازه بده بیام خواستگاری.

– خواستگاری زورکی؟

– این چه حرفیه خاله؟ کیان دنیا رو بگرده مثل تو گیرش نمیاد.

– این نظر شماست خاله.

– من پسرم رو خوب می شناسم، کیان من اهل عشق و عاشقی و چه می دونم این حرفها نیست. اگه برای ازدواج دست دست می کنه، به خاطر شغلشه… تا اسم زن و ازدواج رو میارم، غرولند می کنه که تو توقع داری دختر مردم رو بیاری توی این خونه، صبح تا شب ور دلت بشینه… خدا می دونه صبح که می زنم بیرون کی برمی گردم. اصلا اگه برگردم.

– اینا همش بهانه است… شما مادرم رو به خیال واهی نشوندید. بیست و هفت سالمه. می ترسم تا چشم روی هم بذارم، سی ساله بشم ور دست مامانم بمونم.

– نه خاله جون این دفعه که برگرده تکلیفم رو باهاش یه سره می کنم.

– من برای آقا کیان احترام زیادی قائلم و با وجودی که قلبا دوستش دارم، نمی خوام وادار به این کار بشه.

– کیان غلط بکنه رو حرف من حرف بزنه. سرگرد که هیچی، اگه سرلشگر هم که بشه باز هم پسر خودمه و باید مطیع من باشه.

– وااای! پس آقا کیان شانس آورده که شما فقط مادرش هستید.

– چی خیال کردی. کیان بی اجازه من آب نمی خوره.

سمانه لبخندی زد و گفت:

– دیگه بهتره حرفش رو نزنیم. شما بهتر از من می دونی که آقا کیان زن بگیر نیست.

– مگه دست خودشه؟ کتی که از اصفهان برگرده، دست کیان رو می گیریم و می نشونیم پای سفره عقد.

سمانه سر به زیر انداخت و عالیه با ابراز علاقه گفت :

– قربون اون چشمهای بادومیت برم. من به جز تو عروس دیگه ای نمی خوام.

با احساس درد سعی کرد جای ضربه را لمس کند، اما قادر به تکان دادن دستهایش نبود. چهره اش در هم رفت و با چشیدن طعمی تلخ در دهانش به زحمت چشم باز کرد.

گیج و منگ کمی سرش را بالا آورد، اما قبل از تشخیص موقعیت، مشت محکم بیگ در صورتش فرود آمد و او را برای دقایقی دوباره بیهوش ساخت. تا آنکه بالاخره چشم در چشم بیگ باز کرد و به سرعت متوجه موقعیتش شد.

بیگ غضبناک او را جلو کشید و با چشمان بُراق شده گفت :

– مثل یه سگ می کشمت.

بیگ سپس در حالیکه به ران مجروحش اشاره می کرد افزود :

– ولی قبلش باهات کار دارم آقا پسر.

کیان را به گوشه وانت هُل داد و با چهره درهم محل اصابت گلوله را در دست گرفت.

دستهای کیان از پشت سر با طناب بسته و آزادی عملش سلب شده بود. با این حال به دنبال راهی برای غافلگیری، با احتیاط در حالیکه زیر چشمی بیگ را می پایید کمی خودش را جابجا کرد و به درب وانت تکیه داد.

نگاهی به داخل کابین انداخت. به جز راننده، یک نفر دیگر هم روی صندلی جلو نشسته بود و چشم به مسیر مقابل داشت.

در حالیکه نقشه ای برای فرار و خلاصی از شر این سه نفر می کشید، شروع به ساییدن طناب به ورق پاره کف وانت کرد.

یادآوری مرگ غزاله وجودش را به آتش کشیده بود. با این وجود می خواست خیالش از دفن شدن بدن او آسوده باشد، از این رو با لحنی سرد پرسید :

– با هدایت چه کار کردی؟

– هدایت دیگه کیه!؟…. آهان همون جنازه رو میگی! می خواستی چی کارش کنم؟

– خدا کنه دفنش کرده باشی.

بیگ پوزخندی زد و ساکت ماند.کیان عصبانی صدا بلند کرد :

– مگه تو مسلمون نیستی؟

– دیگه داری روت رو زیاد می کنی. خفه میشی یا خفه ات کنم!

کیان بالاجبار سکوت کرد. غم از دست دادن غزاله به همراه نفرت و خشم او را در تصمیمش مصمم تر ساخت و در حالیکه سعی در بریدن طناب داشت، چندین بار نقشه اش را در ذهن مرور کرد. باید حساب شده عمل می کرد. بنابراین زمانیکه از پاره شدن طناب اطمینان پیدا کرد، به در تکیه داد. چشم بست و وانمود کرد هنوز گیج و منگ است.

بیگ نیز خون زیادی از دست داده بود و احساس ضعف می کرد. وقتی کیان را در آن حال دید، به خیال آنکه او نیز حال مساعدی ندارد و با دستهای بسته کاری از او ساخته نیست، اسلحه اش را کنار گذاشت.

رفته رفته ضعف و سرگیجه بر بیگ غلبه کرد به طوریکه مدام چشم باز و بسته می کرد و کاملا منگ بود و بیهوده سعی می کرد با درجه پایینی از هوشیاری خود را سرحال نشان دهد.

کیان زیر چشمی مراقب حرکات او بود و وقتی بیگ برای لحظات متمادی چشم بر هم گذاشت، با یک حرکت غافلگیر کننده و با یک یورش سریع او را از جا کند و بلافاصله از وانت به بیرون پرتاب کرد.

راننده که این صحنه را از آیینه مقابلش دیده بود، بی درنگ ترمز کرد. ترمز نیش دار باعث شد کیان تعادلش را از دست بدهد و پس از برخورد با کابین، کف وانت ولو شد.

مرد تنومندی که در کابین جلو کنار راننده نشسته بود، بلافاصله از وانت بیرون پرید، اما قبل از آنکه فرصت شلیک بیابد با گلوله ای که از اسلحه بیگ توسط کیان شلیک شد نقش بر زمین گشت.

با مشاهده این صحنه، نعیم راننده وانت از ترس اسلحه اش را بر زمین انداخت و دستهایش را به علامت تسلیم بالا برد. کیان او را به عقب خواند و گفت :

– اگه بخوای کلک بزنی مهلتت نمی دم.

– هر کار بخوای می کنم. فقط من رو نکش.

کیان به وضوح ترس را در چشمان نعیم دید و به خوبی می دانست لحظه ای غفلت، از این روباه مکار شیری درنده خواهد ساخت. به همین دلیل جانب احتیاط را رعایت و در حالیکه حـ ـلقه طنابی به جانب او پرتاب می کرد از وانت پایین پرید.

نعیم با اطاعت از دستورات کیان طناب را برداشت و به سمت جایی که بیگ روی زمین افتاده بود نزدیک شد.

چند قدمی بیگ که رسید باز به امر کیان ایستاد.

کیان سر اسلحه را به سمت نعیم نشانه رفت و در حالیکه مراقب حرکات او بود با احتیاط به بیگ نزدیک شد.

بیگ با صدای ضعیفی می نالید. با اطمینان از زنده بودن او و برای اینکه بار دیگر غافلگیر نگردد، سریع از او فاصله گرفت. نعیم به دستور کیان دست و پای بیگ را بست و او را به دوش انداخت و کف وانت خواباند.

نعیم در اندیشه فرار، با استفاده از یک غافلگیری آنی بود. وقتی بیگ را کف وانت خواباند با تعلل به سمت کیان چرخید. اما کیان فرصت روگرداندن را از او گرفت و با ضربه محکمی در پس سر، او را نقش بر زمین کرد و بلافاصله او را به طرف درختان سمت راست جاده کشید و پس از بازرسی بدنی کامل، با طناب محکمی او را به درخت بست و با آسوده شدن از جانب نعیم، خودش را به وانت رساند. بیگ هنوز می نالید. در حالیکه قدرت برخاستن نداشت.

کیان دیگر هیچ گونه ریسکی را نمی پذیرفت. از این رو کمی او را بالا کشید و به میله های متصل به کابین طناب پیچ کرد. سراسیمه پشت ماشین نشست و با سرعت هر چه تمام تر، راه آمده را بازگشت

چند ساعتی طول کشید تا محلی که غزاله را آماده دفن کرده بود بیابد.

هوا کاملا تاریک شده بود و یافتن جسم بی جان غزاله در آن دشت فراخ کار بسیار دشواری بود. بارها آن دشت را دور زد، اما گویی جسم غزاله قطره ای آب شده و به زمین فرو رفته بود.

بالاخره در کمال ناامیدی در یکی از همان دور زدنها برحسب اتفاق گودال را پیدا کرد. بی درنگ ترمز زد و سراسیمه بیرون پرید. فکر کرد غزاله بی صبرانه انتظار او را می کشد در حالیکه فریاد می زد: (نترس ، اومدم… دیگه تنها نیستی)، جلو دوید که با دیدن گودال خالی مبهوت ماند.

پاهای سست و لرزانش تا شد و زانو زد: (یعنی چه اتفاقی افتاده!؟) با بغض گفت: (نکنه گرگها…) با این خیال هراسان اطراف گودال را زیر نظر گرفت و با دیدن چند ردپا که شباهت زیادی با ردپای گرگ داشت و خطوط کشیده شدن بدن غزاله، سرش را میان دو دستش گرفت و نعره دلخراشش در بیابان پیچید.

بار دیگر با نگاه دقیق تری به تفحص پرداخت. چند ردپای انسان دید، که یقین داشت مربوط به بیگ و دو همدستش است و مشاهده جای پای حیوانات، جای هیچ شکی باقی نگذاشت که جسم غزاله توسط چند حیوان درنده، مثل گرگ، از گودال بیرون کشیده شده بود.

لب به دندان گزید. هیچ چیز قادر نبود جلوی اشک و ماتم او را بگیرد. با حالی که هیچ گاه در خود سراغ ندیده بود با صدای بلند بنای گریستن گذاشت.

آن شب بدترین شب زندگیش بود. دلشکسته از جای برخاست و بی هدف در بیابان به راه افتاد. گاه زار می زد و گاه غزاله را صدا می کرد. مـ ـستاصل زانو زد و سر به آسمان بلند کرد، اما قدرت تکلم نداشت. در سکوت به آسمان خیره شد.

صبح روز بعد تابش مـ ـستقیم نور خورشید او را مجبور کرد تا چشم باز کند. گیج و منگ به اطراف نگاهی انداخت و با یادآوری شب گذشته به تلخی از جای برخاست.

می دانست جستجو نتیجه ای ندارد، با این وصف در روشنی روز به دنبال جسد و یا احتمالا بقایای آن مسافت زیادی را جستجو کرد، اما بی فایده بود و اثری نیافت.

دلشکسته و پریشان به سمت وانت به راه افتاد. چند لحظه بعد با دیدن بیگ از سر خشم دندانهایش را به هم سایید و با یک جهش به عقب وانت پرید.

بیگ رنگ و رویی نداشت. با وجودی که محل جراحت را از بالای زخم محکم بسته بود، خون همچنان از بدنش می گریخت. به شدت ضعیف شده بود و با صدای ضعیفی ناله می کرد.

کیان مقابل او زانو زد و با تکان مختصری او را متوجه خود کرد.

بیگ چشمانش را لحظه ای گشود، اما یارای باز نگه داشتن آنها را نداشت.

کینه از دست دادن غزاله کیان را کفری کرده بود، با عصبانیت دست زیر چانه بیگ زد و گفت:

– فکر نمی کردی نوبت خودت هم برسه، نه؟

– آ…ب

کیان با دیدن حال خرای او بغض و کینه را کنار گذاشت و قمقمه آب را به لبـ ـهای بیگ نزدیک کرد و گفت:

– فقط یک کم…. می دونی که برات ضرر داره.

بیگ با ولع جرعه ای نوشید ولی کیان قمقمه را کنار کشید و گفت:

– گفتم برات ضرر داره.

– تشنمه.

کیان می دانست که بر اثر خونریزی و ضعف شدید، بیگ به زودی می میرد. با این وجود در حالی که نفرت و خشم زایدالوصفی داشت، تصمیم گرفت او را به خرابه های ابتدای شهر برساند تا در صورت گذر احتمالی کسی یا کسانی نجات یابد. با این فکر او را تا مدخل شهر رساند.

کیان در حالیکه دست و پای او را آزاد می کرد، پرسید:

– می تونی بگی ولی خان رو کجا می تونم پیدا کنم؟

– م..ر…ز.

و از هوش رفت.

دقایقی بعد کیان در حالیکه با یادآوری غزاله خود را آزار می داد، مسیری را که شب گذشته طی کرده بود، پیش رو گرفت.

اگر قادر می شد نعیم را بیابد، مخفیگاه ولی خان را می یافت، اما زمانیکه به محل درگیری شب گذشته رسید، نه از نعیم خبری بود و نه از جسد جمیل. بالاجبار راهی را که فکر می کرد به ایران ختم می شود، در پیش گرفت.

با فاصله گرفتن از سرزمینهای شمالی افغانستان، در امتداد نگاهش بیابان بود. مسافت زیادی را پیمود که وانت پس از چند بار ریپ زدن، خاموش شد و کاملا از کار افتاد.

با عصبانیت مشتی روی فرمان کوبید و گفت:

– لعنتی. حالا وقت بنزین تموم کردنه. و از کابین خارج شد.

نگاهی به اطراف انداخت. در انتهای وسعت دیدش اشکالی که به نظر می رسید منازل روستایی است به چشم می خورد.

کیان به سختی ماشین را به سمت درختچه هایی که در کنار جاده قرار داشت هدایت و وانت را در پناه درختها پنهان کرد. کلت کمری را زیر پیراهنش مخفی و اسلحه کلاش را هم چند متر دورتر از ماشین زیر درختی پنهان کرد و با عجله به جایی که احتمال می داد زندگی جریان داشته باشد حرکت کرد.

تعداد اندکی منازل روستایی در کنار مزارع گندم در کنار یکدیگر بنا شده بودند. سگ گله پارس کنان نزدیک شدن او را به اطلاع اهالی رساندند. علی فرزند کوچک محمدجعفر به استقبالش دوید.

علی با شور و حال سلام کرد و پرسید:

– غریبه ای!

– اُ … تو پسر کی هستی؟

– محمدجعفر.

– بارک ا…! برو از بابات بپرس مهمون نمی خواد!

علی دوان دوان به سوی پدرش دوید و گفت:

– بابا! بابا! مهمون اومده.

– قدمش به روی چشم، خوش آمد.

لحظاتی بعد کیان به رسم احوالپرسی محمدجعفر را در آغـ ـوش کشید و محمد جعفر به رسم مهمان نوازی مسلمانان، استقبال گرمی از او به عمل آورد و گفت:

– غریبه ای! اهل کدام ولایتی برادر؟

– دِهِ… پایین سفید کوه.

– نومت چیه؟

– ا… یار.

محمدجعفر با مشاهده چهره خسته کیان، بی درنگ او را به داخل عمارت محقر خود کرد. کیان مدت سی و شش ساعت غذایی نخورده بود، بنابراین قبل از داخل شدن به خانه با احساس ضعف و گرسنگی گفت:

– گرسنه ام، اما بی پول.

– تو مهمانی و عزیز، بیا داخل برادر… بالاخره یک لقمه نان پیدا می شود.

کیان بدون تعارف وارد شد و دقایقی بعد، پس از خوردن نان و شیر، در حالیکه کمی حالش جا آمده بود، محمدجعفر را به حرف واداشت و اطلاعات مفیدی راجع به موقعیت جغرافیایی آن محل به دست آورد. سپس با جلب اعتماد او صحبت بنزین را به میان کشید که محمدجعفر در پاسخش گفت:

– ما اینجا گازوییل داریم، اما ده بالایی یکی دو تا ماشین دارن و حتما بنزین هم دارن.

کیان برای دستیابی به بنزین سوالاتی پرسید که محمدجعفر در جواب گفت:

– بنزین خیلی گران است… تو هم که پول نداری.

– درسته ولی اگر به من قرض بدید قول می دم بهتون پس بدم.

– نه برادر من… اگر داشتم دریغ نمی کردم…. هر یکی گالون بنزین خیلی گران است.

کیان ناامید سر به زیر شد و محمدجعفر چون پدری دلسوز گفت:

– اگه چیز باارزشی داری، شاید معامله کنن.

– با اسلحه معاوضه می کنن؟

– چه جور اسلحه ای؟

– کلت…. یه کلت کمری تمام اتوماتیک با یک خشاب پر.

– نمی دونم. باید بپرسم… همراهته؟

– اُ … همراهمه.

– برم یه پیک بفرستم ده.. جلدی برمی گردم.

محمدجعفر که بیرون رفت، احساس ندامت به جان کیان افتاد، اما قبل از هر اقدامی محمدجعفر با مرد جوانی برگشت. کیان با مشاهده آن دو سراسیمه بلند شد. محمدجعفر تازه وارد را معرفی کرد:

– این برادرمه… محمدباقر.

سپس محمدجعفر دستی در محاسنش کشید و گفت:

– می تانم سِیرَش کنم؟

– کیان کلت را از زیر پیراهنش بیرون کشید و قیل از آنکه کلت را به او بدهد خشاب آن را خارج ساخت.

محمدباقر اسلحه را با دقت بررسی کرد و گفت:

– باید با خودم ببرمش… عبدالحکیم تا این رو نگیره، بنزین نمیده، باید همان جا معامله را تمام کنیم.

محمدجعفر کلت را از دست برادر قاپید و گفت:

– به به.. عجب خوش دسته! پس چرا خشابش را در آوردی؟… نترس ما سر مهمان کلاه نمی ذاریم.

کیان چاره ای جز اعتماد نداشت. بالاجبار خشاب را به دست محمدجعفر داد و گفت:

– فقط جلدی باش. تا روز تمام نشده باید برم.

با مشاهده عجله کیان، محمدباقر پرشتاب اسلحه را زیر پیراهنش پنهان کرد و رفت.

محمدجعفر نگاهی به چهره خسته و بی رمق کیان انداخت و در حال برخاستن گفت:

– خیلی خسته ای، کمی بخسب… محمدباقر که برگرده صدایت می زنم.

کیان قدر شناس تشکر کرد و به محض خروج او گوشه ای دراز کشید و به خواب رفت. ساعتی بعد محمدجعفر به آرامی در را گشود و او را به آرامی صدا کرد.

– ا…یار، ا…یار بلند شو مرد. شوم شد.

کیان با اکراه چشم باز کرد و به محض دیدن او بلافاصله لبخندی زد و گفت:

– خوش خبر باشی برادر.

– محمدباقر بچه زرنگیه، می دونستم دست خالی برنمی گرده.

– چطور جبران کنم.

– برای مهمان هرکاری بکنی کم است. حالا تا هوا تاریک نشده بجنب.

– ساعت چنده؟

– چهار…. دیگه چیزی تا غروب نمانده.

کیان کش و قوسی به بدنش داد و به دنبال محمدجعفر از اتاق خارج شد. در فاصله کمی از ساختمان محمدباقر با جوانی مشغول گفتگو بود. نگاه کیان روی ظرف بیست لیتری خیره ماند و لبخندی محو گوشه لبش نشست.

محمد جعفر دست به شانه او گذاشت و گفت:

– چهل لیتر کافیه….

باورش نمی شد. شبیه یک معجزه بود. می دانست بیشتر از قیمت کلت بنزین دریافت کرده است از این رو به لبخندی کفایت کرد.

کیان پس از پرس و جو در مورد راهها سوار بر گاری به محل اختفای وانت رفت. کمک محمدباقر برای او مفید بود و او توانست تا قبل از تاریکی هوا وانت را از زیر درختچه ها بیرون کشیده و باکش را پر از بنزین کند و به سمت شهر هرات که در نزدیکی ده بود به راه بیفتد.

وانت به سرعت در جاده پیش می رفت و کیان با اندوه و به یاد غزاله سر را به شیشه تکیه داده و به مسیر مقابلش چشم دوخته بود. به یاد روزهایِ کوتاهِ با او بودن و اینکه چگونه در مدتی کوتاه چنین دلبسته او شده بود، افتاد.

شاید دستهای مهربانی که پس از شکنجه مرهم زخمهای تنش بود و شاید هم حرارت سوزان آن دو خورشید زیبا!…. آه که هر چه بود اکنون نه اثری از آن دستهای مهربان می یافت و نه نشانه ای از آن چشمهای براق.

را کوتاهی تا (شین دَند) باقی و خطر هر لحظه در کمینش بود. مسلما ولی خان آرام نمی نشست و در صدد انتقام بر می آمد. باید بر احساسات عواطف خود غلبه می کرد و تا رسیدن به هدف نهایی اش که همانا یافتن ولی خان و نقش برآب ساختن نقشه های پلید او بود، دور غزاله و احساسی را که به او داشت خط می کشید.

دشوار بود، اما شدنی. نیمه های شب بود که به شین دند رسید. وانت را در محل مناسبی که به راحتی قابل رویت نبود پارک کرد و تا رسیدن سپیده سحر منتظر نشست.

شانس با او یار بود که به طور اتفاقی در وارسی داشبورد، لابلای اوراق، مبلغی اسکناس تا نخورده یافت. صورتش را میان دستار پیچید و راهی (شین دند) شد. باید هوشیارانه عمل می کرد زیرا کوچکترین بی احتیاطی دردسر تازه ای برای او به همراه داشت. بنابراین محتاط وارد شهر شد.

با احساس گرسنگی قبل از هر اقدامی برای صرف صبحانه به دنبال قهوه خانه یا جایی شبیه به آن بود و بالاخره پس از دقایقی جستجو قهوه خانه را پیدا کرد.

جلو رفت و پس از رد و بدل کردن جمله هایی به افغانی با لهجه ای که روز به روز بهتر می شد نشست و به انتظار آماده شدن صبحانه ماند. وقتی پسرکی نان و پنیری که بیشتر شبیه به ماست بود، با استکان چای در مقابلش گذاشت، به آرامی دستار را از چهره اش باز کرد.

صورت آفتاب سوخته با موهای ژولیده و ریش کاملا بلند نشان می داد که او از اهالی همان دیار است. پس جای شک در دل پسرک باقی نماند و با لبخندی دور شد.

گرسنگی شدید باعث شد با اشتها شروع به خوردن نان و پنیر کند و در عین حال در تمام مدت با دقت و تیز بینی اطرافش را زیر نظر داشته باشد.

به امید دیدن افراد ولی خان مدت زیادی را در قهوه خانه سپری کرد، اما هیچ یک از افراد او را ندید. بنابراین حسابش را تصویه کرد و به سمت مرکز آبادی به راه افتاد. هنوز چند قدمی از قهوه خانه دور نشده بود که نعیم را با سر و وضع خاک آلود در حالیکه بسیار خسته و ناتوان نشان می داد، دید. نعیم به سمت او حرکت می کرد. کیان بالافاصله خود را جمع و جور کرد و بی تفاوت از کنار او دور شد و چون با دستار صورت خود را پوشانده بود نعیم او را نشناخت.

کیان او را دنبال کرد. نعیم پس از گذشتن از چند کوچه به خانه ای که مانند باغ بود رفت. کیان بالا رفتن از دیوار را با وجود بچه هایی که در کوچه مشغول بازی بودند، عاقلانه ندانست. بنابراین در گوشه ای پنهان شد و رفت و آمد آنجا را زیر نظر گرفت.

در مدت انتظارش که تا حوالی ظهر کشید، رفت و آمدهای مشکوکی به آن خانه شد تا آنکه بعد از ظهر همان روز، نعیم در حالیکه سرحال و قبراق شده بود از خانه خارج شد و با موتوری در مسیر جاده (فراه) قرار گرفت. کیان درنگ را جایز ندانست. به سرعت به سمت وانت رفت. وقتی در مسیر جاده قرار گرفت، مسافت زیادی را طی نکرده بود که از دور موتور نعیم را دید. با احتیاط او را تعقیب کرد. تا آنکه وارد جاده کوهستانی شد. بعد از گذشتن از یکی دو پیچ جاده بود که متوجه شد اثری از موتورسیکلت نیست. خشمگین، بر سرعت وانت افزود، اما هرچه جلوتر می رفت، اثری از موتور و نعیم نمی یافت.

آشفته و پریشان وانت را به کناری کشید و متوقف شد.

کیان نگاهی به جاده انداخت. چیزی ندید. با احساس خطر اسلحه اش را برداشت و پیاده شد.

چشمهای تیزبینش را به اطراف چرخاند. سمت چپ حاده کوهستانی و جای مناسبی برای پنهان شدن بود.

انتظارش زیاد طول نکشید و سر و کله نعیم و سالم پیدا شد.

سالم با اسلحه مسلح، پیش از نعیم جلو رفت و به وانت نزدیک شد. با یک حرکت غافلگیر کننده جلو پرید و داخل کابین را نشانه رفت.

وانت خالی بود. با احتیاط گام دیگری برداشت و به داخل کابین سرک کشید. وقتی از نبود کیان مطمئن شد، به نعیم اشاره کرد که جلو برود.

نعیم که تیزتر و زرنگ تر از سالم بود و در ضمن مزه مشتهای سنگین کیان را چشیده بود، با احساس خطر از وجود دام، با صدای ضعیفی گفت:

– برگرد… خطرناکه لعنتی.

سالم بی چون و چرا در کنار نعیم قرار گرفت، انتظار آنها مدت زیادی به طول انجامید. اثری از کیان نبود. بالاخره حوصله سالم سر رفت و با عصبانیت گفت:

– تا کی می خواهی همین طور غنبرک بزنی. اگه اینجا بود تا حالا خودش رو نشون داده بود.

– حکما کمین نشسته.

– ندیدی جلوی وانت درب و داغون شده بود، حتما گیر ولی خان افتاده…. شاید هم اصلا اون پشت فرمان نبوده.

– اما من مثل تو فکر نمی کنم.

– خودم با چشم خودم دیدم… سوئیچ روی وانت بود. من مطمئنم گیر ولی خان افتاده.

– اگه اشتباه کرده باشی دخل هردومون اومده.

– به جای این حرفها بلند شو موتور رو بیار…. من میرم سراغ وانت. اگر احیانا کمین نشسته باشه، جلدی بتونیم فرار کنیم.

نعیم با وجود نارضایتی موتورسیکلت را از لابلای بوته ها بیرون کشید و پشت وانت سنگر گرفت.

سالم با احتیاط نزدیکی در وانت عقب عقب رفت و پس از نگاه کردن به اطراف و ندیدن اثری از کیان با خوشحالی پشت وانت نشست و دست روی سوئیچ گذاشت، اما قبل از آنکه فرصت چرخاندن سوئیچ را بیابد صدای صفیر گلوله ای در گوشش پیچید و درد جانکاهی در بازوی خود احساس کرد.

نعیم هراسان و وحشت زده بدون آنکه به فکر کمک به سالم باشد هندل زد و گاز موتور را گرفت و در جهت مخالف وانت به حرکت درآمد، اما در رگبار گلوله ای که از اسلحه کیان شلیک شد، او را به همراه موتورش سرنگون ساخت. گلوله ها به لاستیک موتور و ران نعیم برخورد کرد. وحشت و اضطراب سراپای هردو آنها را فراگرفته بود. هر دو به علامت تسلیم اسلحه هایشان را به گوشه ای پرتاب و دستها را بالا بردند. در این موقع کیان با احتیاط از کمین گاه خود بیرون آمد و با حرکت دادن سر اسلحه به سالم فهماند که از وانت فاصله بگیرد.

سالم با وجود درد فراوان و خونریزی شدید، از وانت فاصله گرفت و در چند قدمی نعیم که روی زمین ولو شده بود، ایستاد.

کیان فریاد زد:

– زانو بزن و دستهات رو بذار روی سرت.

ترس از مرگ او را به انجام دستورات می کرد. دستها را پشت سر قفل کرد و زانو زد. کیان با احتیاط جلو رفت و بالای سر نعیم با تهدید گفت:

– فکر بدی به سرت نزنه والا می کشمت.

– رحم کن… هرچی بگی گوش می دم.

– دفعه قبل هم که همن رو گفتی.

– غلط کردم… منو نکش هر کاری بخوای برات انجام میدم.

– اگه بگی ولی خان کجاست، جفتتون رو ول می کنم. والا….

نعیم با التماس حرفش را برید و گفت:

– می گم… می گم. نزن.

همین که کیان سر اسلحه را بالا آورد نعیم گفت:

– فراه، سمت چپ رود، ده… هروقت میاد این ورِ مرز، اونجا پنهان میشه.

– چند نفر هستند؟

– نمی دانم… شاید ده پانزده نفر. شاید هم کمتر… دور روز پیش بیشتر بچه ها رو فرستاد دنبال تو، شاید الان تنها باشه یا حداکثر یکی دو تا محافظ داشته باشه.

– خیلی کله گنده است؟

– از وقتی برادرش شیرخان دستگیر شده همه کاره است.

– با کی بده بستون داره؟

– بیشتر با ترک ها.

– محموله جدید رو فرستادن؟

– نمی دونم… من چیز زیادی نمی دونم.

کیان در حالیکه اسلحه های آن دو را برمی داشت، به وانت نزدیک شد و گفت:

– اگه دروغ گفته باشی برمی گردم و هرجا که باشی پیدات می کنم و می کشمت.

و پشت رُل نشست. نعیم سراسیمه و با تحمل درد از جا برخاست و فریاد زد:

– کجا! تو رو به خدا، ما رو اینجا نذار… ما رو هم با خودت ببر.

کیان همان طور که لازمه شغل و موقعیتش بود بدون توجه به التماسهای نعیم، پا روی پدال گاز فشرد و دور شد.

تا فراه راه زیادی نبود پس از یک ساعت رانندگی مداوم به مقصد مورد نظر رسید و بدون اتلاف وقت سراغ دره سبز را گرفت و با گفتن نشانی، ساعتی بعد در دره سبز بود.

احتیاط شرط اول عقل بود و سرگردی با تجربه چون او، مثل دفعات قبل، وانت را در محلی مناسب مخفی کرد.

باید در کمین لحظه مناسب، تا رسیدن شب، به انتظار می نشست، اما احتمال آنکه نعیم عده ای را یافته و برای گرفتن انتقام، خبر رسیدن او به فراه را به سمع ولی خان برساند زیاد بود، بنابراین باید هرچه زودتر دست به کار می شد و نقشه اش را عملی می کرد.

خشاب اسلحه های غنیمت گرفته را بیرون آورد و در جیب گذاشت و اسلحه کلاش را به گردن آویخت. خنجر تیز و بران را لای دندانهایش گرفت و بی سر و صدا آرام از دیوار بالا خزید و سرک کشید. سکوت خانه نشان می داد هچ موجود زنده ای در آن مکان سکونت ندارد.

با جستی از دیوار پایین پرید و چالاک پشت درختی پناه گرفت. باز سرک کشید، چیزی ندید. با مشاهده درِ باز، با احتیاط جلو رفت و وارد شد. نگاه جستجوگرش در زوایای اتاق چرخ خورد. همه چیز نشان از وجود حیات در آن خانه داشت. نگاهش روی قلیـ ـان ثابت ماند. جلو رفت و دست روی آن گرفت. هنوز حرارت داشت.

در حال جستجو بود که صدایی در حیاط پیچید: (یکساعته کارهاتون رو انجام بدید و زود برگردید). صدای زمخت و دورگه ای در جواب گفت: (چشم قربان). بی درنگ داخل گنجه پناه گرفت. صدای نزدیک شدن قدمهای سنگین مردی در حیاط طنین انداخت و نفس در سیـ ـنه کیان حبس شد.

فصل 22

قسمت پارکینگ ارزیابی و بازرسی خودروها تحت کنترل نامحسوس قرار گرفت. خروجیهای چند هفته اخیر کنترل و لیست انتظار ورودیهای پارکینگ در اختیار سردار بهروان قرار گرفت.

بارگیرهای ترانزیت شامل سنگهای گرانیت، محصولات و آلات و ادوات کشاورزی، صنعتی و ….بود.

تعداد تریلرهای بارگیری شده از جنوب و جنوب شرقی به دویست، سیصد دستگاه می رسید و بازرسی دقیق و همه جانبه آنها مـ ـستلزم به کار گیری نیروی ویژه و و صرف زمان طولانی بود.

از طرفی، باند قاچاق به آن وسعت و گستردگی، احتمالا می توانست افراد نفوذی در گمرک و نیروی انتظامی داشته باشد. و احتمال زیادی می رفت که تریلرهای حامل محموله هنوز وارد پارکینگ گمرک نشده باشند. در اینصورت کوچکترین اشتباهی می توانست قاچاقچیان را هوشیار و آن ها را در تغییر یا لغو نقشه یاری کند.

با این وصف، پیوس تصمیم گرفت با تشکیل جلسه فوق العاده ای، بار دیگر نوار مکالمه غزاله با دقت بیشتری بررسی گردد، شاید قادر به یافتن نکته جدیدی شوند.

نوار را در ضبط کوچکی قرار داد و قسمت آخر مکالمه را انتخاب کرد. صدای غزاله در فضای سالن پیچید:

– راستش چندتا از دوستاش قصد دارن برن ترکیه، خواهش کرد اگه مرز بازرگان آشنا دارید، سفارش اونا رو حسابی بکنید… وسایلشون بیش از اندازه بزرگ و سنگینه، ممکنه خروجی نگیرن.

نوار به دفعات تکرار شد و سرهنگ باقری متفکرانه گفت:

– باید دنبال باری باشیم با وزن و حجم زیاد. با این حساب، ما تریلرهایی با این خصوصیات باری رو با دقت بیشتری بازرسی می کنیم.

پیوس گفت:

– لیستی از بار تریلرهای بارگیری شده از جنوب ایران رو می خوام… بهتره ابتدا روی کاغذ یه بررسی داشته باشیم…. یه حساب سرانگشتی.

– اگه موافق باشید بریم به بخش مرفوک، اونجا سرعت انجام کار بیشتره.

در بخش مرفوک لیست مورد نظر از کامپیوتر پرینت شده و اطلاعات لازم در مورد ترانزیت خودروها، شماره بارنامه، نام محل و نوع کالای بارگیری شده و اسامی رانندگان در اختیار پیوس قرار گرفت.

تعداد معدودی از تریلرها بارهای بزرگ و حجیم داشتند که توجه پیوس را به خود جلب کردند.

مخصوصا تریلرهای حامل سنگهای گرانیت که از معادن خاش بارگیری شده و از زاهدان ارسال شده بودند، پیوس متفکرانه گفت:

– خودشه.

سرهنگ باقری متعجب پرسید:

– چیزی به ذهنتون رسید؟

– تریلرهای حامل سنگ گرانیت!!!

– یعنی مواد رو داخل سنگها جاسازی کردن!؟

یکی از افسرها حرف سرهنگ باقری را برید و گفت:

– معذرت می خوام جناب سرهنگ، یک ساعت قبل یکی از تریلرها وارد خاک ترکیه شده و دومین تریلر داخل سالن ترانزیته.

پیوس کلافه مشت در کف دست دیگر کوبید و گفت:

– لعنتی… از این بدتر نمیشه.

سرهنگ باقری منتظر دستور نماند، گوشی را برداشت و دستور توقف ارزیابی را صادر کرد و بلافاصله به اتفاق پیوس و سردار بهروان به سالن ارزیابی رفت.

کار بازرسی و ارزیابی تمام و تریلر آماده خروج از سالن و ورود به خاک ترکیه بود. همتی، مامور ارزیابی به محض مشاهده سرهنگ و گروه همراهش جلو آمد و پا کوبید.

– جناب سرهنگ!

– بار بازرسی شده؟

– بله قربان. کاملا.

– می خوام یه بار دیگه بررسی کنید…. تریلر به منطقه جرثقیل.

دستور سرهنگ باقری اطاعت شد و دقایقی بعد همه در منطقه جرثقیل حاضر بودند.

سنگ پس از بررسی کامل و دقیق با استفاده از جرثقیل بالا رفت و حد فاصل دو متری کف تریلر، معلق نگه داشته شد.

همتی اولین کسی بود که سنگ را وارسی کرد، بلافاصله بیرون آمد و گفت:

– فقط چندتا ترک سطحی و معمولی که احتمال میدم در اثر انفجارهای معدن باشه…. ولی بهتره خودتون نگاه کنید. شاید من اشتباه می کنم.

سردار بهروان و پیوس زیر سنگ قرار گرفتند و چشمان تیزبین سردار خطوط شکاف را دنبال کرد و با اطمینان خاصی گفت:

– باید برشش بدیم.

دستور برش سنگ صادر شد و چشمان منتظر حضار بی قرار و نا آرام به سنگ چندتنی غول پیکر دوخته شد.

با پایان یافتن کار و برداشته شدن قسمت جدا شده، نفس در سیـ ـنه ها حبس شد. حجم مواد نشان از وزنی بالغ بر یک تن داشت.

سرهنگ باقری به نشانه موفقیت دست پیوس و سردار را به گرمی فشرد و این موفقیت بزرگ را به آن دو تبریک گفت و افزود:

– الساعه ترتیب سه تای دیگه رو می دم.

سردار ناآرام گفت:

– پس تریلری که خارج شده چی می شه؟

– فکر نمی کنم از پارکینگ گمرک ترکیه خارج شده باشه…. الآن تماس می گیرم. مطمئن باشید برگردوندنش کاری نداره، پلیس ترکیه با ما همکاری می کنه.

ساعتی بعد تمام محموله جاسازی شده که چیزی بالغ بر هشت تن بود، کشف و از سنگها خارج و ضبط گردید.

مواد به طرز ماهرانه ای در دل سنگها جاسازی شده بود. اگر گوش شنوای کیان و تلفن به موقع غزاله نبود، این مواد بدون هیچ دردسری از مرز ایران عبور می کرد.

به نظر عجول و سراسیمه می رسید. در حالیکه توجهی به اطراف نداشت، تند و پرشتاب اوراقی را که به نظر اسناد مهمی می رسید، درون کیف سامسونت خود قرار می داد که صدای آرام کیان میخکوبش کرد:

– جایی می خوای بری؟

– تو!!!…. هنوز زنده ای!؟….

– می بینی که!

– آره… می بینم!

سر اسلحه کیان سیـ ـنه ولی خان را نشانه رفت.

– حالا می خوام عاقل باشی و کاری نکنی که مجبور بشم از این به اصطلاح تو (خوشگله) استفاده کنم.

– فعلا که دور دست شماست…. سرگرد.

نیشخند کیان، ولی خان را جری کرد. اما کیان اهمیت نداد و گفت:

– خیلی خب… حالا آروم و بی صدا راه می افتی.

– کجا!؟

– دلت برای ایران تنگ نشده؟ نمی خوای یه سر به خونت بزنی آقا بابک؟

برق تعجب چشمان ولی خان را بَراق کرد. در چهره کیان خیره ماند. کیان ابرویی بالا داد و گغت:

– تعجب کردی… ما مدتهاست که می دونیم تو کی هستی. بهروز خرمی معروف به شیرخان و بابک خرمی معروف به ولی خان….. سالهاست که در لباس مردم بلوچ و با لهجه این مردم، عده ای رو دور خودتون جمع کردید و محموله های بزرگ رو در ایران حمل و توزیع می کنید.

می دونی شیرخان برای چی حکم اعدام گرفت؟… به دلیل کشتن چند تن از سربازان و افراد نیروی انتظامی و حمل مقدار قابل توجهی مواد مخدر…. ما هیچ مدرکی دال بر همکاری اون با شبکه بزرگی که فعلا تو ریاستش رو به عهده داری نداشتیم، اما حالا پرونده شما دو تا خیلی سنگینه.

– تو می خوای با من چی کار کنی؟

– خودت خوب می دونی.

– چطور می خوای من رو با خودت به ایران ببری!؟

– همین طور که تو من رو اینجا آوردی.

– تو تنهایی، ولی من افراد زیادی دارم. بهتره جون خودت رو به خطر نندازی!

– تو نمی خواد به فکر جون من باشی.

– می تونیم با هم معامله کنیم.

– گوش میدم.

– کمکت می کنم برگردی ایران. هرچقدر هم که بخوای بهت میدم…. تومان یا دلار، هرکدوم بیشتر باب میلته.

– و بعد!

– بعدی در کار نیست… تو اصلا من رو ندیدی.

کیان پوزخندی زد و با کنایه گفت:

– شتر دیدی ندیدی دیگه!!!

ولی خان در حالیکه با زیرکی دستهای خود را پایین می آورد گفت:

– آفرین.

کیان ابروانش را درهم کشید و با عصبانیت فریاد زد:

– دیگه خفه شو و دستهات رو هم بذار روی سرت… اگه به سرت بزنه و دیوونه بازی دربیاری، مهلتت نمیدم…. حالا راه بیفت.

ولی خان با اکراه و اجباری که کیان به او تکلیف می کرد، دستها را بالا برد و با قدمهای پرتردید به طرف در راه افتاد. نزدیک میز که رسید ایستاد و گفت:

– پس کیفم چی میشه؟… مدارکم؟

کافی بود کیان یک آن روی برگرداند و فرصتی مغتنم در اختیار ولی خان قرار دهد که این کار را هم کرد و ولی خان با همین غفلت کوچک آتشدان قلیـ ـان را برداشت و به سمت او پرتاب کرد. آتشدان به سر کیان برخورد کرد و او را برای لحظه ای گیج و منگ ساخت و قبل از آنکه به خود بیاید با مشت محکم ولی خان به سمت دیوار سکندری خورد. در گیری آغاز شد. کیان که غافلگیر شده بود با ضربات محکم ولی خان کما بیش از پای درمی آمد، لازم بود به هر نحوی شده، جلوی ضربات او را بگیرد. بالاخره در یک فرصت کوتاه آرنجش را بالا آورد و با شدت زیر فک ولی خان ضربه زد. ضربه اش چنان سهمگین بود که ولی خان گیج و منگ وادار به عقب نشینی کرد. اکنون نوبت کیان بود تا قدرت بازوان پرتوان خود را به رخ او بکشد. مبارزه تن به تن بین آن دو دقایقی به طول انجامید و بالاخره ولی خان با ضربه سنگین پای کیان نقش بر زمین شد.

کیان برای طناب پیچ کردن او تعلل نکرد. دستها و پاهای او را بست و پس از وارسی اطراف و اطمینان از نبودن از افراد ولی خان، او را به دوش انداخت و با سامسونیت بیرون زد.

سرعت وانت به قدری زیاد بود که ولی خان پس از یکی دو دست انداز چشم باز کرد و به محض هوشیاری خود را در قید و بند طناب دید، گفت:

– دیوونه نشو…. کاری می کنم که تا آخر عمر فقط بخوری و بخوابی. بذار برم.

– خفه شو…. هیچ حوصله شنیدن اراجیف تو رو ندارم.

ولی خان به زحمت سرش را جلو کشید و چشم به آمپر بنزین دوخت و با نیشخند گفت:

– با این بنزین تا کجا می خوای بری؟

– مطمئن باش تو یکی رو به مقصد می رسونه.

– احمق نباش … هرآن بچه ها برمی گردن خونه، من نباشم خاک افغانستان رو به توبره می کشن…. گیرشون بیفتی خدا می دونه چه بلایی سرت میارن.

– می دونم چه بلایی سرم میارن… سیـ ـگارشون رو به جای زیر سیـ ـگاری روی سیـ ـنه ام خاموش می کنن و با شلاقشون نـ ـوازشم میدن، البته با مشت و لگدهاشون هم ماساژ… می بینی، من شما رو خوب می شناسم.

– اگه می شناسی از خر شیطون بیا پایین.

– خر شیطون؟!!!! تا حالا ندیدمش، ولی مثل اینکه تو حسابی ازش سواری می گیری.

و پس از مکثی عصبانیتش را در کلامش خالی کرد.

– حالا خفه شو… صدات اذیتم می کنه.

هامون با وسعت و بزرگی خود چون دشتی تشنه مقابل دیدگانش ظاهر شد. دشتی صاف همچون کف دست، نه برای خشکی این دریاچه تشنه، که برای نزدیکی به مرز ایران. لبخندی از روی رضایت زد و گفت:

– دیگه چیزی نمونده. به زودی تقاص تمام گناهات رو پس میدی.

ولی خان با دیدن سرزمین هامون ناامید گفت:

– می تونستی زندگی روبراهی برای خودت درست کنی. اشتباه کردی.

کیان پوزخندی زد، ولی قبل از آنکه جوابی بدهد وانت به ریپ زدن افتاد و دقاقی بعد کاملا متوقف شد.

استارت زدن بیهوده بود. بنزینی در باک وجود نداشت. در حالیکه مشغول باز کردن طنابهای پیچیده شده دور بدن ولی خان بود، گفت:

– از اینجا به بعد پیاده می ریم. هشدار نمی دم… خیال فرار به سرت بزنه، معطل نمی کنم.

ساعتها راه پیمایی در آفتابی که درست بر فرق سرشان می تابید، کاری سخت و طاقت فرسا بود. عرق از سر و روی هردویشان سرازیر شده بود. کیان در حال پاک کردن عرقهای صورتش بود که صدای موتور ماشینی شنید. بی درنگ اسلحه را پشت گردن ولی خان گرفت و گفت:

– حواست رو جمع کن.

– دیدی گفتم نمی تونی فرار کنی.

کیان ضربه ای به کتف ولی خان زد و با عصبانیت گفت:

– گفتم خفه شو.

اسلحه را مسلح کرد. ولی خان از ترس آب دهانش را قورت داد، اما قبل از یافتن هرگونه امیدی با ضربه ای که پشت گردنش فرود آمد، از هوش رفت و نقش بر زمین شد.

در آن دشت صاف جایی برای پنهان کردن ولی خان نبود. او را همان گونه رها کرد و جلو رفت. مسافتی جلوتر وانتی پارک شده بود و پسر جوانی آوازخوان مشغول ور رفتن به موتور ماشین بود. نگاهش تمام جوانب را سنجید، سپس آرام و با احتیاط جلو رفت و پشت وانت پنهان شد. جوانک سر به هوا به نظر می رسید.کیان آرام و بی صدا وانت را دور زد، سپس مقابل چشمان حیرت زده جوان ایستاد و در حالیکه اسلحه اش را به سمت سیـ ـنه او نشانه رفته بود، گفت :

– اینجا چی کار می کنی؟

– نَنَنَزن… هرچی بخوای بهت میدم.

– کی هستی و اینجا چی کار می کنی؟

– کاسبم به خدا… دنبال یه لقمه نونم.

– میون این برهوت دنبال نون می گردی!؟

– مسافر می برم… افغانی جابجا می کنم آقا.

– اسلحه داری؟

– نه بخدا.

– منتظر مسافری؟

– ها.

کیان سر اسلحه اش را پایین آورد و با لحن ملایمی پرسید.

– به نظر میاد ایرانی باشی.

– ها بخدا… بچه زابلم.

– پس باید عاقل باشی….

کیان اسلحه را به دوش انداخت و افزود :

– من باید هرطور شده برم ایران.

جوانک در حالیکه سایه مرگ را کمی دورتر می دید، با خیالی آسوده گفت :

– تا یکی دو ساعت دیگه مسافرهام می رسن… صبر داشته باش با اونا می برمت.

– من نمی تونم صبر کنم، باید همین الان راه بیفتی.

– الان خطرناکه، گشتی زیاده… ببینَنِمون آبکشیم.

– چاره ای نیست راه می افتیم.

– نمیشه اصرار نکن. تمام سرمایه ام همین ماشینه… می خوای بیچارم کنی؟

کیان پشیمان از لحن مهربانی که به خود گرفته بود، گفت :

– مجبورم نکن طوری که نمی خوام باهات رفتار کنم.

– فکر می کنی اسلحه تو با اسلحه اونا فرق داره… بابا بی انصاف! گشتی ها پدرم رو در میارن.

– با من کل کل نکن بچه، من یه افسرم و یه زندونی دارم که باید ببرمش اونور… تعلل تو وضع رو خراب می کنه. هرلحظه ممکنه سر و کله هم دستاش پیدا بشه…. اون ها مثل من مهربون نیستن. مطمئن باش هردومون رو می فرستن اون دنیا.

– چرا از اول نگفتی، نوکرتم به مولا… پس کو زندونی؟

با رد و بدل شدن یکی دو جمله، علیمراد پشت فرمان قرار گرفت، اما کیان با شنیدن صدای موتور ماشینی که از دوردستها به گوش می رسید، با لحظه ای تردید گوش ایستاد و سپس سراسیمه خود را پشت وانت انداخت و فریاد زد.

– یالا… یالا رسیدن بجنب.

علیمراد پا را روی گاز فشرد و در زمان کوتاهی مقابل جسم ولی خان ترمز کرد.

کیان به سرعت جسم بی هوش و سنگین ولی خان را به عقب وانت انداخت، اما گویی فرصت فرار را از دست داده بود زیرا رگبار گلوله های افراد ولی خان در فضا طنین انداز شد.

از این رو با فریاد، علیمراد را خطاب کرد :

– برو، گازش رو بگیر. یالا.

وانت از جا کنده شد و کیان در حال دویدن از وانت بالا رفت. بدین ترتیب تعقیب و گریزی پرالتهاب آغاز شد.

گلوله در جواب گلوله و علیمراد برای اجتناب از برخورد گلوله ها با بدنه وانتش، مدام ویراژ می داد.

موقعیت آنان نسبت به کیان برتری داشت و کیان مجبور بود هر لحظه کف وانت دراز بکشد.

وانت با سرعت چنان در دست اندازها به بالا و پایین و چپ و راست متمایل می شد که کیان احساس می کرد وانت هر لحظه واژگون خواهد شد.

باید راه چاره ای می جست و از دست اشرار خلاصی می یافت. با این فکر خشاب پری روی اسلحه اش گذاشت و نیم خیز شد و بارانی از گلوله بر سر آنها ریخت.

مردی که نیم تنه اش بیرون از وانت بود در اثر اصابت گلوله به کتفش زخمی و چون سنگینی بدنش به سمت بیرون بود از وانت به بیرون پرتاب شد. با این وضعیت کمی از فشار روی کیان برداشته شد. اگر دقت عمل بیشتری به خرج می داد، به زودی می توانست از شر دیگری هم خلاص شود. سیـ ـنه خیز خود را به شیشه کابین نزدیک کرد و فریاد زد :

– می تونی تندتر بری؟

– دیگه از این تندتر نمیره.

– پس حداقل یه جایی سنگر بگیر.

– تو این دشت صاف سنگرم کجا بود!

کیان که غافل از ولی خان بود، رو به جلو با علیمراد حرف می زد؛ به محض روگرداندن، با ضربه پای او که تازه به هوش آمده بود، غافلگیر شد.

از ولی خان با دستهای بسته کار زیادی ساخته نبود، اما برخاستن او میان وانت اشرار را وادار به آتش بس کرد.

این فرصت کوتاه برای تسلط کیان کافی بود. پای ولی خان را گرفت و او را با یک حرکت، نقش بر کف وانت ساخت و به سرعتی که برای اشرار غیرقابل تصور بود در یک نشانه گیری دقیق جفت لاستیکهای جلوی وانت تعقیب کننده را هدف قرار داد.

وانت با یکی دو ویراژ در هوا بلند شد و با چند معلق واژگون گردید و در گوشه ای ثابت ماند.

علیمراد با یک نگاه در آیینه نفس راحتی کشید و مسافتی جلوتر متوقف شد.

کیان خسته و عرق ریزان بود. برای مهار ولی خان او را به میله های کابین جلو، محکم گره زد و با خیالی آسوده در کابین جلو نشست. نفس عمیقی کشید و لبخندی به روی علیمراد پاشید و گفت :

– اگه اشتباه نکنم، به شماها میگن شوتی.

– ها، بله.

– پس شوتش کن رفیق.

– محکم بشن که رفتیم.

وانت با سرعت سرسام آوری هامون را می بلعید و هرچه جلوتر می رفت بوی وطن از فاصله نزدیکتری به مشام می رسید، اما به جای شعف، سنگینی غمِ از دست دادنِ غزاله وجود کیان را فرا گرفت. کاش غزاله بود و برای رسیدن به خاک وطن با او لحظه شماری می کرد، افسوس که….

غرق در افکار خود بود که صدای علیمراد او را به خود آورد.

– اینم از خاک ایران خودمان.

کیان نگاهی به اطراف انداخت. لبخندی تلخ روی لبش نشست. سر از شیشه کابین بیرون برد و به آسمان چشم دوخت (خدایا شکرت) ریه هایش را از هوای تازه پر ساخت و گفت :

– هیچ جا مثل خونه خود آدم نمی…

حرف کیان تمام نشده بود که علیمراد با وحشت فریاد زد :

– یا بسم ا… پیداشون شد.

و دنده ای به ماشین داد و بر سرعتش افزود.

کیان به خیال اینکه افراد ولی خان مجددا به سراغش آمده اند، نگاهی در آیینه انداخت و با مشاهده پاترول گشت نیروی انتظامی، با خیال راحت نفسی کسید و گفت:

– گشتی ها هستن.

– ها دیگه بدبخت شدم.

– فرار نکن. نگه دار.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x