رمان روشنایی مثل آیدین پارت آخر

4
(13)

می شد اگر این غرور لعنتی من از سر زندگیم دست بر می داشت.

همانجا روی تخت دراز کشیدم و او هم حوله را روی کاناپه اتاق پرت کرد و رو به من دراز کشید.

– اگه بهت پیشنهاد بدم سرتو بذاری رو بازوم و بخوابی ناراحت میشی؟

خودم را کمی به سمتش کشیدم و بازوی دراز شده اش را زیر سرم فیکس کردم و دست هایم را روی سینه اش گذاشتم.

گونه اش را به پیشانیم چسباند و گفت : دلم برات تنگ شده بود.

بعد از آن همه بی احساسی سه ساله گذشته جمله اش بی شک عالی ترین ابراز احساسات جهان تلقی می شد.

صبح را با نوازش دست میثاق روی صورتم بیدار شدم.

صبح دلپذیری بود.

از این مدل صبح ها در زندگیم نداشتم.

با هم صبحانه خوردیم.

سکوت میانمان هم دلپذیر بود.

سکوتی که تا محل سخنرانیش ادامه داشت دلپذیر بود.

حتی سخنرانیش هم دلپذیر بود.

گاهی چند ثانیه ای نگاهش را روی من متمرکز می کرد و من با لبخند نگاهش می کردم.

حرف های سخنرانیش یادم نیست.

بیشتر درگیر صدایش بودم.

ارائه هایش یادم نیست.

بیشتر درگیر مدل موهایش بودم.

اصلا آن جلسه زیاد هم یادم نیست.

بیشتر درگیر میثاق بودم.

جلسه که به انتها رسید و سرش کمی خلوت شد به سمتم آمد.

– ناهار رو بیرون بخوریم؟

با لبخند پیشنهادش را پذیرفتم.

و ساعتی بعد پشت میز یک رستوران کوچک و جمع و جور نشسته بودیم.

دست هایم را از روی میز گرفته بود.

و در سکوت به موزیک بی کلامی که پخش می شد گوش می داد.

این سکوتم عالی بود.

این که چشم هایمان به هم خیره می شدند و با هم حرف می زدند عالی بود.

نه من برای بیان حس هایم زحمتی می کشیدم نه او.

این دقایق میانمان پر از حرف بود.

میان این سفر و سفر خانه پدری فاصله ای نبود اما انگار در این سفر با خودمان روراست تر شده بودیم.

نگاهمان برای هم خواناتر شده بود.

انگار حالیمان شده بود که لج و لجبازی برایمان راه درستی نیست.

انگار متوجه بودیم که کمی دیگر شور و حال جوانیمان را نخواهیم داشت.

با هم تا هتل را قدم زدیم.

هوای بهاری خوبی بود.

از این قدم زدن ها آن وقت ها هم داشتیم.

ما با هم خاطرات خوب زیاد داشتیم.

به هتل که رسیدیم من رفتم دوشی بگیرم و او روی تخت دراز کشید.

از حمام که بیرون آمدم با چشم هایش دنبالم می کرد.

موهایم را که سشوار کشیدم کنارش دراز کشیدم و او دست دورم پیچاند و من با شیطنت ابرو بالا دادم و گفتم : ازم اجازه نگرفتی.

خندید.

اما بوی خنده اش بوی غم بود.

– خسته شدم دنیا…از این که برای داشتن زنم باید بجنگم خسته شدم…میخوام راحت و بی خیال زنمو بغل بگیرم…خیلی خسته شدم.

چشم های دوست داشتنیش غمگین بود.

و دل من می لرزید.

پیشانیش که به پیشانیم چسبید دل من بیشتر لرزید.

چشم هایش را بسته بود اما چشم های من دقیقه ای دست از تماشای صورتش بر نمی داشت.

با همان چشم های بسته گفت : فکر می کنی بتونی به اندازه ای که قبلا عاشقم بودی عاشقم بشی؟

جواب سوالش تنها جمع شدن من در آغوشش بود.

شاید دیگر مثل آن وقت ها عاشق کور نمی شدم.

اما من هیچ وقت نمی توانستم این مرد را دوست نداشته باشم.

توانش در من نبود.

این مرد با تمام من عجین بود.

این مرد در رگ و پی من ریشه دوانده بود.

این مرد رفیق تمام سال های بودن من بود.

این مرد پای تمام من ایستاده بود.

حالا این من بودم که بایستی پای تمام خستگی هایش می ایستادم.

مسبر برگشتمان خاطره انگیزتر بود.

آنقدری که دست هایمان از هم جدا نشد.

آنقدری که سر من از ابتدا به شانه میثاق چسبیده بود.

و سر میثاق روی سر من نرم نشسته بود.

مسیر بازگشتمان خاطره انگیز تر بود وقتی که به پیشنهاد میثاق هر کدام یک سر هنزفری را به گوشمان چسباندیم و گذاشتیم آهنگی زیبا میانمان جریان پیدا کند.

دست منو بگیر حالم جهنمه

از حس هر شبم هر چی بگم کمه

تمام این سه سال شب ها عجیب دلم تنگ می شد.

برای روزهای خوشیمان.

روزهای شیطنتمان.

روزهای با هم بودنمان.

بغضم غرورمو یاری نمی کنه

این گریه ها برام کاری نمی کنه

میثاق هیچ وقت برای من دلتنگ شد؟

مثل من اشک ریخت؟

هر شب دل من دریای آتیشه از این بدتر مگه میشه

حال هیشکی تو دنیا ، بدتر از حال من نیست

دردی رو زمین بدتر از همین درد تنها شدن نیست

میثاق گفته بود زیادی تنها شده است.

تو که تو همیشه ی خاطره هامی

تو که چه نباشی چه باشی باهامی

همه ی وجود من آرومه با تو

من با میثاق آرام بودم.

میثاق هم با من آرام می شد؟

تنهایی هایش تمام می شد؟

واسه ی یه لحظه عذابمو کم کن

اگه هنوز عاشقمی کمکم کن

نمی گیره هیچکسی تو قلبم جاتو

هنوز عاشقش بودم.

نه مثل آن وقت ها پر از خود گذشتگی.

ولی عاشقش بودم.

او چطور؟

روزی می شد که همراه زنش بودن عشقش هم می شدم؟

در تاکسی هم هر دو ساکت بودیم.

جلوی خانه مادام که متوقف شدیم به جای راننده خودش چمدانم را از صندوق برداشت و جلوی در خانه زمین گذاشت.

لبخندی به رویش پاشیدم و گفتم : خسته ای برو.

و کلید در درِ خانه انداختم.

– دنیا.

نگاهش کردم.

چشم هایش خیره ام بود.

دستم را گرفت و چیزی میان دستم گذاشت.

– هر وقت فکر کردی میتونی تحملم کنی بیا خونمون…منتظرتم.

نگفت بیا خانه ام.

گفت بیا خانه مان.

منتظرم بود.

تاکسی زرد رنگ که از پیچ کوچه گذاشت به کلید میان دستم نگاه کردم.

دسته کلید لبخند به لبم نشاند.

همان عروسک خرس کوچکی بود که چندسال پیش در برگشت از دانشکده از یک دست فروش خریده بودیم.

همان که I love you را جیغ می زد و میثاق به مسخره می گفت عمق عشق به این می گویند.

من برای تک به تک روزهای با میثاق بودن خاطره داشتم.

آیدین مجبورم کرده بود بنشینم بادبادکش را رنگی رنگی درست کنم.

بعد از یک روز سخت کاری واقعا عذاب مجسم بود این حرکت خودخواهانه پسرک دوست داشتنیم.

از وقتی هم که از سفر برگشته بودیم مادام دم به دم سر صحبت را باز می کرد که چرا بیشتر روی زندگیم فکر نمی کنم.

چپ می رفت می گفت میثاق مردی نیست که خاطرخواه کم داشته باشد.

راست می رفت می گفت مرد خوب را روی دست می برند.

می گفت مرد بی سر و همسر ممکن است به خطا برود.

می گفت و می گفت و من فکر می کردم مادام هم از این حرف ها بلد بود و رو نمی کرد.

شهاب هم دیروز عصر آمده بود روبرویم نشسته بود و گفته بود که چرا اینقدر رفیقش را آزار می دهم.

گفته بود یا می خواهمش یا نمی خواهمش.

گفته بود این کش و واکش ها را بیندازم دور.

گفته بود میثاق بسش است.

گفته بود و من می فهمیدم این روزها جناح میثاق نیروی بیشتری جذب می کند.

و نمی دانم چرا هیچکدام نمی رفتند به میثاق یکبار بگویند که بیا و دست زنت را بگیر و ببرش سر خانه و زندگیت.

واقعا به عقل هیچکدامشان نمی رسید؟

رکسانا و شمیم هم که می دانستند درد من چیست دردی دوا نمی کردند.

رکسانا می گفت باید به عقل خود میثاق برسد و شمیم هم می گفت شاید بیچاره فکر می کند باید مرا به حال خود گذاشت.

و ته تمام حرف های شمیم می شد یک تو دهنی که از سمت رکسانا مشمول حالش می شد.

به هر حال من کمی دلم می خواست میثاق با یک دسته گل زیبا و یک جعبه شیرینی بیاید دم خانه مادام دنبالم.

به هر حال این طرز فکر من به ذهن نخودی میثاق خان خطور نکرده بود و حالا من جای اینکه از شدت خستگی سر روی سینه حضرت آقا بگذارم بایستی برای آیدین خان در کمال قساوت و بی رحمی بادبادک درست می کردم و در حالیکه شدیدا میل به خرد کردن تلویزیون داشتم صدای بابا بابام پلنگ صورتی را به سمع خود می رساند.

دخترها هم که ظهر جهت دلسوزی تماس حاصل کرده بودند که رفته اند باغ دماوند.

اگر دم دستم بودند شاید پتانسیل خوردن خرخره هر دویشان را هم داشتم.

و دیدن اسم بابا روی اسکرین گوشیم تنها لبخند طول روز را روی لب هایم نقش زد.

– جانم بابا.

– سلام.

– سلام باباجون.خوبین؟ مامان خوبه؟

– خوبیم بابا…تو خوبی؟…میثاق خوبه؟

– ما هم خوبیم.

– احوال نمی پرسی بابا.

– شرمنده ام…مشغله هام یه کم منو غافل کردن.

– خوشحالم که به آرزوهات رسیدی باباجان.

– قربونتون برم من.

– والا باباجان من هیچ وقت فکر نمی کردم میثاق بتونه مرد خوبی واسه زندگی تو باشه.

– بابا این چه حرفیه آخه؟

– بذار باباجان بگم…خجالت زده ام از روش…وقتی یادش میوفتم که با چه سر پایینی اومد تو رو ازم خواستگاری کرد و من جواب رد دادم خجالت می کشم از خودم.

با بهت پرسیدم که…

– جواب رد دادین؟

– مگه بهت نگفته؟…چند سال قبل از ازدواجتون ، هنوز دانشگاه نمی رفتی ، اومد پیشم ازت خواستگاری کرد.

چنگ به یقه لباسم انداختم.

چند سال قبل از ازدواجمان…

هنوز دانشگاه نمی رفتم…

خواستگاری کرده…

ردش کرده بودند…

بابا حتما اشتباه می کند.

شاید تاریخ ها در ذهنش بالا پایین شده اند.

یادم باشد به مامان بگویم ببردش یک دکتری چیزی.

اگر آلزایمر باشد چه؟

بابا اشتباه می کند.

بی شک اشتباه می کند.

– دنیا بابا چرا حرف نمی زنی.

– هیچی…میگم بابا من برم آیدینو ببرم حموم…سلام به مامان برسون.

– باشه بابا…مواظب خودت باش…خداحافظ.

تلفن را که قطع کردم دست هایم ناخودآگاه موهایم را از دو سمت کشید.

– دنیا خوبی؟

نگاهم روی مادام نشست.

– بابام اشتباه می کنه…مگه نه؟

– چی شده؟

– گفت…گفت…بی خیال من که می دونم درست نیست.

– دنیا بگو چی شده.

– بابام گفت قبل دانشگام…میثاق رفته منو از ش خواستگاری کرده…گفت…

– مگه بابات بهت نگفته بود؟….همه می دونن.

پاهایم سست شد.

– حتی خود میثاق هم بهت نگفته بود؟

سری به نه تکان دادم.

چیزی میان دلم می جوشید.

روز خسته کننده ام تکمیل شد.

چرا هیچکس به من نگفته بود؟

پنج دقیقه بعد در اتاقم چمدان از زیر تخت بیرون می کشیدم.

لباس هایم را درون چمدان می چپاندم.

و نگاه بی حواسم را گرد اتاق می چرخاندم که وسایل مورد نیازم را جا نگذارم.

مادام ساکت به قاب در اتاقم تکیه داده بود و این حرکات انتحاری مرا تماشا می کرد.

– کجا میخوای بری؟

– خونه.

– چرا یه دفعه ای؟

– اون منو خواستگاری کرده بود…قبل از همه…قبل از همه خواستگارام…بابام گفته نه…بدون اینکه نظر منو بپرسه….چرا آخه؟

اشک از گوشه چشمم می جوشید و روی گونه ام راه می گرفت.

مادام قدم سمتم برداشت و تنم را بغل زد.

صدای هق هایم در آغوشش بلند بود.

آنقدر بلند که آیدین از پلنگ صورتیش دست بردارد و در قاب در با صورت پر از بغض بایستد.

به آغوشم که دعوت شد بغضش ترکید.

پدرم نگفته بود مرد آرزوهای من از من خواستگاری کرده است.

نگفته بود و جواب رد به مرد آرزوهایم داده بود.

یعنی او هم مرا می خواست؟

آیدین که در آغوشم به خواب رفت مانتویم را تن زدم.

– فردا برمی گردم بقیه وسایلو می برم…ممنون مادام…ممنون که این همه وقت گذاشتی زیر سایت زندگی کنم.

روی شانه اش را بوسیدم و او پیشانیم را بوسید.

اشک برای بدرقه راهم نریخت.

تنها به این تصمیمم لبخند زد.

آدرس خانه سر راست بود.

کلید هم راحت در قفل چرخید.

حیاط خانه هم همان مدل هایی بود که من دوست داشتم.

ساختمان خانه هم با آن طرح مدرن و شیشه های سرتاسری همه آرزوی من بود.

قاب عکس های شب عروسی روی هر دیواری به چشم می خورد.

اتاق خوایمان فوق العاده بود.

سوریس خواب سفید رنگش را دوست داشتم.

چمدانم را باز کردم.

حالا نوبت من بود که نشان دهم برای این زندگی می خواهم تلاش کنم.

برای حسرت های نوجوانیم می خواستم تلاش کنم.

برای خواستگاری و جواب ردی که حق میثاق نبود می خواستم تلاش کنم.

لباس هایم را به کمد انتقال دادم.

جلوی آینه کمی به صورت رنگ پریده ام سر و سامانی بخشیدم.

تاپ و دامن لیمویی رنگم را تن زدم.

و موهایی که میثاق چند روز پیش با دست هایش انگار جانشان داده بود را روی شانه ریختم.

پنج دقیقه زمان مصرف کردم تا از چگونگی چیدمان ظرف ها در کابینت مطلع شوم.

همانطور که انتظار داشتم لقبی به نام نظم را یدک نمی کشیدند.

کمی مرتب کردنشان طول کشید.

اما توانستم چیپس و پنیری برای شام مهیا کنم.

میز را که چیدم صدای در سالن به گوش رسید.

قیافه بهت زده میثاق پشت کانتر را دوست داشتم.

– سلام…برو دستاتو بشور…بیا شام بخوریم…گشنمه.

– دنیا…

– برو دیگه.

کانتر را دور زد.

در آغوشم کشید.

روی موهایم را بوسه کاشت.

پیشانی به پیشانیم چسبانید.

و من لبخند زدم.

– اینجا چی کار می کنی؟

– خونمه خب….چی کار می کنم؟

– دنیا…دنیا…باورم نمیشه اینجا باشی.

– چون شعورت پایینه…نمی فهمی باید دسته گل و شیرینی بخری بیای دنیالم…یعنی کلا شما مردا تو این موارد یه کم لنگ می زنین…دیدم بخوام منتظر گل و شیرینی و تو بشم باید تا وقت مردنم صبر کنم.

خندید و من بی تفاوت خودم را از تنش دور کردم و بطری نوشابه را بیرون کشیدم و گفتم : گرسنمه خب…زود باش دبگه.

در ظرفشویی دست هایش را آب زد و روی صندلی پایه بلند پشت کانتر نشست.

روبرویش نشستم و او با لبخند گفت : خوشحالم اینجایی.

– آرزوی یه گل و شیرینی و عزت و احترامو به دلم گذاشتی اون وقت صاف صاف زل می زنی تو چشام و میگی خوشحالی؟

لب هایش کش آمد و خم شد سمتم.

چشم در چشمم انداخت و گفت : گل و شیرینی هم می خرم برات.

لبخند زدم.

خوشحال بود که در خانه مان بودم.

خوشحال بودم که در خانه مان بودم.

دیشب با هم روی همین تخت خوابیده بودیم.

میثاق برایم حرف زده بود و من سر روی بازویش گذاشته بود و به نیمرخش خیره شده بودم.

برایم از ساخت خانه گفته بود.

از اینکه می خواهد مهمانی بزرگی بدهد به مناسبت برگشتم.

برایم از شب های تنهاییش گفته بود.

و شاید اگر پدرم می گفت که میثاق روزی مرا می خواسته اینقدر تنهایی نمی کشیدیم.

به این نقطه نمی رسیدیم.

آیدینمان نمی مُرد.

میثاق دیشب از من انتظار خاصی نداشت جز اینکه به حرف هایش گوش دهم.

به غرهایش.

به تعاریفش.

و من گاهی میان حرف هایش مزه می پراندم.

او می خندید.

خنده هایش مثل خنده های این چند وقت اخیر غم زده نبود.

خنده هایش زندگی داشت.

حس خوبی داشت.

ما کنار هم زیاد خوابیده بودیم.

ولی اینگونه نه.

یا من بغض داشتم.

یا او دلش گرفته بود.

اما شب پیش هر دوی ما با چشم هایی شفاف به هم نگاه می کردیم.

نه دل من هقش می آمد.

نه نگاه او زارش.

شب پیش با هم خندیده بودیم.

خاطره مرور کرده بودیم.

از بالا رفتن از دیوار خانه باغ گرفته که منجر به شکستن پای همایون شد تا ماشین سواری من و کوباندن ماشین بابا به درخت سر خیابان.

ما دیشب عین تمام زن و شوهرهای چندساله برای هم حرف زدیم.

من به چکه کردن شیر ظرفشویی گیر دادم.

او به رنگ لیویی لباسم که زیاد دوستش نداشت.

جوابش هم فرود مشت من درست روی قفسه سینه اش بود.

ما شب خوبی داشتیم.

و حالا من گونه چپم را به بالش چسبانده و به جعبه زیبای حاوی رزهای صورتی خیره بودم.

و نوشته کاغذ کنارش را ذهنم از حفظ شده بود.

“عاشقم کن تا بیوفتم ، عشق کشف اتفاقه

وحشت از دوری ندارم ، فاصله یعنی علاقه”

اینبار من از فاصله می ترسیدم.

اینبار دل من کنار هم بودن می خواست.

مرد رویایی نوجوانی های من میز صبحانه چیده بود و روی یخچال کاغذ چسبانده بود که شب ساعت نه خانه است.

نوشته بود خوشگل شوم.

به متنش خندیده بودم.

و من تا شب فرصت داشتم هم خوشگل شوم.

هم شبمان را خوشگل کنم.

دلم می خواست امروز کار را بی خیال شوم.

مثل خانم های دیگر بروم آرایشگاه و رنگ و حالی به خودم دهم.

دلم می خواست بروم چند دستی لباس به رنگ قرمز موردعلاقه میثاق خان بخرم.

بعد دلم می خواست خانه را سامانی ببخشم.

درختان حیاطمان را صفا دهم.

دلم می خواست تمام هم و غم امروزم شود انتخاب شام برای خلوت دونفره مان.

دلم می خواست کمی تاهل یاد بگیرم.

تاهل یاد بگیرم و به شوهرجان اس دهم که سر راه یک کیلو پیاز فراموش نشود.

ما دیر یادمان افتاد تاهل یعنی چه اما هنوز هم برای گرفتن این ماهی زندگی از آب دیر نبود.

دیوارکوب ها جلوه زیباتری به میز شامم داده بودند.

لبخندی از سر رضایت زدم و در آینه قدی بوفه لباس کوتاه مشکی رنگم را برانداز کردم.

رژ قرمز رنگم را دوست داشتم ، جلوه بی حدی به آرایش ماتم داده بود.

صدای ماشینش خبر از رسیدنش می داد.

با لبخند قبل از او در ورودی را گشودم.

یکی از ابروهایش به آنی بالا رفت.

از نوک انگشت پا تا روی موهایم را آرام با نگاهش طی کرد.

سوت کوتاهی کشید.

و قدم جلو گذاشت برای در آغوش کشیدنم.

خودم را عقب کشیدم و ابرویی بالا انداختم.

– با این تیپ داغونت فکر نمی کنم در حد بغل کردنم باشی.

سری تکان داد و پوزخندی زد.

از کنارم که گذشت ، گفت : ده دقیقه دیگه خودت واسه اینکه بغلت کنم منتمو می کشی.

– این آرزوت یادم می مونه.

خوشبختی همین بود دیگر.

این که او بیاید و من لبخندم ناخودآگاه هی کش بیاید.

فکر نمی کنم خوشبختی برای من تفسیر دیگری داشته باشد.

چهار سال زندگیمان نابود شده بود.

اما می شد از همین امشب جبرانش کرد.

ده دقیقه بعد من ظرف های غذا رو روی میز می چیدم و او جعبه ای در دست به سمتم قدم بر می داشت.

– می دونم خوش تیپ شدم…لازم نیست اینقدر با نگات قورتم بدی.

برگشته بود به جلد جدی این چند وقته اش.

طاقچه بالا هم می گذاشت.

در آغوشم هم نگرفت.

تنها پشت میز نشست و گفت : میز قشنگی چیدی.

گاهی عجیب مرد رویاهای نوجوانی من لایق فحش می شد.

من خیلی قشنگ تر از این میزی بودم که تعریفش را می کرد.

روبرویش نشستم و او قاشقی غذا به دهان گذاشت.

خیره غذا خوردنش شدم.

– غذا نمی خوری؟

– اون جعبه چیه؟

– یه جعبه هدیه.

– واسه کیه؟

– واسه یه دختره بود که می تونست ده دقیقه پیش بیاد تو بغلم….ولی خب فرصتشو از دست داد.

خنده ام گرفت.

خیلی جدی و اخم آلود حرف می زد.

درست مثل وقت هایی که در شرکت اُرد می داد.

– می خوای بخندی بخند.

– فعلا دلم می خواد فقط اون جعبه رو ازت بگیرم.

– بیا و بگیرش.

– چه مرد دست و دل بازی.

– باید دید.

سمتش قدم برداشتم.

قدم هایم موزون بود.

این قدم ها را از رکسانا یاد گرفته بودم.

از همان قدم هایی بود که لج شهاب را در می آورد.

باید دید روی میثاق چه اثری می گذاشت.

میثاق خیلی جدی به من خیره بود.

یک دستت را تا آرنج روی میز گذاشته بود و کمی روی صندلی متمایل شده بود.

از حالتش خوشم می آمد.

دست که روی جعبه گذاشتم دستش روی دستم نشست.

به چشم هایش خیره شدم.

همچنان جدی و انعطاف ناپذیر بود.

روبرویم که ایستاد ، گفتم : زیاد اصراری به داشتن این جعبه ندارم.

– ولی من خیلی اصرار دارم همین الان رژتو پاک کنم…حس می کنم یه کم روی لبت سنگینی می کنه.

تحلیلی برای حرفش نداشتم.

شاید چون از حرفش تا عملش یک ثانیه هم زمان نبرد.

سومین بار بود که لب هایمان همدیگر را لمس می کرد.

بار اول من نخواسته بودم و هق شده بود موزیک لحظه هایمان.

بار دوم خودم خواسته بودم و اشک شده بود مهمان چشم هایمان.

بار سوم هر دومان می خواستیم.

نه اشک جایی برای ابراز وجود داشت.

نه هقی در کار بود.

این بار دست های من جای تقلا ، پشت گردنش به هم پیوند خورده بودند.

و دست های او جای مهار من ، کمرم را نوازش وار لحظه ای بی خیال نمی شدند.

اینبار مثل هیچ وقت دیگری نبود.

صبح در آغوش میثاق بیدار شده بودم.

لبخند روی لبمان حاکی از شب فوق العادمان بود.

با هم صبحانه خورده بودیم.

جعبه کادویی که به فراموشی سپرده بود را گشوده بودم.

دستبند زیبایی میان رزهای معطر جعبه چشم نوازی می کرد.

بوسیدمش و او تمام مدت مرا در آغوش داشت.

نگرانی هایش را برای خوردن هر لقمه ام دوست داشتنی بود.

در راه شرکت برایم گل خرید.

در آسانسور دستم را میان دستش گرفت.

و من هیچ وقت فکر نمی کردم با این چیز های کوچک حس خوشبختی داشته باشم.

خوشبختی در باور من منزلت اجتماعی عالیم بود.

شغل خوبم.

تا اندازه ای ثروتمند شدنم.

و حالا همه چیز را داشتم اما خوشبختی با این چیز های کوچک حس می کردم.

برای من میثاق یعنی خود خوشبختی.

در اتاقم که تنها شدم دلم باز تنگ شد.

برای مردی که حالا خود خوشبختیم بود.

تقه ای به در اتاقم نگاهم را به نامدار کشاند.

با لبخند به داخل اتاق دعوتش کردم.

– چطور شده اینورا پیدات شده؟

– اومدم با تو حرف بزنم.

– با من؟

و فنجان قهوه ای که محصول قهوه جوش اتاقم بود ، را برابرش گذاشتم.

– منطقی تر از تو پیدا نکردم.

ابرو بالا دادم و روبرویش نشستم.

– مشتاق شنیدن شدم.

– دنیا من میخوام ازدواج کنم.

حرفش بی مقدمه بود.

و ذهن مرا به سمت شمیم کشاند.

– نمیخوام شمیم ناراحت بشه.

پس گزینه انتخابی شمیم نبود.

دست هایم مشت شد و نگاهم به پارکت های قهوه ای سوخته کف چسبید.

خوشی روزم کمی ناخوش شد.

– دنیا من نمی تونم به شمیم جور دیگه ای نگاه کنم…شمیم با من حیف میشه…من دنبال عاشقی نیستم…میخوام فقط آرامش داشته باشم.

سری تکان دادم و او گفت : با شمیم حرف می زنی؟

– حرف بزنم؟…چی بگم؟

– بگو من لیاقتشو ندارم.

– بذار خودش با قضیه مواجه باشه…در حالیکه میدونم این روزا فقط به علی فکر می کنه.

– خوبه…من میرم…روز خوبی داشته باشی.

نامدار که رفت همانجا روی کاناپه اتاق نشستم.

شمیم بی شک خرد می شد.

تمام آرزوهایش نابود می شد.

و من هیچ وقت دلم نمی خواست غم بیشتری را میان چشم های دوست داشتنی شمیم ببینم.

تمام شب را با میثاق حرف زده بودم.

از تصمیم نامدار برای ازدواج گفته بودم.

از مهمانی که تصمیم داشت آخر هفته برگزار کند گفته بود.

از خاطره هایم با دخترها گفته بودم.

از لباسی که دوست داشت بپوشم گفته بود.

تمام شب را با میثاق حرف زده بودم اما فکرم پیش شمیم بود.

آدمی نبودم که بتوانم این خبر را به شمیم برسانم.

شمیم مرا یاد روزهایی می انداخت که فریبا در کنار میثاق بود.

یاد روزهایی که فریبا دست گرد بازوی میثاق حلقه می کرد.

و من اگر چه میان آغوش میثاق بودم اما بغضم می آمد.

گاهی یک تلنگر تمام روز آدم را خراب می کند.

امروز نامدار با تلنگرش تمام روزم را خراب کرد.

ذهنم را آشفته کرد.

و دلم را سوزاند.

شمیمی که من می شناختم حتما افسرده می شد.

شمیم آرام من ، حقش اینقدر خواستن و نرسیدن نبود.

– دنیا؟

– هوم؟

– چرا ساکت شدی یه دفعه؟

– هیچی.

– یه چیزیت هست.

– چیز خاصی نیست.

– یه چیزی هست…اونقدری که از سر شب نبوسیدیم.

خنده ام گرفت.

مردک گنده چه توقعاتی هم داشت.

مردک گنده ، گذشتمان را زیر و رو کرده بود و حالا بوسیده شدن می خواست.

حالا من در آغوشش بودم.

به دور از آن گذشته زیر و رو شده.

اما می دانست روزهایی که فریبا به او می چسبید من چه زجری می کشیدم؟

شمیم هم قرار بود از همان مدل حس های من تجربه کند؟

شمیم یکبار با حضور کیمیا تمام دقایق سخت زندگی مرا تجریه کرده بود و حالا برای بار دوم رمقش را داشت؟

بیچاره دل شمیمم.

بیچاره شمیم مظلومم.

رکسانا نگران در آشپرخانه کاهو خرد می کرد.

و شمیم بی خبر از همه جا با کتاب های کتاب خانه نشیمن درگیر بود.

میثاق هم از ظهری که دخترها مثلا برای کمک بابت مهمانی شب آمده بودند ، چپ و راست مرا در خلوت گیر انداخته بود و بوسه مهمانم کرده بود و من کمی با حضورش نگرانیم کمتر شده بود.

– حالا قراره با این دختره بیاد؟

– آره…میخواد بهمون معرفیش کنه.

رکسانا عصبی دستی به صورتش کشید و گفت : ما خوشی کامل بهمون نیومده…تا اومد خیالمون از تو راحت بشه این دختره…

– شمیم خودش هم می دونست که نامدار آدم زندگی باهاش نیست.

خودم هم به حرفی که می زدم چنان اعتقادی نداشتم.

ساعتی بعد همه رسیدند.

میثاق مجبورم کرده بود لباس سفید مشکی ام را بپوشم تا با هم ست باشیم.

رکسانا از این کارهای میثاق خنده اش می گرفت.

می گفت میثاق در این چندسال شوهر بودن را خیلی خوب یاد گرفته است.

می گفت این همه محبتی که خرجم می کند برایم رو دل می آورد.

به هر حال من و میثاق در این چند روز برای لحظات همدیگر سنگ تمام گذاشته بودیم.

و میثاق مرا دمی در خانه به حال خود نمی گذاشت.

آنقدری که دلتنگی برای آیدین کمتر به چشم می آمد.

از کمبود محبت در این چند روزه رها شده بودم.

و حتی گونه هایم گل انداخته بودند.

من از این که شوهرم مایه گل انداختن گونه هایم باشد راضی بودم.

من و میثاق می توانستیم خیلی زودتر این لحظات را تجریه کنیم اما انگار قسمت اینگونه بود.

شهاب از ابتدای شب کمی عصبی بود.

من هم دلهره ام را با رفع دلتنگی با آیدین پنهان می کردم.

زنگ در که خورد رکسانا برای گشودن در پیش قدم شد.

حضور نامدار و دختر ساده و زیبای کنار دستش جرات این را که به شمیم نگاه کنم به من نمی داد.

رکسانا خیلی عادی برای خوش آمد به دخترک پیش قدم شد.

دستش را فشرد و میثاق هر دو را به داخل دعوت کرد.

آیدین را بیشتر به آغوش می فشردم و می ترسیدم نگاهم به نگاه غبار گرفته شمیم اصابت کند.

شمیم – خوش اومدین.

صدایش نگاه همه ما را به سمتش کشاند.

لبخند به لب دست دخترک را فشرد و نامدار تمام مدت در سکوت تماشایش می کرد.

لبخند به لب داشت.

گرچه لبخندش از گریه بدتر بود.

اما حداقل آثار له بودن بودن روحش را نداشت.

مهمان های تازه وارد که به پذیرایی رفتند شمیم به من و رکسانا لبخندی زد و گفت : اینجوری نگام نکنید فکر می کنم باید گریه کنم.

رکسانا شانه شمیم را فشرد و شمیم گفت : انتخابش خوشگله.

جای شمیم قطره اشک رکسانا چک کرد.

و من دقیقا از میزبانی این مهمانی متنفر بودم.

مهمانی که در آن شهاب تمام مدت با نگاهی نگران خواهرش را می نگریست.

مهمانی که در آن نامدار ساکت بود و نامزد سماء نامش ساکت تر.

مهمانی که در آن آیدین سرما خورده بود و بی حال تمام مدت در آغوش من بود.

مهمانی که در آن شمیم داشت می مرد.

مادام از آشناییشان پرسیده بود.

و نامدار مختصر توضیح داده بود که دخترک ساکت سماء نام مدتی کارآموزش بوده است.

شب وحشتناکی را بعد از هفته ای دلپذیر تجربه کردم.

شبی که هیچ چیز باب میلم نبود.

شبی که حتی مادام هم با من لج داشت و نگذاشت آیدین پیشم بماند.

مادامی که می گفت باید چند هفته ای برای خودم و میثاق باشم فقط.

بعد از رفتن مهمان ها و توصیه به رکسانا برام تنها نگذاشتن شمیم به سمت میثاق رفتم و مجبورش کردم مرا در آغوش بگیرد.

از این حرکاتم خنده اش گرفته بود.

سر روی موهایم گذاشته بود و مرا تاب می داد.

– چرا ناراحتی؟

– شب خوبی نبود.

– اگه واسه نگاه شمیم میگی اون میتونه با خودش کنار بیاد.

– چرا شما مردا آزار دادن ما زنا رو دوست دارین؟

– من بیشتر تو رو آزار دادم یا تو منو؟

– من داشتم با خودم کنار می اومدم.

– همه این دوریا برام اونقدر عذاب نداشت که اعتراف اون شب به اینکه منو دوست داشتی داغونم کرد.

– عذاب وجدان گرفتی؟

– نه…دلم سوخت…برای خودم دلم سوخت.

نگاهم را به چشم هایش دوختم.

چشم هایم را بوسید.

و چشم های من تر شد.

میثاق دلش سوخته بود.

برای نهال دوست داشتنی که می شد زودتر به بار بنشیند.

میثاق در حال تماشای تلویزیون دست میان موهایم می لغزاند و من به حرف های سارمن در چت می خندیدم.

– چی میگه که اینقدر می خندی؟

– به آناهید پیشنهاد ازدواج داده.

– خب به سلامتی.

سرم را از روی پایش برداشتم و کنارش نشستم.

– به نظرت آناهید میتونه حضور آیدین رو تو زندگیش قبول کنه؟

– دنیا فکرای بیخود نکن.

– فکر بیخود نیست…خب اون هنوز اول زندگیشه…خب هنوز حس مادرانش…

– به چی میخوای برسی عزیزم؟

– ما شاید بتونیم…

سرم را نرم به سینه اش چسباند.

– دنیا ما خودمون میتونیم بچه دار بشیم.

– من ناقلم میثاق…ممکنه پسردار…

– شاید علم پیشرفت کرد دنیا…کی می دونه؟

– من آیدینو دوست دارم.

– دوست داشتنت جنون واره دنیا…تو خیلی به اون بچه سخت می گیری…دنیا اون هموفیلی نداره ولی تو انقدر وسواس خرجش می کنی که آزار داده میشه.

– سعی می کنم بهتر باشم.

– بذار به خودمون فرصت بدیم دنیا.

-بهش فکر می کنی؟

– اگه دیدم هیچ راهی وجود نداره آره.

لبخند زدم و میثاق بعد از سکوتی چند لحظه ای گفت : به نظرت دیگه میتونی مثل گذشته عاشقم باشی؟

– من دیگه عاشقی ازم گذشته…حالا یه دوست داشتن آروم رو ترجیح میدم.

– اگه اون شب اتفاق نمی افتاد هنوز عاشقم بودی؟

– بیا در موردش حرف نزنیم.

– دنیا من می خواستم بگم بدون تو نفس کشیدن سخت بود…خیلی سخت…حالا که هستی انگار همه چیز هست.

سرم را بیشتر به سینه اش چسباندم.

همه چیزش بودم.

و روزهایی که فریبا بود حس می کردم هیچ نیستم.

باید چند جلسه ای بروم با خانم دکتر سمیعی حرف بزنم.

بگویم همه چیز خوب است.

بگویم همه چیز خوب است ولی این عادت مقایسه خودم با فریبا از سرم نمی افتد.

باید می رفتم با خانم دکتر حرف می زدم و از افکار مالیخوییاییم می گفتم.

از تداعی آن شب وحشتناک در ذهنم می گفتم.

از گاهی کج خلقی های شدیدم با میثاق می گفتم.

می گفتم میثاق درکش بالاست.

می گفتم درست است که درکش بالاست.

اما تا به کی؟

میثاق صبح مرا به مطب خانم دکتر برده بود.

از تصمیمم راضی بود.

با خانم دکتر حرف زده بودم.

از دردهایم گفته بودم.

از هر چه که در این چند وقته آزارم داده بود گفته بودم.

حتی از غم چشم های شمیم هم گفته بودم.

خانم دکتر برایم قهوه ریخته بود.

از روابطم با میثاق پرسیده بود.

گفتم که در رابطه لنگ نمی زنیم.

فقط مشکل ، حباب خاطراتیست که میان خاطرات من یک دفعه می ترکند.

خانم دکتر گفته بود دردهایم را بنویسم.

بنویسم و تمامش را بدهم میثاق بخواند.

گفته بود باید راست و حسینی حرف زدن به همدیگر را بالاخره از یک جایی شروع کنیم.

گفته بود مشکل اصلی ما دو نفر این است که رک و پوست کنده نمی نشینیم از ذهنیات و تمام عقده هایمان حرف بزنیم.

گفته بود زن و شوهر نباید با هم تعارف داشته باشند.

و من از مطب که بیرون زدم حال بهتری داشتم.

آنقدر بهتر که مریم های دخترک دست فروش را بخرم برای میثاق.

آنقدر که بخواهم مجبورش کنم ناهار را با هم بیرون از شرکت بخوریم.

آنقدر که بخواهم مرا میان اتاق ریاستش در آغوش بکشد و ببوسد.

به جای تمام سال هایی که می شد مرا ببوسد و با لجبازی ما نشد.

روبروی میز منشی اش ایستادم.

لبخند دستپاچه ای مهمانم کرد.

و این لبخند دستپاچه وقتی دلیل یافت که من فریبا را در حال خروج از همان دفتری دیدم که قرار بود میثاق مرا میانش در آغوش بکشد.

ذیگر مریم ها حس خوبی نمی دادند.

دیگر بوسیده شدن نمی خواستم.

دیگر حتی اشتهایی برای ناهار هم نداشتم.

دیگر مریم ها حس خوبی نمی دادند.

دیگر بوسیده شدن نمی خواستم.

دیگر حتی اشتهایی برای ناهار هم نداشتم.

هنوز یک هفته بود که حس می کردم شده ایم مثل تمام زن و شوهرها.

شده ایم مثل آنهایی که کل دعوایشان بر سر اختلاف نظر سر غذای ظهر است.

حالا گیرم این میان ذهن من گاهی به بیراهه برود.

حالا گیرم گاهی خانم دکتر سمیعی لازم باشم.

اما چرا درست وسط حس خواستن من برای بوسیدن میثاق با دل و جان و بدون تمام آن افکار قیاس مانند باید زنی را ببینم که تمام این روان پریشی هایم به خاطر اوست.

باید زنی را ببینم که تمام گذشته مرا به ویرانی کشاند.

زنی که مسبب شد دلم از بچه دار شدن بگیرد.

آنقدری که حواسم نباشد و ماشینی مسبب مرگ کودکم شود.

زنی که جای من در یک شب بارانی اسمش ذکر لب میثاق بود.

حالا هی من بخواهم که مثبت اندیشی خرج کنم و بگویم میثاق قبل از همه مرا از پدرم خواستگاری کرده است.

میثاق در قاب در اتاقش به من خیره بود.

و فریبا بدون هیچ حرفی از کنار من گذشت.

چشم هایش مثل آن وقت ها از حسادت باریک نمی شد.

اما لبخند هم نمی زد.

یک بار با بودنش تمام زندگی مرا از من گرفته بود.

یک بار با نبودنش هم تمام زندگی مرا گرفته بود.

حالا دیگر از جان این زندگی نوپا چه می خواست؟

بی حرف از کنار میثاق گذشتم و میان اتاقش ایستادم.

صدای بسته شدن در اتاق را شنیدم.

شاید اگر فریبا نبود درست جایی که ایستادم دست گرد گردن میثاق حلقه می کردم و از ته دل و با تمام علاقه ام برای بوسیدنش پیش قدم می شدم.

می خواستم برعکس تمام هفته ای که میثاق در ابراز علاقه پیش قدم بود یک بار من پیش قدم باشم.

اما حضور این زن…

– خیلی مسخره است اگه فکر کنی من با یه زن شوهردار رابطه دارم.

روی پاشنه پا به سمتش چرخیدم.

و قبل از هرچیز دسته مریم ها را روی تن مبل کوبیدم.

– یادمه شش سال پیش هم وقتی اونو کنارت دیدم گفتی خیلی مسخره است اگه فکر کنم میتونی دوسش داشته باشی…یادمه گفتی فقط یه دوست دختر ساده است….اما دوسال این دوست دختر ساده دوست دخترت موند…اونقدر عزیز شد که به خاطرش منو قربانی کردی…تمام شبی که می تونست بهترین شب زندگی من باشه اسمش میونمون خط انداخت…تو گوش من جای دنیا گفتی فریبا…مست بودی ولی این اسم بردنو با هوشیاری تموم گفتی.

– نبش قبر گذشته چه سودی داره برات…اون اومده بود که…

– برای من مهم نیست برای چی اومده…فقط برای من این مهمه که چرا منو باز به زندگیت کشوندی؟

– دنیا گفتم هیچ چیز اونجوری که فکر می کنی نیست.

– پس بگو تا فکر نکنم….فکر نکنم که اگه یه بار هم بهم نگفتی دوستم داری تقصیر همین زنه…فکر نکنم که چون باباحاجی می خواسته منو از بابام خواستگاری کرده بودی.

با حرفم بهتش زد.

دست هایش مشت شد.

از میثاق خونسرد این چند وقته این حرکات شدیدا بعید بود.

– کی این موضوع رو بهت گفته؟

– چرا نباید بهم می گفتن؟

– یه موضوع خصوصی بود بین من و بابات.

– موضوع خصوصیتون من بودم…چرا من نباید می دونستم؟

– چون نباید می دونستی بابات در کمال قساوت منو خرد کرد…نباید می دونستی بابات یه وقتایی این قدر بد باشه.

صورتش کمی سرخ شده بود.

بابای من اشتباه بی حدی داشت.

بابای من فکر می کرد من فقط می توانم با امثال سبحان هایی که پول بابایشان از پارو بالا می رود خوشبخت شوم.

بابای من زیادی اشتباه کرده بود.

آنقدر که شوهرم از بیان اینکه از من خواستگاری کرده کسر شان داشت.

آنقدر که مرد رویاهایم از دستم رفته بود.

آنقدر که نه سال از زندگی من با حسرت گذشته بود.

– تو هم کمتر از بابام اشتباه نکردی…چرا اول به خودم نگفتی؟

– تو کنکور داشتی…نمی خواستم فکرت مشغول بشه…می خواستم فقط خیالم از اینکه مال منی راحت باشه…خیالم از اینکه هیچ خواستگاری در خونتونو نزنه.

– من کنکور داشتم ولی همه هدفم واسه قبول شدن داشنگاه این بود که بیام تهرون پیش تو.

دست میان موهایش لغزاند.

هر دوی ما خیلی عصبی بودیم.

کنار دسته مریم های روی مبل نشستم.

– واسه چی می خواستی باهام ازدواج کنی؟

روبرویم نشست.

خیره ام شده.

خیره اش شدم.

چشم های من تر بود.

چشم های او لرزش داشت.

– این سوال یعنی چی؟

– میخوام بدونم…باباحاجی خواسته بود…مگه نه؟…باباحاجی همیشه آرزوش این بود ما دوتا با هم ازدواج کنیم.

به پشتی مبل تکیه داد و سرش را به سمت سقف بالا گرفت.

– من اگه یه کاریو نخوام انجام بدم دنیا هم بسیج بشن من زیر بار نمیرم…دوستت داشتم…اونقدری که بخوام با همه بچگیت زنم باشی…مال من باشی…فقط من.

قلبم بازیش گرفت.

نفس هایم تکه تکه شد.

و دستم به گلویم چسبید.

– پس چرا فریبا…

پوزخندی زد و گفت : به پیشنهاد دوستی فریبا فکر کردم تا تو از ذهنم بری…یه جوری باید سر خودمو گرم می کردم وقتی همیشه پیشم بودی و مال من نبودی….دیدم فریبا بهترین موقعیته…بهش گفتم دوسش ندارم…گفتم رو ازدواج با من فکر نکنه…گفتم تو این رابطه عشقی نیست…گفتم من عاشق یکی دیگه ام.

عاشقم بود.

عاشق منی که تمام زندگیم عاشقش بودم.

– چرا پس وقتی ازدواج کرد اینقدر ناراحت شدی که به جون من بیوفتی؟

– سبحان گفت میاد دنبالت…تو چشای من زل زد و گفت نمیذاره از دستش بری…دیوونه شدم…تازه دست کسی که ازش متنفر بودم ازت کوتاه شده بود…تازه میتونستم برم و محکم سینه سپر کنم جلو بابات که انتخاب شما رو هم دیدیم…حالا بذار خود دخترت تصمیم بگیره…دیوونه شدم اون شب…مخصوصا با تماس میثاق…تماسی که می گفت بهت بگم عاشقته…اومدم دنبالت…از اولش هم همین تو ذهنم بود…رکسانا مال شهاب شده بود…تو هم مال من می شدی.

– انتظار داری باور کنم وقتی تمام شب تو گوشم فریبا فریبا کردی؟

– من خرد شده بودم…می خواستم تو هم خرد بشی…تو بدون در نظر گرفتن من پیشنهاد سبحانو واسه ازدواج قبول کردی…تموم شب هر قطره اشکی که ریختی واسه من عذاب مجسم بود….من فریبا گفتم تا حس انتقام خودمو آروم کنم…نمی دونستم بعدها واسه هر کلمه و حرکتی که کردم روزی هزاربار آرزوی مرگ می کنم.

بهانه های مذخرف.

در لحظه تصمیم گرفتن.

انتقام دیوانه وار.

غرور زخم خورده.

تمام زندگی من را همین ها به فنا داده بودند.

پدر من اشتباه کرد.

میثاق بیشتر اشتباه کرد.

و تقاص تمام این ها را من دادم.

منی که دلم خون شد برای بچه ام.

منی که روشنایی زندگیم تاریک شد وقتی آیدینم رفت.

میثاق من را کشت چون غرورش خط افتاده بود.

از جایم که برخاستم گفت : میخوای باز ولم کنی؟

پوزخند زدم.

– ولت کنم؟…مسخره است…منو سوزوندی میثاق.

– روزی هزاربار خودم سوختم.

– کاش بهم می گفتی دوستم داری.

– کاش هر دومون به هم می گفتیم.

– من ولت نمی کنم میثاق…اگه می خواستم تا حالا فرصتشو داشتم.

روبرویم ایستاد و گفت : جبران می کنم دنیا…نمیذارم دیگه به اون شب فکر کنی.

– بیا و از همین الان جبران کن…بغلم کن…بگو دوستم داری…بگو همه زندگیت فقط من بودم.

خنده تلخش را دوست داشتم.

عقده های دیوانه وار خودم را هم دوست داشتم.

سرم را که به سینه اش چسباند ، گفت : همه زندگی من تویی…اونقدری که گفتن دوستت دارم واست کمه…من خودمو که شناختم تو تو دلم بودی.

– الان باید مثل زنای دیگه قهر می کردم می رفتم خونه مامانم…چرا ما مثل بقیه نیستیم.

– سه سال قهر بودی…بس نیست؟

– کاش برای هم زودتر حرف زده بودیم.

– کاش…الان آرومی؟

– نه…فقط حداقلش می دونم اون شب دوستم داشتی.

این را با بغض گفتم.

تمام آنشب عذاب مجسم بود.

و عمرا خاطره اسم فریبا از ذهن من بیرون می رفت.

ولی دیگر بعد از چهارسال نیازی به گفتنش نبود.

– من همیشه دوست داشتم.

دوستم داشت و اینگونه نابودم کرد.

دوستم داشت و تمام شب های تنهاییم را به این فکر واداشت که مگر من چه چیزی از فریبا کم داشتم.

دوستم داشت.

ولی راه و رسم دوست داشتن را دیر یاد گرفت.

روبروی دریا نشستم

میثاق هنوز در ویلا خواب بود.

برای ماه عسلمان آمده بودیم اینجا .

ماه عسل زیادی تاخیردارمان

دیشب برای هردوی ما شب خوبی بود

من سعی کرده بودم به آن شب تیره فکر نکنم

سخت بود ولی تقریبا شده بود

تنها به میثاق فکر کرده بودم

به بوسیده شدن.

به آغوشش .

به خانم سمیعی نگفته بودم اما بعضی از شب ها حتی از اینکه با میثاق روی یک تخت بخوابم هم فراری می شدم .

آنقدری که میثاق فهمیده بود

حرفی نمیزد اما شب هایی را که گاها روی کاناپه جلوی تلوزیون صبح می کرد حاکی از این بود که میفهمید.

میثاق برای من اجباری نمی گذاشت .

حرفی از دلگیری نمی زد

ولی برایم سنگ تمام می گذاشت .

سعی می کرد محبتش رابیشترکند

و من این تلاشش را خیلی دوست داشتم

حالادیگردوستت دارم رابعدازچندماه زندگی مشترک راحت به زبان می آورد

حتی به خاطرمن رابطه اش با آیدین هم صمیمی ترشده بود

برای رکسانا که حرف می زدم می گفت وضع من از اوبهتراست .

می گفت حالاحالاها حتی به ذهنش خطور نمی کند که بتواندبه رابطه ای با یک مرد فکر کند

چه برسدکه فقط ناراحت برخی شب های بد خلقی اش باشد.

رکسانا فوبیای وحشتناکی پیدا کرده بود

این را حتی خانوم سمیعی هم به کرات میگفت

شهاب هم پای تمام اینها ایستاده بود

گفته بودصبرمی کند.

صبرمیکند تاروحی که داغ گذاشته است پوسته بیندازد

رفتار رکسانا هم کمی همه ماراامیدوارکرده بود.

وامیدچشمهای شهاب دوست داشتنی تراز همه چیز بود.

برایشان خوشحال بودم

حتی به شمیمی که به پیشنهادازدواج دوباره علی فکر می کرد وخوشحال بودم

.

همه عشقها که به سرانجام نمی رسید

حالا مثلا من به سرانجام رسیدم

زندگیم همیشه گل وبلبل است .

همیشه چشمهایم می خندد.

زندگی است دیگر همه اش که خوب نیست .

همه اش که عشق نیست .

گاهی همین منی که قول داده ام به خودم بهترباشم به اینکه خانم مهندس بهرمند برای اینکه دم به دم دم پرشوهرم می پرد ،حساس می شوم واعصاب ضعیفم راسر میثاق خالی می کنم .

گاهی همین منی که این همه مشگل را ازسر گذرانده ام بچه می شوم وازاینکه میثاق یادش رفته است از غذایم تعریف کند بغض می کنم

زندگی است خوب .

درست است که من عطر نفس های میثاق رابا دنیا هم عوض نمی کنم اما بی مشگل هم نمیشود سر کرد.

میثاق برای من همه چیزبود.

ازهمان ابتدا

ازهمان شبی که بعداز آن می توانستم با شکایتی آبرویش را بریزم و نریختم .

ازهمان وقتی که از اودوری می کردم وته تهش دوست داشتم کنارم باشد .

از همان سه سال دوری

به هر حال از زندگیم کم وبیش راضی هستم

از اینکه میثاق برای من از خواسته های خودش هم گاهی می گذرد راضی هستم .

از اینکه دیشب راتاصبح تنها سعی کرده بودم به خود میثاق فکرکنم راضی هستم .

حالا گیرم برخی از رابطه هایم با دندان سر جگر گذاشتن وخون دل خوردن اتفاق می افتاد ،اما من از میثاق دست نمیکشیدم .

میثاق وجودش در مانم بود

بگذار گاهی از بودن هایش هم درد باشد .

من بهر حال آدم پا پس کشیدن نیستم .

می مانم .

من تا ته این زندگی پای این زندگی می مانم .

پایان

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آنیا
آنیا
4 سال قبل

پس کی پارت ۳۷استاد خلافکار رو می ذارین ؟؟؟

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x