-سرویس یعنی چی گندم؟ چرا اِنقدر بیکلاس حرف میزنی؟ مردم از خداشونه راننده داشته باشن. راحت برن و بیان. اونوقت تو فقط بلدی ناشکری کنی. فقط بلدی….
-اونا مردمن من با بقیه فرق دارم. دیگه دارم خفه میشم دیگه…
و بالاخره سرش را چرخاند و برگشت.
سالن ال مانند باعث شده بود که گندم هیچ دیدی به امیرخان نداشته باشد و با برگشتن امیرخان مثل سکتهای ها به او خیره شد.
با حالت ارباب گونهای که همیشه داشت، بالای سر گندم ایستاد و گفت:
-چندسال تلاش کردی که بری دانشگاه گندم؟
-س..سه سال داداش
-پس سه سال!
-آره
-میخوای بازم تلاش کنی؟!
تنها همین جمله برای اینکه گوشی دست گندم بیاید، کافی بود.
با استرس لب گزیدم. مطمئن بودم که امیرخان ذرهای شوخی ندارد.
گندم هم به خوبی این را میدانست. پس به سرعت مخالفت کرد.
-نم..نمیخوام د..داداش ب..به خدا
-بلندشو!
گندم فوراً ایستاد و امیرخان سرش را جلوتر برد و چشمان خاصش را در چشمان خواهر کوچکش کوبید.
-با راننده میری با راننده میای. اگر نخواستی هم..
-می..میرم ح..حتماً میرم ا..اتفاقاً او..اونجوری را..راحتم هستم.
هنوز نفس راحتم نکشیده بودم که گندم لعنتی گفت:
-اما داداش شمیمم باید با من بیاد. چرا نیاد ما یه دانشگاه میریم. د..دلیلی نداره که جدا جدا بریم.
چقدر دلم خفه کردن گندم را میخواست.
بهخاطرِ اصرارهای بیجای او قبول کرده بودم که به دانشگاه بروم. با آنکه هیچ راضی نبودم و حقوقم کفاف دانشگاه رفتن را نمیداد، اما وقتی شنیدم امیرخان چون دو نفر بودیم قبول کرده، دلم نیامد خواستهی گندم را رَد کنم.
با خود گفتم شاید خیلی هم بد نباشد!
نهایت کمتر خرج میکنم، در عوض هم به گندم کمک میکنم که به آرزویش برسد و هم اگر مدرک بگیرم، در آینده کار بهتری پیدا میکنم.
اما این دیگر زیادی بود. من نمیتوانستم زیر سلطهی خفه کننده امیرخان بروم! همین حالا هم کم از دستوراتش پیروی نمیکردم!
تا خواستم اعتراض کنم، امیرخان سر چرخاند و عمیق نگاهم کرد.
در همان حال گفت:
-مگه غیر اینه؟!
معلوم بود که غیر این است.
آذربانو مانند همیشه ناراضی از توجهاتی که به من میشد اما برای این که نکند یه وقت امیر اجازه رفتن گندم هم را ندهد، سریعاً گفت:
-نه مامان جان چرا غیر این باشه؟ دوتایی قشنگ با هم میرن با هم برمیگردن. مثل دوران مدرسه رفتنشون. تو خیالت راحت باشه!
امیرخان سر تکان داد و به طرف اتاق کارش رفت.
گندم هنوز هم مظلومانه گریه میکرد. اما این دلیل نمیشد که از دستش عصبانی نباشم.
-خانوم با من کار داشتین؟
آذربانو سرش را به طرف سوگل چرخاند و بیحوصله گفت:
-امروز قرار بود از شرکت خدماتی بیان بهتون کمک کنن. اما مثل اینکه امیرخان نمیخواد بره شرکت…. حواست باشه وقتی اومدن یه وقت سر صدا نکنن امیر عصبانی شه.
-چشم خانوم خیالتون راحت حواسم هست.
-خوبه یه قهوهام دم کن براش بِبَر. این گندم اِنقدر جیغ زد که بچهم حتی وقت نکرد قهوهشو کامل بخوره.
-همین الآن.
گندم بغ کرده و حرصی گفت:
-مامان من…
-ساکت باش گندم از صبح تا حالا اعصابمو خورد کردی.
گندم مثل هر زمان با اولین توبیخ ناراحت شد و مثل دختربچه ها به سمت اتاقش دوید.
میدانستم دلیل اصلی فرار کردنش این است که نمیخواست با چشمان خشمگین من روبهرو شود. اما کور خوانده بود!
نمیتوانست مرا در دام برادرش بندازد و خودش فرار کند…!
نفس عمیقی کشیدم و مقابله آذربانو ایستادم.
-آذربانو؟
-بله؟
-من… من دوست ندارم که با راننده برم و بیام!
در حالی که مشخص بود خودش هم هیچ دوست ندارد، گفت:
-چرا؟ ماشین که خالیه… تو و گندمم که همیشه پیش همین. چه فرقی داره؟
-من اینجوری واقعاً راحت نیستم.
ایستاد و نیشخند زد…
-شمیم جان جفتمونم میدونیم که هرچقدرم معذب باشی، با راننده رفتن خیلی راحتتر از اینه که تو سرما و گرما منتظر اتوبوس وایسی. برای همین به نظرم حرف زدن راجبش بیدلیله… واقعیت مشخصه!
عجبببب