با اشکی که از گوشهی چشمم چکید، چشمانم نیمه باز شدند و نگاهم از پنجرهی بیمارستان به ستارههای چشمک زن آسمان خیره شد.
-چرا خدایا؟! چرا واقعاً؟! چرا ازم گرفتیش؟! لایق نبودم؟!
-…
-بیدار شدی؟گرسنت نیست؟
با صدای امیرخان نزدیک گوشم شانه هایم بالا پرید و به طرفش سرچرخاندم.
اتاق نیمه تاریک باعث شده بود که متوجه حضوره پر از سکوتش نشوم.
و دیدن هیبت مردانهاش کنارم حالم را خرابتر میکرد.
-تو اینجا چیکار میکنی؟!
-شمیم جان
-با چه رویی هنوزم میتونی با هم حرف بزنی؟! چطوری میتونی اصلاً بهم نگاه کنی؟! تا این حد آدمه گستاخی هستی؟!
ناراحت سر پایین انداخت.
-میفهمم خیلی ناراحتی. به جون تو قسم منم دارم روانی میشم اما…
چشمانش براق شده بود اما ضربهاش اینبار آنقدر کاری بود که حالاحالاها نتوانم آرام بگیرم و ذرهای برایش دل نسوزانم.
-گمشو بیرون!
-شمیم اون بچهی منم بود!
از میانه دندان های به هم کلید شدهام غریدم:
-آره بود. من و تو قرار بود یه بچه داشته باشیم. یه بچه معصوم که نه من احمق لایقش بودم که حاضر شدم بخاطرش مسخره بازیای تو رو تحمل کنم و نه تو لیاقت پدر شدن رو داشتی! برای همین از دستش دادیم و حالا دیگه برای همه چی خیلی دیر شده! نه حال و حوصله حرفاتو دارم و نه دیدنه ناراحتیت تاثیری روم میذاره. تو بهم ثابت کردی راست میگن دوست داشتن به تنهایی هیچوقت کافی نیست. وقتی طرف آدم اِنقدر زبون نفهم باشه هیچیه یه زندگی نمیتونه درست و آدم وار پیش بره. حالا هم گمشو از اتاق برو بیرون. چون همونطوری که امروز صبح من هر چی صدات کردم و تو صدامو نشنیدی و حرف هام مثله ویز ویز مگس بود برات، حالا هم من نمیخوام صدای تو رو بشنوم… بیرون!
نگاهه عجیبش پر از سنگینی و حرف های ناگفته بود!
نمیدانم شاید اگر کمی حوصله برایم مانده بود و به حرف هایش گوش میدادم، میتوانستم کمی هم که شده درکش کنم اما من دقیقاً شبیه کسی که به آخر خط رسیده و سوت پایان زندگیاش را زدند، بیحال و بیحوصله و بینفس بودم!
_♡_
-چیزی بگیرم بخوری؟
سر بالا انداختم و دست رادان که به طرفم دراز شده بود را گرفتم.
میانه امیرخان و رادان راهروی بیمارستانی را طی میکردم که بچهام را از من گرفته بود!
چشمانم شبیه چشمهای شده بود که هر کار میکردم نمیتوانستم مقابله ریزشش را بگیرم و گویی زندگی همهی رنگ و بویش را از دست داده بود!
دیگر نه چیزی لذت بخش بود و نه حتی زیبا!
-بیا اینور خانومم کاش میذاشتی برات ویلچر بیارم.
امیرخان جلوتر رفت و یک دستش را به سمتم دراز کرد تا هنگامه پایین رفتن از پله ها کمکم کند.
-لازم نیست میتونم بیام خودم.
-باشه پس دستمو محکم بگیر.
-من دستشو گرفتم دیگه نیاز نیست تو کمک کنی. تا ما میایم پایین برو ماشینو بیار.
با جملهای که رادان گفت، امیرخان یکدفعه خشک شد و لب هایش با یک پوزخند تمسخرآمیز به سمت بالا کشیده شد.
-نفهمیدم؟ برای اینکه دسته زنمو بگیرم باید از تو اجازه بگیرم؟