اگه بخوای میتونی همراهم بیای!
-همراهت بیام؟ کجا؟!
با تردید زمزمه کرد:
-فکر کنم نگرانم شدی! وقتی خواستم برم از سرم عکس بگیرم میتونی باهام بیای اصلاً دوست ندارم زنی که عاشقشم و عاشقمه رو نگران خودم کنم… حتی اگه خواستی میتونی چند روزم پیشم بمونی تا خیالمون راحت بشه که خوبم!
ابروهایم از گستاخی و اعتماد به نفس زیادش نمیتوانستند سر جای خود قرار بگیرند و به سختی بالبخندی که می خواست روی لب هایم بنشیند، مقاومت میکردم.
-ممنون… واقعاً خیلی مرد خوب و با فکری هستی!
چشمانش درخشید اما قبل آنکه از حرفم خوشحال شود و لبخند به لب هایش سرایت کند، ایستادم.
هر دو دستم را روی میز گذاشتم و زل زده به چشمانش، بیتزلزل و ذرهای رحم محکم گفتم:
-مرد خوبی هستی اما متاسفم که باید بگم چه بغض داشته باشی و چه بیماری من باید مُرده باشم که پیشت برگردم و بخوام دوباره زیر سقف خونهت و یا تو زندگیت باشم!
به معنای واقعی کلمه وا رفت و شمردهتر لب زدم:
-تو برای من مُردی امیرخان اینو بفهم و قبول کن و اگه یه ذره هم که شده چیزی از غرور و شخصیت افسانه ایت برات مونده، برو!
برای همیشه از زندگیم گمشو بیرون امیرِخانی!
نماندم تا حالش را بعد از آخرین جملهام بشنوم و با عجله و گام های بلند از کنارش گذاشتم و مستقیم به سمت اتاقم رفتم.
همین که در را پشت سرم بستم، سُر خوردم و کنار دیوار نشستم.
هق زدم و شبیه کسی که غمدار عزیزترینش است، به سینهام مشت کوبیدم.
حس میکردم جگرم آتش گرفته و کاش حداقل او همه چیز را تا این حد برایم سخت نمیکرد!
چند ساعت قبل از عروسی شنیدم که داشت با شاهین حرف میزد و برای بیشتر ماندنش اینجا برنامه میریخت و از آن موقع شبیه اسپند روی آتش شده بودم.
نمیفهمیدم که چطور میتواند اینگونه و از طرف خودش برای هردویمان ببرد و بدوزد!
اما با همهی وجود امیدوار بودم که با حرف هایی که چند لحظه پیش زدم، غرورش خدشه دار شود و برود!
خوب میدانستم که چقدر از این گونه حرف زدن و به قول خودش سلیطه بازی متنفر است و کاش به شخصیتش بربخورد و برود!