-اوکی! بزنید…خوش باشید…رو در خونهی محمد امین قفل بزنید.
-چرا اینجوری حرف میزنی، مادر…چرا دلم و آشوب میکنی؟
-الان نه حاج خانم. الان وقتش نیست. باس برم بیمارستان …
نرگس نگاهش را بین حاج مرتضی و آسیه جا به جا کرد:
-شنیدین؟ حالا ازش دفاع کن، حاج بابا..داره میره بیمارستان پی اون زنیکه…
معین به سمت مجیدی که همچنان سر پایین انداخته بود گردن کشید.
-به زنت بگو احترامش دست خودش باشه حاج مجید . دست خودش باشه جاش امن تره !
آسیه که شبیه سکتهای ها نگاه میکرد انگشت اشارهاش را این بار به سمت معین گرفت:
-تو چی …چی گفتی؟ حاجی پسرت چی گفت؟
-گفتم باس برم بیمارستان، حاج خانم . باس برم پی رعنا…
گفت و خیره در چشم های نرگس محکم تر ادامه داد:
-بیارمش سر خونه زندگیش!! ببینم کی جرئت داره تو خونهای که توش حق و سهم داره بهش بگه بالای چشمت ابرو!
آسیه رو به مجید سری تکان داد.
-داداشت نمیفهمه من چی میگم؛ مامان؟
من میگم میخوام رو در خونهی محمد امین قفل…
-با خونهی محمد امین کار ندارم…
بعد انگار که با خودش حرف بزند زمزمه وار ادامه داد:
-یه سرم باید برم دفترخونه ! یه کار ملکی دارم….
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۴۴۴
حاج مرتضی زودتر از بقیه خودش را جمع و جور کرده بود:
-کار ملکی چیه؟ چی میگی تو بچه؟
معین نیشخند زد.
از اول هم این همه آسمان و ریسمان به هم بافته بود تا به سوالی برسد که جوابش را حاضر و آماده در آستین داشت.
-خب …عرضم به خدمتتون از اونجایی که حاج خانم قراره قفل بزنه رو در خونهی محمد امین خدابیامرز …
آسیه پشت چشم نازک کرد:
-پس چی که میزنم. مالمه. اختیارش و دارم.
شده آتیشش میزنم اما نمیذارم ناخن اون زنیکه دیگه به دستگیرهی در مستراحش هم برسه !
حاج مرتضی غرید:
-خانم ! صبر بده ببینم این پسر چی میگه !
معین با لبخند تماشا میکرد.
هیچگاه در زندگیاش تا این حد احساس رضایت از خودش نکرده بود.
-خب حرف بزن دیگه، بچه ! با منقاش باید حرف در بیاریم ازت؟
نرگس شانههای آسیه را مالید.
-الهی قربونت برم، مامان. حرص نخور…
بعد خطاب به حاج مرتضی ادامه داد:
میبینی حاج بابا؟
اصلا هر وقت اسم اون زنیکه میاد حال مادر بد میشه !
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۴۴۵
لبخند معین عمق گرفت !
نگاه خیره و مستقیم مجید به صورتش هزار هزار معنی مختلف داشت که تنها خودش از آن سر در میآورد.
مجید این برادر یاغی را خیلی خوب میشناخت.
-من میخوام برم رعنا رو برگردونم خونهش ! البته که این توضیحات برای کسب اجازه نیست . اطلاع رسانیه!
آسیه روی پایش کوبید.
-اوا خاک عالم. مییینی حاجی ؟ پسره پاک خل شده.
بعد رو به معین کرد و ادامه داد:
-چی میگی شما آقای من؟ ما میگیم نره شما میگی بدوش؟ ما رعنا دیگه نمیشناسیم اصلا…جایی نداره تو این خونه…
کجا میخواد بیاد ؟ رو سر من ؟ قراره تو کوچه بخوابه؟
نرگس همچنان شانههای آسیه را با شور مضاعفی مالش میداد و معین اگر خوب دقت میکرد آن خندهی ناپیدا اما عمیقِ نقش بسته روی صورت مجید را میدید.
-نه حاج خانم اختیار داری ! جای شما بالای سره …
-پس کم اراجیف سر هم کن که جیگر من و خون کنی …
معین دست هایش را در جیب فرو کرد
-آره قربونت برم الکی حرص میخوری ! میاد میره تو واحد خودش . اصلا کاری با کسی نداره که !
نگاه حاج مرتضی و مجید در یکدیگر گیر افتاد. انگار حرف معین به پایان نرسیده دستش را درست و به خوبی خوانده بودند.
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۴۴۶
نرگس هم بهت زده نگاه میکرد و انگار تنها کسی که هنوز از هیچچیز سر در نیاورده بود، آسیه بود..
-خدا مرگم بده! انگار راستی راستی پسره خل شده…. به خدا دعا گرفتن براش.
-میخوای چه غلطی کنی؟!
حاج مرتضی سوال مشترک همه را پرسید.
-هیچی حاجی. یه نوک پا میرم دفتر خونه واحد خودم و میزنم به اسم رعنا بعدم میرم بیمارستان عقبش!
حاج مرتضی نیم خیز شد و آسیه بهت زده آژیر کشید.
-چه غلطی کردی، پسر؟ ها؟ مگه میتونی ؟ مگه دست خودته؟
معین خونسرد شانه بالا انداخت و با خودش زمزمه کرد:
-مالمه خب…اختیار شو دارم….خودتون گفتید.
پدرش سر تکان داد.
-لعنت خدا به دل سیاه شیطون . جن دیدی پسر ؟
معین بیتوجه به طرف مجید گردن کشید.
-شما اعتراضی نداری حاج مجید ؟
مجید با فک سفت شده سر پایین انداخت و معین خندهی دیگری کرد.
-از اولم موقعیت شناس بودی، داداش!
پلکهایش را روی هم فشرد.
خوب میدانست که این معین هرگز خیال
دست برداشتن از سرش را نداشت.
-هیچی نمیخواید بگید؟ مگه میتونه؟ مگه میشه !!
لحن هیستریک و صدای پر از حرص نرگس تنها چیزی بود که میتوانست این نمایش ساختگی را تعطیل و معین را به اصل خودش برگرداند.
دستت طلااول بزن دهن نرگس گل بگیر
حالا نرگس شده کاسه داغتر از آش
ممنون قاصدک جان لطفا زود به زود پارت بذار مثل خاتون
دستت طلا