رمان شوره زار پارت 2

4.4
(8)

دقیقا یادش نبود اما یک روز صبح که بیدار شد ، دیگر او سرپرست خانواده بود !
یک پسرِ پانزده ساله ی غم زده ی هاج و واج !
نمی توانست معنی ضجه های خواهرش و شانه های لرزان برادرش را بفهمد .
یادش هست میان چهارچوبِ در ایستاده و دست روی شانه های کوچک و لاغرِ سبا داشت و متعجب و ناراحت به وضعیت پیش آمده ، می نگریست .
قبل از آن حادثه زندگی خوبی نداشتند اما بد هم نبود !
اما روز بعد که مجبور شد جلوی در مسجد بایستد و او را صاحب عزا خواندند همه چیز تغییر کرد !
یک شبه تمام زندگی اش کن فیکون شد . . .
دیگر نه پدری داشت و نه مادری . . . او هیچ چیز نداشت !
و وقتی چند ماه بعد از فوت پدر و مادرشان کم کم ، هزینه های زندگی زیاد و برق قطع شد ؛ آنوقت فهمید که دیگر نمی تواند مثل زمان زنده بودن
والدین شان ، پا روی پا بگذارد و کتاب به دست بگیرد و مثلا درس بخواند . .
یا بی خیال اوضاع خانه شود و کتانی های سفید رنگش را به پا کند و داخل کوچه بدود تا همراه دوستانش فوتبال بازی کند .
شد شاگردِ کارگاهی که تا قبل از آن پدرش ، کارگرِ آنجا بود . . .
با سوزش کفِ دستش ، چوب و چاقو را رها کرد و محکم انگشت رویِ آن گذاشت . .
خون آهسته از لابلای انگشتانش می رقصید و روی زمین می ریخت . .
مگر می شد از یاد ببرد که چطور سبحان را از روی پله ها هل داده است ؟! خونِ سرخِ سر شکسته اش همیشه برابر چشمانش بود !
پیشانی اش را به دست های گره خورده اش ، تکیه زد . .
صدای فریادهای مادرش می آمد . . .
نگاهِ ناراحت و عصبی پدرش لحظه ای از جلوی چشمانش دور نمی شد .
هوفی کرد و ایستاد .
گوشه ی زیر زمین و شیرِ قدیمی آب . . .
یاد گِل درست کردن هایش با سبا و بازی های کودکی شان لبخند به لبش آورد .
دست زیر آب گرفت .
هیچ آبی ، آتشِ دلش را خاموش نمی کرد !
نگاهِ دلخورِ زیبا را انگار پشتِ پلک هایش چسبانده بودند . .
به چند نفر باید می اندیشید ؟! چند نفر را باید در فکر و خیال خودش جا می داد ؟!
دستمال از جیب بیرون آورد و انگشت روی گلدوزی آن کشید . مادرِ عزیزش . . مادرِ هنرمندش . .
لبخندش بی رمق و غمگین بود .
آن را روی زخم فشرد و چشمانش را بست .
مادرش با آن چشم های زیبا و موهای بلند ، لبه ی حوض نشسته و زخمِ زانویش را می بست .
بغض کرد و سر به سمت سقف گرفت :
– آخ خدا . . .
– داداش ؟! حـافظ ؟!
بینی اش را بالا کشید و پشتِ دست را پای چشم هایش .
پله ها را بالا دوید :
– چیه باز ؟!
سبا کلافه و با لب و لوچه ای آویزان رادیوی قدیمی را برابر چشمانش بلند کرد . البته ی لاشه ی آن را !
حافظ به خنده افتاد :
– خیله خب بابا . . قیافه اش رو . . . !
سبا ناراحت روی پله نشست و آرام گفت :
– مالِ بابا بود !
حافظ هم کنارش نشست ، دستش را گرفت :
– درستش میکنم . . . واسه چی ناراحتی ؟!
سبا گوشه ی چشمانش را با انگشت فشرد و فینی کرد :
– یادگاریِ بابا بود !
و حافظ دست دورِ شانه ی خواهرِ غمگینش گذاشت و شقیقه اش را به شانه ی خود تکیه داد :
– یادگاریِ بابا ، ماهاییم . ماها که کنار همیم . . یادگاری مامان و بابا این خونه و خاطراتشونه . . . از چی دلگیری ؟! که یه رادیوی زپرتیِ مالِ عهده شاه
وزوزک رو بچه هات خراب کردن ؟! فدایِ سرت ! اگه بابا بود ، بغل شون می کرد و قربون صدقه شون هم می رفت !
لب های سبا لرزیدند و هق زد و صورت در آغوشِ برادرش پنهان کرد . .
حافظ چطور می توانست زیبا را میان آغوش بگیرد و از حضورش لذت ببرد وقتی اینگونه برادر و خواهرانش ، هنوز دلشکسته و غمگین بودند . . . ؟؟
#15
***
سبحان تند و تند کتاب درون دستش را ورق می زد و حافظ با لبخند او را به جلو هل می داد .
عصر ابریِ یک روزِ پائیزی و کلاس های برادرِ بزرگش !
سرش را کمی به سمت پائین خم کرد و گفت :
– عین بچه هایی میمونی که روز امتحان تا دمِ آخر میخوان مرور کنن . ول کن بابا . . .
سبحان اما چانه بالا انداخت و همانطور که با جدیت نگاه به کتاب داشت ، جوابش را داد :
– نه . آدم هیچ وقت نباید به اون چیزی که بلده ، اعتماد کامل داشته باشه .
حافظ سری برای او تکان داد هر چند که نمی دید . این حجم عدم اعتماد به نفس برادرش را نمی توانست باور کند .
روبروی آموزشگاه ایستاد و زنگ را فشرد :
– تو دیگه زیادی به خودت بی اعتمادی !
سبحان کتاب را بست و درونِ کیفِ روی پایش جا داد ؛ اخم کرد :
– شاگردای من به اندازه ی کافی به خاطر وضعیتم به من و توانایی هام بی اعتماد هستن ، نمیخوام خودمم بهونه به دستشون بدم .
حافظ دست روی دسته های ویلچر گذاشت و کمر خم کرد تا صورتش را همسطح صورتِ برادرش برساند :
– اون اوایل که شروع کردی ، حق باتوئه . ولی تو سه ساله اینجا آموزش میدی . هر کی هم به تو شک داشت ، تا الان شکش برطرف شده .
درِ آموزشگاه باز شد و یکی از همکارانِ سبحان با لبخند به سمت شان آمد :
– بازم که شما دو تا جلسه دارین .
حافظ با خنده روبروی سبحان ایستاد و مرد پشتِ ویلچر ، چرخ ها را بالا کشید و از تک پله ی جلویِ آن رد کرد :
– دیگه چی کار کنیم دیگه . یه گوشش درِ ، یه گوشش دروازه .
مرد که شاهرخ نام داشت با خنده ویلچر را به جلو هل داد :
– تو کلاس که اینطوری نیست . گوشاش تیزه !
سبحان نگاه چپ چپی به آنها انداخت و غر زد :
– اگه بار گذاشتن کله پاچه ی من تموم شد ، لطف کنید دستتون رو از ویلچر بردارید من برم سر کارم . . هوی شاهرخ . . با توام ها !
دست از روی صندلی چرخ دارش برداشتند و او با مهارت ، آن را به سمت کلاس هدایت کرد .
حافظ دست به سینه ، با چشمانش او را تا دمِ درِ کلاس بدرقه کرد و شاهرخ شانه به شانه اش ایستاد :
– اگه اجازه میدادی یکی از بچه ها از آموزشگاه بیاد دنبالش ، بهتر بود . .
حافظ اما با بسته شدنِ درِ کلاس ، نگاه از آن سمت گرفت و به مردِ کناری اش داد . شاهرخ چه می فهمید که هر وقت آنها از خانه خارج می شوند ، بدونِ
او ، قلبش هزار بار می گیرد و درد در سینه اش می پیچد . می دانست اگر روزی در جوانی بمیرد ، بی شک دل آشوبه ی خواهر و برادرش باعث سکته و
مرگش شده است ! :
– اینطوری بهتره . همینطوری اش هم بعد این همه سال ، هر روز که میاد کلاس استرس داره . چه برسه به اینکه یکی از همکاراش هم بخواد ورق زدن
کتاباش رو ببینه ! مطمئنم شماره ی صفحه ی مطالب رو هم حفظِ ، ولی ول کن نیست !
شاهرخ او را که می رفت تا آموزشگاه را ترک کند ، همراهی کرد و با لبخند جوابش را داد :
– سبحانِ دیگه !
حافظ هم سرش را تکان داد و دستش را برای خداحافظی به سمت او دراز کرد :
– بله دیگه . . سبحانِ !
سبحان بود دیگر ! حاضر بود چشم هایش از کاسه دربیایند ولی غرورش جلوی کسِ دیگری نشکند !
البته غیر از حافظ . . !
با وجود تمام درد و غصه ای که از انجام کارهایش توسطِ برادرش داشت ، اما باز هم او را محرم تر به اسرارش می دید تا هر کسِ دیگری!
حافظ با سری پائین افتاده و فکری مشغول ، راهی خانه شد و دلش پیشِ برادرش ماند . .
حتی روزهای استراحتش هم ، استراحتی نداشت !
***
روی زمین ، کنارش دراز کشیده و به صورتِ خسته ی برادرش نگاه می کرد . .
جای در رفتنِ تراشه ی چوب و اثابتش پایِ چشمش ، کبود شده و کم کم به زردی می زد .
حنا روی مبل نشسته و دسته ی ویلچرش را که کنارش بود ، محکم می فشرد . آهسته گفت :
– مطمئنی هیچی نیست ، سبحان ؟!
آرام سرش را جنباند :
– هیچی نیست . یه کم زخم و کبودیه . خدا رو شکر بالاتر نخورد . .
و آرام موهای پریشانِ پیشانیِ برادرش را نوازش کرد .
پسرِ کوچکِ خانواده و یک دنیایِ بزرگ و وظیفه ای عظیم !
خم شد و شانه اش را بوسید . . .
از خستگی حتی انگار نای نفس کشیدن نداشت که سینه اش کوتاه و آرام بالا و پائین می شد .
چند ساعت قبل که حافظ زودتر از حد معمول و با پارسا به خانه بازگشت ؛ با دیدن چهره اش ، جان از تن سبحان رفت .
مگر می توانست آن ورمِ نافرم و زشتِ رویِ صورتِ جوان و زیبای برادرش را نادیده بگیرد ؟!
ورمی که باعث شده بود تقریبا چشمِ راستِ حافظ بسته شود .
و اصرارهای هیچ کدامشان مبنی بر مراجعه به پزشک ، فایده ای نداشت .
سر روی شانه اش گذاشت و به حنا خیره شد که با چشم هایی تنگ او را می نگریست .خنده اش گرفت :
– حسود خانم !
حنا اما لب روی هم فشرد :
– منم میخوام بیام خب !
خنده ی سبحان به لبخندی تلخ بدل شد :
– کاش میتونستم بیام کمکت !
حنا اما مهربانانه و با لبخندی شیرین جوابش را داد :
– شما کلا وجودت کمکِ ، اخوی !
و با مهارت و تر و فرز ، آرام و آهسته از روی مبل پائین آمد و کشان کشان خودش را به سمت برادرِ خوابیده اش کشید . .
حافظ از خستگی و اثراتِ مسکن ، وسطِ سالن به خواب رفته بود و خواهر و برادر بزرگترش قربان صدقه اش می رفتند!
در بیداری اش ، خجالت می کشیدند چیزی بگویند . . !
حس بدی داشتند . . . تنها تشکر و اظهارِ لطف ، چه فایده ای داشت ؟!
حنا هم سر روی شانه ی دیگر او گذاشت و نیشخندی به برادرش زد !
سی و چند سال معلولیت ، دیگر برایشان چنین حرکت هایی را عادی کرده بود ! دست هایشان قوی تر از دستِ یک انسانِ معمولی بود . .
هنوز حتی دقیقه ای از قرار گرفتن حنا کنارِ حافظ نمی گذشت که صدای غر غر او بلند شد :
– باز شماها خودتونو رو زمین کشیدین ؟! کله خرایِ نفهم !
هر دو به خنده افتادند و دستِ حافظ بالا آمد و روی گونه هایشان نشست و نیشگونی از آنها گرفت :
– این هزار بار ! این ده هزار بار ! نکنین این کار رو !
صدایش خواب آلود و گرفته بود ولی برای سبحان و حنا مثل زیباترین موسیقی جهان می نمود .
اولین روزی که مادرشان ، با کودکی سالم و خواب آلود به خانه بازگشت را درست به یاد نداشتند . .
فقط عکس ها را که می دیدند ، برایشان تصاویری تداعی می شد .
اما سالهای بعد را خوب در خاطر داشتند . . .
حافظ می دوید و آنها با حسرت او را تماشا می کردند . .
اما او از همان کودکی هم ، خودش را در قبال آنها موظف می دید . پشت ویلچرهایشان می ایستاد و به نوبت آنها را دور حیاط با سرعت می چرخاند و
قهقهه هایشان در باد می پیچید . . .
شاید مثلِ دویدن با پا نبود ولی این حسِ سرعت و صدای قدم هایِ تند حافظ به دنبالشان ، برایشان لذت بخش و شاید کمی آرام کننده بود . .
سبحان کمی سربلند کرد و چشمان بسته اش را دید .
همانطور که دست بر صورتِ آنها داشت دوباره به خواب رفته بود .
و باز کبودیِ رویِ صورتِ حافظ ، خارِ چشمِ او شد . . .
#16
***
به سختی می توانست از میان چشم نیمه بازش ،کار تراش و طرح دادن چوب را انجام دهد ؛ پس خسته و بی حوصله ، روی زمین نشسته و به حرکت تند
و فرزِ دستان پارسا خیره بود که گوشه ی سالن ، در حال اندازه گیری ابعاد یک میزِ گردِ ثابت بود .
اصلا نفهمید چطور آن تکه چوب از زیر ارّه در رفت و پای چشمش نشست . .
فکر و ذهنش اصلا در آن حوالی نبود .
و چه قدر بابت عدم استفاده از عینک ایمنی ، مورد سرزنش قرار گرفت .
پارسا سربلند کرد و مداد از پشت گوش برداشت :
– بازم که تو فکری ؟! بپا این دفعه انگشتت نره !
پارسا که اصلا به نیامدنِ زیبا مشکوک نشده بود . . .
تنها ذهن حافظ درگیرِ این غیبت بود . اینکه چرا بعد از آن روز ، دیگر برای رسیدگی به کارهای آماده سازی رستوران نیامده و کنار آنها بر پیشرفت کار
نظارت نکرده بود ؟!
و بی شک خودش را مقصر می دانست . .
بارها و بارها تلفن همراهش را برابر صورت گرفته و شماره اش را از رو خوانده بود اما جرات تماس گرفتن را نداشت .
دلش هر بار با یادآوری او و نزدیکی شان ، غش و ضعف می رفت و نیازمندِ آب قند می شد !
نمی دانست با این کششِ عجیب و غریبش به او چه کند . . . ؟!
پایش را روی زمین دراز کرد و نگاهِ مشکوکِ پارسا هنوز خیره ی او بود :
– چته تو ؟!
بی حوصله چانه بالا انداخت :
– هیچی . نمیتونم کار کنم ، عصبی ام .
پارسا لب جلو فرستاد و سری تکان داد :
– خب آقا گفت که نیا . یه دو سه روزی خونه میموندی ورمش میخوابید .
حافظ باز پای چشمش را لمس کرد و با بدخلقی گفت :
– خونه موندن دیوونه ام میکنه .
راست می گفت !
اگر خانه می ماند کاری جز فکر کردن به زیبا و زیبایی هایش و عطر موهایش نداشت !
لااقل در کارگاه می توانست امیدی داشته باشد که او را ببیند .
کلافه از جا بلند شد و راهی آشپزخانه شد . فضای آن کم کم در حال شکل گرفتن بود و به زودی با نصب وسایل و اجاق و فر ، دیگر رسما یک آشپزخانه
ی شیک و مدرن با طرحی سنتی می شد .
یک دست روی لبه ی سینک تازه نصب شده گذاشت و با دست دیگر شیرِ آب را گشود .
پنجه هایش را زیر آن فرستاد و به سقوط دسته جمعی قطره ها خیره شد . ..
کفِ دستش را پر از آب کرد و به صورتش پاشید .
این بی خبری را تاب آوردن ، کارِ او نبود !
کفِ دست به پیشانی چسباند و چشم بست .
نمی توانست زیبا را از دست بدهد .
دست در جیب برد و تلفن همراهش را بیرون کشید .
شماره ی او را لمس نمود و به بوق خوردن های مداوم گوش سپرد . .
***
زیبا لب برچیده و با بدخلقی اطراف را می نگریست و او هم نیم رخِ او را . . .
نمی دانست کجا قرارِ دیدار را تعیین کند که این میل سرکشش به زیبا ، کار دست شان ندهد و هیچ جا را بهتر از پارک و فضای آزاد ندید . . .
زبان روی لب کشید و آرام گفت :
– من . . . خب . . .
سرِ زیبا به سمت او چرخید و ابروهایش در هم پیوند خورده بودند :
– خب ؟!
حافظ هوفی کرد و دست به موهایش کشید :
– معذرت میخوام اگه ناراحتت کردم ..
زیبا پوزخند زد و نگاه از او گرفت .
با یک معذرت خواهی همه چیز حل نمی شد !
در زندگی اش به یاد نداشت که چیزی را بخواهد و نتواند داشته باشد . .
برای هر چیز و هر کسی پیش قدم شد ، او را میان چنگ خود گرفته و به منظور خود رسیده بود .
پس زده شدنش آن هم از جانب حافظ ، برایش سنگین و گران بود .
این رفتارش را نمی فهمید .
زیبا که راضی بود ، حافظ هم با آن دست های داغ و لرزان و نگاه های عاشق بی شک حرفی برای نزدیک شدنِ بیشتر نداشت ؛ پس چرا چنین می کرد ؟!
حافظ به جلو خم شد و دست در هم گره زد :
– پس چی کار کنم ؟! من که شرایطم رو بهت گفتم !
زیبا کاملا به سمت او چرخید . ورمِ زرد و کبودِ زیرِ چشمِ راستش هم نتوانسته بود سادگیِ دوست داشتنیِ صورتش را تحت تاثیر قرار دهد .
روز اول با دیدن آن چشم های خرمایی رنگ و شرمی که انگار به صورت خدادادی میانشان می رقصید ، لحظه ای مات ماند .
وقار و غرور و تعصب کاری اش ، او را شگفت زده کرد .
کم دیده بود از این تیره و قبیله ی مردان . .
و حافظ کسی بود که زیبا خوب می توانست او را میان دستانش حبس کند و بخواهد از او ، آنچه را که دلش می خواهد !
اما با همه ی اینها ، در برابرِ خودش او را کسی نمی دید !
حق نداشت وقتی با کمال میل و رضایت و سخاوت خودش را در اختیار او گذاشته بود ، چنین رفتاری از او سر بزند ! :
– شرایطِ تو نه . . شرایطِ خونواده ات . . . و من ربطی نمی بینم بینِ تو و اون شرایط . اونطور که من میدونم خواهر و برادرت از تو بزرگترن . . دیگه
مسئولیتشون با تو نیست !
حافظ لب گزید و سرش را تکان داد :
– اونا معلولن زیبا . . . هر چه قدر بزرگتر از من و توانا باشن بازم بهم نیاز دارن . نمیتونم ولشون کنم به امون خدا . . . و از طرفی ، اگر اتفاقی بین ما بیفته
، من با این حجمِ دوست داشتنِ تو ، تمام فکر و ذکرم مشغولِ تو میشه . اصلا من همچین آدمی نیستم که خارج از اعتقاداتم بخوام غلطِ اضافه ای بکنم .
. تو رو دوست دارم . . بیش از اون چیزی که تصور کنی . . ولی . . .ولی همه چیز مانع این میشه که بخوام تمام و کمال داشته باشمت . . .مگه من دوست
ندارم تو زنم ، عشقم ، همه چیزم باشی ؟!
زیبا پوزخند زد و نگاهش را به اطراف داد . .
پسرک چه حرف ها که نمی زد !
ولی قبل از او ، صدای مردی آنها را از جا پراند :
– خب ؟! می گفتی ؟!
#17
زیبا پلک روی هم گذاشت و لب روی هم فشرد . حافظ ایستاد و سرچرخاند . پسری هم سن و سال خودش شاید ، پشت سرشان ایستاده و با اخمی درهم
رفته نظاره شان می کرد .
زیبا هم شانه به شانه ی او ایستاد :
– به تو ربطی داره ؟!
مسلما خطابش مردِ عصبیِ روبرویشان بود و بی شک آشنایی ای میانشان .
مرد نیمکت را دور زد و بازوی زیبا را به چنگ کشید و حافظ نیم قدمی پیش نهاد تا مقابله به مثل کند که زیبا دست روی سینه اش گذاشت :
– آروم حافظ . . .
نگاهِ مرد رویِ نقطه ی اتصالِ دست ِ زیبا و تنِ حافظ ماند . .
دندان قروچه ای کرد و غرید :
– هیچ معلومه چه غلطی داری میکنی زیبا ؟!
زیبا پوزخند زد و دستش را به شدت از میانِ انگشتانِ او کَند و روبروی حافظ ایستاد :
– من بهت گفتم جدی ام . . باور نکردی !
مرد خشمگین صدایش را بالا برد :
– چی رو باور کنم ؟! بودنت با این پسره ی آس و پاس ؟! قیافه اش رو نگاه کن ! یه ساعتت به کل لباسای تنش می ارزه ! حتی اضافه هم میاد !
حافظ عصبی و سرخ شده ، زیبا را کنار زد و دست در یقه ی او انداخت :
– مراقب حرف زدنت باش !
مرد با تمسخر خندید و او هم یقه ی حافظ را چنگ زد :
– نباشم چه غلطی میکنی پسره ی یه لا قبا ؟!
حافظ دندان روی هم فشرد و حرف های مرد برایش درد داشت . .
خودش هم می دانست فاصله شان زمین تا آسمان است ولی دلش گیرِ زیبا بود و رهایی هم نداشت !
دستِ ظریفِ زیبا بود که آنها را از هم جدا کرد . با مشت کوبیدن روی سر و شانه شان آنها را عقب راند و بازوی حافظ را چنگ زد و داد کشید :
– همین پسره ی یه لا قبا رو انتخاب کردم . به تو هم ربطی نداره . خیلی زودتر از اون چیزی هم که فکر کنی به بابا معرفی اش میکنم !
حافظ را به دنبال خودش کشید و اما او سر روی گردن چرخانده بود و هنوز مردِ عصبی را تماشا می کرد . .
زیبا او را به سمت خیابان هل داد و غرید :
– نگاهش نکن . . با توام !
ریموتی از جیب بیرون کشید و کمی بعد صدای غیر فعال شدنِ قفل و دزدگیرِ ماشینش بلند شد . دست میان شانه ی حافظ گذاشت و او را به سمت
خودروی سیاهرنگِ شاسی بلندِ بی شک گران قیمتش هل داد :
– بشین بریم . .
حافظ اما ایستاد . عصبی بود و پریشان .
دست مشت کرد :
– اون مرتیکه کی بود ؟!
زیبا نچی کرد و دستی روی صورت سائید :
– بشین بریم حرف میزنیم . .
اما حافظ مشت روی سینه کوبید و فریادش را رها نمود :
– اون مرتیکه هر چی دلش خواست بهم گفت اونوقت میگی بشین بریم ؟! انقدر بی عارم ؟!
زیبا ماشین را دور زد ودوباره روبرویش ایستاد و با خشمگین ترین حالتی که تا آن زمان حافظ از او دیده بود ، درون صورتش غرش کرد :
– یعنی اون برات از من مهم تره ؟! گفتم بشین حرف میزنیم !
و با گام های بلند ، از او دور و سوار خودرو شد . دست روی بوق گذاشت و با چشم های عصبی او را دعوت به نشستن کرد .
حافظ هم بی حوصله کنارش قرار گرفت و در را محکم به هم کوبید و دست به پیشانی گرفت .
به همین راحتی ، با چند کلام تمام شخصیتش را لگدمال کرده بودند !
شاید فقط چند حرف بی ارزش بود که کسی هم برای آن اهمیتی قائل نمیشد ولی برای حافظی که عمری جان کنده بود که سرش را بالا بگیرد و محتاج
کسی نباشد ، اینگونه او را آس و پاس خواندن سنگین و غیر قابل قبول بود !
چشم بست و دست روی سینه فشرد .
داشت سکته می کرد !
یادش نیست آخرین بار چه کسی جرات کرد ، او را چنین تحقیر کند . . ارزشِ وجودی اش به یک ساعت بود !؟ به ساعتِ زیبا ؟!
مشتی روی داشبورد فرود آورد و غرید :
– کی بود اون ؟!
زیبا راهنما را زد و صدای تیک تیک آن روی اعصابِ حافظ بود . .
داد کشید :
– با توام !
زیبا برایش چشم درشت کرد و صدایش را بالا برد :
– به چه حقی سرم داد میزنی تو ؟! بهت گفتم حرف میزنیم . . دو دقیقه ساکت باش !
پا روی پدال فشرد و ادامه داد :
– خونه ام همین نزدیکی هاست .
و کمی بعد . . . شاید پنج دقیقه ی بعد که حافظ تمام لب و دیواره هایِ دهانش را جویده بود جلوی ساختمانی بلند بالا ایستاد :
– بیا بریم بالا یه چیزی بخوریم . . . بعدش کامل حرف میزنیم .
حافظ دهان باز کرد تا مخالفت کند که زیبا بی حوصله گفت :
– وای ! امّل بازی درنیار . . . بیا پائین ببینم !
حافظ پلک روی هم فشرد . جمله ی زیبا تیر شد و روی قلبش نشست . .
درِ کنارش باز شد و زیبا دست سمت او دراز کرد :
– بیا . . . عزیزم !
حافظ پوزخند کمرنگی زد و پیاده شد و دست در جیب کرد :
– حالا نشه منه یه لا قبا بیام خونه ات ، ارزشت بیاد پائین !
زیبا نچی کرد و بازویش را چسبید :
– تمومش کن دیگه !
و در تمام مدتی که از جلوی نگهبانی و لابی گذشته و سوار آسانسور شدند لحظه ای دستِ او را رها نکرد و هر چند لحظه یک بار فشاری به آن می آورد
و لبخندی برایش می زد !
اما اخم حافظ به هیچ وجه ذره ای از هم باز نشد . . . او کسی بود که تمام هفده سالِ گذشته را عرق ریخته و جسم و جانش را فرسوده کرده بود تا کسی
نتواند بالای چشمت ابرویی است به او بگوید !
روبروی درِ کنده کاری شده و دسته ی طلایی اش که ایستاد و زیبا کارت از کیف بیرون کشید لحظه ای بود که حافظ به خود آمد .
آنقدر غرق عصبانیت و فکر خیال بود که اصلا فکر نکرد که چرا باید همراهِ او ، راهی خانه اش شود !
زبان روی لب کشید و گامی عقب رفت:
– زیبا . . بهتره که من برم . . .درست نیست که . .
زیبا پا روی زمین کوبید و لب و لوچه جلو فرستاد :
– حافــظ ! خواهش میکنم . . نیم ساعت !
و حافظ نمی دانست نیم ساعتی جهنمی در پیش دارد !
#18
وارد که شد ، نگاهش ماتِ زیبایی خانه ی او ماند .
با خانه ی خودشان که مقایسه می کرد ، انگار از یک کره به کره ی دیگر آمده است !
زیبا از کنار او گذشت و شال از سر برداشت :
– چیزی میخوری ؟! چایی ؟! قهوه ؟! الکل ؟!
ابروهای حافظ بالا پریدند و متعجب به او نگاه کرد . زیبا لبخندی زد و دکمه های مانتویش را گشود :
– فک کنم چایی بهتره . . . با کفش بیا راستی !
و با سر به او که هنوز جلوی در ایستاده بود ، اشاره زد .
حافظ پوفی کرد و سر تکان داد . .
روی مبل نشست و دستش بی اختیار سمت جیبش رفت :
– اجازه هست سیگار بکشم ؟!
زیبا دست روی کانتر گذاشت و از آشپزخانه او را مورد خطاب قرار داد :
– شما هر کاری دلت بخواد میتونی بکنی !
و چشمکی برای او زد . .
حافظ لبخند کمرنگی روی لب نشاند . زیبا کاملا مخالف تمام تصوراتش بود . .
سیگار را روی لب گذاشت و با فندک آتش به جان آن انداخت . به کاناپه تکیه زد و گفت :
– کی بود پسره ؟!
زیبا با جامی در دست ، روی میزِ روبروی حافظ نشست و پا روی پا انداخت . .
دیگر مانتویی به تن نداشت و با تاپ مشکی رنگش برابر او ظاهر شده بود . :
– مهمِ مگه ؟
و جام را کنارِ خودش گذاشت . نگاه حافظ به مایع درون آن خیره ماند ، زبان روی لب کشید و زمزمه کرد :
– زیبا . . فکر نمیکنی ما یه کم . . . تو . . .
زیبا ابرو بالا انداخت و دست زیر چانه گذاشت :
– من یه کم چی ؟! جذابم ؟!
و دوباره پلک راستش را به چشمک ، باز و بسته کرد . حافظ خنده ای کوتاه کرد و بی اختیار دست او را گرفت و پشتش را نوازش نمود :
– یه کم زیادی داریم تند جلو میریم . من الان اینجا چی کار میکنم ؟! تو چطوری انقدر . . . . انقدر . . .
زیبا صورت جلو آورد و با چشم هایی تنگ شده و لبخندی روی لب گفت :
– انقدر جلوت راحتم ؟!
سیگار درون دست او را گرفت و آرام میان لب هایش نهاد و پکی زد . دودش را در صورت او رها نمود و لب زد :
– وقتی سیگار میکشی زیادی جذاب میشی ! سیگار کشیدنت رو دوست دارم !
حافظ حس کرد کسی از گردن ، آب جوش درون لباسش ریخته است . .
ایستاد و دست پشت گردنش گذاشت :
– زیبـا !
زیبا هم روبرویش ایستاد و سیگار را برابر صورتش گرفت :
– بیا بابا . . نخواستیم . . خودم دارم !
و وقتی اخم و بی تحرکی او را دید ، خودش سیگار را بین لب های او گذاشت و حافظ ناچارا انگشت هایش را دورِ لوله ی سفید و باریک پیچید .
دودش را به هوا فرستاد و لب زد :
– با اون چیزی که نشون میدادی خیلی فرق داری .
زیبا خندید و جلو آمد ، آهسته دست روی دکمه های او کشید و گردن کج کرد :
– به قول معروف هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد . . .
حافظ عصبی و پریشان ، دست او را عقب زد و سیگار را درون لیوانِ او خاموش کرد . نمی فهمید . . این همه بی پروایی را نمی فهمید . . . این احمق
بودن خودش را هم نمی فهمید !
اشتباه کرد که همراهش آمده و به او فرصت داده بود تا بتواند او و احساساتش را به بازی بگیرد و این چنین مرزها را در هم بشکند .
بازوهایِ ظریفش را گرفت :
– زیبا . . . من بهت گفتم . من نمیتونم انقدر تند و بی فکر تو رو وسط زندگی ام بیارم . دوستت دارم . . خیلی زیاد ! خیـلی ! به فکر منم باش . . . دل من
نصفش مال برادر و خواهرامه . من باید به زندگی اونام فکر کنم . . من تو رو اینطوری نمیخوام . اینطوری دلم قرار نمیگیره . حس یه آدم عوضی رو دارم . .
یه . . یه کسی که از اعتماد یه دختر سواستفاده کرده و راحت میاد تو حریمش و کِیفش رو میکنه . من تو رو زنِ خودم ، عشقِ خودم میبینم . .
زیبا اما دست روی پهلوهای او گذاشت و آنها را به نرمی فشرد :
– حافظ . . . مجبور نیستیم به همه ی عالم و آدم بگیم ما با همیم . یا به خواهر و برادرات . . کسی مجبورمون نکرده که چیزی رو ثبت کنیم ! چه
سواستفاده ای ؟! من که خودم راضی ام . . غصه ی چی رو میخوری ؟! خونه و زندگیم رو نگاه کن . . ما میتونیم کنار هم باشیم . . روزی دو ساعت . . سه
ساعت . . این خونه یه مکانِ امنه . واسه من . . واسه تو . . واسه خلوتمون . .
و آرام از روی نبضِ گلویِ حافظ ، نفسی برداشت و مرد چشم بست . .
حرف هایش در ذهن او چرخ می خورد و برایش چراغ هشدار روشن می نمود اما این بی پرواییِ زیبا ، فکر و عقلش را مختل می کرد . حتی یادش رفته بود
که او را بابت آن پسر بازخواست کند .
گونه به گونه اش چسباند و زمزمه کرد :
– تو این خلوت من نمیتونم جلوی خودمو بگیرم . من دوسِت دارم زیبا . . . این دوست داشتن منو تبدیل میکنه به آدمی که از خودم میترسم . . .
اما زیبا که این چیزها را نمی فهمید !
او فقط خود و مقصد و هدفش را می دید .
برایش چه اهمیتی داشت که این مرد عذاب می کشد ؟!
اصول و شخصیت خودش را زیر سوال می برد و درد را به جان می خرد ؟!
دست زیر پیراهن او لغزاند و نجوا کرد :
– برام مهم نیست . . . من نمیترسم . برای من این چیزا مهم نیست . من فقط میخوام به اون چیزی که دوسش دارم برسم . . .
عقب کشید و لبخندی روی لب راند . حرفش را زده بود . .
حافظ پلک روی هم گذاشت و نفس عمیقی گرفت . احساسشان یکی بود اما . . .
صدایش دورگه و گرفته بود وقتی به حرف آمد :
– برای من هست . . برای من خیلی مهمه !
روی مبل نشست و سیگار دیگری را با دست های لرزانش بین لب هایش نهاد .
لرزشش نه از هوس ، بلکه از ترس بود .
خودش را نمی شناخت !
با اینکه می دانست بودنش کنارِ زیبا و در این شرایط اشتباه است ، اما نمی توانست جلوی این حس نابینا را بگیرد که به دنبال او می رفت . .
انگار عشق با خنجرِ زیبایی های دل فریبش ، چشم هایش را کور کرده و طناب حس و عقلش را به دست زیبا داده بود . . . هر جا که او می رفت ، او هم
در دنیای تاریکش به دنبالش گام برمی داشت . .به عشقش اعتماد داشت !
کام عمیقی از سیگار گرفت و به زیبا نگاه کرد که با لبخندی کنج لب و دست به سینه او را می نگریست :
– من تو جهنمم زیبا ! اینطوری عذاب میکشم . .
زیبا کنارش نشست و بازویش را گرفت :
– من مثل یه دریام . . وقتی تو وجودم غرق شی ، آتیشت هم خاموش میشه !
حافظ چنگی به موهایش زد و باز دود سیگار را به ریه فرستاد . :
– دوست دارم فعلا بسوزم ولی اول خونه ی خانواده ام رو بسازم . . . وقتی من رو تمام و کمال نداشته باشن ، نمیخوام براشون مشکل درست بشه .
زیبا باز سیگار را از بین انگشتان او ربود و تقریبا روی مبل به حالت دراز کش درآمد . پاهایش را روی میز گذاشت و دودِ سیگار را در هوا پراکنده کرد :
– میدونم دیر یا زود میفهمی نمیشه بین من و تو فاصله بیفته . . خودت میای اینجا . . خودت منو میخوای !
کارش را کرده بود . .
حرف هایش را زده و زیر پای حافظ را خالی کرده بود . .
می توانست از نگاه پسر بخواند که اصرار بیش از حدش ، او را فراری می دهد .
حافظ با همه ی آنهایی که اطرافش پرسه می زدند و آنها را جز دوستان خود می خواند ، فرق می کرد .
نگاه هایش به دیگران سرشار از احترام بود . .
مهم نبود آنها چه شغلی دارند یا در چه جایگاهی هستند . .
شک نداشت اگر به یک متکدی هم بخواهد کمک کند ، نهایتِ احترام را در این امر به خرج می دهد .
حافظ دست زیر کمر او انداخت و خم شد . .
بوسه ای روی پیشانیِ زیبا گذاشت . شاید اگر از روز اول او چنین بی پروا وارد عمل نمی شد ، اکنون حافظ هم به خودش اجازه نمی داد بر پیشانی اش
لب بچسباند . اما حالا دیگر همه ی پرده ها کنار رفته بود . .
درست که جلوی خودش را برای در هم آمیختن با او می گرفت ولی دیگر جلوی دلِ بیقرارش نمی توانست بایستد که بی تابِ لمسِ معشوقه اش بود . .
شاید اگر این معشوقه روز اول تنها به یک لبخند اکتفا می کرد ؛ او هم برای راضی کردنِ حسِ بیقرارش ، علاقه اش را با یک لبخندِ مهربان بروز می داد .
قبل از عقب کشیدنش ، زیبا گردنِ او را چنگ زد و فاصله را به هیچ رساند و این گامِ آخر بود . . .
می دانست حافظ را اسیر کرده و پایش را به خانه اش باز نموده است . .
او بازی را برده بود .
حافظ اما با اراده ای قوی عقب کشید و نفس نفس زنان ، نالید :
– زیبا . . . اینطوری نابودم نکن !
او خندید و با دست به سینه ی حافظ فشار آورد و او را به عقب هل داد و نشست . :
– من که حرفی ندارم . .
حافظ پلک روی هم گذاشت و ایستاد :
– اینجا بمونم یه کاری دست خودم و خودت میدم !
و قهقهه ی زیبا بدرقه ی راهش شد . .
و حافظ همین که پا از خانه بیرون گذاشت سیگار را به هم آغوشی لب هایش دعوت کرد . . .
حداقل با آن محرم بود و احساس گناه نمی کرد از نزدیکی اش . .
#19
***
در تاریکی شب ، روی پله نشسته و هوای ریه اش را با دود سیگار مسموم می کرد .
همه جا را سکوت مطلقی فرا گرفته بود که روی گوش ها سنگینی می نمود .
باید با حنا صحبت می کرد و همینطور سبحان . .
باید هر چه زودتر موانع رسیدنش به زیبا را بر می داشت . . اینگونه پیش رفتن برای هیچ کدامشان خوب نبود .
از این بی سر و سامانی زندگی اش هیچ رضایتی نداشت . هیچ گاه از آن روزی که مجبور شد مسئولیت یک خانواده را به دوش بکشد ، آنقدر روزهای
پیش رویش تیره و تار نبود .
– بوی سیگارت ما رو خفه کرد چه برسه به خودت .
سرش را به سمت عقب چرخاند و لوله ی باریک سفید را زیر پایش له کرد :
– ببخشید . .
سبحان ویلچرش را هل داد و کنارش ایستاد :
– از سر شبی پریشونی .
حافظ نفس عمیقی گرفت و سرش را تکان داد :
– چیزی نیست !
چیزی نبود جز اینکه بین یک جهنم و بهشت که هر دو برایش شیرین و دوست داشتنی بودند ، دست و پا می زد .
بهشتِ رسیدن به زیبا که پیش رویش بود و جهنمی که هم اکنون در آن دست و پا می زد . .
سرش را به زیر انداخت و به دمپاییِ قهوه ای رنگِ جلو بازش خیره شد .
دستِ سبحان رویِ شانه ی او نشست :
– با اینکه میدونم هیچ کاری هم نمیتونم برات بکنم اما . . . میدونی که همیشه پشتت هستم . . نه ؟!
لبخند کجی زد و دست روی دست برادر گذاشت :
– میدونم . . .
و با پایان کلامش ، سرفه ای کرد که سبحان بی اختیار محکم شانه ی او را فشرد :
– خوبی ؟!
دلنگرانِ جانِ برادر بود . .
مگر می شد این همه دودِ ماتِ سیگار را به ریه بفرستد و حالش خوب باشد ؟!
حافظ ایستاد و ویچلر او را به سمت داخل چرخاند :
– خوبم . چرا نخوابیدی ؟!
و سبحان نگفت که دلِ خوابیدن نداشت وقتی آنقدر هنگام شام غذایش را هم زد که همه با هم له و ترکیب شدند !
سبحان که روی تخت آرام گرفت ، حافظ قصد کرد به رفتن که مچِ دستش را چسبید :
– میخوابی دیگه ؟!
حافظ خندید و خم شد ، بوسه روی پیشانی برادرش گذاشت :
– میخوابم . خیالت تخت . . .
اما حافظ نمی دانست که سبحان تا طلوع آفتاب چشم روی هم ننهاد . . .
دلواپس حالِ برادر کوچکترش بود ..
***
دفتر را بست و نگاهش را به مجسمه ی چوبیِ نیمه کاره داد . .
دفترِ کوچک با جلدِ قهوه ای ، صندوقچه ی اسرارش بود . گاهی از حس و حالش و احوال و وقایعی که بر او می گذشت چند خطی می نوشت .
با صدای پایی که به زیر زمین می آمد ، دفترچه را درون صندوق انداخت و در آن را بست .
سبا با سری خمیده از پله های کوتاه و آجری پائین آمد و به او لبخند زد :
– خلوت کردیا . .
لبخندی زد و دست زیر بغل قفل کرد :
– اینکه تو اینطوری دنبالم می گردی ، یعنی یه فتنه ای میخوای بکنی .
سبا خندید و از خوشه ی انگورِ آویزان ، دانه ای کند که البته دیگر تبدیل به کشمش شده بود :
– فتنه هام هم شیرینن !
حافظ خندید و با نگاهش او را دنبال کرد که کنارش نشست :
– بر منکرش لعنت فتنه خانم !
سبا نیشخندی زد و از بازویش نیشگون گرفت :
– خوب زبونت وا شده ها . . .
حافظ فقط او را نظاره کرد . .
می دانست فکری در سر دارد . وگرنه تا یک ساعت پیش که کنارش نشسته بود !
سبا شانه بالا انداخت و نگاهش را دور تا دور زیر زمین کوچک چرخاند :
– نمیدونم اینجا چی داره هی سر و ته ات رو میزنن ، اینجایی .
حافظ لبخندی زد و دستی به موهایش کشید :
– گاهی آدم لازمه تنها باشه !
سبا چشم گشاد کرد و خندید :
– بــه بــه ! نکنه عاشق شدی ما خبری نداریم . . هی میای تو تنهایی و یادِ یار و . . . !
حافظ با صدای بلند خندید و دستانش را از پشت سر ستون تنش قرار داد و به آنها تکیه زد :
– یعنی هر کی که بره تو تنهایی و خلوت کنه ، عاشق شده ؟
سبا بازوی او را با دو دست گرفت و شقیقه به شانه ی او چسباند و اوهومی گفت :
– هر کسی که نه . ولی تو آره . . جون آجی خبریه ؟
حافظ سر روی سرش گذاشت :
– فکرت خرابه !
سبا اما از همان زاویه نگاهی به صورتِ او داد :
– دیروز داشتیم با حنا حرف میزدیم . . .
حافظ تک خنده ای کرد و همانطور نگاهش به پنجره های حجره دار بود که نور را به زیر زمین می رساندند :
– مجمع فتنه ها بوده پس .
سبا مشتی روی پای او کوبید و غر زد :
– یه دقیقه زبون به دهن بگیر خب . . .
حافظ لب هایش را روی هم فشرد و خنده اش را کنترل کرد . وقتی سبا از همکلامی و همفکری اش با حنا می گفت یعنی با یکدیگر نشسته و طرح و
نقشه ی یک حمله ی همگانی را کشیده اند .
سبا دست او را گرفت و به کفِ آن خیره شد :
– حنا هم موافقه . . دیگه وقتشه که سر و سامون بگیری . تا کِی میخوای واسه خاطر بچه ها خودتو حروم کنی . نه حنا موافقه نه سبحان .
ابروهای حافظ بی اراده ی او ، یکدیگر را در آغوش گرفتند و صورتش را به اخم نشاندند .
سبا سر از شانه ی او برداشت و زبان روی لب کشید :
– یکی دو تا دخترم برات زیر نظر داریم . . . البته اگه تو . . .
– اگه من یکی رو بخوام چی ؟!
سبا با چشم های نیمه گرد شده اش ساکت شد و او را نگریست .
حافظ ایستاد و دست در جیب برد :
– هوم ؟ اگه من یکی رو بخوام چی ؟!
سبا لبخند کمرنگی زد و روبرویش قد علم کرد :
– قربونِ خواستنت برم . . . خب چی از این بهتر ؟!
حافظ لبش را گزید و آرام گفت :
– اگه یکی رو بخوام حاضرین منتظر بمونین تا وقتش بشه ؟! تا خودم بهتون خبر بدم ؟!
سبا دست روی گونه ی او گذاشت و با دلسوزی گفت :
– تا کِی آخه ؟! سی و دو سالته . . تا کی منتظر بمونی ؟ تا کی منتظر بمونیم ؟!
حافظ دست او را گرفت و کفِ آن را بوسه زد :
– تا وقتی که خیالم از همه چی راحت شه . .
و همه چیز ، شامل خیلی چیزها می شد . . . !!
#20
***
کیسه های خرید را از دستی به دست دیگر داد و زنگ را فشرد ، سبا هم بدون اینکه جویایِ این شود که چه کسی پشتِ در است ، با تیکی آن را گشود .
با پا در را عقب زد و سر و صدای خواهرزاده هایش از همان جا هم قابل شنیدن بود .
کفش از پا درآورد و هنوز سر بالا نگرفته بود که چادری پیش رویش پیچ و تاب خورد ، چشم هایش را بالا آورد و همان مهمانِ همیشگیِ خانه ی
خواهرش را دید .سبا لبخندی زد :
– دستت درد نکنه .
او هم با لبخندی پاسخش را داد :
– برو دیوونه زبون نریز . . . . . . . . . . شما خوبی خانم ؟!
دخترک لبه های چادر گل گلی اش را به هم نزدیک کرد و نگاهش را به زمین دوخت :
– ممنون . شما خوبید ؟!
حافظ کناری ایستاد و کیسه ها را به دست خواهرش داد :
– مگه میشه آدم بیاد خونه ی این فتنه خانم و خوب نباشه ؟! قدممون باز سنگین بود ؟!
دختر به خنده افتاد و دمپایی اش را به پا کرد :
– نه خب . . من همیشه اینجا مزاحمم .
سبا دستی روی شانه ی او گذاشت و چشم غره ای رفت :
– باز تو از این حرفا زدی ؟!
حافظ ابرویش را خاراند و انگار این چادر برایش آشنا بود . . .
در جواب خداحافظی اش لبخندی زد و سری تکان داد . سبا درِ خانه را پشت سر او بست و حافظ با اندکی اخم روی صورتش که از روی کنجکاوی بود ،
پرسید :
– این چادرِ تو نبود؟!
سبا چشم درشت کرد و به خنده افتاد :
– چطوری فهمیدی ؟!
شانه بالا انداخت و به یاسین نگاه کرد که از سر و کولِ سبحان بالا می رفت :
– نمیدونم . آشنا بود برام خب . . . فک کنم خودم پارچه اش رو خریده بودم.
و نیشخندی تحویل او داد . یاسمین با دیدنش ، سمت او دوید و حافظ او را به آغوش کشید .
سبا خریدها را رویِ میزِ آشپزخانه گذاشت و حنا به او در خالی کردنِ آنها کمک کرد :
– از دیشب اینجاس . ساعت نزدیک یک بود دیدم یکی درو میکوبه . . تا صبح انقدر گریه کرد . همونطوری با لباس تو خونه زده بود بیرون .
حافظ ، یاسمین را روی اُپِن گذاشت و اخم کرده ، پرسید :
– چرا خب ؟! مشکل داره !؟ نکنه از اون . .
که سبا با تندی جوابش را داد :
– زبونت رو گاز بگیر !
پشت چشمی برایش نازک کرد و زیر کتریِ در حالِ جوشِ رویِ گاز را خاموش کرد :
– خواهر کوچیکه اش مریضه . دیشبم حالش بد شد ، بردنش بیمارستان . پدرش هر کاری میکنه نمیتونه پول درمونشو جور کنه . اینم تنها مونده بود
اومد پیش من . از غصه دلش داشت می ترکید . دیگه بدبختی که به آدم فشار بیاره فکر لباس و زمان و غریبه و آشنا نیست .
حنا پلاستیک ها را در هم گلوله کرد و رو به حافظ گفت :
– دختر خوبیه . زیادی مظلومه !
حافظ هم سری تکان داد و یاسمین را روی زمین گذاشت . زنگ خوردنِ تلفنِ همراهش ، جلویِ جواب دادن به خواهرش را گرفت . دست در جیب برد و
با دیدنِ شماره ی زیبا ، چشم هایش برق زدند که از دیدِ خواهرانش دور نماند .
با اجازه ای گفت و با گام های بلند به سمتِ اتاق بچه ها رفت . . در را بست و به آن تکیه زد :
– سلام . .
و صدای گرم و پر ناز و نوازشِ زیبا جوابش را داد :
– سلام عزیـزم . . خبری از من نمیگیری .
لبخندی زد و با نوکِ انگشت روی فرش کشید و پرزهای آن را به بازی گرفت :
– دیشب که زنگ زدم خواب بودی . بعدش هم خب . . اومدم خونه خواهرم ، سرم شلوغ شد .
زیبا لحظاتی مکث کرد و بعد هوم کشداری گفت .
حافظ دستی به چانه اش زد و آرام گفت :
– اگه بگم دلم برات تنگ شده ، چی میگی ؟!
صدای خنده ی بلند و بی پروایِ زیبا در گوشش پیچید :
– میگم بیا پیشم عزیزم ! تو خودت دوری میکنی ، من که حرفی ندارم !
لبخندِ کوچکی روی لبان حافظ پدیدار آمد . روی زمین نشست و سرش را به در تکیه زد :
– من کبریتِ بی خطر نیستم !
و زیبا با صدای آرام و گرمی گفت :
– خطراتت هم به جون میخرم . . .
حافظ دکمه های پیراهنش را گشود و دستی به گردنش کشید . لبش را جوید :
– فعلا بهتره انقدر بهم تعارف نزنی . اومد ، نیومد داره . . . میترسم بعدش از کارت پشیمون شی . . . . زیبا . . .
نامش را که خواند ، به گونه ای پاسخ گرفت که نفسش لحظه ای حبس شد :
– جانِ دلِ زیبا . . .
پوفی کرد . ایستاد و با یک دست پیراهن از تن بیرون کشید و روی تخت انداخت و تی شرتش را چنگ زد :
– فکرات رو کردی ؟! من نه حقوق درست و حسابی دارم ، نه خونه ی بزرگی . هیچی ندارم . . حتی یه ماشین اوراقی . هر چی هم که حقوق بگیرم یه
بخشی اش برای سبحان و حناست و یه بخشی هم برای پس انداز خواهر زاده هام . برای خودم و زندگی ام هیچی نمیمونه . بعد پدر و مادرت ، خودت . .
میتونین با این شرایط کنار بیاین ؟!
درست که عاشق بود ، درست که جوان بود ، درست که با دیدن زیبا تمام هورمون هایش قل قل می کردند ، اما عقل که داشت !
میانِ ماهِ او تا ماهِ گردون ، تفاوت از زمین تا آسمان بود !
زیبا مثلِ شاه بود و او یک رعیت . .
حافظ نه هوس باز بود و نه فریبکار . . درست که زیبا بی هیچ منتی زیبایی ها و زنانگی هایش را در اختیار او می گذاشت ولی او هم شرف داشت و هم
انسانیت !
زیبا را برای یک عمر زندگی می خواست . . برای همدمش بودن !
برای رفع خستگیِ هفده سال پدر بودن . .
برای اینکه سر روی شانه اش بگذارد و شاید چند قطره ای اشک بریزد . .
او حتی وقت نکرد برای پدر و مادرش درست و حسابی سوگواری کند !
به این چیزها که فکر می کرد ، تمام عصب های تنش جیغ می کشیدند . چه قدر سخت بود بین دل و عقل ایستادن و هر بار به سمت یکی از آنها کشیده
شدن .
سکگ کمربندش را عصبی گشود و زیبا هنوز سکوت کرده بود !
الویی گفت که او به حرف آمد :
– من قبلا هم بهت گفتم . . لازم نیست کسی سرش رو بکنه تو زندگی ما . من و تو کنار هم باشیم ، آرومیم . نه نیاز به ثبت هست و نه نیاز به شاهد !
خلوتمون و روابط مون به خودمون مربوطه . حتی اگه بخوام بدون ازدواج از تو حامله بشم ، به خودم مربوطه ! حتی بخوام کل مال و اموالم رو بزنم به
نامت ، به خودم مربوطه ! پس انقدر دیگران دیگران نکن . . . وقتی قدم پیش گذاشتم ، یعنی همه چیزو قبول کردم . به احدی ربطی نداره شب تو بغل
کی میخوابم و صبح واسه کی صبحانه آماده میکنم !
حافظ لبه ی تختِ یاسمین نشست و به روتختیِ یاسین خیره شد . . . ماشینِ قرمز رنگِ کارتون ماشین ها به او چشمک می زد !
آهسته گفت :
– ولی زندگی من اینطوری نیست . من اینطوری نیستم . . .
که زیبا عصبی و پرخاشگر جوابش را داد :
– چطوری نیستی ؟! فقط تو خوبی ؟! فقط تو آدمی ؟! فقط تو عقل داری ؟! اینکه دلم میخواد با تو باشم دلیل بر هرزه بودنم نیست که هی میگی نمیخوام
نمیخوام ! مگه زورت کردم که بیای و . . .
حافظ با صدای بلند کلامش را برید :
– زیبـا !
دستی به پیشانی کشید و زمزمه کرد :
– ببخشید . . . اشتباه کردم .
صدای نفس های عمیقش را می شنید . .
لبخند بی رنگی زد :
– خیلی دوست داشتم الان کنارت بودم و سرت رو میذاشتم رو سینه ام . صدای نفس کشیدنت آرومم میکنه . . .
و حافظ ندید که زیبا چطور پوزخند زد . . . صدایی هم که شنید را به حساب همان عصبانیتش گذاشت .
زیبا آب دهان فرو داد و زبان روی لب سائید :
– من میخوام با پدرم صحبت کنم و با هم آشناتون کنم !
انگار به حافظ برق وصل کرده باشند ، از جا پرید :
– چــی ؟!
سرش را جنباند و ناباورانه تکرار کرد :
– چی میگی ؟!
و زیبا با لبخندی روی لب و پاهایی دراز شده روی تخت ، به حرف آمد :
– به پدرم معرفیت کنم . تو فقط نیستی که خونواده داری . . منم بی سر و صاحب نیستم . . . درسته که تو رو تو خونه ام راه دادم . ولی یکی باید از رابطه
مون مطلع باشه دیگه . پس فردا منو با یه بچه گذاشتی رفتی ، اونوقت کی جواب میده؟!
و پر صدا خندید و به کنارش نگاهی انداخت . .
دهان حافظ باز مانده بود !
این زیبا ، همان زیبایی بود که روزهای اول دید ؟!
این حرف ها چه بود که می زد ؟!
عصبانی غرید :
– تو منو اینطوری دیدی ؟! انقدر پست و بی شرف و بی غیرت ؟! اگه بغلت میکنم ، اگه میبینی با دیدنت هی بدنم گرم و سرد میشه واسه این نیست که
زیادی شُلَم ! واسه اینه که دوست دارم ! مطمئن باش اگرم زمانی غلط زیادی کردم و قبل اینکه اسمت بره تو شناسنامه ام ، مادرِ بچه ام شدی ؛ تا ته اش
هستم . من درسته به قول اون آشناتون آس و پاسم ! اما یه چیزی و یه کسی رو به اسم خدا ، قبول دارم !
و قبل از اینکه او چیزی بگوید ، تماس را خاتمه داد و خودش را روی تخت خواهرزاده اش پرت کرد .
زیبا از حرکاتِ او چه برداشت کرده بود ؟!
یعنی حافظ دقیقا بر خلافِ آن چیزی که بود ، خودش را به او شناسانده ؟!
ناله ای کرد و گوشه ی چشم هایش را با انگشتانش فشرد . او اینگونه نمی توانست طاقت بیاورد !
همه چیز به طرزی غیر طبیعی ، در هم گره خورده و عجیب و غریب شده بود . یک روز صبح که به سر کار رفت انگار بر اثر ضربه ای بیهوش شده و وقتی
چشم باز کرده ، خودش را وسطِ یک رابطه ی نامتعارف دیده بود!
زیبا و رفتارها و حرف هایش را نمی توانست درک کند . . .
لرزیدن تلفن همراه روی سینه اش ، باعث شد آن را به دست بگیرد . پیامکی از جانبِ چشم آبیِ اغواگرش :
– ببخشید . . خواستم شوخی کنم . فکر نمیکردم انقدر ناراحت بشی اما من هنوز رو حرفم هستم . اگر منو دوست داری ، اگر رابطه مون رو قبول داری ،
من میخوام تو رو به پدرم معرفی کنم !
و گویی دختر واقعا تصمیمش را گرفته بود . .
حافظ را به عنوان همراه ، پارتنر و یا حتی همسرش برگزیده بود !
زبان روی لب کشید و انگار از ابتدای خلقتش ، دهانش رنگ آب و رطوبت را ندیده بود . .
چه در حالِ پیش آمدن بود ؟!
#21
***
آفتابِ کم رمقِ پائیز آهسته خودش را از میان پرده ای که در وزش باد بالا و پائین می شد ، به درون اتاق می کشید و روی صورتِ حنا می تابید . . . .
لبه ی تختش نشسته و به چهره ی آرامَش در خواب خیره بود .
صدای خر و پف گاه به گاه سبحان موسیقی متن این تصویر بود .
خم شد و پیشانی خواهرش را بوسید .
زندگی او سرشار حسرت بود . هیچ وقت از نگاه او دور نماند ، چشمان حسرت زده اش به دخترانِ شاد و سالم و شادابی که می خندیدند و زمین زیر
پاهایشان می لرزید . .
لباس های رنگ به رنگ ، کیف های رنگ به رنگ ، کفش های مدل به مدل و او . . .
حنایِ بیچاره اش !
حافظ حرفی نداشت برای تهیه ی تمام این ها برای او ولی خودش . . .
نه شوقی داشت و نه تمایلی .
حافظ بیشتر از هر چیزی در زندگی اش ، به خاطرِ آنها وحسرت ها و نداشته هایشان عذاب کشید .
سبحان و آرزوی باشگاه رفتنش . . .
برادرش چه قدر آرزو داشت یک کونگ فوکار ماهر و یک بدنسازِ حرفه ای شود .
لبه ی تخت چرخید و کفِ دستش را به پیشانی کشید . چه کاری از دستش بر می آمد جز غم خوردن و عذاب دادنِ خودش ؟!
ایستاد و به کنار برادر بزرگترش رفت . تارهای سفید میان موهایش خودنمایی می کردند .
وقتی یاد روزهایی می افتاد که با وجود عذاب و دردی که می کشید بابت کلاس های زبان و نگاه های دیگران ، با سختی تمام به تلاشش ادامه می داد تا
حداقل برای یک بار در زندگی اش به جایی برسد ؛ قلبش فشرده می شد .
وقتی مدرک تافل را گرفت ، انگار تمام دنیا را میان دو دست حافظ گذاشتند .
و هر روز پیشرفت کرد . . . هر روز جلو رفت . . .
دستش را گرفت و پشت آن را بوسه زد .
نمی فهمید چرا آنها ؟! میان میلیون ها و میلیاردها آدم ، چرا آن دو از راه رفتن محروم شدند ؟!
پاهایشان توانِ نگه داشتنِ آنها را نداشتند .
پلک هایش لرزیدند و حافظ همانطور خیره ی صورتِ زیبا و جذابش ماند .
سبحان میانِ آنها نابترین چهره را داشت . ابروهای کشیده و پر و مردانه ، چشم هایِ درشت و پر جاذبه و پرنفوذ . .
لب هایی که انگار خدادادی لبخند روی آنها نقش شده بود .
مردمک های درشت و برّاق خاکستری رنگش به قهوه ای رنگ های برادرش گره خوردند :
– حافظ ؟!
صدایش خش دار و گرفته بود ، اما با همه ی اینها جذاب و دلنشین به گوش می رسید . کمی سرش را بالا گرفت و او را نگریست :
– چیزی شده ؟! حنا . . حنا خوبه ؟!
و سرش به سرعت به سمت تخت او چرخید . نفس راحتی کشید :
– زهــرِ مار ! چیه ؟!
سرش را تکان داد و میان ابروهایش را بوسید :
– هیچی . داشتم میرفتم سرکار ، گفتم یه سر بهتون بزنم . . صبحونه تون آماده اس .
سبحان اخم کرده مچِ دستِ او را که بلند می شد ، چسبید :
– چیزی شده حافظ ؟!
چانه بالا انداخت و با دستِ دیگر ، دستِ برادرش را فشرد :
– هیچی ! دیرم میشه ها . .
و با ابرو به دستِ او اشاره زد .
سبحان همانطور ریزبینانه او را زیر نظر داشت اما حافظ ترجیح داد برود . .
خداحافظی ای کوتاه کرد و کفش هایش را پوشید .
میانه ی حیاط و نزدیکِ حوض ایستاد و به خانه نگاه نمود .
صدای خنده های شادمانه ی چهار کودک در گوشش می پیچید . . .
صدای ضجه های خواهرانش . . .
تصویرِ خندان خانواده اش در آخرین عکس . . .
خواهرانش که روی پای مادر نشسته و او و سبحان که کنارِ پدر روی تخت نشسته بودند .
شانه های لرزانِ سبحان . . .
همه با سرعت نور از مقابل چشمانش گذشتند .
آهی کشید . نمی توانست . . . !
بدون آنها نمی توانست زندگی کند . . .!!
***
کارگاه پر بود از صدای اره و چکش و دریل و غرغرهای کارگران .
روکش های دوخته شده ی مبل ها را به دست پارسا داد و صدایش را بالا برد تا به گوش باقی برسد :
– آقا گفت مبل ها رو باید تا عصر تحویل بدیم . دست بجنبونین . . .
کنارِ یاسر که با دهان باز به کنده کاری های او رویِ تاجِ بوفه خیره بود ، ایستاد :
– چیه دهنت یه متر بازه ؟!
با تعجب به او نگریست :
– کارِ خودته ؟!
لبخندی زد و سنباده را دوباره به دست گرفت . یاسر دستی به شانه ی او زد و متحیر او را تشویق کرد :
– آفرین . . عالی تر از اون چیزی که فکر میکردیم شده . چه قدر ریزه کاری !
این تراش های کوچک و زیبایِ کنارِ هم ، تمام عشق و علاقه ی او بود . ریز ریز و خرده خرده از آقا آنها را یاد گرفته بود .
بیش از صد نفر کنارِ یکدیگر ، سالها بود که کار می کردند .
از مبل و صندلی های چوبی تــا کمد و میز و بوفه و تزئینات و پنجره های زینتی .
با چشم های تنگ شده ، آخرین زاویه های تیزِ چوب ها را سائید و با زبانی که لایِ دندان هایش گرفته بود ، یک بارِ دیگر طرح را از نظر گذراند .
صدای زنگِ تلفن همراهش از جیبِ جلویِ لباسِ کارِ کاربنی اش ، باعث شد همانطور که نگاهش خیره بود ، دست در آن کند و بیرونَش بکشد . بدون نگاه
کردن به شماره جواب داد :
– بله ؟!
– حافظ ؟!
زیبا بود . . .
هوفی کرد :
– سلام .
زیبا مهربانانه او را خواند :
– عزیزم . . . ازم دلخوری ؟!
سنباده را روی میز انداخت و به سمت محوطه ی بیرونی رفت :
– نه خانم . . چرا ناراحت ؟!
انگار دهانه ی گوشی را بوسید که صدایش باعث شد کمی آن را از خودش دور کند :
– خودت که نمیای . . مجبوریم اینطوری برات بوس بفرستیم !
حافظ به خنده افتاد .
مثل دخترهای لوس و زبان بازی که دل می بردند ، شده بود :
– شیطون شدی زیبا خانم . . .
صدای خنده اش در گوشش پیچید :
– شیطون بودم . . شما افتخار ندادی که ببینی !
حافظ دستی به پشت گردن کشید و عرقش را گرفت . سکوت کرد .
زیبا هم نفس عمیقی گرفت و او را صدا زد :
– حافظ ؟؟ هستی ؟!
حافظ روی زمین نشست و به دیوار تکیه سپرد :
– هستم . . .
زیبا هم به آرامی به حرف آمد :
– حافظ من با بابام حرف زدم . . همین روزا یه قراری بذار که ببینین هم رو .
حافظ که روی زمین پهن شده بود ، فوری راست قامت نشست و با چشم هایی گرد شده گفت :
– چرا به من چیزی نگفتی ؟!
و صدای شاکی زیبا جوابش را داد :
– مگه باید بهت بگم ؟! از چی میترسی تو ؟! اگه تصمیمت جدیه ترسی نباید داشته باشی !
حافظ نچی کرد و کفِ دستِ راستش را محکم روی چشم هایش کشید .
شاید زیبا هم حق داشت .
رفتار حافظ شاید آنی نبوده که او انتظار داشته است .
لبش را جوید و پوفی کرد :
– باشه . . هر چی تو میگی ولی یه کم بهم وقت بده . خب ؟! بذار خودم رو جمع و جور کنم .
سکوتِ زیبا برایش جالب نبود . احتمالا او را دلگیر کرده و باعث ناراحتی اش شده بود .
اما زیبا بعد از کمی مکث به حرف آمد :
– باشه . . صبر میکنم . سعی میکنم درکت کنم . ولی زیاد طول نکشه چون مسلما بابا پیگیر میشه .
لبخندی زد و ایستاد . دست در جیب برد :
– حتما عزیزم . . .
زیبا نخودی خندید و حافظ نوکِ کتانی اش را روی زمین کشید . آهسته زبان گشود :
– میتونم عصری ، یکی دو ساعت بیام پیشت ؟!
و صدای مشتاقِ زیبا او را بیشتر به دیدارش تشویق کرد :
– حتما عزیزم ! ساعت شیش منتظرتم !
حافظ سری تکان داد و خداحافظی کرد .
دیگر این دلِ دیوانه ، از او اطاعت نمی کرد !
#22
***
خسته و گرسنه ، زنگِ در را فشرد و به ثانیه نکشید که زیبا با لبخندی دلفریب ، در را به رویش گشود و حتی مهلت نداد حافظ کامل وارد خانه شود . از
گردنش آویزان شد و طعمِ توت فرنگی را به جانِ او ریخت .
حافظ با چشم هایی خون آلود و خمار ، لبخند خسته ای به او زد و جعبه ی شیرینی را به سمتش گرفت :
– دوز شیطنتت بالاست ها زیبا . .
زیبا با خنده جعبه را گشود و ابروهایش را به نشانه ی تعجب بالا فرستاد :
– این چیه ؟!
حافظ کاپشن از تن بیرون آورد و دستی به موهایش کشید :
– خیلی گشنمه ! گفتم شیرینی ای بخرم که تو دوست داری . . شاید یه چایی مهمونم کردی !
زیبا لحظاتی تنها به صورت او خیره شد و لبخند لرزانی زد . .
گاهی این مرد را نمی توانست پیش بینی کند !
حتی از شیرینی مورد علاقه ی او خبر داشت ؟!
لب هایش را با زبان نم دار کرد و جلوتر از او به راه افتاد . نمی دانست به خاطرِ لباسِ دوبنده ی سرخ رنگش بود که آنقدر حس سرما می کرد یا به خاطر
هوا ؟!
حافظ اما غافلگیرانه از پشت سر او را به حصارِ تنِ خود کشید و زمزمه کرد :
– دوست داشتنت داره از دستم خارج میشه . داری دیوونه ام میکنی !
و گونه به گونه اش چسباند و عمیق نفس گرفت . .
زیبا شده بود شاهزاده ی سرخپوشِ خواب هایش ، حتی وقتی پلک می بست از دست او و موهای طلایی رنگش آرامش نداشت . در خواب هم عطرِ تارهایِ
خوشرنگِ او ، حافظ را به تلاطم می انداخت .
خمیازه ای که به ناگاه از میان لب هایش خارج شد ، هر دو را به خنده انداخت . . .
زیبا چرخید و دستی روی سینه ی او کشید و او را سمت اتاق هدایت کرد :
– یه کم دراز بکش ، من الان چای میارم . .
حافظ معذب و با نگاهی عصبی ، میان چهارچوبِ در ایستاد . شاید دیگر طرزِ لباس پوشیدنِ زیبا یا بوسه های گاه و بیگاهش را پذیرفته بود ولی هنوز نمی
توانست با خیلی از بخش های این رابطه کنار بیاید ! نگاهش که به اتاقِ او افتاد ، دلش لرزید :
– نه . من روی مبل . .
که زیبا اخم کرد و او را به جلو هل داد :
– این چیزا دیگه باید بین ما عادی باشه . . . برو ، راحت باش !
و حافظ نمی فهمید چه چیزها باید عادی باشد . . . ؟!
نمی خواست خودش را عجیب و غریب یا بیش از حد مقید نشان دهد . او بیشتر از زیبا و حرفِ مردم ، از خودش و وجدانش می ترسید . می دانست
امکان سریدنش هست ، پس باید جلویِ فراهم آمدنِ شرایطِ این امر را می گرفت ! اما نمی شد . . زیبا نمی گذاشت ! او را به سمت پرتگاه هُل می داد !
لبه ی تخت نشست و به پیچ و تاب اندام موزونش خیره شد که با گام هایِ آرام از اتاق بیرون می رفت .
پوفی کرد و روی تخت کج شد . چشم هایش را بست و هنوز هر چه قدر که فکر می کرد دقیق نمی فهمید چطور آنقدر صمیمی شده اند !
در ذهن او همه چیز به شکل دیگری برنامه ریزی شده بود .
اینکه وامی می گرفت و آن را به طور مساوی به حساب خواهر و برادرش می ریخت ، با مشاوره از سبحان و آقا با زیبا سخن می گفت و حرف از علاقه اش
می زد و اگر او می پذیرفت ، پا پیش می گذاشت برای رسمی کردنِ رابطه شان . .
اما حالا همه چیز میانِ آنها به شکل عجیبی غیر رسمی و خطرناک پیش می رفت .
حافظ هر چه قدر که خودداری می کرد ، باز هم نمی توانست جلویِ ذاتِ مردانگی اش را بگیرد .
از خستگی و سوزش چشم هایش ، قطره ای اشک از میان پلک هایش بیرون پرید . خمیازه ای بزرگتر از قبلی کشید و دنیایِ پر فریبِ خواب او را میان
بازوانش به بازی گرفت .
زیبا دقایقی بعد با دو فنجان چای و ظرفی از شیرینی به اتاق برگشت اما . . .
حافظ غرقِ خواب بود .
لبخند کجی زد و کمربندِ لباسش را گشود و آرام کنارِ او ، روی تخت نشست ؛ دست روی سینه ی او ، روی قلبش گذاشت . . این مرد واقعا عاشقِ او بود
؟!
***

حس گرمایی روی سر و گردنش باعث شد چشم بگشاید . لحظاتی گیج و منگ تنها پلک زد تا اینکه . . .
سری با موهایی طلایی روی سینه اش و دستی درسمتِ دیگرِ گردنش ، باعث شد متعجب و تند تند چشم هایش را باز و بسته کند .
اندکی خودش را تکان داد که او هم سر بالا گرفت ، چشم هایش خمار و پف کرده بودند :
– جونم عزیزم . . .
حافظ صدا صاف کرد و لب زد :
– چی شده ؟!
زیبا خندید و دکمه های بازِ پیراهنِ او را بست :
– هیچی عزیزم . . خوابت میومد ، خوابیدی ! همین !
حافظ آبِ دهان فرو برد و سعی کرد به یاد بیاورد . تا آنجایی که در خاطر داشت ، با دکمه های بسته خوابیده بود .
زیبا که نگاهِ او را دید ، با لبخندی دست روی گونه ی او کشید :
– مگه من دل ندارم ؟!
حافظ اخم کرد و نشست . گوشه ی چشمانش را با انگشتانش فشرد :
– زیبــا !
اما او آرام خودش را به پهلویِ حافظ چسباند و دستش را میان موهای او فرو برد :
– بی خیال عزیزم . . . تو میتونی از حقت بگذری ، ولی من نه !
حافظ او را پس زد و ایستاد و لباسش را مرتب کرد ، نگاهش به سینی رویِ پاتختی و کمربندِ کنارِ آن افتاد .
چشم هایش تنگ شدند و به سمت زیبا چرخید .
لباسِ باز شده اش ، برق را از سر او پراند . کفِ دستش را روی پیشانی فشرد و نالید :
– چرا تو یه بارم که شده حرف منو گوش نمیدی آخه ؟!
زیبا هم ایستاد و به آرامی و با ناز از کنارِ تنِ او دست جلو برد و کمربند را برداشت و لباسش را دوباره رویِ هم آورد .
اما حافظ حالتِ خاص لبخندِ او را ندید . . .
پوفی کرد و دردِ معده و شکمش نگاهِ او را به سمتِ ساعتِ بزرگِ روی دیوار کشاند . عدد یازده باعث شد چشم هایش از حدقه بیرون بپرند . بی اراده
دستش روی جیب شلوارش لغزید ، نبود ! :
– گوشیم . . گوشیم کو زیبا ؟!
زیبا آرام به سمت میزِ آرایش رفت و از رویِ آن موبایل را برداشت و به سمتش گرفت :
– هم منو اذیت می کرد ، هم تو رو ! صداش رو خفه کردم !
حافظ با حرص آن را از دستش بیرون کشید و با دیدن سی و هفت بار تماسِ بی پاسخ از جانبِ برادر و خواهرهایش ، لب گزید :
– رمزش رو از کجا بلدی بودی ؟! چرا همچین کردی آخه ؟! مُردَن از نگرانی !
زیبا یقه ی پیراهن حافظ را مرتب کرد و شانه بالا انداخت :
-عزیزم . . خودت جلوی من چند بار بازش کردی ، خنگ که نیستم !
و ناگهان لبه های یقه اش را چنگ زد و سرِ او را پیش آورد که در حالِ گرفتنِ شماره ی خانه بود :
– در ضمن ، من بهت گفته بودم نمیذارم کسی مزاحممون بشه . من تو رو اون لحظه میخواستم و احدی حق نداشت این وسط خودشو جا بده !
و حافظ همانطور که تلفنِ همراه کنار گوش داشت ، مات و متحیر به او خیره ماند . این زن را چه شده بود ؟!
یا او تا حالا زن ندیده یا زیبا با همه ی زن های اطرافش متفاوت بود !
صدای الو الوی پر اضطراب سبحان باعث شد پلک بزند و سر تکان دهد . .
نفهمید چطور این غیبت چند ساعته را توجیه کرد اما در تمام این مدت زیبا پیشِ چشم هایِ عاشق و تشنه ی او ، لبه ی تخت نشسته و پا روی پا
انداخته و با لذتِ فراوان شیرینی می خورد و به او لبخند می زد .
تماس را پایان داد و پوف کنان تلفنش را درون جیب سراند . نگاهی هم به شلوارش انداخت ، نکند زیپ آن باز باشد ! از تصورات خودش شرم می کرد و
حالش بد می شد ولی دیگر به زیبا اعتماد نداشت !!
زیبا با خنده از پشت خودش را روی تخت انداخت و دست زیر سر برد :
– نترس عزیزم . . بی عفت ات نکردم !
حافظ چشم غره ای برای او رفت و در آینه نگاهی به خودش انداخت . جایِ رژِ سرخ رنگی رویِ سیب گلویش باعث شد لب روی هم بفشارد و با غیظ آن
را پاک کند :
– زیبا . . شده به من و شرایطم فک کنی ؟! به من و عقایدم ؟! به من و خواسته هام ؟!
زیبا حتی قصد نداشت لباسش را روی پاهایش مرتب کند . بی خیال و با لبخندی بی عار روی لب ، او را می نگریست :
– عزیزم . . شما همین که منو به عنوان عشقت انتخاب کردی ، همین که تو رستوران منو پس نزدی ، خودش زیر پا گذشتنِ تمام اون چیزایی بود که
الان گفتی ! مگه منو ندیدی ؟! حال و روزِ زندگیِ من با شما فرق داره . . . برای من فقط عشق و حال و لذت بردن از این چند روزِ زندگی مهمه عزیزم !
و حافظ از آینه با اخم ، ماتِ صورتِ او بود . . .
با دلخوری و بی اینکه حرفِ دیگری را پیش بکشد ، ظرفِ پنج دقیقه خانه ی او را ترک کرد و فکری آرام آرام خوره ی روح و جانش می شد .
این زیبایی که می شناخت ممکن بود به هر کاری دست زده باشد . . . نکند اصلا . . . ؟!
سرش را تند و تند تکان داد . زیبا چنین آدمی نبود !
اما . . .
او خودش به زبان اعتراف کرده بود که زندگی و افکارش با او متفاوت است . نکند برای او پایبندی مهم نباشد ؟!
نکند برای او اولین بودن و تجربه ی نابِ یک عاشقانه مهم نباشد ؟!
نکند اصلا . . . او یک دختر نباشد !
و تا رسیدن به خانه هزار بار این فکر را مرور کرد و خودش را جوید و پا به زمین کوبید و مشت به دیوار !
درِ حیاط را پشتِ سرش محکم بست و لبه ی حوض نشست .
هزاران فکر و خیال درونِ سرش جولان می دادند و میانِ مغزش گرد و خاکی به پا کرده بود . . آنقدر که دیگر افکار درست راه و مسیرِ خودشان را گم
کرده و با توهم و افکارِ مخرب قاطی شده بودند . .
نفسش سنگین بود و سرش پر از درد . . .
حتی به آنجایی رسیده بود که خودش او را امتحان کند و با او رابطه داشته باشد . تا مطمئن شود او اولین مردی است که وارد خصوصی ترین لحظات
زندگیِ او می شود . بی شک در مرزِ دیوانگی گام بر می داشت !
از این درد ، از این حس ، از این عشق و از این شرایط نالید و بی هوا و بدون کنترل بر رفتارش ، سرش را درونِ حوض فرو برد و صدای دادِ حنا را نشنید :
– سبـا ! سبـا این پسره خل شده ! سبــا !
و سبا با پریشانی از سالن به حیاط دوید و سبحان ، نگران و عصبی از اینکه نمی تواند همپای او شود و به سراغ برادر برود از روی پله شرایط را به نظاره
نشست . .
سبا کنارِ حافظ نشست و شانه هایش را گرفت و با تقلا او را پس کشید .
حافظ چشم بست و سر به سمت آسمان گرفت و عمیق نفس کشید . در آن شبِ سردِ پائیزی
مه ی از بازدمش تشکیل شد و حنا لب گزید . . برادرش بی شک سرما می خورد !
سبا دست روی گونه ی حافظ گذاشت و سر او را به سمت خود برگرداند :
– حافظ ؟ حافظی ؟! حافظ جان . . منو نگاه . . چی شده ؟! چی شده آخه ؟!
حافظ آبِ دهان را از گلوی متورمش پائین فرستاد و با صدای دورگه ای از بغض گفت :
– هیچی !
ایستاد و بی توجه به بقیه داخلِ خانه شد و به اتاقش رفت و درِ آن را به هم کوبید .
سبحان دست رویِ چرخِ ویلچرش گذاشت تا به سراغ او برود که حنا بازویش را چسبید :
– نه داداش . . الان نه ! حالش خوب نیست . . .
و سبا نگران از حالِ او پشتِ سر آن دو ایستاده و به درِ بسته ی اتاق حافظ می نگریست . بی شک این حال و اوضاعِ او از علاقه ای نشات می گرفت که
حافظ از آن سخن به میان آورده بود .
تا قبل از آن که او چنین رفتاری نداشت . . . !!
#23
***
دو قلوهای روی پاهای او نشسته و هر کدام یک لقمه را به دندان کشیده بودند . .
یاسین سرخم کرده و با انگشتانش لقمه اش را زیر و رو می کرد ، پایش را تکان داد :
– ور نرو باهاش . بخور بینم . .
انگشت در دهان برد و سرش را بالا کرد :
– گردو دوست ندارم دایی !
ابروهایش رابه هم گره زد و پیشانی به پیشانی اش چسباند :
– بخور ببینم پدرسوخته . تو دیوارم میخوری ، بعد گردو دوست نداری ؟!
پسرک خجالت کشید و سر عقب برد و ریز ریز خندید . حافظ محکم و آبدار گونه اش را بوسید .
یاسمین هم با ناز تمام لقمه اش را خرد خرد می خورد و دلِ حافظ را می برد .
جانش بود و این دو خواهرزاده اش !
هر دو را محکم میانِ آغوشش چلاند و صدای آخ و اوخشان را درآورد .
سبحان با خنده اندکی از چایش نوشید :
– له کردی بچه ها رو . . .
حافظ روی سرشان را بوسید و با لبخند او را نگریست :
– از بس شیرینن .
سبا استکان های شیر را یک به یک برابرشان گذاشت و بچه هایش را از نظر گذراند . تنها کسی که می توانست آنها را وادار کند که غذایشان را تا انتها
بخورند ، حافظ بود . مثل همان روزهایی که تازه پدر و مادرشان را از دست داده بودند و حافظ همه ی آنها را با التماس و قسم دادن جانش ، دورِ یک
سفره جمع می کرد . در دل هزاران بار قربان صدقه ی چهره ی مهربانش رفت . .
حنا گردویی زیر دندان فرستاد و از سبحان پرسید :
– داشتی چی میگفتی درباره ی شاگردت ؟!
سبحان لقمه اش را بلعید و سرش را بالا انداخت :
– آهان . . هوم . . اوم . . . نگفتم بهتون ؟!
و سوالی برادرش را نگاه نمود که حافظ نچی کرد :
– نه . چی رو ؟!
سبحان لبخندی زد و استکانِ حاوی شیر را از دست سبا گرفت :
– یه شاگرد اومده تازگی ها . اونم مشکل حرکتی داره . . یعنی نه مثل من ها . ولی خب با عصا خیلی سخت میتونه راه بره . واسه خاطر همون اکثرا رو
ویلچره .
و حافظ در دل ، هزاران بار ذوق کرد !
حداقل اینگونه کمی از فشاری که برادرش متحمل اش بود ، کاسته می شد .
اینکه کسی مثل او و با شرایطی مشابه هم بین شاگردانش است ، کمی آرامش می کرد .
یاسین سر به سینه ی او تکیه زد و آرام گفت :
– دایی ؟!
سرش را خم کرد :
– جون دایی ؟!
لبخند کوچکی زد و زمزمه کرد :
– بعد از ظهر بریم بستنی بخوریم !؟ از اون شوکولاتی ها هستن که روش اسمارتیز میریزن ! از اونا که میشه دو تا خورد ! از اونا که میشه باهاش کلوچه و
شیرینی خورد ! از اونا که بعدش میشه رفت پارک ! از اونا که میشه وقتی داریم میریم پارک چیپس و پفک بخریم !
حافظ پر صدا خندید و سرِ او را محکم به سینه فشرد و گازی از لپش گرفت :
– قلقلی رو باش . . . واسه من داره برنامه میده !
سبا هم به لبخند به آب لمبو شدنِ فرزندانش توسط حافظ خیره بود و لذت می برد . شاید کاظم کیلومترها از آنها فاصله داشت اما حافظ حداقل کمی از
این کمبود محبت و حس تنهایی را برای دوقلوهایش پر می کرد .
حنا دست روی شانه ی او گذاشت و سرش به سمت خواهرش چرخید . . چشم های یک رنگشان در هم گره خورد .
هر دو به یک چیز می اندیشیدند و از نگاه هم می توانستند یکرنگیِ فکرشان را بخوانند .
آنها نگرانِ برادرشان بودند . .
برای دلبستگی زیاد از حد خام بود .
تمام این سالها برای خودش محدوده ای قائل شده و تمام روزهایش یا به کار در کارگاه مشغول بود و یا در کنار آنها و برای آنها می گذشت .
و حالا در سی و چند سالگی ، دل باختن و دل دادن کمی ترسناک بود .
آن هم برای حافظی که هیچ گاه درگیر یک رابطه ی عاطفی نشده بود .
شاید اگر همان دوران بیست سالگی به اصرار شان برای ازدواج ادامه می دادند او هم اکنون خودش هم فرزندی داشت .
صدای جیغِ شاد دوقلوها باعث شد نگاهشان به آنها دوخته شود . .
بی شک حافظ دل به دل شان داده بود که چنان از ته دل جیغ می کشیدند و شادی می کردند .
***
کار رستوران تقریبا رو به پایان بود .
تمام کابینت ها ، کمدها ، گنجه ها نصب شده بودند .
تخت ها و میز و صندلی ها آماده شده و حتی کار تزئین ستون هایِ نمایِ چوبی هم رو به پایان بود . پنجره های چوبی با شیشه های رنگی هم ، نمای
خاصی به محیط داده بود .
پارسا استکان چای را به سمت او گرفت و روی زمین نشست :
– خوب شده ها . روز اول اصلا چشمم آب نمیخورد چیز جالبی از کار در بیاد .
حافظ هم همانطور که چشم تنگ کرده و با احتیاط چای داغ را مزه مزه می کرد ، سری برای او تکان داد :
– هوم . . تازه وسایل و تزئینات رو نصب کنن ، خودش رو بیشتر نشون میده .
پارسا استکان را کنار خودش گذاشت و پاهایش را دراز کرد ؛ این روزها کمی در هم بود . کنارش نشست :
– چته تو ؟! بداخلاق میزنی این روزا .
شانه بالا انداخت و به دست هایش نگاه کرد :
– درسِ دیگه . غربت هم بهم فشار میاره.
اما حافظ می دانست داستان چیز دیگری است . . . دست روی پایش گذاشت :
– راستشو بگو . . من تو رو میشناسم . دردت این چیزا نیست .
پارسا دندان روی هم فشرد و نگاه به سمت دیگری گرفت . دست هایش را مشت کرد . دیگر طاقت سکوت نداشت !
عصبی روی پایش زد و غرید :
– چی میخوای باشه !؟ حرصم میگیره ! مثلا دانشجوی پزشکی مملکتم ، ولی مثه خر دارم کار میکنم واسه اینکه کم نیارم . واسه اینکه سربار خونواده ام
نشم . واسه اینکه وقتی زنگ میزنم و مامانم از بی پولی میناله ، نگم مامان من خودمم تو بدبختی دارم دست و پا میزنم ! اونوقت چند تا بچه فوفول که
شلوارشونو نمیتونن بالا بکشن هر روز با یه مدل ماشین تو خیابونا ویراژ میدن و به ضرب و زور پولِ باباشون و با هزار خواهش و تمنا تازه تونستن دیپلم
بگیرن . پول اجاره ی خونه و خورد و خوراک و کوفت و زهرمار و هزار تا مشکلِ دیگه رو دوشمه . . تازه تو که از شرایط خواهرم خبر داری . . . . میخواد
زبانشو ادامه بده ، بابام به حد کافی پول نداره که شهریه شو بده . . . دلم واسه اون بدبخت هم میسوزه . او دو تا داداش کله خر منم که هیچی . بابای
بیچاره مون این همه جون میکنه و پول دفتر و کتاب و لباس و مدرسه شون رو میده ، یکی چسبیده به فوتبال ، اون یکی ول کنِ بسکتبال نیست . یکی
از یکی احمق تر !
صورتش از عصبانیت سرخ شده و رگِ پیشانی اش ورم کرده بود .
حافظ سر به زیر انداخت و فقط زانوی او را فشرد . حرفش را می فهمید و دردش را با پوست و گوشت و استخوان حس می کرد . .
هر چند خودش هیچ وقت نتوانست شانس دانشگاه رفتن را داشته باشد .
صدای زنگ تلفن همراهش ، باعث شد سر تکان دهد و پارسا هم استکانش را به چنگ بکشد و یک نفس بالا دهد .
ایستاد و از او دور شد :
– بله ؟!
– بهم زنگ نمیزنی !
پوفی کرد و دست در جیب برد . آرام گفت :
– زنگ بزنم که چی بگم ؟!
زیبا کلافه اسم او را خواند که حافظ دست به پیشانی گرفت :
– چیه زیبا ؟! چیه ؟! واقعا با اون اتفاقی که اون روز تو خونه ات افتاد چی کار باید می کردم ؟! قربون صدقه ات هم میرفتم ؟!
زیبا عصبی شده و این کاملا از طرز حرف زدنش نمایان بود :
– مگه چی کار کردم ؟! چرا اینطوری رفتار میکنی ؟! اون کسی که باید شاکی باشه ، منم نه تو ! که منم نیستم !
حافظ با حرص دندان روی هم فشرد . به آشپزخانه رفت و درِ آن را بست :
– چرا من نباید شاکی باشم ؟! چون مَردَم ؟! مگه مرد واسه خودش حریم نداره ؟! چون تو زنی صاحب حقی که تصمیم بگیری با کی باشی و چطوری
باشی و چه وقت ؟! زیبا تو منو چی فرض کردی ؟! احمق ؟! خنگ ؟! فکر نکن نمیفهمم ! میفهمم . . ولی فقط انقدر عاشقتم که خودمو به نفهمی میزنم !
دستی روی پیشانی عرق کرده اش کشید . فاصله ی میان آن دو و تفکرات و رفتارشان زمین تا آسمان بود ولی علاقه ای که به زیبا داشت مانع این می
شد که به این اختلافات دامن بزند ولی گاهی نمی توانست جلوی خودش را بگیرد .
زبان روی لب سائید و می توانست صدای نفس های عمیقِ زیبا را از پشت تلفن بشنود .
نمی خواست او را از دست بدهد ، اولین زنی بود که در زندگی اش توجه اش را جلب نموده و دلش را لرزانده .
دستی به پشت گردنش کشید و آرام گفت :
– یه روز تو همین هفته یا هفته ی دیگه قرار بذار که پدرت رو ببینم . .
چاره ای نداشت !
باید به این رابطه سمت و سو و جهت می داد وگرنه هر اتفاقی ممکن بود بیفتد .
باید به خودش و تصمیماتش سرعت می بخشید .
وگرنه اگر با فکر زیبا می خواستند پیش بروند ، بی شک چیز خوبی در انتظارشان نبود !
#24
***
روی پله نشسته و به سیگار درون دستش خیره بود که میان انگشتانش می سوخت .
حوصله ی پک زدن و دود به راه انداختن را نداشت . یکی دو ساعتی بود که کارِ مجسمه ی چوبیِ دخترکِ ایستاده در مسیر باد را به پایان رسانده و از
همان لحظه روی پله ی سرد و سخت نشسته و در فکر و خیال غوطه می خورد .
صدای تلویزیون را می شنید که پخش زنده ی فوتبال را پخش می کرد و سبحان با بسته ای تخمه در حال تماشای آن بود .
دستانش را مشت کرد و سیگار را زیر پایش انداخت و با حرص آن را له نمود .
همه چیز آنقدر سریع و سرسام آور پیش رفته بود ، که حافظ می ترسید !
از اختلاف هایشان ، تفاوت هایشان ، سطح طبقاتی شان . .
اما دلش نمی فهمید !
گوش هایش را بسته بود و پلک هایش را دوخته ؛ نمی خواست ببیند و بشنود . . .
حضورش را کنار خود احساس کرد :
– نیمه اول تموم شد ؟!
سبحان کنارش ایستاد و کاپشنی روی شانه اش انداخت :
– آره . . . . حافظ ؟!
نگاهش را به او داد ، چشمانش مثل همیشه انگار درونش را می کاوید . لب زد :
– چی شده ؟! چته حافظ ؟!
زبان روی لب کشید و بی مقدمه زمزمه کرد :
– عاشقش شدم . . . عاشق کسی که یه ذره هم شبیه من نیست . . عاشق کسی که آسمونش ، بالاتر از آسمون منه.
دلش پر بود از این همه سکوت ! حالا دیگر سر ریز شده و هیچ سدی برابرش نمی دید . . .
سربرگرداند و به میان پاهایش و شکافِ روی پله خیره شد :
– صاحب کارمه . روزی که دیدمش دلم ریخت . . . رنگ چشماش دست و پام رو سست کرد . . وقتی دست تو موهاش می کرد ، انگار ته دلم یه چیزی رو
می شستن .
سر بالا گرفت و چشم بست . آهی کشید . دستِ سبحان را روی شانه اش حس می کرد که عضلاتش را می فشردند :
– یه روزی به خودم اومدم دیدم بدجوری دل بهش دادم . نمیدونم چطوری . . نمیدونم چرا ؟! فقط میدونم وقتی میبینمش انگار یکی تو سینه ام چنگ
میزنه و نفس کشیدن رو برام سخت میکنه . . بهش نزدیک شدم . . . لمسش کردم . . . رفتم خونه اش . .
فشارِ دستِ سبحان بیشتر شد اما باز حرفی نزد . عقل حافظ او را منع می نمود ، نمی خواست مورد سرزنش و شماتت واقع شود اما زبانش قفل را شکسته
و یکسره کرده بود :
– بهش نزدیک و نزدیک تر شدم . داداش ، من اون دختر رو تمام و کمال حس کردم . . .
سرش سمت او چرخید ، چشمان سبحان برق می زدند .
هر وقت حافظ او را “داداش” خطاب می کرد یعنی نیازمندِ یاری اوست و این سبحان را تبدیل به شیری غرّان می کرد که به هر کسی که برادرِ کوچکش
را بیازارد ، پنجه می اندازد و دندان نشان می دهد .
او شیر بود ، حتی با پاهای قلم شده . اما به هر حال می غرید و می درید . .
حافظ در برابر چشمانش مثل یک پسربچه ی بی پناه بود . . چشمانش سرگردانی را فریاد می کشیدند .
هیچ نگفت و تنها در سکوت نظاره اش کرد تا ادامه دهد . حافظ صدایش را صاف کرد و آرام گفت :
– اما فرق داریم . . . زمین تا آسمون . . . از اینجا تا مریخ . . از اول دنیا تا آخر دنیا فرق داریم . . انقدر زیاد فرق داریم که از دوست داشتنش می ترسم . . .
اون مرموزه ، ساکته ، عجیبه . مثل دخترایی که کنارم بودن ، نیست . مثل حنا و سبا ، مثل پریا ، مثل زهره ، سپیده . . مثل هیچ کدومشون نیست !
براش مهم نیست چه قدر بهش نزدیک میشم . . براش مهم نیست چی پیش میاد . وضعیت مالی اش هم که . . . . .
لب بست و سبحان دستی روی موهایش کشید :
– دوستش داری ؟!
حافظ سری جنباند و سبحان دست دورِ شانه ی او حلقه کرد ، به قیمت خم شدنِ کمرِ خودش :
– مطمئنی دوست داشتنه ؟! مطمئنی دلت لرزیده براش ؟! مطمئنی ؟!
حافظ ساکت و بی حرف روبرویش را می نگریست . سبحان روی موهایش را بوسه زد و با کمک شانه ی او و تکیه زدنِ کفِ دستش به آن قامت راست کرد
:
– نمیتونم برات تصمیم بگیرم ، تو عاقل تر از اونی که بخوام برات راه و چاه نشون بدم . ولی اول از هر چیزی ، از خودت مطمئن شو . . .
دوباره چشم هایشان در هم گره خورد ؛ حافظ هر لحظه منتظر بود سبحان زبان به نکوهشش بگشاید . از اینکه چنین بی پروا و بی فکر ، حریم و اوقاتشان
را در هم گره زده اند .
اما او هیچ نگفت . .
سبحان باز دست روی شانه ی او نهاد و آن را فشرد :
– اینطوری نگاهم نکن . به من ربطی نداره تو چه قدر به اون دختر نزدیک شدی . من بهت اعتماد دارم . . . به مرد بودنت ، به شعورت اعتقاد دارم .. ولی
من ترسم از اینه که دلت بشکنه . . ترسم از اینه که کم بیاری و دلش رو بشکنی . من نمیشناسمش . . تو حتما میشناسیش که اینطوری دل از دستت
رفته . ولی جونِ داداش قبل از هر چیزی ، به خودت فکر کن . . فقط به خودت !
حافظ نفس عمیقِ کوتاهی گرفت :
– پس شما چی ؟! تو . . . حنا ! حتی سبا !
که سبحان به تندی جوابش را داد :
– ما چی ؟! مگه قرارِ تو تمام عمرت رو بذاری پای زندگی ما ؟! هم من و هم حنا از تو بزرگتریم . . انقدرم توانایی داریم که از پس خودمون بربیایم . قرارم
نیست وقتی ازدواج کردی ، بین مون فاصله بیفته . هیچی این وسط تغییر نمیکنه ، جز اینکه تو خوشبخت تر میشی . همین . . .
و حافظ لبخند کمرنگ و پر تردیدی زد . .
زیبا بدون اینکه آنها را دیده باشد ، رابطه ی خوبی با برادر و خواهرهایش نداشت . هر زمان که حرف از آنان می زد ، اخم هایش در هم می رفتند .
اما حافظ باید به او می فهماند که آنها جز جدایی ناپذیرِ زندگی اش هستند .
کمی خودش را به سمت سبحان کشید و سر روی پاهایش گذاشت :
– میخوام با باباش حرف بزنم . . میخوام بهش بگم که با دخترشم . .
سبحان یک دست مشت کرد و دستِ دیگر را روی سرِ برادر گذاشت .
کاش می توانست پیگیرِ آن دختر شود و زیر و روی زندگی اش را درآورد . حالِ حافظ را می دانست .
عاشق شده بود و فکرِ چیزِ دیگری جز یار در سر نداشت .
حافظ سر از زانوی او بلند کرد و آرام پرسید :
– اجازه میدی داداش ؟!
و خودش هم نمی دانست که چه حسِ خوبی را به دلِ برادرش می ریزد . .
اینکه هنوز هم با وجود معلولیتش ، در نگاه و نظر او بزرگتر خانه است .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x