شوم زاد
پارت ۵:
ساعت از نیمه شب گذشته بود!…
همه در اتاق هایشان در خواب بودند و نگهبانان به نوبت بر روی قلعه کشیک میدادند…
تنها اتاقی که شمعش هنوز روشن بود اتاق فرماندهی بود.
دونفر درون اتاق بیدار بودند ؛ هشیار بودند ولی از اتفاقاتی که قرار بود در آینده رخ دهد نه!… بی خبر بودند…
مراد- کد خدا با آهنگر حرف زده میگن نهایتا تا سه روز دیگه تمومه!
–باشه؛مجبوریم تحمل کنیم
بار صحرا تا سه روز دیگر آماده بود که راهی کوهستان شود و این یعنی مردان کوهستان هنوز هم مهمانشان هستند…
–من برم دیگه نوبت منه!
سوتیام زود تر از او ایستاد و با دست اشاره داد که بشیند :
— بشین مراد ،من جای تو میرم خوابم نمیاد ولی تو خسته ای ، استراحت کن.
مراد با تردید نگاهش میکند که دختر سریع تر از آنکه بخواهد اعتراضی بکند تفنگش را برمیدارد و از اتاق بیرون می آید
کلافه بود ؛ نمیدانست چه درست و چه غلط است
–الان نباید توی خونتون خواب باشی؟
از حرکت ایستاد،حدس اینکه چه کسی است سخت نبود
تفنگش را روی شانه اش گذاشت و نگاه کلافه ای حواله اش کرد:
–الان نباید توی اتاقتون در حال استراحت کردن باشید ؟
–این سوال رو که من اول پرسیدم!
–چی؟
یک قدم دیگر جلو می اید
–گفتم مگه الان نباید توی خونت باشی ؟پیش شوهر…
وسط حرفش میپرد :
–لطفا برگردید داخل…
بی توجه به سوتیام به راهش ادامه میدهد
–حتی اگه محافظ قلعه هم باشی شوهرت چطوری اجازه میده این وقت شب بیای بیرون؟
–کجا میرید؟هیرمان خان!!!
صدایش کم کم داشت از کنترل خارج میشد
از این مرد متنفر بود ؛ عصبی اش کرده بود…
توجهی ندارد و باز هم با لودگی روی اعصاب دخترک رژه میرود:
–پس ازدواج نکردی؟! چرا آخه؟
نگاهش بی مهابا روی صورت دخترک میچرخد
زیادی هیز و کثیف بود…
–اومم…به نظرم چهره ی زیبایی داری…خیلی… زیبا
نگاهش به صورت دخترک عمیق بود به گونه ای که دختر به صورت سرش را پایین انداخت و یک قدم فاصله را زیاد تر کرد..
تعجب کرده بود ، چرا باید این حرف را میزد؟
چه منظوری پشت حرفش بود؟
اخم میکند:
— نظراتتون رو برای خودتون نگه دارید و تشریف ببرید و استراحت کنید ؟…
پسر میخندد!
و دختر به این فکر میکند که اگر برادرش زنده بود با خود میگفت که چقدر فریبنده و خوش چهره است ولی حالا هر خنده اش حکم زشت ترین چیز ها را برای دخترک دارد…
–جواب سوالم رو گرفتم…
دوست دارم ببینم از اینجا کوهستان چه شکلیه…؟!
به سمت پله های بالای قلعه حرکت میکند که دخترک پوزخند میزند!
پوزخندی صدا دار…
به طوری که به عقب بر میگردد و سوالی نگاهش می کند!…
ابرو های بالا رفته اش کم کم در هم گره میخورد!
— مطمئنید بی خوابی و کنجکاوی الآن شما برای رفتن به بالای قلعه فقط برای دیدنه منظره ی کوهستانه یا…؟!
–یا؟
کامل بر می گردد و منتظر نگاهش می کند!
به هدف زده بود،ادامه میدهد…
–یا میخواید از زمان دقیق تغییر شیفت و تعداد محافظ هایی که کشیک میدن اطلاع پیدا کنید؟
حالت چهره اش به کل عوض میشود!…
لبخند کوچکی روی لب های خوش رنگش شکل گرفت ولی اینبار نه برای مسخره کردن یا تحقیر بلکه برای این بود که از بازی خوشش آمده!…
برای اینکه فرد روبه رویش حریف قدری بود و او عاشق چنین بازی ای…
نگاه خریدارانه ای به سر تا پای دخترک می اندازد؛ بیشتر از چیزی که فکرش را می کرد زیرک بود…خیلی خیلی باهوش…
حال خود واقعیش در برابر سوتیام قرار داشت…
صورتی جدی و نگاهی مغرورانه و از همه مهمتر چشمانی مرموز…
دوباره دست پشت کمر چفت میکند و صاف تر از قبل می ایستد!
این همان چیزی بود که سوتیام می خواست؛ میخواست خود حقیقی اش را ببیند…
میخواست محکش بزند…
میخواست ببیند حریفش هست یا نه ؟
میخواست بداند با خودش چند چند است؟!…
نکنه به بهانه تجارت اومدن اوضاع رو بررسی کنن بعدا بهشون حمله کنن
🤷♀️🤷♀️🤷♀️