رمان شوکا پارت ۱۴

4.2
(394)

 

 

 

اشک از گوشه‌های پلکش جاری و داخل گوش‌هایش رفت. زخم‌های تازه‌ی صورتش از شوری اشک به گزگز افتاد و او فقط لب گزید. کاش می‌شد صورتش را بشوید. کف دستش را روی تخت گذاشت تا حداقل بنشیند. مثل مرده‌ها دراز کشیدن بدتر عذابش می‌داد.

 

تقلای کوچکی کرد که به ناگه درد وحشتناکی در کمرش پیچید و نفسش به معنای واقعی قطع شد. یک ضرب به حالت قبل برگشت و پر صدا زیر گریه زد.

 

خدایا! چه بلایی سرش آمده بود؟ از دار دنیا یک تن سالم داشت که نانجیب‌ها آن را هم از چنگش بیرون کشیدند.

 

گریه‌های از سرِ دردش هنوز تمام نشده بود که در باز شد و پرستاری وارد شد. با دیدن آهوی به هوش آمده، ابرو بالا انداخت.

– به هوش اومدی؟ درد داری؟

 

درمانده سر تکان داد که پرستار مشغول تزریق مسکن داخل سرمش شد. آهو در همان حین پرسید.

– می‌شه بگین چه بلایی سرم اومده؟ نمی‌تونم کمرم رو تکون بدم.

 

زن نگاه پر ترحمی به او انداخت.

– یکی از دنده‌هات آسیب دیده، خیلی باید مراعاتش رو بکنی. دکتر برات آتل نوشته باید ببندی. نشستن زیاد، راه رفتن زیاد تا حداقل امکان ممنوعه، مخصوصاً چند روز اول که نباید زیاد تکون بخوری. چشمت هم ورمش خوابید باید به دکتر نشون بدی ببینه آسیب دیده یا نه.

 

اشک‌هایش از شوک بند آمد و صورت رنگ پریده‌اش بدتر به سفیدی رفت. نگاهش برای ثانیه‌ای مات شد. انگار کم‌کم داشت می‌فهمید چه بلایی بر سرش نازل شده. نشستن زیاد ممنوع بود و مانده بود چگونه باید نصف روزش را پشت دار فرش بنشیند…

 

 

 

 

 

از آن زمان‌ها بود که آرزو می‌کرد که ای کاش خدا سنگ می‌آفریدش ولی‌ این‌چنین بی‌کسش نمی‌کرد. از قرار معلوم، حتی از پس انجام کارهای شخصی‌اش هم باید به زور برمی‌آمد، کار کردن که هیچ.

 

داشت برای بدبختی‌هایش‌ گوله‌گوله اشک می‌ریخت که پرستار دوباره گفت:

– زنگ می‌زنم پلیس، شکایت کن ازش. حیفِ جوونی و خوشگلیته که پای همچین آدمی حروم بشه.

 

دماغش را بالا کشید و نگاهش کرد، زنِ کم سن و سالی نبود. گیج پرسید.

– کدوم آدم؟

 

پرستار نگاه بدخلقی به آهو انداخت و با تصور اینکه مانند خیلی از زنان دیگر که از ترسشان جرات و شهامت دفاع از خود ندارند، دارد خودش را به آن راه می‌زند، با لحن بدی گفت:

– همونی که زده این بلا رو سرت اورده. از من به تو نصیحت، گول دل‌نگرونی الانش رو نخور. من نمی‌دونم چرا این مردا هر غلطی دلشون می‌خواد می‌کنن، بعدش با مظلوم‌نمایی زنای بیچاره رو خر می‌کنن. ببین دختر جون، الان کلی مدرک هست که راحت می‌تونی شکایت کنی پدرش رو دربیاری، پات رو از این بیمارستان بیرون بذاری دوباره می‌شه همون آش و همون کاسه. شوهری که دست بزن داشته باشه، نباشه بهتره!

 

ابروی بخیه خورده‌ی آهو از فرط تعجب بالا پرید. چه دلِ پری داشت این زن، اما منظورش از شوهر چه بود؟ اصلاً کدام شوهر؟

 

دست روی سر گذاشت و چهره در هم کشید.

چرا انقدر درد می‌کرد؟ گیج‌تر از هر وقتی گفت:

– ببخشید من نمی‌فهمم چی می‌گید.

 

زن با تاسف نگاهش کرد. آهو برایش مثال نرود میخ آهنین در سنگ بود و حس می‌کرد تمام حرف‌هایش را برای در و دیوار زده‌. بی‌خیال نصیحت شد.

– شوهرت منتظر به هوش اومدنت بود. میرم بهش می‌گم بیاد.

 

 

 

دوباره گفت شوهر!!!

خواست دوباره بپرسد منظورت از شوهر کیست که پرستار بی‌توجه از در بیرون رفت و حرف در دهانش ماند.

 

کلافه همان یک چشم را هم بست تا شاید تیر کشیدن‌های سرش آرام بگیرد اما در آنی افکار منفی به ذهنش حمله‌ور شدند و امانش را بریدند.

نکند منظورش از شوهر، پسرعمو یا یکی از آن اوباش باشد؟!

 

نفسش از ترس تند شد، از آن آدم‌های کفتارصفت برمی‌آمد که هر کاری انجام دهند. بی‌توجه به دردی که بی‌رحمانه نفسش را می‌گرفت، خواست بلند شود و جایی پناه بگیرد. به خدا که دیگر توان دیدار با آن آدم‌ها را نداشت.

 

 

حتی نمی‌دانست چطور سر از بیمارستان درآورده و تصور می‌کرد کار همان حیوان‌ها باشد که بعد از از هوش رفتنش، دلشان به رحم آمده. به هر حال که مرده‌ی او به دردشان نمی‌خورد و آن کسی که این‌ها را اجیر کرده بود، جسم و جان آهو را با هم می‌خواست.

 

نیم‌خیز شد و تنش را کمی از تخت فاصله داد که دوباره همان درد سهمگین بدنش را خشک کرد.

– اایییی خدا…

با عجز این جمله را گفت و نگاهش تر شد. نفسش را در سینه حبس کرد و سعی کرد بیشتر فاصله بگیرد که در کمال تعجب، اول تقه‌ای به در خورد و بعد آرام باز شد. آن حیوان‌هایی که او می‌شناخت، در زدن بلد نبودند و همه جا طویله‌ی پدرشان بود‌!

 

سرش را چرخاند و با دیدن مردی که وارد اتاق شد، درد از یادش رفت و با دهان باز خیره‌اش ماند.

 

 

 

یاسین با تعجب جلو آمد و پرسید.

– چیکار می‌کنید آهو خانوم؟ کمرتون…

 

همین کافی بود تا دوباره دردش را به یاد بیاورد و آخی از بین لبانش بیرون بیاید.

 

یاسین با هول نگاهش کرد، چرا بلند شده بود؟

– برم پرستار رو صدا بزنم.

 

لبش را زیر دندان له کرد و به سختی گفت:

– نِ… نمی‌خواد. خودم می‌تونم.

 

و به سختی خود را روی تخت انداخت که درد برای هزارمین بار نفسش را تنگ کرد.

 

یاسین در سکوت، با چهره‌ای نگران کنار تخت ایستاد تا دخترک به خودش بیاد. معلوم بود درد زیادی دارد. بالاخره نتوانست تحمل کند.

– خانوم محمدی؟ حالتون خوبه؟ بگم مسکن بزنن؟

 

با صدای مرد، یک پلک سالم و نمناکش را باز کرد و به او نگاه کرد. نگاهش در آنی رنگ تعجب گرفت! اینجا چه می‌کرد؟ آن هم با این لباس…

با صدای گرفته‌ سوالش را به زبان آورد.

– شما اینجا چیکار می‌کنید؟

 

صورتش را چرخاند و نگاه از صورت ترکیده‌ی آهو گرفت. تصمیمش را گرفته بود، باید بهتر از امانتی‌اش محافظت می‌کرد. بعد از مکثی کوتاه گفت:

– فکر کنید یه رهگذر که اتفاقی داشته از اونجا می‌گذشته. اینا مهم نیست.

 

حرف‌هایش بدتر دخترک را گیج می‌کرد.

– انتظار دارید باور کنم؟

 

لحنش بدبین بود و یاسین را کلافه کرد. خیلی تلاش می‌کرد که همیشه آدم خوش‌خلق و مهربانی باشد، ولی او هم غرور و اخلاق‌های مردانه‌ی خودش را داشت. دست در جیب گرم‌کن فرو برد و جدی گفت:

– فکر کنم توی این زمان شما یه تشکر بهم بدهکار باشید، یا می‌خواید بازجوییم کنید که چرا نجاتتون دادم؟

 

اهو خجالت‌زده پتوی نازک را در دست فشرد. حق با او بود، نمی‌توانست انقدر نمک‌نشناس باشد.

– نه… یعنی ببخشید منظورم این نبود. آخه شما همه جا هستید نمی‌دونم چرا؟ عجیبه واقعاً! سر کار، تو خیابون، اینجا… وای چی دارم می‌گم اصلاً.

از خجالت نگاه دزدید و سکوت را ترجیح داد. داشت بدتر گند می‌زد.

 

 

 

 

گوشه‌ی لبش از هول‌زدگی دختر کمی بالا رفت اما به خاطر ریش‌های نه‌چندان بلندش زیاد معلوم نبود. کم‌کم قلق این دختر داشت دستش می‌آمد. زبان‌دراز بود و در موقعیت خاص شدیداً موش می‌شد. دستی دور لبش کشید و سر تکان داد.

– همه رو بذارید پای حکمت خدا تا خیالتون راحت شه. به موقعش به این‌ها هم می‌رسیم. برم ببینم دکتر کی میاد برای معاینه.

 

از اتاق بیرون رفت و آهو نفس حبس شده‌اش را با شدت بیرون داد. از ضایع شدن جلوی این مرد متنفر بود و همین باعث می‌شد سعی کند زبانش را غلاف کند تا هر آنچه که در ذهنش هست را به زبان نیاورد.

 

مردی که از قرار معلوم دکترش بود، با پرستاری داخل آمد و بعد از توصیه‌های لازم که بعضی تکراری بودند، با گفتن اینکه مرخص است از اتاق بیرون رفت.

 

با کمک پرستار لباس‌های نو و تمیزی که حدس می‌زد آوردنشان کار همان حاج یاسین باشد را به سختی پوشید. پرستار چادرش را روی سرش انداخت و گفت:

– یکم تحمل کن الان می‌گم شوهرت بیاد کمکت بری، رفته دنبال کارای ترخیصت. حتماً باید برات کمربند طبی بگیره.

 

انقدر درد داشت که توجهی به شوهرشوهر کردن‌های پرستار نکند. نفس‌هایش را تندتند از شدت درد بیرون داد و به بدبختی سر تکان داد. توان نشستن را نداشت و درنهایت تنش را کج روی تخت دراز کرد.

 

پرستار دقایق کوتاهی بیرون رفت و دوباره با یاسین برگشت. با دیدن حالت آهو، به سمتش رفت و با بی‌حوصلگی کمک کرد سر پا بایستد. نگاهی به یاسین که گوشه‌ای ایستاده و به آن دو زل زده بود کرد و بداخلاق گفت:

– آقا چرا وایسادی من رو نگاه می‌کنی؟ بیا کمک زنت… نمی‌بینی نمی‌تونه سر پا وایسه؟!

 

**بچه دوس داشتم این رمان و چندتای دیگه رو هر روز پارت بزارم ولی دیدین که هیچ باخورد مثبتی نداشتین،، مثال خوانندهای سایت دونی با اینکه پارتی دیر بزاره یا کم بازم کلی کامنت ونظر میدن

ولی مهم نیس دیگه کارتون ندارم شاید مشکل از من باشه شما اینجور هستین 😪😮‍💨

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 394

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
15 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Hany R
30 روز قبل

سلام وقت بخیر .
خیلی ممنون از رمان جذاب و سایت خوبتون . من تازه عضو شدم خواهشاً پارت گزاری این رمان را قطع نکنید و هر روز بگذارید خیلی ممنون

نازنین Mg
30 روز قبل

سلام قاصدک جونم این چه حرفیه من که هروقت بتونم کامنت میذارم لطفا پارت گذاری هاروهمینطور مرتب ادامه بده باورکن تا بتونم کامنت ونظر میدم….و مثل همیشه همه ی رمانایی که میذاری حرف ندارن🌹🌹

یاس ابی
پاسخ به  NOR .
30 روز قبل

اینا چون هیچ اعتراضی ندارن خوبن مابقی که ناراحت میشن از طرز پارت گذاری اخ هستن چون همیشه به به چه چه نمیکنن

خواننده رمان
پاسخ به  یاس ابی
30 روز قبل

عزیزم خود من هر موقع پارت نمیاد اعتراض میکنم کوتاه باشه پارتا همینطور ولی برای منظم بودن و وقت شناسی هم تشکر میکنم کجا به به و چهچه کردم وقتی نویسنده و ادمین کامنت براشون مهمه اونایی که عضو هستین لطفا کامنت بذارین هر چند گلایه باشه

یاس ابی
پاسخ به  NOR .
30 روز قبل

والا ماهم تشکر میکنیم امتیازم میدیم ولی در کل کسی اهمیت نمیده تا مثل قبل منظم باشه پارت گذاریها

یاس ابی
پاسخ به  NOR .
30 روز قبل

والاسایت بامن لج هست انگار از هر ده تا نظر یکیشو ثبت میکنه که دیگه داغ کردم میفرسم 😂😂

یاس ابی
پاسخ به  NOR .
30 روز قبل

🤣 🤣 🤣 🤣 🤣

خواننده رمان
30 روز قبل

یاسین سر به زیر حالا با این دختر داغون باید چکار کنه
ممنون قاصدک جان لطفا هر روز پارت بذار

Mana Hasheme
30 روز قبل

لطفاً این کارو با ما نکنید ،پارت گذاری رمان به این زیبایی نباید دیر به دیر باشه با سپاس از شما

مریم گلی
30 روز قبل

سلام واقعا ممنون ، و خسته نباشید بابت رمان‌های زیبایی که میزارید همشون عالی هستن،،تشکر میکنم از شما و نویسنده محترم

فرشته منصوری
30 روز قبل

اتفاقا من ازاینجا بیشترازرمان دونی خوشم میاد برا خواننده هاتون ارزش قاعل میشین سرزمان دقیق پارت میزارین ولی اونجا هروقت دلشون کشید یه پارت میدن

15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x