رمان شوکا پارت ۲۵

4
(142)

 

 

 

حسی با ته مایه‌های مرام و معرفت وادارش می‌کرد تا هر آنچه که برای خواهران خود می‌خواست، برای اون هم گرامی بدارد. همان‌طور که صیغه‌ی موقت را در شان یک زن و صد البته خواهران خود نمی‌دید، آن را برای آهو هم نمی‌خواست. با این حال ناراحت بود از اینکه دختری را این‌گونه به عقد خورد درآورده‌.

 

قطره‌ی اشکی که میان آیات قرآن سر خورد، هنوز جلوی چشمانش بود. دخترک تنش لرز داشت و رنگ و رویش پریده بود. مادرش که همچنان دلش چرکین بود و بی‌بروبرگرد به آهو می‌رسید. باید خودش بیشتر حواسش را جمع می‌کرد.

 

با یک دست فرمان را هدایت می‌کرد و آرنج دست دیگرش را به لبه‌ی شیشه‌ی ماشین تکیه داده بود. متفکر دست دور لبانش کشید. قصد رفتن به کارگاه را نداشت، همه‌ی کارها را به کیوان سپرده بود و خیالش از بابت کار راحت بود.

 

راست و چپ خیابان را برای یافتن مغازه‌ای مناسب رصد کرد و با دیدن فروشگاهِ بزرگ پوشاکی، ماشین را متوقف کرد. با نزدیک شدنش، در کشویی خودبه‌خود باز شد و هوای مطبوعی به صورتش خورد. بی‌توجه به آدم‌هایی که هر کدام سرگرم کار خود بودند، از همان دم نگاهش را روی لباس‌های رنگارنگ چرخاند.

 

 

 

نفهمید چند دقیقه بی‌نتیجه مشغول دید زدن اجناس است که صدای زنانه‌ای از پشت سرش بلند شد.

– می‌تونم کمکتون کنم؟

 

یکی از فروشنده‌ها بود و بی‌شک برای یاسینی که تا به حال برای هیچ زنی، حتی مادرش هم خرید نکرده بود، کمک بزرگی بود.

 

– برای خانومم لباس می‌خواستم.

 

زن محترمانه پاسخ داد.

– خب چه کاری مدنظرتونه؟ مجلسی می‌خواید یا راحتی؟

 

لباس‌ها را دوباره از نظر گذراند.

– نمی‌دونم. یه چیزی که توش راحت باشه، برای توی خونه که دو نفر نامحرم هم اومدن، معذب نشه.

 

فروشنده خیلی زود متوجه‌ سلیقه‌ی مرد مذهبی روبه‌رویش شد و با گفتن “همراهم بیاید” جلوتر از او به راه افتاد. مدل‌های مختلف را یک‌به‌یک از تا باز می‌کرد و جلوی یاسین می‌گذاشت.

 

– این کارامون خیلی کارای پر فروشی هستن. هم راحت هستن و هم پوشیده. اگه خودشون رو می‌آوردید خیلی بهتر بود.

 

– خودش نمی‌تونست بیاد. همینا خوبن، جفتش رو بذارید.

 

– یعنی همین سایز خوبه؟

 

نگاه کلی به لباس‌ها انداخت. زیاد بزرگ نبودند، به نظر که اندازه می‌آمدند‌.

– بله! خوبن. می‌شه اون لباسم بیارید؟

 

این را گفت و با نگاهش پیراهن نخی را که در قسمت کمر کش خورده بود و به زیبایی در تن مانکن قاب شده بود را برانداز کرد. زمینه‌اش سفید بود با گل‌های ریز و درشتِ قرمز.

 

فروشنده نگاهی به سایز لباس‌هایی که برداشته بود انداخت و لنگه‌ی آن پیراهن را برایش آورد

– چیز دیگه‌ای نیاز ندارید قربان؟!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 142

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یاس ابی
12 روز قبل

شکر خدا اینم ازش کش رفتن کم کم اب میره تا نصفه قطع میشه مثل مابقی رمانها

خواننده رمان
12 روز قبل

قاصدک جان خیلی پارتا کوتاه شدن

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x