🤍🤍🤍🤍
لپش را از داخل گزید و جلوی زبانش را گرفت.
– ممنون راحتم. اینا چیه؟
یاسین که انگار تازه یادش افتاده باشد برای چه کاری آمده، یک قدم جلو رفت.
– چند دست لباس براتون خریدم، امیدوارم اندازه باشه. اگه هم به سلیقهتون نیست دیگه ببخشید. فکر کنم یه چهارپنج دفعه دیگه اینطوری خرید کنم، قلق دستم بیاد.
جملهی آخر را به مزاح گفت.
سر آهو با تعجب بالا آمد. سر پا ایستادن سخت بود، آرام نشست و نگاهش را به پلاستیکهای وسط اتاق داد. باورش نمیشد این مرد با این دبدبه و کبکبه، برای او لباس خریده باشد. فرهنگ خانوادگی مردان این محله به این چیزها نمیخورد.
با تعجب پرسید:
– برای من رفتید لباس خریدید؟ یعنی واقعاً خودتون رفتید؟
یاسین با غرور نگاهش کرد.
– بله خودم خرید کردم. انقدر هم سخت نبود.
لحنش مانند پسر بچههایی شده بود که کاری انجام دادند و حالا با اعتماد به نفس پزش را میدهند.
خندهای لبان دخترک را زیباتر کرد و ذوق برای لحظهای در دلش نشست. آخرین باری که کسی برایش چیزی خریده بود را به یاد نمیآورد.
اینکه همیشه خودت باشی و خودت و در سن کم عادت کنی، در بزرگی حسرت میآورد و این مرد با رفتارهایش انقدر او را شرمنده میکرد که حتی دیگر روی حاضرجوابی جلویش را نداشت.
تعارف تکه پاره کردن را دوست نداشت. وقتی برای او خریده بود، دیگر چه میگفت؟ یا بهتر بود میگفت لباسهایی که به سن و هیکلش نمیخوردند کلافهاش کرده بودند. این لباسهای نزار و گشاد را دیگر نمیخواست و چه اشکالی داشت این مرد برایش چیزی بخرد؟
خودش هم متعجب بود از این طرز تفکر. آهو اهل گرفتن چیزی از کسی نبود، ولی از کی تا به حال این مرد از آن هر کسیها فاصله گرفته بود؟!
– ممنون، راضی به زحمت نبودم آقا! میرفتم خونهی خودم لباسهای خودم رو میآوردم.
نگاه پایین مرد برای لحظهای بلند شد و روی صورت دخترک ماند. کبودیها داشتند کمرنگ میشدند. دیگر جای استغفار کردن نبود، محرمش بود.
– زحمتی نیست، وظیفهمه هر چیزی که نیاز دارید رو تامین کنم. از این به بعد هم هرچی خواستید مدیون خودتونید اگه نگید، آهو خانوم. هر وقت هم بهتر شدید، میریم وسایلتون رو میاریم.
هوا رو به تاریکی میرفت و عجیب عروس و دامادی بودند. لحن رسمی و “شما” گفتنها از لحنشان کنار نمیرفت و حتی نگاهشان خیره هم نمیماند.
تشکر آخر دخترک پایان مکالمهشان بود و یاسین خیلی زود او را تنها گذاشت. آهو فرصت را غنیمت شمرد و با کنجکاوی به سمت لباسها رفت. ابروهایش از تیر کشیدن ناگهانی کمرش، چین خورد و آرام روی زمین نشست.
دستشان بکشند بیپدرها… حتی نمیتوانست سرکار برود. پلاستیک اول را جلوی پایش ریخت و لبش را از ذوق زیر دندان کشید. دقایقی بعد لباسهای رنگارنگی که دورش را احاطه کرده بودند، تمام دردهایش را برای دقایقی به فراموشی سپردند.
نفسش را بیرون داد و برای این همه بیجنبهگی به خود تشر زد. دختر بود و پر از احساساتی که تا به امروز به دست کسی نیفتاده بود.
سادهترین کارها ناخودآگاه دلش را قلقلک میداد و بعد از این همه سال تنهایی و بیکسی، دلش تنگ بود برای محبتی که خالص باشد و از اعماق وجود.
شوهری مثل یاسین آرزوی هر دختری بود و او هم به سهم خودش، دلش میخواست مردی مهربان و دست و دلباز مثل او نصیبش شود. البته از نوع واقعی و کسی همسطح خودش. بهتر از هرکسی میدانست از پسر مومن و با خدای حاج معراج برای او شوهر درنمیآید، درنتیجه به هیچ چیزش دل خوش نمیکرد.
پیراهن گلدار سرخ و سفید را برداشت و تن زد. بلند بود و خیلی آزادانه و راحت تمام تنش را میپوشاند. دستی به آستینهایش که از روی مچ کش پهن خورده بودند کشید و با لبخند به خودش در آینه نگاه کرد. در یک کلام زیبا بود. از ته دل سلیقهی یاسین را تحسین کرد.
چرخ آرامی زد که با تیر کشیدن کمرش، دوباره آخی گفت و سرجایش برگشت. اصلاً مراعات خودش را نمیکرد.
پلاستیک آخر که از همه کوچکتر بود را هم برداشت. محتویات کیسه را بیرون کشیدن همانا و باز ماندن دهانش همانا…
با بهت یکییکی آنها را بالا آورد و با دیدن هرکدام، تا بناگوش سرخ شد. این مرد برای او لباس زیر خریده بود؟!
با دیدن شمارهی روی لباسها و سایزی که خیلی خوب همخوانی داشت، کم مانده بود زیر گریه بزند. دلش میخواست آب شود و در زمین فرو رود. دیگر چگونه در صورت یاسین نگاه میکرد؟!
از اویی که در سنین نوجوانی اگر لباس زیرش را میشست و جایی پهن میکرد و مادرش سرزنشش میکرد که الان پدرش میبیند و برای دختر عیب است، چه انتظاری میرفت؟
با لپهایی که مثل دختربچهها گل انداخته بود، دست برد و آخرین تکه را بیرون آورد. ماجرا فرق کرد، حال و روزش از شرم فاصله گرفت و نگاهش کدر شد. با صورتی جمع شده، به آن دو تکه تور درون دستش زل زد و درنهایت بهتش را فرو خورد.
نگاه ناگهان به خون نشسته شدهاش را از روی یک ردیف مروارید کار شده روی قسمت پایین تنه گرفت و با حرص آن را روی زمین پرت کرد.
باورش نمیشد! این کار یاسین چه معنی داشت جز آنکه…!
گفته بود به عنوان شوهر موظف است نیازهای او را تامین کند و حتماً خواسته با دادن این کف دست تور و نخ سفیدرنگ، هشدار دهد که او هم وظایفی در قبالش دارد. بیخبر از اینکه حتی یاسین رنگ این لباس زیر را به چشم ندیده، زیر لب دشنامش داد.
تمامشان سلیقهی فروشنده بود و زن با فهمیدن اینکه لباسها را برای تازهعروس میخواهد، این را بینشان گذاشته بود.
با خشم و چشمهایی که اشکآلود شده بودند، لباسی را که در حالت عادی بیشک قابل استفاده نبود را درون دست گرفت. سینهاش با شدت بالا و پایین میشد و خشم داشت جایش را به ترس میداد.
آهو هنوز باورش نشده چرا به عقد یاسین دراوردنش
قاصدک جان امشب مفت بر نیست؟
فقط میتونم بگم خاک تو سرت آهو بی جنبه