رمان شوکا پارت ۴

4.4
(128)

 

 

 

🤍🤍🤍🤍

 

این را که گفت، انگار کوتاه آمد که با اکراه وسایل را از دستش گرفت. امروز حسابی مدیون این مرد شده بود و کاش می‌توانست جبران کند.

تشکر دوباره‌ای کرد و با دقت از ماشین پیاده شد.

سعی کرد همان چند قدم فاصله را بدون لنگ زدن راه برود و مانع رشد افکار کثیف این جماعت شود.

 

نگاه خیره‌ی چند زنِ همسایه که بساط سبزی پهن کرده و پچ‌پچ می‌کردند، آزارش می‌داد و می‌دانست از حالا نقل دهان‌ها می‌شود، که یتیم احمد با خیر پولدار محل رفت‌وآمد می‌کند.

 

 

سه پله‌ی کوتاه خانه‌اش را پایین رفت و در را باز کرد. البته خانه که چه عرض کنم، زیرزمین جمع‌و‌جوری بود با حمام و دستشویی داخل هم و اتاقک خیلی کوچکی به عنوان آشپزخانه.

خانه‌اش را با تمام سادگی‌‌ش دوست داشت.

 

دست از دیوار گرفت و از شر لباس‌های کثیفش راحت شد. دلش یک دوش آب گرم می‌خواست ولی از ترس زخم پایش بی‌خیال شد. حتی فکر رسیدن آب گرم به زخمی تازه و سوزش شدید، تنش را مور‌مور می‌کرد.

 

سعی کرد با کم‌ترین فشار، تشکی زیر پایش بیندازد تا امروز را راحت استراحت کند. شانس آورده بود امروز نوبت تعطیلی‌‌اش بود. در هفته به صورت چرخشی، یک روز را آزاد بود و نیاز به کار کردن نداشت.

 

با ضعف رفتن معده‌اش، یادش افتاد که از صبح چیزی نخورده. خرت‌وپرت‌هایی که آن مرد برایش خریده بود را جلو کشید. با باز کردن درب یکی از ظرف غذاها، بوی مطبوعی زیر دماغش پیچید و باعث شد لبخند بزند.

 

 

 

از خدا که پنهان نبود، خیلی وقت بود هوس کوبیده کرده بود اما یک ماهی می‌شد که از کار قبلی‌اش اخراج شده و تازه دوهفته در یک کارگاه بافندگی کار پیدا کرده بود. درنتیجه پول‌ فعلی‌اش باید صرف هزینه‌های مهم‌تر می‌شد.

 

همه‌چیز را روی برنامه پیش می‌برد. آن دو ماهی قرمز را هم با پولی که سهم نهار سبک امروزش بود، خرید.

 

نامردها!

با یادآوری‌شان، آه پر حسرتی کشید و کاور قاشق پلاستیکی را باز کرد. خوب بلد بود دلخوشی‌های کوچک برای خودش ایجاد کند. نمونه ماهی‌های امروز یا همین قاشق پلاستیکی که همراه غذا بود و دیگر نیازی به آوردن قاشق با این زخم نبود.

 

غذایش را که خورد، بقیه‌اش را کنار دستش گذاشت که با دیدن کاغذ شماره، دوباره یاد آن مرد افتاد. ناخودآگاه چهره‌ی مردانه و پر جذبه‌اش در ذهنش نقش بست. لبش را به دندان کشید و با گفتن خدا سایه‌ش رو از سر زن و بچه‌ش کم نکنه، سرش را به چپ و راست تکان داد تا از فکرش بیرون بیاید.

 

عملاً شناختی از او نداشت و فقط یکی دوباری از در و همسایه اسمش را به نیکی شنیده بود و گویا خانوادگی از آدم‌های شدیداً دست به خیر محله بودند.

 

***

 

مشت باز کرد و گوشواره‌های صدفی کوچک را روی میز شیشه‌ای گذاشت.

 

مرد آن‌ها را برداشت و بعد از دقایقی گفت:

– دقیق یک گرم و ۱۴۰ سوته… فاکتور نداره؟

 

– نه مال بچگی‌هامه. اندازم نشدن، همین‌طور نگهشون داشتم.

 

مرد سری تکان داد و مبلغ را درون ماشین حساب زد و شروع به شمردن پول کرد.

– بفرمایید خدمت شما.

 

پول را از مرد گرفت و داخل کیفش گذاشت. تشکری کرد و از طلا فروشی بیرون رفت.

 

 

 

گوشی نوکیا‌اش را از کیف بیرون آورد و همان‌طور که شماره را از روی کاغذ وارد می‌کرد، قدم‌هایش را آهسته کرد.

 

یک‌بار دیگر هر آنچه که باید می‌گفت را با خود مرور کرد. نفس عمیقی کشید و در دل گفت:

– کاری نداره آهو… فقط بهش می‌گی آدرس بده پول رو برگردونی. به همین راحتی!

 

خودش، خودش را تایید کرد و به بوق تلفن گوش سپرد. بوق سوم که در گوشش پیچید‌، دیگر ناامید شد و خواست گوشی را قطع کند که صدای جدی و مردانه‌ای طنین‌انداز شد.

– الو…

 

– ا… الو سلام… ببخشید حاج یاسین؟

 

– خودم هستم، شما؟

 

نفهمید چرا هول کرده و ناغافل گفت:

– من آهو هستم…

چشم‌های خودش گشاد شد و یاسین مکث کرد.

چه معرفی جانانه‌ای!

با سکوت مرد، پلکش را حرصی روی هم فشرد. خیر سرش کلی تمرین کرده و این چنین جفت پا گند زده بود.

 

آن‌طرف خط، این یاسین بود که فکرش به هیچ‌جا قد نمی‌داد. او را با زن نامحرم چه سروکاری بود که به اسم کوچک زنی را بشناسد؟!

– ببخشید خانوم؟! من نشناختم… امرتون رو بگید.

 

آهو آب دهانش را قورت داد. هیچ‌وقت آدم اجتماعی نبود.

– چیزه، اون روز دم حجره‌ی حاج صابر می‌خواستن اسید روم بپاشن که شما نجاتم دادید. یادتون اومد؟

 

 

 

مگر می‌شد یادش نیاید؟

دختری که قرار بود به زودی مهمان خانه‌اش شود و خودش خبر نداشت.

 

نفهمید چرا در آنی نگران شد. از همان روزی که حاج صابر اسم این دختر را کنار اسمش آورد، حس مسئولیت گردنش را سنگین کرد. هر آدمی عقاید خودش را داشت، این هم یکی از خصلت‌های مخصوص یاسین بود.

 

دشمن داشت این دختر، نکند باز هم…

بی‌توجه به برادرش که با چشم و ابرو می‌خواست مکالمه را قطع کند که به کارشان برسند، نگران پرسید:

– چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟ اون از خدا بی‌خبرها مزاحمتون شدن؟ کجایید؟ آدرس بدید من همین الان میام.

 

دخترک از سوال‌های رگباری مرد هول کرد.

– نه نه چیزی نشده‌.‌ فقط من کارتون داشتم، باید ببینمتون.

 

کنجکاو پرسید:

– برای چه کاری؟

 

– لطف کنید یه آدرس یا نشونی به من بدید، عرض می‌کنم.

نمی‌خواست بگوید می‌خواهم پولت را برگردانم. می‌دانست قبول نمی‌کند. آن روز هم برای دست به سر کردنش، لفظی رضایت به این امر داده.

 

آوازه‌ی دست‌به‌خیری این خانواده گوش فلک را کر کرده بود. هزینه‌های بیمارستان آهو، پول خردِ کمک‌هایشان بود.

 

یاسین اندکی مکث کرد. گارگاه جای مناسبی برای ملاقاتشان نبود. از آن طرف، همین حالا عزم رفتن به حجره‌ی خانوادگی‌شان را داشت، درنتیجه آدرس آنجا را به آهو داد و قطع کرد.

 

آهو آهی کشید و نگاه ناراضی به آدرس انداخت. وسط بازار اصلی بود. یک دختر تنها، کم حرف پشتش نبود که با رفت‌و‌آمد نسنجیده، به بدگویی‌های پشت سرش دامن بزند، ولی چاره‌ای نداشت، خودش خواسته بود.

 

 

 

گذاشتن نام حجره برچنین جایی، واقعاً کم لطفی بود.

سالن بزرگی که برق سرامیک‌هایش چشم کور می‌کرد و تمام دیوارهایش پر از تابلو فرش ابریشم بود که هرکدام ده‌ها میلیون ارزش داشت.

 

آب دهانش را قورت داد. چند قدم بیشتر از در فاصله نگرفته بود که یکی از آن مردهای جوان که قطعاً فروشنده بود، جلو آمد.

– سلام خوش‌ اومدید. می‌تونم کمکتون کنم؟

 

– سلام ببخشید من با حاج یاس… چیزه، حاج بازاری کار داشتم. هستن؟

 

مرد نگاهی به سر تا پای آهو انداخت. به سر و لباسش نمی‌خورد برای خرید آمده باشد. حتماً باز هم یکی از این بدبخت بیچاره‌های محله بود که برای کمک گرفتن آمده بود. پس بدون فکر و بی‌ملاحظه، برای دست به سر کردنش گفت:

– حاجی سرش شلوغه. برید مسجد محل، به مش یونس سرایدار اونجا اسم و شماره تلفن و آدرستون رو بدید بنویسه، سر فرصت میان به مشکلتون می‌رسن.

 

نگاه آهو مات ماند و دهانش مثل ماهی باز و بسته شد.

به چه حسابی فکر کرده بود برای گدایی آمده است؟ تا زمانی که جان در تنش بود و می‌توانست روی پای خودش کار کند‌، اصلاً چه معنی می‌داد دست جلوی کسی دراز کند؟ حتماً مشکلی داشت که هر کس او را می‌دید، این فکر را می‌کرد.

 

لب‌های خشک شده‌اش را از هم فاصله داد.

– ولی من گدا نیستم…

 

– مشکلی پیش اومده؟

صدای مردانه‌ای که مخاطبش آن‌ها بودند، مکالمه را قطع کرد.

 

قبل از آهو، آن مرد به زبان آمد.

– نه حاجی. این همشیرمون مشکلی دارن انگار، گفتم برن مسجد محل. خیالتون راحت، همه چی رو رواله…

 

 

 

آهو دندان‌هایش را از حرص روی هم سایید. دست خودش نبود، ناگهان رو به مرد توپید.

– مگه من دست جلوی شما دراز کردم که می‌خواید ثابت کنید برای گدایی اومدم اینجا؟ گفتم با حاج بازاری کار دارم، از قبل هماهنگ شده، یا بذارید ببینمشون یا بگید زنگ بزنم به خودشون! شما عادت دارید واسه‌ی کارِ خیر یکی از اعضای خونواده‌تون، یا شایدم صاحب کارتون، به شعور و غرور آدما توهین کنید؟

 

مرد جوان از رگبار حرف‌های آهو کپ کرده بود.  مرد مسن مداخله کرد.

– آروم باش دخترم. من از طرف ایشون معذرت می‌خوام… حاج بازاری منم، با من کار داری؟

 

آهو که از لحن آرام مرد، کمی نرم شده بود، گفت:

– نه، من با حاج یاسین کار دارم. خودشون گفتن بیام اینجا، نیستن؟

 

مرد دستی به محاسن سفیدش کشید.

– نه دخترم، ولی قراره امروز بیاد. بیا بشین فعلاً، تا یه استکان چایی بخوری رسیده.

و به شاگردش اشاره کرد.

– محمد دوتا چایی بیار.

 

آهو خجالت‌زده از صدایش که در آن لحظه کمی بالا رفته بود، گفت:

– ببخشید نمی‌خوام مزاحم بشم. فقط یه امانتی باید بدم به حاج یاسین. می‌تونم بیرون وایسم.

 

معراج اخم مصلحتی کرد.

– این چه حرفیه می‌زنی دخترم؟ بیرون چرا؟ بیا بشین یاسین هم الان میاد.

 

به ناچار دنبالش رفت و گوشه‌ی مغازه روی یکی از صندلی‌هایی که روبه‌روی میز و دفتر این مرد بود، نشست. هنوز در راه رفتن لنگ می‌زد. زخمش نو بود و سعی می‌کرد خودخوری کند ولی توجه کسی به طرز راه رفتنش جلب نشود.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 128

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Yasi
1 ماه قبل

چ زمانی پارت های این رمانو میزارید؟!

آخرین ویرایش 1 ماه قبل توسط Yasi
Yasi
پاسخ به  NOR .
1 ماه قبل

اوکی مرسی

خواننده رمان
1 ماه قبل

دستت درد نکنه قاصدک جان

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x