بهار خواست با تشر باز حرف بزند و حرف از زیر زبان مردی بیرون بکشد که سرش هم می رفت هیچ حرفی از زبانش خارج نمی شد…
آنها هم پیمان و هم قسم پاشا بودمد…
چه او چه کامران و چه دیگر افراد معتمدش، خود خواسته در رکاب پاشا سلطانی خدمت میکردند…
آرام دستش بالا رفت و کراواتش را باز کرد.
چشمان بهار متعجب روی کارهایش می چرخید…
-داری چیکار می کنی…؟ جواب سوالم و بده بابک…..
بابک چشمکی زد و کتش را بیرون آورد.
دکمه های پیراهنش را باز کرد که چشمان گشاد شده بهار روی سینه لختش نشست و محو ان شد…
نگاه بهار دیدنی بود.
بایک به عمد دست دو طرف گوشه پیراهش برد و ان ان ها را روی پهلویش گذاشت که این بار دید بیشتری از شکم شش تیکه و سینه ستبرش معلوم بود…
چشمان بهار ستاره باران بود…
اصلا یادش رفت که بابک را مواخذه کند.
وجب به وحب تن لخت بابک را از نظر گذراند و آنقدر سرش گرم بود که حتی متوجه نگاه پر تفریح بابک نشد…
بابک قدمی جلو آمد و بعد به یکباره پیراهنش را درآورد که هوش از سر بهار رفت…
وسوسه لمس ان خطوط و پستی و بلندی هایش چنان توی جانش افتاده بود که بی اراده جلو رفت…
بابک ابرو بالا انداخت…
-به نظرت بازم جذابیت ندارم…؟!
بهار نزدیکش شد.
کف دستش را روی سینه داغ بابک گذاشت و آرام تا پایین آمد…
حواسش دست خودش نبود و محو هیکل و جذابیت بابک زمزمه کرد.
-از اولش هم جذاب بودی…!!!
#پست۵۸۷
بابک لبش کش آمد.
دست روی دست بهار گذاشت و توی مشت گرفت.
-پس چرا گفتی جذابیت ندارم برات…
بهار معصومانه توی چشمانش زل زد.
-چون بهم توجه نکردی…!
بابک ان یکی دستش را زیر چانه اش برد و ان را بالاتر آورد.
از این چشم به ان چشم در رفت و آمد بود و دلش بوسیدن لبهایش را می خواست که باز هم کبودش کند…
-داشتم یه کار مهمی رو انجام می دادم…!
بهار اخم ریزی کرد.
خودش را سمت سینه لخت بابک کشید و بهش چسبید.
-مهم تر از من بود…؟!
بابک به حسادت کودکانه اش خندید.
-تو برام مهمی ولی این کار منه عزیزم…! باید حواسم به یه چیزایی باشه تا بعدا مشکلی پیش نیاد اما تو….
بهار خودش را بالا کشید و دست دور گردن بابک پیچید…
-اما من چی…؟!
بابک مکث کرد و یک دور چشمانش را کاوید.
-توی دوست داشتنی و جیغ جیغو رو نمیشه از ذهنم دور کنم… بعضی وقتا تو اوج کارهام به فکرت می افتم و دلم می خوادت…. مثل الان که دلم کبود شدن لباتو می خواد…!
دخترک نیش چاکاند.
-خب منم اومدم که کبودم کنی…!!!
چشمان و لب های مرد همزمان خندیدند که شال را از سر دخترک کشید و دست دو طرف صورتش گذاشت و بی معطلی لب روی لبش گذاشت و با خشونت شروع به بوسیدن کرد….
؟اینم شد هفته یه بار