رمان ماتیک پارت ۱۰۱

4.5
(41)

 

 

اینبار که چشم باز کرد نمیدانست چه ساعت یا حتی روزی‌ست

 

درد بدنش آنقدر زیاد بود که ترجیح میداد دوباره بیهوش شود

 

تنش یخ زده بود

 

صدای ناله‌ی خفیفی از میان لب هایش بیرون آمد

 

حتی جان ناله کردن هم نداشت!

 

به سختی سرش را برگرداند و دنبال لباسش گشت

 

بالاتنه برهنه‌اش بیشتر از زخم های تنش عذابش میداد

 

با دیدن لباس پاره شده اش آن سمت اتاق بی حال چشمانش را بست

 

کاش انرژی زار زدن داشت تا کمی آرام می‌گرفت!

 

دوباره پلک هایش را از هم فاصله داد و اینبار لباس زیرش را کنار پایه تخت دید

 

بغض کرده لب گزید و خودش را سمتش کشید که هم زمان در باز شد

 

وحشت زده دستش را مقابل بدنش گرفت و زار زد

 

ساواش با دیدنش با حالی عجیب خندید

 

_ ته‌تغاری فخرآراها بهوش اومد!

 

لادن مات نگاهش کرد

 

مست بود؟!

در هوشیاری به این حال و روز انداخته بودش

وای به حال مستی…

 

 

ساواش تلوتلو می‌خورد

 

لادن ، چشمان سرخ و رنگ پریده اش را که دید تمام تنش لرزید

 

شک نداشت امشب شب طولانی برای هردویشان است

 

ساواش مست و بی تعادل بالای سرش ایستاد و با گوشه کفش به مچ دستش کوبید

 

_ چیو از کی مخفی میکنی؟

 

لادن بغض کرده محکم تر بالاتنه برهنه اش را پوشاند و ساواش دوباره با کفش دستش را عقب هل داد

 

صدای خنده‌‌اش نشان از عدم هوشیاری‌اش میداد

 

_ هرچی بوده قبلا دیدم

 

دوباره خندید

 

_ راستی بهت نگفته بودم! بخاطر اون رابطه‌ی کذایی …

 

بلندتر خندید

 

_ بخاطر اون من داشتم از عذاب وجدان خفه میشدم!

 

ضربه دیگری با کفش زد

لادن از شدت درد جنین وار جمع شد و محکم تر خودش را در آغوش کشید تا از نگاه ساواش در امان باشد

 

 

ساواش با تمسخر قهقهه زد

 

_ فکر میکردم دختر کوچولوی معصوم و پاک داستان رو کشیدم تو تخت!

 

مثل دیوانه ها صدای خنده‌اش قطع شد

روی بدن دخترک خم شد و کنار گوشش با خشونت ادامه داد

 

_ نمیدونستم دخترکوچولومون ماهره!

پس چرا برای من ادا درآوردی؟ تو که حرفه‌ای بودی

 

لرزش تن برهنه دخترک را که دید با نفرت لب زد

 

_ برای اونم خودتو پنهون کردی؟

یا اون مَحرم بود؟

 

انگار سرگیجه داشت که تلوتلو خوران کنارش نشست

 

دستش که روی پهلوی برهنه‌اش قرار گرفت ناخواسته لب زد

 

_ آی…

 

ساواش سرش را روی زمین درست کنار سر دخترک گذاشت

 

_ درد داره؟

 

خودش را جلو کشید

رطوبت لب هایش که روی گردن دخترک کشیده بود چشمان نیمه بازش گشاد شد

 

صدایش برای خودش هم ناآشنا بود

 

_ ساواش…

 

 

صدای ساواش عجیب بود

 

پر از غم

پر از حیرت و ناباوری

پر از جنون!

 

انگار مستِ مست بود

 

_ هنوز مونده دردی که من دارم می‌چشم رو بچشی

 

لادن چشمانش را بست و او دستش را بالا آورد

 

نوازش‌وار روی گونه‌ی دخترک کشید.

 

نیشخندی زد و موهایی که روی صورت دخترک ریخته بودند را پشت گوشش گذاشت

 

دست هایش جان نداشت و صدایش بی حال بود

 

_ حرف بزن باهام

 

لب‌های دخترک از ترس می‌لرزید

 

از پیشروی دست های هر مردی روی بدنش وحشت داشت!

 

ساواش نفس عمیقی کشید و پلک‌هایش روی هم افتاد

 

در خواب هذیان میگفت انگار که تب داشت

 

لادن بغض کرده سمتش برگشت

 

دل را به دریا زد و گوشه انگشتانش را با احتیاط به پوست داغش چسباند

 

در تب میسوخت!

 

چشمانش را بست

اشک روی گونه هایش چکید و زمزمه آرامش به گوش هیچ کس نرسید

 

_ خدایا کمکمون کن

 

این مرد فرو ریخته بود و هرگز دیگر سرپا نمیشد

 

* * * * *

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 41

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
شیوا رحیمی
1 سال قبل

وایی چرا ساواش اینجوری کرد من جای لادن بودم هیچوقت نمی بخشیدمش ودوس داشتم ساواش یه روزی بفهمه اشتباه کرده که دیگه لادن اونو ترک کرده

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x