_ دوست نداری؟!
با شنیدن صدای ایلیاد از توی فکر در اومدم و نگاهمو بهش دوختم …
سر میز ناهار بودیم ،
ساعت هم که دو بعد از ظهره …
نفس عمیقی کشیدم و لب زدم :
+ چیو؟!
لیوان نوشابه ی کنار دستش رو برداشت و همونطور که طرف لباش می برد ، گفت :
_ غذا رو !
میگم نکنه دوست نداری که بازی میکنی و نمیخوری … .
به صندلیم تکیه زدم و زل زدم بهش …
نوشابه رو یه نفس خورد و لیوان رو گذاشت روی میز ،
روی صندلیش ولو شد و زل زد بهم …
سرمو یکم کج کردم و گفتم :
+ چرا نمیخوری؟!
ابرویی بالا انداخت و گفت :
_ من که خوردم …
تویی که از اول یه قاشق هم نخوردی!
زبونی روی لبام کشیدم و لب زدم :
+ باور کن میل ندارم …
غذا ها مشکلی ندارن ، عالی هم هستن!
لبخندی زد …
خدایااا !!!
چقدر لبخند جذاب ترش میکنه !
صندلیش رو عقب کشید و از جاش بلند شد …
از آشپزخونه بیرون رفت و منو تنها گذاشت … .
این پسر خدای جذابیته …!
شروع کردم به خوردن غذام … با وجود اینکه اصلا میلی نداشتم ولی خب بازم به زحمت یه چند قاشق خوردم … .
* * * *
کنارش روی مبل نشستم …
به نیمرخش زل زدم و گفتم :
+ مگه نگفتی تمرین های زیادی مونده که باید بهم یاد بدی! خب بلند شو بریم ادامه ی تمرینات دیگه … .
سرش رو برگردوند سمتم و گفت :
_ نه …
شاکی لب زدم :
+ عع …
یعنی چی نه ایلیاد؟!
بلند شو دیگه …
همونطور که به تلویزیون زل زده بود ، گفت :
_ واسه امروز کافیه …
بیشتر از این روت فشار میاد … !
خودمو روی مبل جلو کشیدم …
دستمو گذاشتم روی بازوش و لب زدم :
+ ایلیاد …
من اونقدرام که تو فکر میکنی ضعیف نیستم!
فشار ارومی به بازوش آوردم و ادامه دادم :
+ اذیت نکن …
بیخیال لب زد :
_ گفتم واسه امروز بسه …
بقیه باشه واسه روزای دیگه … !
هوفی کشیدم و گفتم :
+ باشه …
پس دیگه منم میرم ، فردا یه ساعت بگو بیام بهم یاد بدی …
خواستم از روی مبل پا شم ولی زودی مچ دستمو گرفت و نزاشت بلند شم …
_ کجا؟!
مگه من گفتم میتونی بری؟!
ابرویی بالا انداختم و گفتم :
+ منظورت چیه؟!
خودت گفتی واسه امروز بسه !
خب منم میرم فردا میام دیگه …
الان دقیقا ایرادش کجاس؟!
لبخندی زد و گفت :
_ من فقط گفتم واسه امروز کافیه …
نگفتم برو فردا بیا … .
متعجب ابرویی بالا انداختم و لب زدم :
+ الان دقیقا قصدت از این حرفا چیه؟!
دستمو ول کرد و تلویزیون رو خاموش کرد …
برگشت سمتم و جدی لب زد :
_ ببین سارا …
تو قرار نیس جایی بری!
از امروز تا وقتی که معاملون انجام نشده اینجا هستی!
اخم غلیظی کردم …
دست به سینه شدم و طلبکارانه گفتم :
+ یعنی چی؟!
فکر میکنی میخوام فرار کنم…؟!
اینقدر بهم بی اعتمادی؟!
واقعا که ایلیاد … .
عصبی و دلخور سرمو چرخوندم سمت مخالفش …
بهم نزدیک شد ، دستشو گذاشت زیر چونم و سرمو برگردوند طرف خودش … زل زد توی چشمام و گفت :
_ من بهت بی اعتماد نیستم …
مطمعنم افشین افرادشو فرستاده تا منو و کارامو زیر نظر داشته باشن!
نمیخوام تورو ببینن و واسه افشین خبر ببرن … و نقشه مون لو بره!
میفهمی؟!
زبونی روی لبام کشیدم …
درست می گفت!
حق با اون بود … .
سری به نشونه ی باشه تکون دادم و گفتم :
+ اوکی ، فقط …
مکثی کردم که گفت :
_ فقط چی؟!
+ من هیچ لباس یا وسیله ای واسه خودم نیاوردم!
لبخندی زد و از روی مبل پا شد …
دستشو به سمتم گرفت و گفت :
_ بلند شو …
دستمو گذاشتم توی دستش و بلند شدم …
حرکت و منم دنبالش راه افتادم …
هنوز نمیدونستم کجا میخواد منو ببره … !
* * * *
_ برو داخل …
نگاهی بهش انداختم و بعد داخل اتاق شدم …
اونم بعد از من داخل اتاق شد در رو بست … .
چشمام از خوشحالی داشتن برق میزدن … توی عمرم اینقدر ذوق نکرده بودم!
خیلیییی اتاق خوشگل و شیکی بود … !
برگشتم سمتش و با خوشحالی که نمیتونستم پنهونش کنم ، گفتم :
+ اینجا خیلی قشنگه!
سری به نشونه ی تایید حرفم تکون داد
و با لبخند گفت :
_ آره ! مال توعه …
هنوز توی بهت حرفش بودم!
مال منه؟!
چند با محکم پلک زدم و در آخر با بُهت گفتم :
+ یعنی چی مال منه؟!
بهم نزدیک شد و گفت :
_ یعنی از این به بعد اینجا متعلق به توعه … .
خودِ خودت !
لبخند پهنی زدم و گفتم :
+ مرسی …
سری به چپ و راست تکون داد و گفت :
_ نیازی به تشکر نیس …
در عوضش تو هم قراره یه کاری رو که افراد ماهر من قادر به انجام دادنش نبودن ، واسم انجام بدی …
چشمکی زد …
خنده ی کوتاهی کردم ، ولی با چیزی که یادم اومد ، نگران گفتم :
+ ایلیاد مشکل من مکان نبود!
من … لباس ، مسواک ، حوله … هیچی واسه خودم نیاوردم!
لبخندی زد و به سمت کمد های اتاق قدم برداشت ، در کمد اولی رو باز کرد …
یه کمد پر از لباسای بیرونی که خیلی هم شیک بودن!
_ اینا لباسای بیرونیته!
در کمد بعدی رو باز کرد …
لباس خواب بودن …
لباس خوابایی واسه دلبری!
خجالت زده سرمو انداختم پایین ، بدجنسانه خنده ای کرد و گفت :
_ اینا هم لباس خواباته …
که خب فکر نکنم به کارِت بیاد!
هوووممممم؟!
با حرص گفتم :
+ ایلیااااد …
خنده ی بلندی سر داد ،
با حرص پامو روی زمین کوبوندم …
در کمد بعدی رو باز کرد …
یا خدااااا …
جیغ خفیفی کشیدم ، ببین چه خوششم اومده! بیشعوووور ….
این کمد لباس زیر ها بود!
با جیغ گفتم :
+ برو بیرون ایلیاااد … .
با خنده به طرف در اتاق حرکت کرد …
خارج شد … اخری یه چشمکی هم بهم زد و در رو بست …
هوفی کشیدم …
خدای من … این پسر چرا دلش میخواد منو حرص بده اخه؟!
وایییی داره عالللللییی پیش میره مرررسی میشه در اخر ک تموم شد یدونه پی دی اف رو بزاری مرسی😍😍
مرسی عزیزم 🙃
خوشحالم که میپسندی 😄🌾
عزیزم کی پارت ۲۵ رو میزاری😍
احتمالا امروز بزارم 🙂🤗
چرا دیگه پارت نمیزاری
پارت نمیزاری عزیزم؟