رمان مال من باش پارت 23

4.9
(14)

_ دوست نداری؟!

با شنیدن صدای ایلیاد از توی فکر در اومدم و نگاهمو بهش دوختم …
سر میز ناهار بودیم ،
ساعت هم که دو بعد از ظهره …
نفس عمیقی کشیدم و لب زدم :

+ چیو؟!

لیوان نوشابه ی کنار دستش رو برداشت و همونطور که طرف لباش می برد ، گفت :

_ غذا رو !
میگم نکنه دوست نداری که بازی میکنی و نمیخوری … .

به صندلیم تکیه زدم و زل زدم بهش …
نوشابه رو یه نفس خورد و لیوان رو گذاشت روی میز ،
روی صندلیش ولو شد و زل زد بهم …
سرمو یکم کج کردم و گفتم :

+ چرا نمیخوری؟!

ابرویی بالا انداخت و گفت :

_ من که خوردم …
تویی که از اول یه قاشق هم نخوردی!

زبونی روی لبام کشیدم و لب زدم :

+ باور کن میل ندارم …
غذا ها مشکلی ندارن ، عالی هم هستن!

لبخندی زد …
خدایااا !!!
چقدر لبخند جذاب ترش میکنه !
صندلیش رو عقب کشید و از جاش بلند شد …
از آشپزخونه بیرون رفت و منو تنها گذاشت … .
این پسر خدای جذابیته …!
شروع کردم به خوردن غذام … با وجود اینکه اصلا میلی نداشتم ولی خب بازم به زحمت یه چند قاشق خوردم … .

* * * *

کنارش روی مبل نشستم …
به نیمرخش زل زدم و گفتم :

+ مگه نگفتی تمرین های زیادی مونده که باید بهم یاد بدی! خب بلند شو بریم ادامه ی تمرینات دیگه … .

سرش رو برگردوند سمتم و گفت :

_ نه …

شاکی لب زدم :

+ عع …
یعنی چی نه ایلیاد؟!
بلند شو دیگه …

همونطور که به تلویزیون زل زده بود ، گفت :

_ واسه امروز کافیه …
بیشتر از این روت فشار میاد … !

خودمو روی مبل جلو کشیدم …
دستمو گذاشتم روی بازوش و لب زدم :

+ ایلیاد …
من اونقدرام که تو فکر میکنی ضعیف نیستم!

فشار ارومی به بازوش آوردم و ادامه دادم :

+ اذیت نکن …

بیخیال لب زد :

_ گفتم واسه امروز بسه …
بقیه باشه واسه روزای دیگه … !

هوفی کشیدم و گفتم :

+ باشه …
پس دیگه منم میرم ، فردا یه ساعت بگو بیام بهم یاد بدی …

خواستم از روی مبل پا شم ولی زودی مچ دستمو گرفت و نزاشت بلند شم …

_ کجا؟!
مگه من گفتم میتونی بری؟!

ابرویی بالا انداختم و گفتم :

+ منظورت چیه؟!
خودت گفتی واسه امروز بسه !
خب منم میرم فردا میام دیگه …
الان دقیقا ایرادش کجاس؟!

لبخندی زد و گفت :

_ من فقط گفتم واسه امروز کافیه …
نگفتم برو فردا بیا … .

متعجب ابرویی بالا انداختم و لب زدم :

+ الان دقیقا قصدت از این حرفا چیه؟!

دستمو ول کرد و تلویزیون رو خاموش کرد …
برگشت سمتم و جدی لب زد :

_ ببین سارا …
تو قرار نیس جایی بری!
از امروز تا وقتی که معاملون انجام نشده اینجا هستی!

اخم غلیظی کردم …
دست به سینه شدم و طلبکارانه گفتم :

+ یعنی چی؟!
فکر میکنی میخوام فرار کنم…؟!
اینقدر بهم بی اعتمادی؟!
واقعا که ایلیاد … .

عصبی و دلخور سرمو چرخوندم سمت مخالفش …
بهم نزدیک شد ، دستشو گذاشت زیر چونم و سرمو برگردوند طرف خودش … زل زد توی چشمام و گفت :

_ من بهت بی اعتماد نیستم …
مطمعنم افشین افرادشو فرستاده تا منو و کارامو زیر نظر داشته باشن!
نمیخوام تورو ببینن و واسه افشین خبر ببرن … و نقشه مون لو بره!
میفهمی؟!

زبونی روی لبام کشیدم …
درست می گفت!
حق با اون بود … .
سری به نشونه ی باشه تکون دادم و گفتم :

+ اوکی ، فقط …

مکثی کردم که گفت :

_ فقط چی؟!

+ من هیچ لباس یا وسیله ای واسه خودم نیاوردم!

لبخندی زد و از روی مبل پا شد …
دستشو به سمتم گرفت و گفت :

_ بلند شو …

دستمو گذاشتم توی دستش و بلند شدم …
حرکت و منم دنبالش راه افتادم …
هنوز نمیدونستم کجا میخواد منو ببره … !

* * * *

_ برو داخل …

نگاهی بهش انداختم و بعد داخل اتاق شدم …
اونم بعد از من داخل اتاق شد در رو بست … .
چشمام از خوشحالی داشتن برق میزدن … توی عمرم اینقدر ذوق نکرده بودم!
خیلیییی اتاق خوشگل و شیکی بود … !

برگشتم سمتش و با خوشحالی که نمیتونستم پنهونش کنم ، گفتم :

+ اینجا خیلی قشنگه!

سری به نشونه ی تایید حرفم تکون داد
و با لبخند گفت :

_ آره ! مال توعه …

هنوز توی بهت حرفش بودم!
مال منه؟!
چند با محکم پلک زدم و در آخر با بُهت گفتم :

+ یعنی چی مال منه؟!

بهم نزدیک شد و گفت :

_ یعنی از این به بعد اینجا متعلق به توعه … .
خودِ خودت !

لبخند پهنی زدم و گفتم :

+ مرسی …

سری به چپ و راست تکون داد و گفت :

_ نیازی به تشکر نیس …
در عوضش تو هم قراره یه کاری رو که افراد ماهر من قادر به انجام دادنش نبودن ، واسم انجام بدی …

چشمکی زد …
خنده ی کوتاهی کردم ، ولی با چیزی که یادم اومد ، نگران گفتم :

+ ایلیاد مشکل من مکان نبود!
من … لباس ، مسواک ، حوله … هیچی واسه خودم نیاوردم!

لبخندی زد و به سمت کمد های اتاق قدم برداشت ، در کمد اولی رو باز کرد …
یه کمد پر از لباسای بیرونی که خیلی هم شیک بودن!

_ اینا لباسای بیرونیته!

در کمد بعدی رو باز کرد …
لباس خواب بودن …
لباس خوابایی واسه دلبری!
خجالت زده سرمو انداختم پایین ، بدجنسانه خنده ای کرد و گفت :

_ اینا هم لباس خواباته …
که خب فکر نکنم به کارِت بیاد!
هوووممممم؟!

با حرص گفتم :

+ ایلیااااد …

خنده ی بلندی سر داد ،
با حرص پامو روی زمین کوبوندم …
در کمد بعدی رو باز کرد …
یا خدااااا …
جیغ خفیفی کشیدم ، ببین چه خوششم اومده! بیشعوووور ….
این کمد لباس زیر ها بود!
با جیغ گفتم :

+ برو بیرون ایلیاااد … .

با خنده به طرف در اتاق حرکت کرد …
خارج شد … اخری یه چشمکی هم بهم زد و در رو بست …
هوفی کشیدم …
خدای من … این پسر چرا دلش میخواد منو حرص بده اخه؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
..
..
2 سال قبل

وایییی داره عالللللییی پیش میره مرررسی میشه در اخر ک تموم شد یدونه پی دی اف رو بزاری مرسی😍😍

..
..
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

عزیزم کی پارت ۲۵ رو میزاری😍

*ترشی سیر *
2 سال قبل

چرا دیگه پارت نمیزاری

Sna
Sna
2 سال قبل

پارت نمیزاری عزیزم؟

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x