بیحال و بدون هیچ امیدی به میز صبحانه زل زده بودم که با صدای ایلیاد به خودم اومدم :
_ صبحانتو بخور که هنوز کلی تمرین مونده …
هع … توقع داشت منم مثل خودش با اشتها بشینم و صبحانمو بخورم؟! …
اونم در صورتی که … در صورتی که جون افشین افتاده توی خطر؟! …
من مطمعن بودم با این کار هام به افشین ضرر خیلی زیادی خواهم زد ! …
حتی … حتی اطمینان پیدا کرده بودم که با ادامه دادن این کارا ، افشین خواهد مُرد …!
آهی کشیدم و گفتم :
+ ایلیاد …
لقمه ی توی دهنشو قورت داد ، زل زد توی چشام و گفت :
_ بله؟! …
نفس عمیقی کشیدم و ناراحت شروع کردم به گفتن حرفای دلم … حرفایی که روی دلم زیادییی سنگینی میکردن ! … :
+ میشه دست از سرم برداری؟! …
باور کن من دیگه الان هیچ امیدی ندارم ، تنها امیدم کمک تو بود ! که الان دیگه نمیخوامش …
من اصلا دل از افشین کندم ! رهاش میکنم میرم ایران …
اونطور که دیشب متوجه شدم با آرژان خیلی رابطش اوکیه …
پس دیگه نیازی به من نداره !
اجازه بده من برم … توروخدا …!
چند لحظه ساکت نگام کرد و در آخر بعد از کشیدن یه نفس عمیق ، از روی صندلیش بلند شد و لب زد :
_ باشه ، برو …
دیگه بهت کاری ندارم ! آزادی … .
حس میکردم گوشام اشتباه شنیدن ! …
به نیمرخش خیره شدم و با شک پرسیدم :
+ الان ، تو … تو جدی این حرفو زدی؟! …
اخم غلیظی کرد و گفت :
_ تو ، توی چهره ی من آثار شوخی میبینی؟! …
آب دهنمو آهسته قورت دادم که ادامه داد :
_ تا تصمیمم عوض نشده ، برو … .
و بعد از گفتن این جمله ، از آشپزخونه بیرون زد …
کم کم لبخند جونداری روی لبام شکل گرفت ، بشکنی زدم و خوشحال با خودم لب زدم :
+ ایوللل … اینه ! …
* * * *
نفس عمیقی کشیدم و روی مبلی که همونجا بود نشستم …
توی هتل بودم …
تا رضایت ایلیاد رو گرفتم ، آماده شدم و از عمارت لعنتیش زدم بیرون …
تصمیم گرفتم بیام هتل و بعد از یکم استراحت ؛ برم بلیط هواپیما ، سفر به ایران رو جور کنم …
راستش هنوز باور نکرده بودم اتفاقات اخیر رو …
همچی داشت خوب پیش میرفت … ولی حالا چی؟! …
گند زده شد به همچی ! …
هوفی کشیدم ، اعصابم بدجور داغون بود … .
تصمیم گرفتم برم حموم و یه دوش سی دیقه ای بگیرم …
شاید این خستگی و ناامیدی ازم جدا شه ! …
از روی مبل بلند شدم و به سمت اتاق حرکت کردم و بعد از برداشتن لباسام ، به سمت حموم حرکت کردم … .
داخل حموم شدم و در رو بستم ، لباسامو در آوردم و بیرون انداختم …
دوش آب سرد رو باز کردم و زیرش وایستادم …
اولش بدنم از سرمای بیش از حد آب ، شروع کرد به لرزیدن ولی بعد …
بعد کلاً بدنم بی حس شد ! …
چشمامو بستم و سرمو بالا گرفتم ، برخورد قطرات سرد آب رو ، روی پوست صورتم خیییلی دوست داشتم … !
خلاصه که تقریبا بعد از نیم ساعت از حموم بیرون اومدم …
همونطور که گره حولمو محکم میکردم ، به سمت آینه قدیِ اتاق حرکت کردم …
رو به روش ایستادم و به خودم زل زدم …
هیچ شوق و ذوقی توی حالت صورتم وجود نداشت …
راستش … خودمو میتونستم اینطوری توصیف کنم :
” یه حس بی حسی … نسبت به هر حسی ! … ”
خیلی مسخرس … نه؟!
آهی کشیدم …
شروع کردم به شونه کردن و سشوار کشیدن موهام …
موهای خرمایی رنگم که تا جای باسنم میرسیدن … !
بلندیش در اون حد بود ! …
موهامو دم اسبی بستم …
خب حالا باید لباس مناسب میپوشیدم ! …
به سمت کمد اتاق حرکت کردم و درشو وا کردم …
از بین اون همه لباس ، یه کت و شلوار سیاه رنگ ساده ، بیرون کشیدم و تنم کردم …
شال مشکیم رو هم انداختم سرم …
خب … آماده شدم ! …
پوزخندی به لوازم آرایشی های روی میز زدم …
به تنها چیزی که اهمیت نمی دادم اینا بود … !
سری تکون دادم و بعد از برداشتن موبایل و کلید خونه ،
بیرون زدم …
به سمت آسانسور حرکت کردم و از هتل خارج شدم …
* * * *
آروم آروم توی خیابون قدم میزدم …
به بلیط توی دستم نگاهی انداختم ، پروازم واسه دو روز دیگه بود …
با افتادن چند قطره ی اب روی بلیط ، سرمو بالا گرفتم و به آسمون زل زدم …
اوه … ! داشت بارون میومد …
پوفی کشیدم و بلیط رو توی کیفم قرار دادم تا خیس نشه …
باید زودتر خودمو به هتل میرسوندم …
بارون لحظه به لحظه داشت شدید و شدیدتر میشد ! …
* * * *
در خونه رو باز کردم ، داخل شدم و در رو بستم …
خسته و کِسل به سمت اتاقم حرکت کردم …
داخل اتاق شدم و بدون در آوردن لباسای بیرونیم ، خودمو پرت کردم روی تخت …
نفس عمیقی کشیدم و به سقف اتاق زل زدم …
من چقدر بدشانسم اخه؟! …
اون از افشین … اینم از ایلیاد ! …
هوفی کشیدم … .
همون موقع بود که گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن …
وا … !
یعنی کی میتونه باشه؟! …
روی تخت نشستم و گوشیمو از توی کیفم بیرون آوردم …
با تعجب به اسمی که روی گوشیم بود زل زدم …
مامان بزرگ بود که داشت بهم زنگ میزد …!
دستی به شال سرم کشیدم و تماس تصویری رو جواب دادم …
با دیدن چهره ی مامان بزرگ ، لبخندی زدم …
اونم در جواب لبخند پر رنگ و خوشگلی تحویلم داد ! …
زبونی روی لبام کشیدم و گفتم :
+ سلام مامان بزرگ …
_ سلام دخترم … خوبی؟! …
آهی کشیدم و لب زدم :
+ مرسی … بد نیستم ، شما چطوری؟! …
بقیه خانواده حالشون خوبه؟! …
_ ممنون دخترم … شُکر ؛ خوبم ، بقیه هم خوبن …
لبخندی زدم و گفتم :
+ خداروشکر …
ابرویی بالا انداخت و گفت :
_ چخبر از افشین؟! …
بالاخره راضیش کردی یا نه؟! … .
با یاد آوری افشین ، بغض گلومو گرفت و چشمام لب ریز از اشک شد …
+ م ، مامان بزرگ … .
متوجه بغض و لرزش توی صدام شد …
نگران لب زد :
_ جانم دختر قشنگم … چیشده عزیزم؟! …
زدم زیر گریه و گفتم :
+ خیلی متاسفم مامان بزرگ …
من نتونستم کاری بکنم ، الانم بلیط گرفتم …
میخوام بیام پیشتون ! …
با تموم شدن این حرفام ، اخم غلیظی روی چهره ی مامان بزرگ نشست …
شاکی و عصبی گفت :
_ چی داری میگی سارا؟! …
میخوای بیای اینجا؟! اونم بدون افشین …!
سری به چپ و راست تکون داد و
با لحن محکمی ادامه داد :
_ امکان نداره … من تورو فرستادم تا با افشین بیای …
تا … تا از شرّ این کابوسای لعنتی و حس عذاب وجدانم خلاص بشم ! نه اینکه دست خالی برگردی ! …
با گریه گفتم :
+ مامان بزرگ شما از هیچی خبر ندارین ! …
من تمامه سعی و تلاشمو واسه برگردوندنش کردم ولی …
ولی وقتی اون خودش نمیخواد دیگه از دست مَنو ، شما و صد نفر دیگه هم هیچ کاری بر نمیاد …
متوجهین؟! …
چشماشو ریز کرد و گفت :
_ چه اتفاقی افتاده که اینقدر داغونی سارا؟! …
نفس عمیقی کشیدم و با بغض گفتم :
+ دو روز دیگه ایرانم …
میام رودر رو همه چیو واستون توضیح میدم ! …